عصر نو
www.asre-nou.net

اولین شعرم


Mon 11 09 2017

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
تو فروشگاه چند طبقه ایران سه راه شاه قدم می زدم. اولین فروشگاه به آن سبک بود. هنوزاز کوروش و شهروند و دیگرانی از این سری فروشگاه ها خبری نبود. فروشگاه ایران محل خرید، تفریح، قدم زدن توچند طبقه ش و پاتوق چشم چرانی و دوست دختر پیداکردن جوان هابود. پشت لبم تازه به کلک نشسته بود، بیست ساله بودم. گوشه دنچی می ایستادم، صورتم را رو به دیوار می گرفتم، مشتم را باز می کردم، تکه کاغذمچاله را کمی صاف و صوف می کردم، طوری که کسی نبیند، مصرع شعری راکه تو ذهنم ردیف کرده بودم، روش می نوشتم. مصرع شعرم اول خیلی هشلهف بود. نمیخ واستم کسی ببیند.

تویکی ازاین گوشه کشیدنها، روبه دیوار، روکاغذمچاله شده مینوشتم، یک گردن کلفت کراواتی عینک دودی زده، ناغافل دست انداخت ودستی راکه کاغذتوش بود، گازانبری چسبید. نمیتوانستم تکان بخورم:

« خوب جائی مچتوگرفتم، ازلحظه داخل شدن زاغ سیاتوچوغ می زدم. ده بارجنسارووارسی وقیمتاشونویادداشت کردی. راحت اعتراف کن، جاسوس وخبرچین کدوم گروهکی؟کاغذوبده بینم! »

مشتم راسفت کردم. کمی باهاش وررفت، نتوانست بازش کند، گفتم:
« چیزای خصوصی مینویسم. به هیچ کسم نمیدم. اذیتم کنی، نعره میکشم وتموم فروشگاهو به هم میریزم. »

« خصوصی؟ چیزای خصوصی رو تواطاق خواب مینویسن، نه توفروشگاه ومیون اینهمه جنس وآدم. حالامیبرمت اونجاکه تموم اعضای تنت بشه زبون ومثل بلبل چهچهه بزنی! خیالات ورتون داشته! نسل یکی یکی شوماگروهکاروازروزمین ورمیندازیم! »

انگارتواین فاصله اشاراتی کرد، سه چارنفرعینک دودی زده دیگرهم دوره م کردند. ازمن انکاروازانهااصرار، کشاندنم توآخرین طبقه زیر زمین. دری راتویک گوشه نسبتاتاریک بازکردندوهلم دادندتو. میزودفتردستک شیک ومرتبی تویک اطاق بزرگ بود. مردی فکل کراواتی بریانتین ومثل همه شان عینگ دودی زده، پشت میزنشسته بودوسیگار دانهیل دودمیکرد. آن روزها سیگاردانهیل نشانه تشخص وپولداری بود. روبه تازه واردهانهیب زد:
« چه مرگتونه بازاینهمه جنجال راه انداختین؟ »

من راکناردیوارایستاندند، توهرطرفم یک نفرخبرداروآماده شلیک سیخ شد. مردی که مچم راگرفته بود، پاهاش راجفت کردوگفت:
« قربان، این یکی ازاعضای همون گروهکای خائن وطن فروشه! »
مردبریانتین زده پشت میزخونسرد، وراندازم کردوگفت:

« تووجناتش نمی بینم ازاون خرابکارای خائن وطن فروش باشه. نه این که آدم شریفی باشه، هیکلش میگه شیشلول کشی ازش ورنمیاد. »
« قربان، به سرمبارک اعلیحضرت، رهبرکبیر، فرمونده کل قواقسم، خودخودشه، یکی ازهموناست. »

« چیجوری وازکجافهمیدی که بااین اطمینون وبیخودی به سرمبارک رهبر کبیرفرمونده کل قواقسم میخوری؟ »

« شوماکی ازمن شنفتین که بیخودبه سرمبارک رهبرکبیرفرمونده کل قوا قسم بخورم؟ اطمینون ومدرک حی وحاضردارم، قربان. »

« بیخودی سرموسیخ نزن. همه تون سراپاازیه کرباسین. چاپلوسای دروغگوی سبزی پاک کن. کو! مدرکتوبگذاررومیزجلوم! دروغ بگی میدم پدرازبک تودربیارن. »

«مدرک تومشت این خائنه قربان، جون به لب شدم ازمشتش دربیارم، مثل آهن مچاله کرده ووازش نمیکنه. واسه همین میگم اونم ازهمون خائناست، اگه نبود، مثل آدمیزادمشتشو وازمیکرد. معلومه جنسش خرده شیشه داره »

مردبریانتین زده روبه من کردوگفت:

« اینجاسرزمینیه که ایمان فلک رفته به باد، فکرمقاومت واین جنگولک بازیاروازسرت پاک بندازبیرون. هرچی تومشتته راحت بده من. ندی، همین الان دستورمیدم تواطاق پشتی باسیخ وسمبه ازمشتت بکشن بیرون. حرفم دیگه بسه، شیرفهم شدآق پسر؟»

آرام رفتم جلو، مشتم رابازکردم، کاغذمچاله راول دادم رومیزجلوی مردبریانتین زده. کاغذمچاله رابرداشت، بازوصاصوفش کردوزیرلب خواندوکله تکان داد، سرآخرلبخندزدوبلندخواند:
«شادان!

ازآن زمان که دلم درهوای وصال توپرگرفت،

شادان شدن برایم فسانه شد....»

وقهقهه زد، گفت:

«بعداینهمه مدت رفته واسه عمه ش سوژه گرفته!این سوژه تم مثل خودت مچله که! مثلاواسه گرل فرندش شعرگفته، بااین خط خرچنگ قورباغه ش! بگیرش پسرجون، این لوحه تاریخیتو، مال بدبیخ ریش صاحابش. برودنبال گرل فرندت، بزن به چاک بگذاربادبیاد!...