عصر نو
www.asre-nou.net

حضور در مجلس ختم خود


Wed 11 10 2017

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
«تو مجلس ختم و فاتحه این بنده خاص حضور یافته ایم. ختم، یعنی خاتمه یافتن زندگی نکبتبار دنیوی. فاتحه، یعنی فتح باب، یعنی بازشدن درهای بهشت، رسیدن به وصال حوریه و غلمان بهشتی، جوی های جاری شیر و شکر و شراب. خوشابه حال این بنده خاص که به لقاالله پیوست وغرقه شدن در آن همه نعمات بهشتی....»

انگارکنارم تومجلس ختم خودش نشسته وموعظه ی شیخ کت وکلفت رومنبررا بالبخندپرطنزش گوش میدهد. همیشه آخوندبسم الله بودواوشیطان. حالاکه فاتحه اش راخوانده بودند، شده بودبنده خاص.
اهل شیرازبود، سینه ای ستبرداشت. یک سروگردن ازبلندقدهابالابلندتربود. سیه چرده بود، باموهای شبقگون افشان روشانه ها. لبخندی طنزآلودهمیشه روی لبهاش میرقصید. پنجاه سالش تمام نشده بودوباسکته ای ناگهانی رفت. سال چهل وپنج یاشش باعنوان لیسانس حقوق تواداره حقوقی استخدام شد. همان اوایل توپیاله فروشی های لاله زارنوهمراه شدیم. خاکی به تمام معنی بود. تاکفگیرجیبهاش ته دیگ نمیخورد، نمیگذاشت دست نوجیبمان کنیم. پول راکه به طرف گارسون درازمیکردیم، دستمان راپس میزدومی گفت:
« یه عده بچه کارمنددون پایه باچندرغازمواجب، میخوان میز منوحساب کنن! فکرازبیستم به بعدتون باشین که میباس باقرض نزولی خودتونوته برج برسونین! »
« بگذریم ازخودت که پسرحاجی محتاج وبرادرحاجی معطلی! »
« من تخم وترکه حافظم. این بیت شو شنفتین که میگه:
« پدرم روضه رضوان به دوگندم بفروخت / ناخلف باشم اگرمن به جوی نفروشم. »
علیه الرحمه میدونسته من توراهم، این بیت روواسه شخص من گفته. »
دستهاش تمام سطح ودورمیزراپوشش میداد. دست هیچکداممان زوربرابری بادستهاش رانداشت. دستهارادرومی کردوپس میزدبه اطراف میز. هنوزکمک خرج وهزینه زندگیش راازپدرش می گرفت وحقوقش راخرج شبگردیهای خودش ومامی کرد. همه مجردوهمیشه وهمه جاباهم بودیم. هرجاپامی گذاشتیم، قدوقامتش راکه میدیدند، جاخالی میکردند. چندسال سردمدارگروهمان وسیورساتمان روبه راه بود.
اداره ازخصوصیت های جسمی وشخصیتش سوء استفاده می کرد. زبان آوری قهاروواقعاتخم وترکه حافظ بود. دادخواستهای حقوقی ئی که مینوشت، همه راانگشت به دهن می کرد. کنارمیزاداره روصندلی می نشست، باهیچکس کارنداشت. باقلقش آشنابودیم وخلسه اش راخراب نمی کردیم. مستخدم هرازگاه یک استکان چای رومیزکنارقندان لب شکسته اش می گذاشت وبی سروصداجیم می شد. دسته کاغذهای به قطع آچهارراجلوش می گذاشت. خودکاررابین انگشتهای دست چپش می گرفت - چپ دست بود. استکان چای سردشده رایک نفس هورت می کشید، سیگاروینستونش راآتش میزدوبین انگشتهای دست راستش می گرفت. ازهمه جاوهمه کس می برید. توجه به هیچ سروصدای دوسه میزما نداشت. سیگارباسیگارآتش میزدویک نفس می نوشت. برای یک دادخواست وگزارش دوسه ورقه آچهارمی نوشت.
اداره حقوقی هرپرونده گیرداری تودادگستری داشت، می انداخت به بشنش. خم به ابرونمی آورد. برگ برگ پرونده را می خواند، یادداشتهای لازم رارویک ورقه آچهارمی نوشت، ورقه را رومیزکناردستش می گذاشت. رویادداشتهانگاه می کردومسلسل وارمی نوشت. طرفهای دعوایادادگستری، بیشتروقتهادربرابردادخواستهاش به زانودرمی آمدند. شده بودآچارفرانسه اداره حقوقی، هرجاهرگیروگرفتاری پیش می آمد، حلال مشکلات بود...

زمین خوارهای امینتی به اراضی دولتی استان فارس وسواحل خلیح فارس هجوم برده بودند. باانواع شگردهاوبااسم پروژه های گوناگون اراضی دولتی راتملک می کردند. بازدوبندهاودستیاری نفوذی هاشان ودستورهائی ازمرکز، روخیلی ازاراضی دست اندازی می کردندوبه اسم خودسندمالکیت می گرفتند. اداره مدتها توفکرپیداکردن یک نفرکارکشته بیباک بود. حوزه مدیریت ومدیراداره حقوقی سرآخربه این نتیجه رسیدندکه تنهااومی تواندازپس این معضل برآید. جلسه مشورتی گذاشتندوباعنوان مدیراداره کل استان فارس واراضی حاشیه سواحل خلیج فارس، انتخاب وراهی استان فارسش کردند.
یک هفته بعدازنشستن روصندلی گردان مدیرکلی، جلسه معارفه وبرنامه ریزی گذاشت، تمام کارمندهاراجمع کرد. بدون حاشیه وبی مقدمه گفت:
« اصلامایل به آمدن وگرفتن این پست اداری نبودم. دستوراداری بودونمی شد سرپیچی کرد. عده ای که می شودگفت برای خودشان ارگان وسازمان واداره موازی دارند، باهدایت واشارات دولت سایه، بااسامی وعناوین گوناگون اراضی مرغوب آینده داراین اداره دولتی راتملک وباانواع بندوبستهابه اسم خودیااداره هائی که زیرمجموعه آن هستند، سندمالکیت می گیرند. »
« این اخبارکذبه. شخصابیست ساله کارمنداین اداره ودرجریان اراضی حاشیه خلیج هسم. »
« من به نمایندگی ازحوزه مدیریت اداره کل مرکزحرف میزنم. تمام حرفهام مستندبه سندومدرک است. شمایاتوخواب خرگوشی تشریف داری، یاشریک دزدورفیق قافله هستی. نسخه دوم اسناداخذشده به اداره کل مرکزارسال شده. »
« جناب مدیرکل، این آقاکمی سربه هواتشریف دارند، تواداره م به این صفت شناخته شدند. فرمایشات جنابعالی متین است. »
« به من ماموریت داده شده باکمک شماازاراضی پرارزش حوزه وحاشیه خلیج حفاظت کنیم وازحلقوم غارتگرهابکشیم بیرون. برنامه های وسیع درازمدت درمورداراضی حاشیه خلیج داریم. قراراست درآینده بازارهای مشترک جهانی دراین منظقه راه اندازی شود. برنامه دولت این است که کویت ثانی دراین منطقه به وجودآورد. من وشمامامورشده ایم به هرقیمت جلوی این جریان انحرافی رابگیریم. ازپس این کاربرمی آئیم، اگرباهم باشیم. دیگرعرضی ندارم. »
چندسال دادخواستهای گوناگون نوشت، دادگستری راواداربه تشکیل دادگاههای متعددواسناداخذشده اراضی دولتی راابطال کرد. اکیپی باعنوان گروه حفاظت اراضی دولتی تشکیل داد. خودش تفنگ دولول پری کناردستش تولاندرورمی گذاشت، پیشاپیش گروه حفاظت اراضی خلیج، هفته ای دوسه روزبه اراضی سرکشی می کرد. به گروه حفاظت اراضی می گفت:
« حواستان باشد، ماآدم کش نیستیم، این دولول هاراکناردستمان گذاشتیم که غارتگرهارابترسانیم. اگرمجبوربه تیراندازی شدید، تیرهوائی خالی کنید، جوری که ازکنارگوششان ردشودوبترساندشان. آنهامواجب بگیرندونمی فهمندچه میکنند، ماکه میدانیم چه میکنیم، نمی خواهیم هموطن کشی کنیم...»

چندسال گذشت. بیشتراسنادگرفته شده اراضی حاشیه خلیج ابطال شد. عوامل امنیتی ازترس گلوله دولول هاکمتراطراف اراضی حاشیه خلیج پیداشان میشد. ناگهان حکم بازگشت به مرکزبهش ابلاغ شد.
بعدازبازگشت، مدتهامی آمداداره، کارت حضوروغیاب میزد، تواداره هیچ کاری بهش ارجاع نمی شد. پست سازمانی نداشت. حراستی های اداره به اشکال گوناگون وباهربهانه، بازرسی بدنیش می کردند. یک سال این وضع راتحمل کرد. سرآخربدون هیچ توضیح قانع کننده ای منتظرخدمتش کردند.

زندگیش مختل شد. شبی افکارمخرب وچه کنم چه کنم های درونی، اورابه پارک کنارخانه اش کشاند، می خواست درسکوت وخلوت شبانه قدم بزندوافکارش رامتمرکزکند. توتاریکی وسکوت شبانه اشباحی بی سروصداازلابه لای درختهابیرون خزیدندوبهش هجوم آوردند. بااجسام سنگینی ضربه های حساب شده روی گیجگاه، پس کله ومخچه اش کوبیدند. درجانقش زمین شد. اشباح لابه لای درختهاگم شدند.
عده ای دورش جمع شدندوبردندش خانه اش. شب راتاصبح بیهوش وگوش بود.
صبح که به خودآمد، نشانه ای ازضرب وشتم درهیچ جای تنش نبودودردی نداشت. تنهاچشمهاش نابیناشده بودند. جلوی نگاهش سیاه مطلق بود. خانمش باتنهادارائی شان که یک پیکان بود، پیش چشم پزشک همیشگی شان رساندش. دکترباانواع دستگاههاواشعه ها، چشمهاوسرش را معاینه وبررسی کردوگفت:
« ایرادوعارضه ی خاصی توچشمهاودستگاه بینائی مشاهده نمی شود. تنهامی شودحدس زدمدتهاچشمهاآب سیاه آورده بوده، به موقع رسیدگی نشده وبینائیش ضایع شده، کاریش نمی شودکرد. »
« تادیشب چشمهام به اندازه چشم عقاب بینائی داشتند، دنبال عارضه ضربه های ناغافل دیشب که جلوی چشهام راسیاه کرد، بگرددکتر! »
« تمام معاینات مربوطه راانجام داده م، هیچ علامت وعارضه دیگری مشاهده نشد...»

یک پاکت میوه خریدم ورفتم دیدنش. خانمش معلم ومدتی عصاکشش شده بود. ازکارومدرسه بیکاروچرخ هزینه زندگی لنگ می شد. گوشه نشین مطلق خانه شده بود. تنهائی وفشاردرون خردش می کرد، به می ومنقل پناه برده بود.
دونفری روفرش کنارمنقل رهاشدیم. یکی دوبست کشید، اندوهش کمی فروکش وحضورذهن وطنزهمیشگیش راپیداکرد. نی وافورراتعارفم کرد، گفتم:
« وضع ریه م خوب نیست، دکترازهرجوردودمنعم کرده، بعدازبیست سال سیگارکشیدن، مجبورشدم عطاش رابه لقاش ببخشم وبگذارمش کنار. »
« تورسم ورسومات قوم وقبیله ماتنهاخوری حرومه، بدون توکوفتم میشه. »
« عزانگیر، باهربستت، یه استکان کمرباریک لبه طلائی میندازم بالا. »
« حالاشدحرفی. تویکیم نبودی، تواین مملکت دشمن کیش دقمرگ میشدم. »
« یه فکرائی دارم، اومده م باهم حلاجی وعملیش کنیم. »
« هرپیشنهادوبرنامه ای داری، مجبورم قبول کنم، اگه بااین وضع من عملی باشه. »
« تودانشکده حقوق کلی همکلاس ورفیق داشتی. خیلیاشون وکلای باکروفری شدن، واسه خودشون دفتردستک وکالت راه انداختن وبه کلی آلاف اولوف رسیدن. خیلی هاشون سالای آزگارمی آمدن اداره حقوقی پیشت، واسه هرکدومشون پرونده های زیادی رتق وفتق کردی.»
« بابیشترشون هنوردوستم، تلفن میکنن ودرباره اراضی موکلاشون که دولت چپومیکنه، مشاوره وراهنمائی می گیرن. خیلیاشون پیشنهادهمکاری بهم دادن. اصراردارن پرونده اراضی موکلاشونوبیارن اینجاواسه شون دادخواست بنویسم. »
« واسه چی تاحالاقبول نکردی؟ »
« درسته که سالای ازگاررواین پرونده هاکارکرده وهمه چیشو حفظم، بااین چشمای باباقوری چطوری بنویسم؟ »
« منم بعدازتومنتظرخدمت کردن. شش ماهه ول می گزدم. »
« پریروزاتوفکرت بودم. باخودم گفتم عجب رفیق نیمه راهی بود. اونهمه سال میگفت مایه روح تودوتاجسمیم، پس واسه چی اونومثل من منتظرخدمت نکردن. حالامی بینم پرم بیراه نمی گفتی. پس دربرابرخدمات صادقانه بیست وچن ساله، به توهم گفتن بروسنگ بندازبغلت بازشه! پیشنهادت چیه، همدردعزیز؟»
« روزاعینهوساعتای اداری میام اینجا. پرونده های پیشنهادی دوستای وکیلتوبگیر. بیست واندی سال کارت بوده وروتمومشون پوست انداختی. من یه نگاه به هرکدومشون میندازم وخلاصه جریانشونوبهت میگم. بااون حافظه ای که ازت دیده م، همه شونو حفظی. »
« گیرم تموم حرفات درست باشه، نوشتن دادخواست که مقوله اصلیه چی میشه؟ »
« تودیکته کن، من تایپ می کنم. بادادخواستات حق مردموازگلوشون می کشیم بیرون. »
« خودت میدونی بعضی ازاین پرونده هاباپرونده های دیگه درارتباطه وبایدسراغ اون پرونده هام رفت. »
« توایناروازمن بهترمیدونی، وکیل قانونی پرونده میتونه بره بایگانی اداره وپرونده های مربوطه روبگیره، همونجامطالعه کنه ویادداشت برداره. توکارای وکلای اصلی روپیگیری میکنی، کارخلاف نمی کنی که. »
« چیجوری برم دنبال پیگیری ومطالعه پرونده های مربوطه، بااین چشم باباقوری؟ »
« باهم میریم، پرونده هارومیگیری، خودم پرونده هاروبرات میخونم ویادداشت برداریهاشومیکنم وبهت میدم. برمیگردیم خونه ودادخواستای مربوطه روتودیکته ومن تایپ میکنم. »
« کوری شده عصاکش کوردگر. »
« همین الان به یکی یکی شون تلفن کن وبگوپرونده هاشونوازفردابفرستن اینجا. »
« ازکی این همکاری رو شروع کنیم؟ »
« ازفردا. صبح اول وقت اداری اینجام. دوتائی باهم میتونیم نسل این اداره نمک بحروم روبگذاریم کف دستش. »
« صددرصدمواقفم، هرچیم گرفتیم،نصفانصف. »
« پس بزن قدش!...این یه جفت استکان کمرباریک لبه طلائی رولبریزکردم. دستتودرازکن وبگیر، به سلامتی شروع کارتازه مون میندازیم بالا....سلام!...»