چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت دهم)
Tue 3 10 2017
آرمان محمد پور
هرگز هیچ سلاحی را دوست نداشتم. تمامی سلاحها بوی خشونت میدهند، و حضورشان نشانه ناامنی است. اما انقلاب بود، شورش بود، آشوب بود، نمیدانم؟ هر چه بود همه ما را به وسط میدان کشیده بود.
من به دنبال تو میآمدم. بیشتر مادران و پدران چنین بودند؛ دنبال شما و آرزوهای شما بودند. دیگر چنان درگیر شده بودی که کمتر فرصت میکردی به خانه بیایی. سروه خانم همراه هیوا و دیانا برگشتند. همهچیز در حال دگر گونی بود. من هیچگاه تو را باآنهمه شور ندیده بودم. دوباره به دانشگاه برگشتی، هرچند که دانشگاهها خود دچار آشوب بودند. هیچچیز بر جای خود نبود، و این من را میترساند. نمیتوانستم آینده را ببینم. هرروز دامنه خشونت بیشتر میشد. هیوا خانم سخت گرفته بود. پسر بزرگش در کردستان همراه گروههای سیاسی بود. خمینی نیامده دست به قتلعام زده بود. روزنامهها پر بودند از عکس جنازههایی که هرروز توسط حکومت جدید و بهفرمان خمینی اعدام میشدند.
در کوتاهمدتی، همدلی برای انقلاب و پائین کشیدن شاه به کشمکش و رودررویی کشیده بود. من و سروه خانم نگران بودیم؛ بیشتر از زمان شاه. جنگ در کردستان آغاز شده بود، بیچاره سروه خانم نمیدانست چه کند. هیچوقت او را چنین گرفتار و در خود ندیده بودم؛ " میدانی وقتی پسرم زندان بود ناراحت بودم. اما میدانستم جایش امن است و دیر یا زود درخواهد آمد. اما حالا خبر ندارم کجاست؟ چه میخورد؟ کجا میخوابد؟ عموی پیرش هم رفته به دمکراتها پیوسته است. زمانی با ملا آواره بود. زندان کشید! به تو نگفته بودم و حال، باز رفته سلاح به دست گرفته و میجنگد. نگران هیوا هستم؛ درسش را تمام کند تا ببینیم".
من نگران تو. بیچاره مادران هنوز خستگی پشت در زندان از تنشان درنیامده بود و نفسی نکشیده بودند که این خمینی نازل شد. بلایی که تن همه ما را سوزاند. بلا پشت بلا نازل میشد. جنگ کردستان شروع شده بود. گروههای سیاسی درگیر جنگی سخت با حکومتی که از اولین روز سرکوبها را آغاز کرده بود. خلخالی با حکم خمینی مشغول اعدامهای دستهجمعی بود. نخستین اعدام جمعی کرد ها شروع شده بود. هنوز تصویر اعدام آن نه کرد با آن جوان مجروحی که روی برانکارد خوابیده بود در مقابل چشمان من است،« احسن ناهید»! سروه خانم کنار باغچه نشسته اشک میریخت و به کردی نوحه میخواند، چنان دردناک که هنوز نظیر آن را نشینده ام. "سروه جان بس کن تا به کی گریه خواهی کرد؟" اما گریه او تسلی ناپذیر بود. ترس و اندوهی بزرگ درون وی در خلجان بود . "میترسم! میترسم! از آینده تلخی که در پیشروی ما کرد هاست. این تازه شروع کار است. کردستان روی آرامش نخواهد دید. برای پسرم نگرانم، برای سرنوشت او گریه میکنم؛ نمیدانم چه خواهم کرد. کاری از دستم برنمیآید".
فاجعه پشت فاجعه. عصر بود آمدی! وقتی در گشودم کوهی از درد، کوهی از اندوه پشت در ایستاده بود؛ من هرگز اشک تو را بدینسان ندیده بودم. سرت را بر شانهام نهادی، هایهای گریستی؛ "مامان یوسف کیشی زاده را اعدام کردند؛ بسیاری از بچههای سازمان هم اعدام شدند !" گوئی توان از پاهایم رفت؛ همانجا روی صندلی کنار تلفن نشستم. ذهنم از حرکت بازایستاد. همین ماه قبل بود که شب با یوسف به خانه آمدی؛ آن پسر ریزنقش محجوب با چشمانی سرشار از محبت. انگشتانش را در همین چند ماه از دست داده بود. میگفتی نارنجک منفجر شده. من دلم رعشه میرفت قدرت نگاه کردن به دستهای او را نداشتم. میخندید: "مادر چرا ناراحت هستی من در همین چند ماه عادت کردهام. همه کار میکنم، امشب ظرفها را من میشورم". بعد با خنده میگفت: " حتی برای شما نخ در سوزن کنم ". تمامی آن شب باهم گفتیم، چای خوردیم. سروه خانم میگفت: "فکر میکنم سالهاست او را میشناسم. نمیدانم چطور این بچههای ما اینقدر شبیه هم هستند. نگاه کن چطور برای ما کردها دل میسوزاند. شیری که خوردی حلالت باشد ." چه روزهای سختی با مادر و پدر ساده و صمیمیاش پشت درهای زندان ایستادیم. از اطراف مشکینشهر میآمدند. وقتی از یوسف میگفتند تمام وجودشان شعف میشد:" پسرم بسیار باهوش و زیرک بود، همیشه شاگرداول میشد، قرار بود مهندس شود. میگویند او را بسیار شکنجه کردهاند! یوسف من ". حال آن دو انسان شریف ایلاتی چگونه این خبر تلخ را تحمل خواهند کرد!
هوای شاد و سرشار از امید روزهای انقلاب جای خود را به دلهره داده بود. اعدام! درگیری! همهچیز در حال فروریختن بود. ما مادران آن را حس میکردیم. حسی غریزی! وقتی برای نخستین بار آژیر جنگ کشیده شد و هواپیماهای عراقی حمله کردند من و سروه خانم در حال بافتن فرش بودیم؛ سراسیمه به حیاط دویدیم. تمام همسایهها بیرون ریخته بودند. همه متحیر و هاج واج. از آن روز کشور دیگر روی آرامش ندید. همه شیشهها را چسب زدیم؛ پشت پنجرهها پارچههای ضخیم کشیدیم که نور از بیرون دیده نشود. طبلهای جنگ شروع به نواختن کردند. نوحه زجرآور آهنگران همراه صدای تلخ قاریان قران بر سر مزارهای جوانان در فضا پیچید. بازار حجلههای عزا و حجله فروشان گرم شد و سر هر کوچه عکس جوانی و حجله آیینهکاری شده عزیزی! صدای گریه بود و آه مادران. بودند مادرانی که آه میکشیدند اما هنوز در جذبه خمینی و بهشت موعود او شهادت فرزند را نعمت خدا میدانستند و راضی به رضای او.
بوی جنگ در همه جا پیچید ه بود. خمینی سرمست نعمت جنگ سرکوب می کرد. چند ماهی بود دانشگاه ها که بسته شده بودند. من وسروه خانم آن شب بسته شدن دانشگاهها چه کشیدیم؛ یک پایمان مقابل پلی تکنیک و یک پا دانشگاه تهران. پدران ومادران مضطرب و دستههای اوباش و اراذل جمهوری اسلامی سلاح بردست و عربده کشان اطراف دانشگاهها. چاقو می زدند، تیر اندازی میکردند و با چوب و چماق حمله می کردند. هرگز آن شب دهشت انگیز را فراموش نخواهم. دانشگاهها بسته شدند. هیوا ودیانا به خانه بر گشتند و تو نیز گاه خانه و بیشتر در کار سازمان. پدر ومادر دیانا به تهران آمدند؛ ترسیده بودند. پدر ماشینش را فروخته بود ومادر هر چه داشت با خود به تهران آورده بودند. اصرار که دیانا و هیوا از ایران خارج شوند. سروه خانم قلبش می گفت آنها کنارم باشند. اما به قول خودش عقلش می گفت: " بروند از این سرزمین ترسناک خارج شوند". شب ما سه مادر در کنار هم خوابیدیم. دلهره وترس وجود هر سه ما را گرفته بود. هر سه می خواستیم که فرزندانمان جان خود را بر دارند و بروند. من و سروه خانم زورمان به تو و پسربزرگش نمی رسید. اما هیوا میخواست که همراه دیانا درس بخواند و زندگی کند.
ادامه دارد
|
|