عصر نو
www.asre-nou.net

آه ای امید باز یافته


Mon 24 07 2017

ا. رحمان

من نمی توانم ببینم
و باور کنم
زبانم را با تیغه چاقو
اندازه می گیرند
فکرم را کوتاه تر از قامتم
می خواهند
که ناخواسته و مذموم
حقارتی از خویشتن را
به فروش بگذارم
عقلم را به اندازه یک عدس
کوچک کنم
که از دست
داده باشم
فردا را...
در خواب نبینم
و یا آمدنش را به کسی
آن دورتر ها باید بسپارم.

سایه ام با من می‏آید،
و کوتاه می شوم
بیگانه تر از همیشه
در خویش می روم
آفتاب می رود،
غروب دلگیر را مثل آن روزها
پخش می کند
در پشت بامها ،
شاید کسی از تاریکیِ
کوچه بگذرد،
و کسی او را فردا به یاد آورد

به یاد آورد-
ترانه ای بر لبانش
تبسم بست،
و در آستانه خیابان خشکید و
فرو مُرد .
رفتگران صبحگاهان،
خون پاشیده بر سنگفرشها را
می شستند

نمی توانم به یاد آورم
که می گفتند،
زندگی را _ دور _ بزنید
همان گونه که _گالیله_ دور زد
و با زبانی خسته و درمانده
انکار کرد
که بیهوده آمده و...
به ناکجا رفته باشیم
کسی هم گفته
این همه خاطره،
دروغ راویانی بیمار بوده،
اسطوره- دیر هنگامی
معنایش درتاریخِ اساطیر
فرو مرده ،
و ما سرگرم بیهودگی
در خویش بودیم
که هم چنان پوچ و تهی
گام بر می داریم.
و گاهی از فراز قرنها خستگی،
نعره می‏زنیم
خویش را در این معبر
اثبات کنیم
و صدایمان پس از چندی
رو به خاموشی می رود
اما شاید گوشهایی را
نوازش کرده
و تار صوتی بر دلی نشسته
که _امیدمان _ را
باز یابیم .

آه ،
ای آخرین جان پناه من ،
امیدِ باز یافته من
تو را از دست نخواهم داد
رحمان
30/04/96