عصر نو
www.asre-nou.net

ديـــده شــــدن در محـاصــــره


Thu 5 10 2017

رضا براهنی



در عالم هيچ كارى ندارم الا ديدار
شمس‏ تبريزى

آرزوى ديدار دوست قوى‌تر از آن است كه با مرگش‏ آشتى كنم. جنازه‌اش‏ بر دوش‏ من است، اما مرگش‏ را باور ندارم. وجودم تقسيم شده بين رفتن او و نرفتنش‏. و خود زير بار اين تقسيم‌شدگى خرد شده‌ام. از اين نوشته‌هايى كه او به جا گذاشته، اين شعرها، جدا نيستم. از خود او هم جدايى در كار نيست. عارف نيستم. مريد و مرادى را هم هرگز برنتافته‌ام. اگر از شمس‏ گهگاه حرفى به نقل مى‌آورم، سببش‏ تب مشترك جانهاست كه در او مى‌بينم: »من صد اسبه تاخته‌ام روى در تو دارم، تو مشغول به جاى ديگر شوى، ترا برمى‌آيد مرا برنمى‌آيد. من كلى روى در تو كرده‌ام. كلى بكُلكَ مشغول جزاى آن است كه كلى بكُلكَ مبذول.« من تمامى اينها را در زير چتر نسبتهاى آرزو، زندگى و مرگ مى‌بينم، از اين روست كه با محمد‌مختارى چنان ندارم و چنان او برايم زنده است، كه مى‌توانم سرش‏ داد بزنم و بگذارم او سرم داد بزند. »با دشمن و با دوست بدت مى‌گويم/ تا هيچ كست دوست ندارد جز من.« گفته بودند اسماعيل خويى از پس‏ مرگ پسرش‏ در رثايش‏ دشنامش‏ هم داده است. آن دشنام كمال درد است؛ كمال آرزوست؛ كمال مرگ است؛ كمال رسايى رثاست. نمى‌توانم ملامتش‏ كنم كه در آن زمين بى‌شفقت چرا پا از خانه بيرون گذاشتى، چرا كه مى‌دانستى؛ و اين را نه به دليل آن روز و آن جمع و آن بازجويى‌ها حتى، بل به دليل همين شعرها: »دستى به دور گردن خود مى‌لغزانم/ سيب گلويم را چيزى انگار مى‌خواسته است له كند له كرده است؟ / در كپه‌ى زباله به دنبال تكه‌اى آيينه مى‌گردم/ چشمم به روى ديوارى زنگاربسته مى‌ماند/ خطى سياه و محو نگاهم را مى‌خواند/« به دليل اين چهار سطر: »آن كس‏ كه صبح از خانه درمى‌آمد/ روياى مردگان را با خود مى‌برد/ آن كسب كه شب به خانه درمى‌آمد/ روياى مردگان را باز مى‌گرداند.« مسئله اين است، و مسئله‌ى شخصى تك تك ماست كه حالا محمد مختارى بر بنياد آن در برابر ما قد كشيده است: مرگ و آرزو و آزادى به هم گره خورده‌اند. ما قدرت جدا كردن آنها را نداشته‌ايم. هر فاصله‌اى كه مى‌گيريم، ما را برمى‌گرداند به متن اين سه قضيه‌ى اصلى امروزينمان. كسى كه آرزوى آزادى جامعه را مى‌خواهد مرگ خود را هم آرزو كرده است: »بر شيشه‌اى به انگشتى ناپيدا مى‌نويسند: »اينجا جنازه‌اى در ابرى پيچيده است« و يا: »چه آتشى برمى‌دمد/ و چه تگرگى مى‌بارد.« ما همه خواب مرگهامان را پيش‏ از وقوع مرگ ديده‌ايم، چرا كه جامعه و تاريخ ما به مرگ آلوده است، طورى كه مرگ مساوى آرزو مى‌شود، با هم مشتبه مى‌شود. پس‏ به دليل آن روزها و اين روزهاى خطر نيست كه ملامتش‏ مى‌كنم. ملامتم به اين سبب است كه اى محبوب‌ترين مرده‌ى جهان تو كه در شعرت اين همه را گفته‌اى كه چه بر سرت خواهد آمد چرا آن روز از خانه بيرون آمده‌اى؟

يكى صدايم خواهد كرد
گچى سپيد فرو خواهد لغزيد از ديوار پوسته پوسته
و پوستم را جمع خواهم كرد تا بايستم پشت پنجره
نگاه كنم
كه آخرين ماه را بدرود گويم
ستاره‌اى بيفتد بر كف خيابان
خط سپيدى از ميان دنيا بگذرد

ستاره‌اى كه بر كف خيابان مى‌افتد، و صدها تصوير ديگر از اين شعرها، مرگ زيبا را به مثابه‌ى آرزويى در برابر ما تاليف مى‌كنند. گاهى ناگهان پشتك‌واروى تاريخى ما را به چيز ديگرى نزديك كرده. اين را ديده‌ايم در منظومه‌ى ايرانى كه:

آغاز شد
سال بلند
سالى كه سروهاى جوان
برفهاى خونين را
از شانه‌هاى خويش‏ تكاندند

شورش‏ به سوى شادى
در ارتفاع بهمن ماه و برف
و شاعران
با يكهزار و سيصد و پنجاه و هفت سرو
خود را به رودخانه سپردند



آن وقت سراسر محمد مختارى فديه، خراج و حراج آزادى است. در جلسات كانون به عنوان عضو هيئت دبيران و به عنوان نماينده كانون در كانونهاى دموكراتيك اوايل انقلاب، يكى از آن سروها اوست كه خود را به رودخانــــــه سپرده. »به رودخانه بپيوند اگر هدف درياست.« ]نصرت رحمانى[ ولى آن آرزو كردن، آن تاختن، تاختن با سر به سوى مرگ هم بوده است. همين دو سال و دو سه ماه پيش‏تر، هجدهم شهريور هفتاد و پنج، پس‏ از بازجويى چندساعته‌ى نيمه‌شبى از پس‏ پاراف پيش‏نويس‏ منشور از ايستگاه دادسراى مخفى انقلاب در زير شكم نمايشگاه بزرگ، با يك ماشين به ظاهر كرايه ما را به منزل كوشان برمى‌گردانند. اول حرفى نمى‌زنيم. نفسهامان توى ماشين درهم تنيده است. دوستى آهسته مى‌گويد: »به شما هم گفتند: »من‌مى‌پرسم: »چى را« مى‌گويد: »كه ديگر جلسه بى‌جلسه.« محمد مى‌گويد: »آره گفتند« و دو روز بعد آرزوى مرگ به سراغمان آمده. قرار گذاشته‌ايم كه يكديگر را ببينيم. بقيه را نمى‌گويم كه قبلا در جاى ديگرى گفته‌ام. سر محمد مختارى به سبب آن بى‌حصر و استثنا به باد رفته است. سر غفار حسينى هم، سر محمدجعفر پوينده هم. آن منشور منشور آزادى است، آن متن 134 پرچم آرزوست و محمد مختارى با تك تك كلمات آن، ضمن جان دادن به آنها، جان داده است. من اين را مى‌دانم.

نزديك شو اگر چه نگاهت ممنوع است
زنجيره‌ى اشاره چنان از هم پاشيده است
كه حلقه‌هاى نگاه
درهم قرار نمى‌گيرند
دنيا نشانه‌هاى ما را
در حول و حوش‏ خود ديده است و چشم پوشيده است
نزديك شو اگرچه حضورت ممنوع است

اين ممنوعيت ادامه دارد: »نزديك شو اگر چه قرارت ممنوع است«. »نزديك شو اگر چه تصويرت ممنوع است.« »نزديك شو اگر چه رويايت ممنوع است.« »نزديك شو اگرچه مدارت ممنوع است.« شعر بند به بند و ترجيع به ترجيع پيش‏ مى‌آيد، تا مى‌رسد به:

مى‌شنوم طنين تنت مى‌آيد از ته ظلمت
و تارهاى تنم را متأثر مى‌كند.
شايد صدا دوباره به مفهومش‏ بازگردد.
شايد همين حوالى جايى
در حلقه‌ى نگاهت قرار به گيرم.

چيزى به صبح نمانده است.
و آخرين فرصت با نامت در گلويم مى‌تابد.
ماه شكسته صفحه‌ى مهتاب را ناموزون مى‌گرداند.
و تاب مى‌خورد حلقه‌ى طناب بر چوبه‌ى بلند
كه صبحگاه شايد باز رخسار روز را در آن قاب بگيرند

اين شعر كه در سال 72 سروده شده و از قوى‌ترين شعرهاى مختارى است، در واقع موضوع مركزى شعر مختارى را از آغاز تا پايان در خود جاى دهد: اعدام. اگرچه او گهگاه از اين مضمون اصلى جدا مى‌شود، ولى اين جداسرى دائمى نيست. وقتى از آن جدا مى‌شود، جدايى را در واقع نوعى »احتلام بازيگوشانه« مى‌خواند: »چه فرق مى‌كند زندانى در چشم انداز باشد يا دانشگاهى؟/ اگر كه رويا تنها احتلامى بود بازيگوشانه.« و گرچه گاهى اين جداسراى از مضمون اصلى اعدام، سطرهاى شادى را در برابر ما مى‌نشاند:

و من نگاه كردن بر دنيا را از گلى آموختم
كه با نظر در آب باز مى‌شد
بالغ شديم تا در يكديگر نگريستيم
دنيا نگاه كرد من شكفتم
و من نگاه كردم دنيا شكفت

اما تصوير اهلى همان تصوير »تا شام آخر« است: »و تاب مى‌خورد حلقه‌ى طناب بر چوبه‌ى بلند/ كه صبحگاه شايد باز رخسار روز را در آن قاب بگيرند.« كافى است به كلمات شعر اول »آرايش‏ درونى توجه كنيم: »حل شدن مرگ«، »سايه‌روشن تابوت‌هاى درهم پيوسته«، »تابوت‌ها«، »تشييع«، »سرب منفجر كه سحرگاه خالى را معنا كرده است.« »عطر تماس‏هاى بامدادى و هواى باروت« »گودال‌ها كه در دل يكديگر نجوا مى‌كنند/ و گورها كه در هم نقب زده‌اند. . ./ گسترده است مرگ در ذراتش‏.« و يا به شعر دوم نگاه كنيم كه بيشتر پيش‏بينى نوع مرگى است كه براى خود او حالا پيش‏ آمده:

مى‌ايستم كنار ساختمانى كه ناتمام ويران شده است
خاكستر از ستون‌هاى سيمانى
افشانده مى‌شود بر اشياء كپك‌زده
از زير سقف سوراخى گاهى سايه‌اى بيرون مى‌خزد
خم مى‌شود به سوى گودالى
كه در كفش‏ وول مى‌خورند سايه‌هاى نمور گوش‏ماهى‌ها
دستى به سوى يكديگر دراز مى‌شود
و محو مى‌گردد
در سايه‌ى بلند جرثقيلى زنگ زده
و حلقه‌هاى طنابى درست روى سرم ايستاده است.

بيان مختارى آنقدر در اين شعر به مضمون اعدام نزديك است و زبان آنقدر واقعى است كه انگار شعر را پس‏ از تجربه‌ى مرگش‏ نوشته است. كلمات: »انقباض‏ ناگهانى«، »تشنج‌خون«، »سيم خاردار«، »آن سايه‌ى شكسته است كه دوران انحلالش‏ پايان گرفته است«، »ريشه‌هاى ظلمت را گره زده است به گيسوانمان«، »چشم‌بند«، »خون و لعاب دندانهاى هم را حس‏ مى‌كنيم از كهنه‌پاره‌اى خشكيده/ كه راههاى صدا را نوبت به نوبت در دهان هر يكمان بسته است و جبغ‌ها برمى‌گردد/ تا سرازير شود بـــه درون« و، و، . . . و، و . . . در واقع مى‌توان همه شعر را نقل كرد. شعر به گونه‌اى سروده شده كه راوى به صورتى چند_ شقه و اسكيتزوفرنيك به محيط نگاه مى‌كند. هم خودش‏ اعدام مى‌شود، هم بين تماشاچى‌ها ايستاده و اعدام كسى را نظاره مى‌كند، و حتى همه‌ تماشاچى‌ها هم هست، و بعد كل اين ماجرا، اين نگارش‏، سفارش‏ شاعر به ديگران مى‌شود.

شعرى كه مى‌وزد از ديوار نوشته
آن نيمه‌ى دگر را سراغ مى‌دهد

الهام شاعران نفسم را باز مى‌شناساند
بر جا نهاده عشق نشان‌هايش‏ را
تا‌واژه‌واژه ردش‏را‌بگيرم‌و‌تمام‌دلم را بازجويم در شهرى
كه در محاصره‌ى خويش‏ مرگ را يارى كرده است.

در »دوازده تابلو«‌يى كه به دنبال اين شعر مى‌آيد، اين كلمات تلطيف شده‌اند، ولى تصاوير مرگ هم هستند. و ريسمان هنوز هم آن جاست. آنگاه چيزى كه در لحظه‌ى آخر دور گردن مختارى انداخته‌اند، بر شعر و شعرها سايه افكنده است. گرچه حالت طرح گونه‌ى شعرها، و لحظه‌اى بودن آنها، آنها را از غرق شدن در مرگ قاطع دو شعر اول »آرايش‏ درونى« نجات مى‌دهند. در واقع اين شعرها بين حس‏ مرگ و حس‏ زندگى، آرزو و عشق در نوسان هستند. اغلب شعرها را مرگ زخمى كرده است، به رغم ابتهاج آرزويى كه در آنها به چشم مى‌خورد:

آرايش‏ درخت
در بازتاب خون‌هايى كه ريخته‌ست بر پياده‌رو
آرايش‏ پياده‌رو در سايه‌هاى دلواپس‏
آرايش‏ و گرايش‏ دلواپسى در سكوت
آرايش‏ سكوت در سلولهاى انفرادى
آرايش‏ و‌گرايش‏سلولها‌در‌ميله‌ها‌كه‌چهره‌ها‌و‌نگاه‌ها را
مخطط كرده‌اند.

قفلى بزرگ بر دهن خاك بسته‌اند.

در واقع، اين آرايش‏، آرايش‏ درونى است، در اين شعرها، زبان نثر، زبان بى‌تصوير، همه چيز را مى‌گويد. زبان به خود نمى‌انديشد. به معنايى مى‌انديشد كه ناقل آن است. تنها چيزى كه از مختصات اصلى شعر در اين سطرها مانده زنجيره‌ى وزنى است كه بفهمى نفهمى تقريبا همه‌ى شعرهاى دهه‌ى شصت و هفتاد مختارى را به هم متصل مى‌كند. در واقع فرار از تصوير هم در اين جا معنى‌دار مى‌شود. درست است كه اقتصاد و اقتصار كلامى بر شعرها حاكم است، گاهى نيز تصويرى تند و تيز فضاى توصيف اشياء را قطع مى‌كند و مى‌گذرد و دوباره اشيا با همان منثوريت بديهى‌شان گزارش‏ مى‌شوند. حوصله‌ى شاعرانه حوصله‌اى وصفى است. ولى شعر موقعى قوى‌تر مى‌شود كه وصف با حرف و گفت‌وگوى شخصيت‌ها قطع مى‌شود. شخصيت‌ها هم گاهى وصف مى‌شوند. انگار يك نفر خاطره تعريف مى‌كند و گزارش‏ اشياء در سكونشان گزارش‏ خواب است. حالات نمادين در فاصله نگه داشته مى‌شوند. حتى وصف آدمها، وصف بى‌تاكيد و بى‌تصوير و بى‌تكرار است. بيشتر انگار يك نفر در برابر تابلوى نقاشى ايستاده است، و گاهى تابلوى نقاشى را از خشم پاره مى‌كند.

پس‏ ناگهان
سنگى برون مى‌آورد از جيب و پرت مى‌كند و آينه فرو مى‌ريزد

و يا در تابلوى دوازدهم همه چيز توصيف است به استثناى يك سطر: »كودك نياى خود را به خاطر مى‌آورد.« انگار ما در فضاى لالبازى اشيا و آدمها هستيم. حركت به سوى نوعى تجرد شروع شده، ولى نه تجرد زبان، بلكه تجرد اشيا كه با هم، انگار بى‌وساطت شاعر، منتها توسط زبان، حشر و نشر دارند. باز هم زبان وسيله‌ى بيان است، »برزخ« را اسامى اساطيرى، حالات اساطيرى و نمادگرايى جذاب‌تر مى‌كند، معنى تقويت هم مى‌شود، ولى شعر به طور كلى به سوى سمبوليسمى از نوع سمبوليسم »ييتس«، شاعر ايرلندى، حركت مى‌كند، و بداهت تجددى وراى آن سموليسم را برنمى‌تابد. ولى وقتى كه به شعر »يك گفت‌وگو« مى‌رسيم، زبان سئوال و جواب و اعتراض‏ و دعوت و اظهار عقيده‌ى توام با تصوير شعر را ديناميك مى‌كند. حتى »آرايش‏ درونى« را به سوى »آرايش‏ هميشگى« هم مى‌برد. »آرايش‏ درونى« با »آرايش‏ هميشگى« تعارض‏ پيدا مى‌كند. به نظر مى‌رسد به تدريج مختارى در حال حركت به سوى ناموزون است. به جاى موزون. كافى است به بخش‏ آخر گفت‌وگو توجه كنيم:

_ من همچنان به سادگى‌ام مى‌انديشم
پرواز آشنا و سبك
ديدم كه پر كشيدى من هم پر كشيدم.
و همچنان هنوز بر اين انحناى موزون
پرواز مى‌كنم.
_ اين انحناى موزون؟
‌‌اين بى‌قرار اكنون
پژواك گنگ تكه تكه شدن‌هاست
تنها

2_ هميشه دشوارى در شعر معاصر تك مضمونى بودن كار بوده است. اهميت شعر فرخ‌زاد در اين بود كه گاهى شعر عاشقانه، شعر فلسفى و اجتماعى و شعر وضعيت و موقعيت هم هست. و همين شعر او را، نه به لحاظ زنانگى كه مسئله‌اى ديگر است و بارها من به آن پرداخته‌ام و ديگران هم پرداخته‌اند، بل به لحاظ تركيب مضامين و پيچيدگى آنها به هم، در كنار شعر نيما، فقط، قرار مى‌دهد. شعر تغزلى فقط شعر در ستايش‏ معشوق و معشوقه و بها دادن به ارتباط عاطفى و اروتيك نيست. شعر تغزلى جان شعر است. و همچنين زبان در شعر به صورتى است كه زبان از آنچه زبان مى‌گويد، تا زبان و شعر پابرجاست، جدايى‌ناپذير بماند. به نظر من »هجرانى« مختارى، شعرى است كه به اين تعريف از شعر نزديك مى‌شود، گرچه باز هم در حوزه‌ى معنى‌شناختى روحيه‌ى خود را به رخ مى‌كشد. ولى عشق و آرزوى آفريدن اصل و مبناى آن چيزى قرار مى‌گيرد كه همه چيز بايد بر اساس‏ آن ساخته شود. رستاخيز انسان، از اين آرزوى آزاد شدن در عشق حاصل مى‌شود.

هجرانى

گيسو
دورش‏ بپچم و
دورم بپيچد
افشان شود ترنم در سلول‌ها و خاك ذره ذره تنم را به
گوش‏هاش‏ بچسباند
گاهى ستاره‌اى از آب بردارم
گاهى جزيره‌اى
خرسنگ‌هاى خود را بسنجد
با وزن واژه‌هايى كز گلويم برمى‌آيد
آنگاه لب به شب بچسبانم و غريو برآرم
تا قعر اين تاريكى، بتركد و فواره‌اى خيز بردارد
كه نقطه‌هاى اتكاى زمين را بيفشاند و بتاباند بر خلاء
شسته شود
اين سايه‌ى لزج كز ديرى
افتاده است يك پهلو بر زباله‌هاى خونين
و تن برون زند از چاك هر گريبان
سياره‌هاى روح فراتر رسند و مردمك‌ها بتابند
رقص‏ جهان گرايش‏ اندامت را بياموزد
زيبابى از اشاره‌ى پيراهنت بيايد
بنشيند بر سنگ و
سنگ
از انتهاى غار
نزديك شود
تا چهره‌ى جديدش‏ را دريابد

در »واگويه« روحيه از سطر به سطرنويسى به طرف پاراگراف‌نويسى مى‌آيد. براى تحقق اين كار، مختارى به مورس‏ زدن با كلمات روى مى‌آورد. مختارى زبان را به صورت تضادهاى مختلف مضامين مختلف آرايش‏ مى‌دهد. هيجان خاصى به او دست مى‌دهد، عشق و آزادى را تبديل مى‌كند به رهايى زبان. بيشتر زبان حالت شطح پيدا مى‌كند و گفتن زبان مى‌شود گفتن خود شعر. البته معانى هنوز دست نخورده قابل درك هستند، و شاعر به رغم شوريدگى بيان، هنوز در حوزه‌ى سرايش‏ معنى در زبان است. اين حالت را، در شعرهاى بعدى مختارى نمى‌بينم، يعنى شعرهاى نزديك‌تر به زمان امروز. و چون اين شعرها چاپ نشده بوده و در محاق سانسور مانده بوده، نمى‌دانيم چه چيزها بعدا به مجموعه افزوده شده. اين شعر اگر در سالهاى بعدى گفته شده باشد، طبيعى‌تر جلوه مى‌كند. چرا كه اين برداشت را در شعر مختارى پيش‏ و حتى بعد از همه‌ى شعرها تا اواخر 74 نداشته‌ايم. اين هيجان از لحاظ شعرى متاخر بر كل شعر مختارى است. گرچه هنوز حوزه همان حوزه‌ى بيان معنى است، ولى به شكلى شورانگيز. كافى است از اين شعر بگذريم و بياييم به »يك دقيقه حضور«. يا بايد معتقد شويم كه مختارى پس‏ از اين شعر پيشرفت نكرده است و يا بايد معتقد باشيم كه شعر »واگويه« را بعدا گفته و بعد بر مجموعه، به دليل سنخيت مضمونى آن با »آرايش‏ درونى« افزوده است.
در »ديدار« مختارى وزن عوض‏ مى‌كند، و اين قدم خوبى است، وزن به سوى تركيب ديگرى مى‌رود، و هيجانش‏ به همين است به جاى آنكه اساس‏ شعر را بر مفعول فاعلات بگذارد، بر مفتعلن فاعلات مى‌گذارد، و البته وزن را رعايت نمى‌كند، مى‌شكند و مركب مى‌كند، و بعد همان را مى‌برد به سوى وزن قديمى شعرش‏، و به اصطلاح به شعر حال ديگرى مى‌دهد.
3_ بايد به دو سه نكته‌ى ديگر نيز اشاره كنم. نخست اينكه اگر مختارى در سال 1321 به دنيا آمده باشد _ و اين حرفى است كه خانم مخنارى در مصاحبه با مُهرى گفت _ و اولين كتاب او قصيده‌هاى هاويه در سال 56 درآمده باشد، بايد چنين نتيجه گرفت كه اگر او زودتر از حول و حوش‏ پنجاه و شش‏ شروع به گفتن شعر كرده باشد، بازهم، سال 56، براى چاپ ديوان اول شاعر دير بوده است. به دليل اينكه چاپ كتاب اول در سن تقريبا سى و پنج سالگى، براى شاعر نوپرداز ايرانى، سن بالايى است. اگر متولد 1325 بوده باشد _ آن طور كه محمد حقوقى نوشته، سى و يك سالگى هم تا حدودى دير بوده است. مختارى در همان سال 56 بر »شانه‌ى فلات« را چاپ كرده است و دو سال بعد، »شعر 57« را، و در همان سال »در وهم سندباد« را، بعد در سال 69، يعنى يازده سال بعد، »منظومه‌ى ايرانى« را چاپ كرده، و پس‏ از آن نوشته ديگر كتابهايش‏ اجازه‌ى انتشار نيافته است. كتاب بعد از منظومه‌ى ايرانى، آرايش‏ درونى بوده كه تاريخ آن را حقوقى سال 70 نوشته، خود مختارى در آغاز شعر، سال 69 درج كرده و در فهرست آثـــــار ]شهروند 20 آذر 77[ سال 72 آمده است. و حقوقى در دهه‌ى شصت و در دهه‌ى هفتاد چند شعر او را در »شعر نو از آغاز تا امروز« آورده؛ در زنده‌رود اصفهان نيز ]شماره 8 و 9، پاييز 73[ در شمار فعال‌ترين شاعران پس‏ از انقلاب ]منوچهر آتشى، احمدرضا احمدى، كاظم سادات اشكورى، منصور اوجى، على بابا چاهى، رضا براهنى، سيمين بهبهانى، بيژن جلالى، محمد حقوقى، نصرت رحمانى، محمدعلى سپانلو، عمران صلاحى، جواد مجابى، حميد مصدق و ضياء موحد[ هشت شعر او، جمعا هفده صفحه، آورده شده است. تاريخ سرايش‏ اين شعرها از سال 65 تا سال 72 را نشان مى‌دهد. شعرهاى مختارى در كنار شعر شاعران ديگر، او را شاعرى متفكر و مسلط نشان مى‌دهد.
اما نكته‌اى كه من مى‌خواستم بگويم اين است. از سال 69 تا سال 77 به مختارى اجازه‌ى چاپ كتاب شعر نداده‌اند. از سال 69 تا 77 شعر فارسى دچار دگرگونى‌هاى جدى شده است. كسى كه كتاب چاپ نكرده و يا اجازه‌ى چاپ كتاب پيدا نكرده، حق داشته است هر كارى كه دلش‏ خواست با شعر چاپ نشده‌اش‏ بكند. بر محقق و بر منتقد ادبى است كه به دو نكته توجه كند: چه مقدار از هر تحولى كه در شعر او ايجاد شده از آن خود اوست _ در سير تحولى خود شاعر _ و چه مقدار از آن، يادگيرى از تجربه‌هاى ديگران است كه شعرشان از طريق چاپ به دست او هم رسيده است. به او حق مى‌دهيم كه هر كارى كه دلش‏ خواست با شعرش‏ بكند. به محقق و منتقد هم حق مى‌دهيم كه هر نوع گمانه‌زنى كه مى‌خواهد بكند. به گمان ما مختارى شعر دو دهه از شعر فارسى را درونى شعر خود كرده، عميقا از آن متاثر شده، و شعرهاى چاپ نشده را به طريقى كه بلد بوده و يا بلد شده بهتر كرده: و اين فراست و هوشيارى مى‌طلبيده. حالا كه سانسور شعر مرا در محاق نگه مى‌دارد، من هم هر چه در توان دارم و توانم امكان رشد دارد در خدمت بهتر كردن شعرى به كار مى‌گيرم كه به هر طريق هنوز چاپ نشده است. »آرايش‏ درونى« و شعرهاى پس‏ از آن تا سال 74 كه من ديده‌ام و پاره‌اى از شعرهاى بعدى كه اين ور و آن رو برايم خوانده و يا چاپ زده، از اين لحاظ قابل مطالعه هستند. در اين جا يك مسئله پيش‏ مى‌آيد و آن مقوله‌ى dominant يا »جزء غالب« در خصائص‏ شاعرى است. شيوه‌ى شاعران مختلف يك دوره را از طريق بررسى »جزء غالب« فرد فرد آنها مى‌توان تشخيص‏ داد. حد و حدود مقدمه مجال چنين تحقيقى را به من نمى‌دهد از اين بابت است كه من »آرايش‏ درونى« را كتاب بسيار باارزشى مى‌دانم و آن را بر همه‌ى كتابهاى مختارى ترجيح مى‌دهم، و از ديدگاه شيوه‌شناختى هم آن را قابل بررسى و تحقيق مى‌دانم. زمان بايد بگذرد، و بايد داورى ما از حالت شخصى و عاطفى دور شود تا اين نوع تحقيق مجال رشد و تعميق پيدا كند. ظلمى كه به او شده، ظلمى دوگانه است. نه تنها اجازه نداده‌اند از چاپ اثرش‏ لذت ببرد و از امتياز معنوى آن برخوردار شود، حتى راههاى رشد ديگرى را هم از رهگذر بحث‌هاى ديگران تجربه كند، بل‌كه با اين قتل، فضايى به وجود آورده‌اند كه حالا هر كلمه‌ى نوشته‌ى او را هزار جور بررسى خواهند كرد، و بر مرده‌ى او ظلم دومى را تحميل خواهند كرد. انگار ظلم سانسور و كشتن كافى نبوده است. بر ماست كه نگذاريم اين ظلم ادامه يابد. يعنى او را به صورتى كه بود و هست، عرضه كنيم، در حق او داورى منصفانه بكنيم و اين وجدان فردى و جمعى ما را به ميدان مى‌طلبد. ترديدى نيست كه از آن ور بام هم نبايد بيفتيم. در داورى درست ادبى مرگ جسمانى شاعر و نويسنده معيار نيست.
نكته‌ى دوم اينكه »آرايش‏ درونى« را برخلاف نظر خود مختارى به جاى آنكه يك شعر بدانيم، كتابى مركب از شعرهاى مختلف بدانيم. كه بعضى از شعرهاى ديگرِ زمان سرايش‏ آن و يا قبل و بعد از آن را به راحتى مى‌شد در ميان اين شعرها آورد، يا، برعكس‏، پاره‌اى از شعرهاى اين كتاب را مى‌توان در كتابهاى ديگر او آورد. قطعات با هم حالات نزديك دارند، ولى ساير قطعات شعرى او هم به اين شعرها نزديك‌اند. نظر من اين است، به سبب تشابه و اشتراك مضمونى اين شعرها، مى‌توان آنها را يك كتاب خواند، ولى مجموع آنها يك شعر نيست. پس‏ خواننده شعرها را جدا از هم بخواند، و در عين حال توجه كند كه شاعر در بسيارى از آنها مضامين مشترك و وزن مشترك و يا اوزان مشتركى دارد و زبان هم كه مثل زبان همه‌ى شعرهاى او در طول يك دهه است. شايد فقط يك فضا آنها را زيرسقف يك كتاب قرار مى‌دهد.
نكته‌ى سوم اينكه اين شعرها مختارى را به عنوان شاعرى متعهد، و نه متعهد سرسرى، بلكه متعهد جدى عرضه مى‌كنند. مختارى درون ظلم را بيان مى‌كند، آنچه را كه برما، دراعماق ما، به دليل ظلم رفته است بيان مى‌كند. اين ظلم را در جزئياتش‏ بيان مى‌كند. و تجربه شده‌ى آن ظلم را بيان مى‌كند. از اين نظر اين شعرها سياسى _ فقط_ نيستند. در واقع مى‌توان گفت شعر سياسى _ اصلا _ نيستند. شعرهاى دردمندانه و انسانى هستند كه هرگز شعار و گنده‌گويى و منجى‌طلبى را به خود راه نمى‌دهند. و راه و رسم انقلابى و مبارزه‌ى طبقاتى و غيره هم تبليغ نمى‌كنند. بار كمبود و سياست و سياسى و انقلابى را بر دوش‏ شاعر تحميل نكنيم. انسانى بودن و به امكانات بيان درد درون انديشيدن و آن را با همه‌ى امكانات زبان به رويت رساندن، در ذات شاعرى است كه مدام خود را تربيت مى‌كند. مختارى در كمتر از پانزده سال خود را از سطح شاعرى مبتدى به سطح شاعرى متفكر و جدى و درخور تعمق ارتقا داد. دو زندانش‏، جمعا در حدود شش‏ سال _ پيش‏ و پس‏ از انقلاب _ و وجدان آگاه و اطلاعات گرانسنگش‏ از فرهنگ گذشته‌ى ايران و فرهنگ جهان، وقوف طبقاتى‌اش‏، فقر و دردمندگى زندگى‌اش‏، او را به صورت شاعر و منتقدى جدى درآوردند. اما در صورتى كه او جوهر اين كار را نداشت، هيچ كدام دردى را دوا نمى‌كرد. درد نوشتن داشتن خود يك مسئله است. و او صاحب اين درد بود. به گمانم خود او اين درد را تعريف مى‌كند. وقتى كه مى‌گويد:

ديده شدى محاصره در روياهاى لغزان
ديده شدى و غلظتِ هول فرو كاست
ديده شدى و بى‌تابى رخسارش‏ را باز يافت
ديده شدى و شاخه‌ى پيوندى زمان پُند زد
ديده شدى و زندگى از چشم مردگان بيرون آمد
و نام خود را
خانه به خانه
خواب به خواب و
درخت به درخت
صدا زد
به خود سلام كرد
و پاسخش‏ هر بار
لبهاى ديگرى را در چهره‌اش‏ گشود

اين نوع ديده شدن، اين بى‌تابى، اين سلام زندگى به خود و گشودن لبهاى ديگرى در چهره‌ى زندگى، اين است آن جشن شاعرانه‌اى كه شاعر آزاد مى‌تواند گرفته باشد. نزديك شدن به خود و دور نشدن از آن خود شخصى و اصيل چشم آدم را باز مى‌كند. و مختارى چنين آدمى بود.
نكته‌ى آخر اين كه او در كشورى به دنيا آمد كه در آن فارغان از خرد را صاحبان قدرت برگمارند تا دمار از روزگار ارباب خرد درآرند. و او قرار نبود استثناى اين قاعده‌ى ديرين بماند. با چشم باز در آتش‏ رفت و هم در آن آتش‏ خاكستر شد: »در اين وادى به بانگ سيل بشنو _ كه صد من خون مظلومان به يك جو/ پرجبريل را اين جا بسوزند _ بدان تا كودكان آتش‏ فروزند.« فرقى نبينيم _ با همان معيارهاى فرهنگ مظلوم خودمان _ بين حسنك، منصور حلاج، عين‌القضاه، و اين سوختگان جديد. عصر ما عصر اين سوختگان جديد است؛ و مرگ آنها معنى‌دارترين مرگ‌ها. با شمس‏ شروع كردم با مولوى پايان دهم:

گفت كســـــى خـــــواجــه سنايى بمرد
مرگ چنين خواجه‌نه‌كارى است خرد
كـــــاه نبــــود او كـه بـــــه بادى پريد
آب نبود او كـــــه بـــه سرما فسرد
شانه نبود او كه بــــه مويى شكست
دانــــــه نبـود او كه زمينـــــش‏ فشرد
گنـــج زرى بــــــود در ايـــــن خاكدان
كــاو دو جــهان را به جوى مى‌شمرد
. . .
صــــاف بـــــرآميخــــــته با دردِ مـى
بـر سر خم رفت و جدا گشـــــت درد

رضا براهنى _ تورنتو


به نقل از "آوای تبعید" شماره ۲