عصر نو
www.asre-nou.net

مزد جان!


Sun 10 09 2017

محمد فارسی

باد می پیچد در ستیغ کوه
می پیچاند زوزه گرگان را
در گوش کولبران
در بوران بی امان.
شب ِقیرگون می مکد به درون
اشباح سنگینشان .
هر شبه که می خزد در دلِ شب
میبرد بار اسبی پر توان
روی شانه های تکیده لرزان .
دستان چو شاخ نبات یخ
عاجزند ز رقصی نرم
ومی گریزند ز فرمانشان
گوئی یخ بسته˒ جان وتن جهان.

* *

میرقصد مرگ برابرشان
می خواند ترس به گوش جان:
نیست هفته ای و ماهی
که نگیرد طعمه ای ˒ کولبری
این جلوه بربریت و ارمغان خلیفه گان.
اما خانه های پر ز گرسنگی و خالی ز نان
زنده میدارد امیدِ تحصیلِ مزد جان.
در شب رقص مرگ و
ارزانی جان.

* *

اگر که نلغزد پای
اگر که یخ نزند تن
اگر که جان بسلامت گذر کند
ز میان قلمرو گرگان
میرقصد در افق سرانجام
اشباح کولبران
در پیچ پایانی درهء بی پایان
انجا که بلعید بهمن ˒ سال پیش
پدر کولبر جوان.

* *

تا خروسخوان که سیاهی
زچهرهء شهر نگرفته سایه بان
مانده رمقی هنوز به جان.
* *
میرقصد امید
چون دود دودکش کلبه ها
که ز دور دسترخ می نماید عیان
در دل کولبر جوان:
گر طلب نکنند پاسداران
سهمی ز مزدشان
شاید ˒ شاید
سرانجام روزی نان
بنشیند به سفره مان
و حیاط مشوش گرسنه مان
مست شود چند روزی ز عطر نان
و مادرم
ان تصویر رنج جهان
بنشیند بی تشویش
سرانجام ساعتی کنارمان.