دو چریک در کارخانه! (۳)
Mon 7 08 2017
ابوالفضل محققی
یاد مشدی احمد افتاد بود پسر صاحبخانهاش در تبریز؛ پسر کوچکی که از ششسالگی فرشبافی میکرد. یک روز در جواب سؤال او که پرسیده بود: " کار به این سختی
و ساعتها نشستن پشت دار قالی خستهات نمیکند؟ " گفته بود: "وقتی مجبور شوی عادت میکنی. اوستای ما میگوید وقتی ترس چشمت از کار ریخت دیگر کار به نظرت مشکل نمیآید. من ترس چشمهایم ریخته است ." او عینک تهاستکانی داشت و همیشه چشمانش قرمز و ملتهب با قطره اشکی چرکی بر کنج آن.
در این خانه هم برنامه خانه تیمی باید اجرا میشد کتاب خواندن! نگهبانی دادن؛ اما هر دو بهقدری خسته بودند که توان حرکت نداشتند بیآنکه به رویهم بیاورند، دراز کشیدند و به خواب رفتند. کارخانه در همان روز اول جذابیت خود را ازدستداده بود. وقتی به کار یکنواخت و خستهکننده بیهیچ خلاقیت و تحولی فکر میکرد، عصبی میشد. تمام روز با یک میله مانند اسب عصاری در یک نیمدایره چرخیدن و محدود شدن اذیتش میکرد .او هیچ محدودیتی را قبول نداشت . با تمام احساس وهم دردی که با کارگران داشت و خود را فدائی میدانست اما فکر میکرد هر گز نه میتواند و نه میخواهد در چنین جایی کار کند و اینگونه زندگی نماید . از این فکر خجالت میکشید اما این فکر واقعی او بود .
او حتی از کار طولانیمدت سیاسی هم خوشش نمیآمد .همیشه دلش میخواست همهچیز سریع اتفاق بیفتد .حتی انقلاب !هرروز که میگذشت تصوراتش در مورد کارگران و صفت هائی که به آن میداد کمرنگ میشد. عصیانی نمیدید! اعتراضی وجود نداشت . دریغ حتی از یک خواست صنفی. تمامروزشان حتی در حین کار سربهسر هم نهادن بود شوخی و گاه حتی شوخی یدی، بعد خندیدن. همیشه یکی بود که برای چند روز به او بند کنند. نه ! توان نزدیک شدن به آنها را نداشت؛ نزدیک شود که چه بگوید؟ با اسم مستعار و دنیایی دلهره داشت کار میکرد. نگران رفیق هماتاقی بود؛ مسلماً او هم همین حال را داشت. بخش عظیمی از وقت و فکر یک چریک را نگرانی از وضعیت کسانی که با آنها زندگی میکرد، به خود اختصاص میداد. هر خارج شدن، جدا شدن و برگشتن یک عمر بود. امنیت خانه،دوری از خانواده و گاه فشار هوسی که از در میراندی، از پنجره داخل میشد و در کشاکش اخلاقی شدیدی قرارش میداد، کلافهاش میکرد. با چنین مختصاتی که پنهانکاری اساس آن بود، او حتی قادر به طرح یک سؤال ساده صنفی هم نبود.
در قسمت لعاب چند کارگر بودند که چهرههای نزدیک به تصورات او داشتند؛ سیمایی استخوانی، نگاه نافذ و زنده که سیبل های سیاهشان آن را تکمیل میکرد. اصولاً دید چریکی و یا حداقل دید او این بود که مبارزان را در سیمای پهلوانان میدید، "ستبرشانه" و "فراخسینه" که توان مبارزه و مقاومت را داشته باشند. رابطه مستقیمی بین قدرت جسمی، شکل ظاهری و مقاومت میدید. عمدتاً یک چریک را بیشتر با این مشخصات میشناختند.
دوهفتهای میشد که کار میکرد، حال میتوانست موقع نهار سر هر میز بنشیند. وقتی سر میز کارگران لعاب سازی نشست، چندان استقبالی نشد. این را بهحساب کممحلی نگذاشت. فکر کرد حتماً در یک کار مشترک تشکیلاتی هستند و غریبه را موی دماغ میدانند! برای اینکه سر صحبت را باز کند، گفت: "تو این گرما، آن کوره و بوی رنگ اذیتتان نمیکند؟" یکی از آنها گفت: "نه عادت کردهایم. نکند میخواهی بیایی قسمت ما؟ "، "نه! نه! فقط میخواستم بپرسم، برایم جالب است ". "و الله جالبیای هم ندارد. یک کوره و مقداری رنگ چه جالبیای دارد؟ مثل آن هنرجوهایی هستی که بعضی موقع برای بازدید میآیند. آنها هم همین سؤال را میکنند ". گفت: "نه برایم سؤال بود، سؤال که میشود کرد؟" ، "به چه دردت میخورد؟ معلومِ که هیچوقت کارگر نبودی! آره گرمه، عرق از هفتسوراخمان روان میشود و همیشه خدا کیفور بوی رنگیم. کیف میخواهی بفرما". یکی از آنها گفت: "این هفته مثلاینکه خبری از شیر نیست؟ باید به آقا رحیم بگیم". آقا رحیم سرپرست داخل کارخانه بود؛ مردی میانسال و هیکل دار اما فرز و چالاک که او را به یاد سرگروهبانشان در زمان سربازی میانداخت. میدانست که به قسمت آنها شیر میدهند. اما برای آنکه حرفی زده باشد پرسید: "به ما که شیر نمیدهند؟"، یکی از آنطرف میز گفت: "آخه ما را از شیر نگرفتهاند. هنوز مه مه میخوریم ". همه زدند زیر خنده و او نیز قاطی آنها تصمیم گرفته بود هر طوری شده به آنها که شمایلشان ازنظر او انقلابی بود نزدیک شود.
دوهفتهای بود که سر میزشان مینشست. اگر وسط کار فرصتی میشد سری به قسمتشان میزد؛ " آهان آمدی کیف کنی؟ " و او میخندید: "نه آمدم کمی عرق بریزم ". از وضعش میپرسیدند میگفت: "تا کلاس نهم درسخوانده، اما بقیهاش را نتوانست. باید به خانوادهشان کمک میکرد. حالا هم مادرش مریض است آورده برای معالجه".
میخواست بهنوعی همدردی آنها را جلب کند. اما هنوز قادر به طرح یک سؤال، حتی یک امر اجتماعی نبود. گوئی ناظری نامرئی تمام کارخانه را اداره میکرد؛ در تمام این چند هفته حتی یک امر کوچک کاری، اجتماعی مطرح نشده بود. روز چهارشنبه که سر نهار دورهم جمع بودند، یکی از آن گفت: " میخواهی شب پنجشنبه با ما بیایی الواتی؟"؛ جا خورد آمادگی چنین سؤالی را نداشت. فکر کرد بدنش گرم شد. فکر همهچیز را میکرد، جز الواتی. مکثی کرد و گفت: "دلم میخواهد اما مادرم مریض است و در خانه تنهاست. اگر برگشت دفعههای بعد چراکه نه". از جوابی که داد بدش آمد؛ او هزار و یک فکر در مورد اینها کرده بود حال صحبت از الواتی بود. هنوز باور نمیکرد؛ فکر کرد شاید برای توجیه دورهم جمع شدن میگویند الواتی. آیا بهتر نبود که دعوتشان را رد نمیکرد؟ نه حتی اگر الواتی هم نبود او نمیتوانست دعوت آنها قبول کند. اگر سیاسی باشند و زیر نظر او چه میتوانست بکند؟ در یکخانه تیمی بود. حق نداشت داخل جمعی شود که نمیشناخت. وظیفه او شناسایی بود و معرفی کردن به سازمان. تا کسی دیگر را سراغشان بفرستند. آنکه بغلدستش نشسته بود گفت: "نمیآیی؟ پس جواب دل لامصب را چطور میدی؟ نکند هنوز هم ... ما را باش که میخواستیم تو را بهعنوان خوشتیپمان بیندازیم جلو بریم ددر!" ازاینگونه حرف زدن بدش میآمد اما چیزی نگفت.
عصر در مسیر بازگشت به خانه تمام فکرش درگیر آن روز و ادامه این نزدیکی بود. میدانست که بیشتر از این تمی تواند جلو برود و فکری که درباره آنها میکرد، اصلاً آن طوری نبودند؛ حال به نظرش بیشتر به همان تیپهای کمی لات کارگری میخوردند که برای خودشان یک دستهای درست کرده بودند . شبهای جمعه الواتی میکردند. عرقی میخوردند و سری به شهر نو میزدند. هر چه جلوتر میرفت متوجه میشد که اصلاً با خطمشی چریکی نمیشود بین کارگران کارکرد. روزی هم که تصمیم گرفتند بیایند کارخانه، هیچچیز نه از کارخانه میدانستند؛ و نه از اینکه چهکار میخواهند بکنند.
ادامه دارد
|
|