عصر نو
www.asre-nou.net

استانبول


Thu 31 08 2017

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
از کنترل پاسپورت می گذرم، از در بزرگ تمام شیشه ی پشتش بیرون می زنم. سالن چند برابر شده فرودگاه آتاتورک را می پایم. بازار شامی شده، لبریز از انواع فروشگاه ها. سمت راست صندلی های نیمکت مانند زیادی گذاشته اند. کنارش کافه استارباکس جاخوش کرده.
یک کاپوچینو، پسورداینترنت ویک میزگوشه دنچ. توکافه های استارباکس قهوه م ننوشی، هرقدربنشینی کسی نمیگویدخرت به چند. گیرم دوساعت هم بااینترنت وفیسبوک مشغول باشی، مگرمیشودشش ساعت آزگاریک جانشست؟پروازم باپروازآنهاشش ساعت تفاوت دارد. این روزهاکه منطقه خرتوالاغ شده، کنسولگری ترکیه هم گندش رادرآورده، مورااز ماست میکشد. سه دفعه سین جیم پس داده م تایک هفته ویزای زپرتی دادند. سرکنسول آمده باهام حرف میزند، میگویم:
«ایرونی ویزانمیگیره، شبانه روزگروهاگروه واردترکیه میشن. واسه چی اینقده مته توخشخاش میگذرین؟بلیط هواپیما، رزرویشن هتل وده جور مدرک دیگه بیار. یه ماه پیش ازآمریکااومده م. هیچکدوم این مدارکو نخواستن، بی مقدمه شیش ماه ویزابهم دادن. این دفه سومه میرم ومیام. گیرم بهم ویزاندین، این بلیط اینترنتی که خریده م وپس دادنی نیست رو چیکارکنم؟»
«پاس ایرونی نداری، این پاسم آبیه، پیش ازاقدام بایداین فکرارومیکردی. مقرراتمون اینجوریه، دوست نداری؟خدا حافظ!»
«نه ایرونیم ونه اروپائی! ازاونجاررونده وازاینجامونده...باهمین پاس آبی میتونم تموم کشورای غرب وشرق اروپاروبدون ویزازیرپابگذارم، استانبول وترکیه ازتموم این کشوراوآمریکامهمتره؟...»
رواین اصل قرارمیشودرزرویشن هتل ازتوردارای اونطرف درست شود. حالابایدشش ساعت آزگارتوفرودگاه سرگردان باشم تاتورمربوطه برسدوباهاشان برم هتل....

خانم راهنمای تورپیش ازراه انداختن جماعت به طرف ونهای عازم هتلهای مربوطه، جماعت رابیرون کناردرخروجی جمع وکنترل پاسپورت میکندومیرودسراغ موعظه:
«پیش ازوارداستانبول شدن ورفتن طرف هتلا، میباس به این چن نکته دقیقا گوش بدین وبه خاطربسپرین: استانبول پرازدزدوجیب بره، کیف قاپ وتیغ کشه. تواستانبول پول وپاسپورت جواهره، چشم هم بزنین لختتون میکنن. ازایرونی جماعت مثل جرب فاصله بگیرین. اصلاوابداازشون آدرس نپرسین، بادلسوزی دروغی وچاپلوسی میکشوننتون توپس کوچه های خلوت، چندتا همدستشونم اونجامنتظرن، لختتون میکنن ومیزنن به چاک! پاسپورتاوپولا تونوبسپرین دست هتلدار. بیشترازخرج روزانه تون باخودتون پول ورندارین. مواظب فروشنده هام باشین، تموم قیمتاباسالای پیش پنج لاوپهناشده. هرکی به اندازه زورش کلاسرتون میگذاره. یه چمدون، ساک دستی، پیرهن، شلوار، کیف یاکفش روازده تادکون یادستفروش قیمت کنین، ده جورقیمت بهتون میدن.»
پهلودستیم آهسته به رفیقش می گوید:
«میترسودمون که ازش فاصله نگیریم وحسابی بدوشدمون، چن بارباهاش اومده م وخوب می شناسمش. حرفای بعدیشوگوش کن، می فهمی.»
راهنماادامه میدهد « فردابرنامه بازدیدازچن مرکزفروش مهم داریم. هزینه ش بانهارمیشه 90دلار. پس فردام باکشتی میریم جزیره بیوک آدا، اونم با نهار میشه 90دلار. چن برنامه دیگه م داریم. فرداسرصبحانه میام هتل ودرباره شون کاملاتوضیح میدم. کرایه ی این وسیله نقلیه م که الان میریم هتلاهرنفر 20 دلارمیشه.»
پهلودستیم به رفیقش می گوید « رندروزگار!به دلارمیگه که جماعت وحشت نکنه. ازاینجاتاهتل بامترومیشه چارلیره. من بامترو میرم. میای،راه بیفت.»
چندنفردنبال پهلودستیم راه میافتند. مام بااوناهستیم....

«آقا؟دنبال این هتل میگردم، توهمین حول وحوشه، نمیدونم کدوم یکی از این هتلاست.»
دستم رامیگیرد، ده بیست قدم تاچهارراه فرعی می برد، بادست اشاره می کندومی گوید «گربان ئیلم سن، اونهاش، همون ساختمون قهوه ای دست راستیه.»
هتل- طویله راپیدامی کنیم. لوازم رامی گذاریم وبرمی گردیم تاشب وخیابانها خطرناک نشده، برویم کناردریاوگشتی بزنیم. روبه روی رستورانی میرسیم که یاروهتل رانشانمان داده. آستینم رامی چسبد، طرف رستوران می کشدومیگوید:
« گربان ئیلم سن، هتل نشون دادم، بایدتورستورانم شام بخوری!»
«گشنه نیستیم هنوز، تاشب نشده میخوایم بریم کناردریا.»
«گربان ئیلم سن، نمیشه، ولت نمیکنم، بایدیه چیزی توکافه م بخورین یا بنوشین.»
می گویم « زودترشام بخوریم شب راحت ترمیخوابیم. جهنم، لبی ترمیکنم وشامکی میخوریم.»
جاتان خالی، شرابی ازولایت دنکیشوت میریزم توهندق بلاوشام مختصری مثل همه شبهامی خوریم. حساب می کنم وطرف بیرون راه می افتیم. گارسون آستینم راسفت می چسبدومیگوید:
« پس انعام ماچی میشه؟»
« آستینمونکش، داری میکنیش! این دیگه نوبرشه، ندیدیم واسه انعام گرفتن آستین آدموبکنن، این دیگه انعام نیست، زورگیریه!»
«گربان ئیلم سن، هرچی میخوای حساب کن، بهت خدمت کرده م، میباس انعامموبدی! منم زن وبچه وصدجورخرج دارم...»

نیم ساعت کله مان رابه کارگرفته:
« بلیط یه روزه میشه نفری 30یورو، دو روزه میکنه 35یورو، دوروزه بگیرین میافته نصف قیمت! چکنم چکنم کنین، راه افتادیم وازجیبتون رفته!»
« کجاهارومیرین ونشون میدین که دوروزوقت لازم داره؟»
« اینجاکه وایستادیم قاره آسیاست، دوتاقاره آسیاواروپارومیریم، گوشی رومیگذارین توگوشاتون، تموم سوراخ سمبه هاوجاهای دیدنی روباهفت زبون زنده موبه موواسه تون تعریف میکنه.»
«مگه اینجااستانبول نیست؟ واسه چی یورو میگیرین؟»
« واسه این که بیشترمشتریای ماتوریستای اروپائین.»
پهلودستیم میگوید « نخیر، واسه اینه که به لیره یابه قول خودتون قروش، میشه صدتاوتوریستا وحشت زده فرارمیکنن.»
« افسانه نباف، راننده اشاره میکنه ومیخوادراه بیفته. دل دلوبگذارکنار، بپربالاتانرفته. بگیر، اینم بلیط دوروزه. یه روزه بادوروزه فقط پنج یورو فرق داره»
« نه، همون یه روزه شوبده، پولمون نمیرسه.»
« ازمن گفتن، کلاسرتون میره آ!»
باخودمان می گوئیم « آسیاواروپا، لابدمیخوادازچین تااونطرف پرتقال واسپانیا ببردمون. همچین ضررم نداره.»
شصت یوروی بیزبان رابادستهای لرزان میدهم وسوارمیشویم. کجاهامیبرد؟تمام مرکزاستانبول، ازآکسارای تاکناره های دریای مرمره ودوراطرافش، که سالهای پیش همه جاش راصددفعه پیاده پرسه زده ومثل کف دستمان حفظیم، می چرخاند. ازآنجامی بردمان میدان تاکسیم. آنجاراهم چندبارباترمواکه سالهای پیش یک ونیم لیره وحالاشده بودچهارلیره، رفته ایم.
پل بین آسیاواروپاراکه ده دقیقه هم طول نمی کشد، می گذریم. اتوبوس دوطبقه روبازسیتی تورچندخیابان کناره دریای اروپارادورمیزندوچیزهائی می گوید. چندتا مسجدوکلیساویکی دوتابنای کهنه وقصورسلاطین عثمانی رانشان میدهدوبرمی گرددسرجای اولش:
« شصت یوروگوش بری فقط واسه همین! تمومش دوساعتم طول نکشید! تازه اصرارداشت بلیط دوروزه قالب کنه!...»
پیاده مان میکند. هاج واج میگویم:
« لابدمسیراین یکی همین بوده، مسیرای دیگه رواتوبوسای دیگه میرن.»
میرویم وازچنتا اتوبوس پرس وجومی کنیم، تمامشان همان نقشه رانشان میدهندومی گویند:
«هردوقاره آسیاواروپارونشون میدیم. این بلیط دوروزه روبگیرین که داریم میریم، نگیرین کلاسرتون میره آ!....»

استانبول هم استانبول قدیم. حالاعینهو مورچه، عرب، عجم و آفریقائی ازهمه سنخش. اهالی اروپای غربی مثل همیشه، خرپولهای اروپای شرقی ونو کیسه های تازه به پول پله رسیده، ترکمن وازبک ونواده چنگیزمغول. دلالهاودلاله های رنگارنگ وطنی سراسر آکسارای راملک اجدادیشان میدانند. نگاهت به نگاهشان که میافتد، دلت بهم میخورد. هرچه عقده آن طرف مرزتوشان تلنبارشده، پاشان روزمین این طرف که میرسد، باهزارهرشگردوشیوه، حتی باقیمت انگشت نماشدن، می خواهندهمه رابریزندبیرون. همه شان هم آنهائیندکه باحرصی تهوع آور می خرندکه چندلاپهناتوبوتیکهای وطنی بفروشند. همینجورآدم است که وول می خورد.
کاپوچینوسفارش میدهم ومی گیرم. یک گوشه دنچ دنبال یک میزدور افتاده چشم می چرخانم. پسره وننه ش وظاهراخواهرش باروکشای سیاه دوطرفش نشسته اند.اززنا فقط چارتاچشم زغالی پیداست. یک دختر بلوندترک پشت سرم تونوبت گرفتن فهوه است. مالی هم نیست، پیداست که سرش رابارنگ موطلائی کرده. قدچندان بلندی هم ندارد. پسره باحالتی تضرع آمیزبه عربی چیزهائی، گاهی به ننه ش وگاهی به آبجیش می گوید، صورت آبجیش راازروپارچه سیاه می بوسد. پسره؟ یقورودیلاق، یک جوش گنده قرمزچرکی هم طرف راست پیشانیش دارد. دخترترک بلوندقهوه تودست ازکنار میزشان ردمیشود، ننه وآبجیش دونفری باخنده ویک جور التماس وبا اشاره انگشتهابه دختر می فهمانند:
«عکس بگیر!»
دخترترک حالیش نیست، خیال میکندعربها میگویند:
«توخیلی خوشگلی!»
می خندد. تشکرمی کندودورمیشود. فکرمی کنم میخواهندعکس خودشان رابگیرندونمیتوانندحالی دخترترک کنند. کاپوچینو رامیگذارم رومیزوبه انگلیسی می گویم:
«دوربین دارین؟»
آبجیش مبایل آخرین مدل «اپل»ش رامیدهدومیگوید
«آره، اینه.»
می گیرم ومیخواهم ازجمع شان عکس بگیرم، می گوید:
«ازمانه،فقط ازاین.»
منظورشان پسره لندهوراست. پسره بلن مشودکنارستون می ایستد. می خواهم عکس بگیرم، به دخترترک اشاره میکندومی گوید:
«میخوام بااون عکس بگیرم.»
روبه دخترترک میکنم ومیگویم:
«لطفا، خواهش میکنم!»
برمیگردد، بالبخندی مهربان وکمی تمسخرآمیز، کنارپسره می ایستد. تابه خودشان بیایند، سه تاعکس مامانی می گیرم...
ازسوریه دوگروه فرارکرده وآمده انداستانبول، یک گروه همین شیوخ خرپولند، یک اکثریت بیشمارهم، ازکردهای ایزدی ودیگرانی که خودوزن وبچه های قدونیم قدشان کناردیوارهای تمام شهراستانبول گدائی میکنند....

«تاخودموشناخته م، به دوچیرفوق العاده علاقه داشته م. اگه گفتی چیه؟»
«معلومه دیگه، اینم پرسیدن داره؟ اولیش منم، دومیشم بچه ها.»
«خدااموات جمهوری اسلامی روبیامرزه، یکی روجابلساویکی روجابلقا پرت کرده. آدمامجبورنیستن توچشم هم زل بزنن و هم دیگه رو تحمل کنن. کدوم بچه ها؟یکی دربه دراروپاست، یکی توغرب آمریکاکنار اقیانوس آرامه، اون یکیم شمالشرق یخ بندون آمریکااسکیموشده، سرکارم ته کاسه کوههای ولایتت همنشین خرساشدی. اینجام علی مونده وحوضش، که نداره!...»
«خیلی خب، بازنرورومنبرموعظه ی صدتایه غاز، بفرمابه کدوم دوتاچیز علاقه وافرداری؟»
«اولیش اسم خودمه، دومیشم شهرته. اونقده شیفته شونم که حاضرم اسمموروتموم دیوارای شهربنویسن که تموم رهگذرابخونن ومشهورشم!»
«خجالتم خوب چیزیه. »
«خیلیااینجورن، شهامت ندارن راستاحسینی بگن. چیزائی رو میگن که توذهن وقلبشون صدوهشتاددرجه ضداونن (سیاست بازادویست درصد.) »
« مثل کف دستم میشناسمت، پشت تموم این مقدمه چینیایه چیزای دیگه ای داری. حرف اصلیتوبزن وخلاصم کن. »
«میخوام بگم بعداینهمه سال، اینم هتله گرفتی؟ »
« بفرماچشه؟ به اندازه پولت توقع داشته باش! »
«سه میلیونم کم پولی نیست. این کارچرخونای تور، قطاع الطریق ترین آدمای روزگارن. پول هتل میگیرن وباطویله داراقراردادمی بندن.»
«مردناحسابی حرف دهنتوبفهم! داری بایه خانوم حرف میزنی! چشه هتل به این خوبی؟»
«این سوراخ موش کثیف کجاش هتله؟ نه یه روتختی تمیز، نه آینه وکمد وتلوزیون، خواستم یه تلفن بزنم، گفت صفرشوبستیم، نمیشه با مبایل تماس گرفت.»
« مگه میخوای بخریش که اینقده عیب وایرادگیری میکنی! یه هفته اینجائیم ومیریم دنبال کارمون، مال بدبیخش ریش صاحبش! کوتابیاآدم سراپاتوقع! »
« توهتلای درست وحسابی صبح بیرون که میری، میان همه جاشو نظافت وتمیزمیکن، حوله ها، ملافه ها، زیراندازورواندازاشو عوض میکنن. اینجااصلا ملافه وزیراندازورواندازنداره، حالااینا سرشونوبخوره، نه شامپو، نه صابون، حتی یه حلقه کلینکس مبالم اینجانگذاشتن! مبال ودسشتوئی وحمومش یکیه! پشت دوشش سولاخه! آب عینهوفواره روسقف ودیوارای همه جامیپاشه! این حلقه کلینکس مبالم یواشکی ازاطاق روبه روئی کش رفتم!»
«ای دزدبیشرف! بازم ادعای نویسندگی ودرستکاری کن!»
«آخه اینجاآفتابه م نداره که! میخوای توشهرم که میریم، مردم بینی شونوبگیرن وفرارکنن؟ جاقحط بود که این طویله روگرفتی؟»
«خلایق هرچی لایق! اونهمه طفره تقلازده م تاتونستم بااین چندرغاز این تورواینجارو گیربیارم. به عوض قدردونی، دوقورت ونیمتم باقیه؟»
«توولایت شومابه سه میلیون میگن چندرغاز؟»
« اون روزامردکه پول ارزش داشت. حالابااین پولاتفم کف دستت نمی گذارن، آقا!»
« درست میفرمائی، حالاواسه چی رفتی درست کنارمسجدایاصوفیه که ده تاموشک قاره پیماداره، این سوراخ موشو گرفتی؟نمیدونی این موشکاتویه چشم هم زدن دودمان یه قوم وقبیله روازروزمین صاف میکنن؟»
«جلل الخاق!اینام ایراده میگیری؟انگاراینهمه سال تنهائی مختوتکون داده آ!»
«نخیر، سرکارازمرحله پرتی! بیخ گوشم شبانه روپنج نوبت اذون میگه. صدای گوشخراششم همچین مییییییییییییکشه که میخوادتوآسمون هفتم به شاخ خداوصل کنه، یامثل سوزن توسولاخ گوش خلق الله فروکنه!»
«عجب غلطی کردم اومدم، داری خونموکثیف میکنی، اگه بازم گیربدی، وسائلموجم میکنم وهمین الان میرم آ!»
«دروغ میگم؟توولایت خودم شبانه روزسه دفه اذون میگن. همیشه م توتکیه ومسجدامیگن (غیردهه عاشوراواربعین وشبای احیا)، صدای بلن گورو اونقده بیارین پائین که خودتون بشنفین. تودروهمسایه ممکنه مریض یازن زائوباشه ومعذب شه. مگه نه؟»
«درست میفرمائی،شوماکوتابیا،چارروزدیگه میریم وراحت میشی.»
« ازهمه ی ایناگذشته، من همیشه دلم به اذون خوش بودکه شبانه روزچن مرتبه اسمموتکرارمیکرد. واسه چی ایناعلی ولی الله روکه اسم منه ازتواذونشون حذف کردن؟ ازاین یکی که نمیتونم بگذرم، مگه نگفتم من عاشق اسم خودمم!....»
«باباکله موبردی! نصف شبم گذشته! بگذارکپه موبگذارم، خداندار!»
«قبلاعاشق استانبول بودم. میدونی ازاین سفرچی دستگیرم شد؟»
«نرودمیخ آهنین توسنگ فرو، کله توعادت به چیزیادگرفتن نداره که!»
«نخیر، مثل همیشه اشتباه میفرمائی. این دفه یاد گرفتم که دیگه پاتو ترکیه نگذارم، خلاص...»