گمشدگانی غریب...
Tue 8 08 2017
ا. رحمان
موجی برخاست،
مژهی دریا به تلالو افتاد
آن نگاه که موج از پیِ موج
به امروز راه می گشود،
از فراز خوابهای همیشه
به فردا آورد
من از خانه زده بودم بیرون،
خانه بوی کبوترِ مرده میداد
و چشمانی همیشه باز
اما تاریک و گاه روشن
آنجا بودند،
قریب بود که درِ ...همیشه باز،
قفل بود
اسفند شصت و یک سرما را آورد
نشسته بود بر تنم
خستگی و سرما،
زمین سرد و یخ اجین بود
سی سال کمی بیشتر
آمد ایستاد مقابلم
اسداله...
سلام کرد با زبانی خسته
موج دریا بر مژه گانش
افتاده بود و ..
چشمانش میخندید
شیب تند خیابان
در امتدادِ پل رومی،
کمی بالاتر از بولینگ عبدو
میرسیدم به پناهگاه
همه آنجا آمده بودند
آواره و بی مکان که به دنبال
سایهی بید می گشتند
تشنه گانی در لهیب شب
به دنبال آب
گمشدگانی غریب،
از مازندران و از شمال...
از همه جا،
اسداله ...هنوز زنده بود از میان
این همه مردگان
که روح شان اسیر باد بود
جسم شان فرسوده در قفس
می خندید،
سال شصت و هفت با پیامیِ
خونبار آمد،
چشمانی باز اما چون سایه،
همه جا بودند
در خیابانها و گذرگاهها
رد باد را می زدند
شکار لحظههای تلخ انسان
و شبیخون در شب
غنایمی از خوان یغما نصیبشان
میکرد
پناهگاه خاموش در سکوت
از راه آمده گان خسته _
همه میرفتند
به آیندهی نامعلوم
کسی نشانی از خود
بر جا نگذاشت
نمی دانستیم هر روز
چند نفر از این آدمها
در صف مرگ با چشمانی بسته
ایستاده اند
چند نفر جسم رنجورشان را
بر دوش گرفته
به دنبال سایه خویش می گشتند
و ماشین هایِ غبار آلودِ مرگ
جاده خاوران را صاف می کردند
ندانستم چه تعداد رفتهگانِ ناخواسته
به این صف ها در آمدند .
ندانستم
رحمان
17/05/1396