عصر نو
www.asre-nou.net

رضا گل آور

تفاوت است ميان خواب زده گى و خود را به خواب زدن


Sun 13 08 2017

متن مصاحبە ى بى شرمانە ى خانم صادقى برآنم داشت پارە اى ناگفته را ضميمە ى انزجار نامە هاى آقايان نيك فر، سركوهى و خانم منيرەى برادران كنم. در ابتدا لازم مى دانم اشاره كنم كه من همانند خانم صادقى مدارك عالى علوم انسانى را از هيچ دانشگاهى كسب نه كردەام، لاجرم در اداى مطلب كاستى اگر هست، در ذهن و زبانم نه ترديد هست و نه جعل و دروغ. قول هم مى دهم ذرەاى در بيان آنچه در دل دارم به خود فشار نه ياورم، به منبعى رجوع نه كنم و آن چه كز همان اوان كودكى كابوس شب هايم هستند را بى هيچ درنگى تا نقطەى آخر توضيح دهم.

فرق است ميان خواب زدەگى و خود به خواب زدن. يادم هست در پايان مصاحبه ى تابستان ١٩٩٩ ابوى شما با صادق صبا ، ايشان در پاسخ به آخرين سوال كه: آيا از پس امضاى اين همه احكام اعدام آسوده مى خوابيد فرمودند: اگر شما به گذاريد راحت مى خوابم. من با سن و سال و تجربه ى اندكى كه داشتم، انتظارى از اين بيش از اين جلاد معمم نه داشتم. حرف دلش را زد. بى چاره از اوانى كه پشت لبش سياه نه شده بود، فضاى انديشەاش لبريز بود از جهاد و شلاق و قصاص و مهدرورالدم كردن و مفاهيمى كه پتانسيل شقاوت را در او پرورده بود. نوعى خواب زده گى. خوابى كه كابوس بيدارى ملتى شد، اما نكته اينجاست كه حتى دست پرورده گان ايشان كه به آيت الله هاى قتل عام شهرت يافته اند نيز، از قباحت اعمالشان آگاهند، لذا مسؤليت آن همه جنايت را، نه مى پذيرند. حال اگر به خود زحمت داده و از خود سؤال كنيد دليل خود به خواب زدن شما چه مى تواند باشد؟ يقين به دانيد از درون عمامە ى شعبدە ى آن مرحوم قادر به بيرون كشيدن كبوتر و خرگوش نه خواهيد بود، چرا كه لابلاى هر خم و پيچش، اهريمنى نهفته ست كز پس مرگ دارندە اش نيز، هراس بر دل كبوتر آزادى مى افكند. استنتاج عاطفى شما، وارونه جلوه دادن حقايقى ست، كه با تيزاب هم از ذهن تاريخ پاك نمى شود و خود ترجمان مبرهنى ست از مفهوم شيادى. عواطف خانوادگى تان را واگوى فرزندانتان هم نه كنيد، چرا كه به عنوان يك مادر قرن بيست و يكمى مكلفيد ذهن و زبانشان را به دروغ نيالائيد. شخص پدر را اگر كه شما نه آن گونەايد كه ايشان بود، يك دمل چركى به پنداريد بر قامت قبالەى خانوادگى تان. جهت درك اين عبارت، شما را ارجاع مى دهم به بخش برانگيزانندە اى از نمايشنامەى شاه لير شكسپير، آن جا كه گانريل دختر جاه طلبش را اين گونه خطاب مى كند: (... با وجود اين، تو از گوشت و خون منى، دختر منى. به عبارت ديگر مثل جراحت در گوشت منى، كه من ناگزيرم آن را از خود به دانم. تو زخمى، زخم متورم و سوزان طاعون در رگهاى فاسد من!)

راستى قبل از اين كه به أصل موضوع به پردازم، خالى از لطف نيست كه به اين سوال ساده پاسخ دهيد كه: چرا ما بايد شما را به اسم فاميل صادقى به شناسيم؟ مگر نه اين كه از خلخالى خطاب شدن يا در هراسيد و بودەايد و يا شرمسار بوديد و هستيد؟ شك نه دارم از همان اوان كودكى، به دليل يدك كشيدن آن نام، كه از هر نقطه و حرفش خون مى چكد، بارها و بارها ملامت و شايد تحقير شدەايد!

گويا از كردستان كم شنيدەايد و اندك مى دانيد. من از آن تبارم شهر سنندج، نقطه ى كم مقدارى از كتاب تاريخ به خون نوشته ى آن ديار، بخشى زنده و گويا از آن تاريخ! شك نه دارم كه لاأقل اسم اين شهر را، بار اول به واسطە ى اعدام آن يازده انسان بى گناه كه ابوى جناب، حكم سلاخى شان را صادر كرد شنيدە ايد. يازده انسان كه بر حسب اتفاق، تنى چند از آنان را از نزديك مى شناختم. آن روزها نه روانم به زبان پيچده ى سياست آشنا بود و نه سن و سالم اقتضا مى كرد كه بفهمم شخصى به نام خالخالى كه پير و جوان از او منزجر بودند، چرا درويش عيسى و عطا زندى و ناصر سليمى و سرتيپ نيازمند را سلاخى كرد؟ به علاوەى اين چهار تن، برادران ناهيد را هم به واسطه ى رفاقتشان با يكى از عموهايم از نزديك مى شناختم. تنها خاطره اى كه از آن ها دارم، چهرە هاى مهربان و محبوبيت شان است در ميان خاص و عام كوى و برزن!

گفتم كه قصد دارم پارە اى ناگفته را به عرض شما رسانده و ديگرانى كه دل در گرو مفهوم عدالت دارند را، آگاه كنم. پس از آن روز شوم كه براى اولين بار صندوق حمل جنازه را ديدم آغاز مى كنم، صندوقى كه از آن خون مى چكيد و من فقط ٩ سال داشتم. پدرم نانوايى داشت در محلەى (كلكه جار) كوچە ى آبيدر. در صد مترى نانوايى كوچە ى بن بستى بود به عرض ٢ متر. خانەى عطا هم آن جا بود. يادم هست كمى از ظهر گذشته بود. به ناگاه يك پيكان بار از دم مغازه عبور كرد، با خيلى از مردان و زنانى كه جامه مى دريدند و صورت مى خراشيدند و فرياد مى زدند. دوان دوان از سر كنجكاوى اوان كودكى وانت خون چكان را دنبال كردم. وانت دم مسجد محل توقف كرد. خودرو حامل عطا بود، نه خود عطا كه پيكر بى جان آب كش شده اش. پير و جوان، مرد و زن و خرد و كلان اين ضربەى ناباور را فرياد مى زدند و مى گريستند. مادر پيرش (مريم خانم) كاملا ديوانه شده بود. تا اينجاى كار روال عادى قصابخانەاى بود كه بعدها در ذهن و زبان شهر هر روز و هر روز تداوم داشت، اما رويداد شومى كه دل سنگ را نيز به هم دلى وا مى داشت ضجەهاى بى امان برادرش محمد بود. محمد يك درجه دار بود كه دست بر قضا محل خدمتش فرودگاه سنندج بود. عطا را پيش روى چشمان محمد روانە ى مسلخ كرد ابوى خانواده دوست شما! آن استيصال، آن شيون جگر سوز و آن اونيفورمى كه محمد بر تنش پاره پاره كرده بود، در نظرگاه من يك روز از آن نگذشته ست.

و اما ناصر. پدر نه داشت. خودش و برادرش مسعود را عموى شان كه كارگر نانوايى بود تحت سرپرستى داشت. عموى ناصر چهار پسر داشت با نام هاى نبى، سعيد، وفا و جبار. ناصر اين هيولايى كه ابويتان ظرف كمتر از سه دقيقه به جوخه مرگ سپرد، يك تار مويش را عموى ستمديده با هر چهار پسرش عوض نمى كرد، چرا؟ چون محبوب بود به اعتبار انسانيتش و به حكم مفهوم عدالتى كه در وجودش نهادينه شده بود، تفاوت بود ميان ناصر و زمين و زمان در نظرگاه آن پير مرد معصوم، تا جايى كه ديوانه وار بر مزارش كپرى ساخت و مدتهايى مديد را شب و روز همان جا زندگى كرد و دق مرگ شد.

درويش عيسى پدر ١٠ فرزند بود، نه دختر و يك پسر. در خيابان ناسرخسرو ساندويچى داشت. مغازە اى به مساحت كمتر از شش متر، فضا گنجايش يخچال و گاز را معجزه وار كفاف مى داد تا جايى كه مشترى ها خارج از مغازه غذا مى خوردند. مشترى ثابت نانوايى پدرم بود و هميشه مهرى وافر به من داشت. مى دانى جرمش چه بود خانم خالخالى؟ قبل از اشغال شهر توسط هم پالگى هاى ابوى با فردى به نام شاطر ممد و پسرش حشمت كه موتور سوار بسيار لايقى بود، گويا بر سر بگو مگوى شيعه و سنى درگيرى لفظى داشته بود. ممد و حشمت افراط گونه تعصب مذهبى داشتد، تا جايى كه بعد از انقلاب هر دو از مريدان امام شدند و بعدها طى يك درگيرى مسلحانه با پيشمرگان كشته شدند. بارى، عده اى از سربازان امام پروندەاى قطور براى درويش تشكيل دادند، حال تو خود حديث مفصل به خوان از اين مجمل.

و اما سرتيپ نيازمند، عموى يكى از دوستان نزديكم به نام كاووس كه او هم مقيم نروژ است. كورد بود و سنى بود و سرتيپ دوران طاغوت. حكمش كه صادر شد، به ابوى التماس مى كند كه، از من عمرى گذشته به اين ده نفر رحم كن، جوانند. اگر خطايى هم كرده اند خامند و بى تجربه. نه گفته پاسخ ابوى پيداست، پس دوباره التماس مى كند كه لااقل پيش روى چشمان من تيربارانشان نكن، ابوى پاسخ مى دهد كه لطفش به همين است شاهد مرگ هم ديگر باشيد!

خانم خلخالى، ١٥ سال است مقيم نروژ هستم. دو سال پيش يك گرگ وحشى به جان گلەهاى گوسفند افتاد، شكار بى دردسر عادتش شد تا جايى كه دام داران منطقه اقدام به اخذ اجازه ى شكار از محيط زيست كردند. پس از طى پروسە اى دو ساله نايل به دريافت حق تير شدند و هفتە ى گذشته گرگ بيچاره را از پاى در آوردند. حكايت آندرش برويك هم يقين به گوشتان آشناست . همان جانى راسيستى كه هفتاد نوجوان بى گناه را در جزيره ى اوتويا قتل عام كرد. و لابد مى دانيد حال و روزش چه گونه است و با چه استاندارد حقوقى ى دوران حبث را سپرى مى كند. داستان اين جانى حكايت كردستان كه نيست تا از آن شناختى نداشته باشيد!

كلام آخر اينكه، اگر پدر شما زنده مى بود، من و هم فكران من اگر به اعدام محكوم مى شد، جار و جنجال مى كرديم، تظاهرات به راه مى انداختيم و فرياد مى زديم: نه به اعدام. و اين آموزه را ما از اعداميانى فرا گرفتيم كه انسان و انسانيت را با خون پاكشان در نوشتند، آن عاشق ترين زندە گان. اما بترسيد از روزى كه دست آموخته گان نظام مقدستان، همانان كه پاى اعدام اين و آن مى نشينند و تخمه نشخوار مى كنند، قبل از رسيدن ما و هم فكران ما در حقتان چنان كنند كه به آنان آموختيد، بگذاريد اين شرم ابدى را پدرانتان به گور برند تا كه فرزندانتان ناچار به تعويض اسم و فاميل نه باشند. و اما شرمنده اگر خانم خلخالى خطابتان كردم، شك ندارم اين گونه خطاب كردنى، پست ترين دشنام هاست حتى اگر شما مخاطب باشيد. والسلام.

رضا گل آور