عصر نو
www.asre-nou.net

«جبرِ زمانه»

«جبرِ زمانه»
Sun 23 07 2017

مهستی شاهرخی



گُلِ مریم، خاری بود
از چشمِ بخیلان و جبارانِ زمانه
با دو چشم هوشیار، آهویی بود انگار
با بناگوشی همیشه بیدار، انگار خرگوشی بود تیزپا
به نهالی شکوفا می ماند، نهالی با جوانه های بسیار
درختی پای گرفته در خاکِ تشنه و کم آب ایران!

ای میوه خِرد و بردباری!
چه شد که پیکریِ جوان،
تنومند نشده، درهم شکست؟
کدامین اَره، ساقه هایی چنین لطیف و تُرد را برید؟
چگونه قیچی یی رگهای او را از ریشه هایش را قطع کرد؟
چرا هیزم شکنی در پُلِ دختر
ناغافل، بر کمرگاهش تبر زد؟
قامت استوارش با ضربه کدام تبرزن،
از اوج به خاک افتاد؟
در بهارِ زندگی، چرا شکوفه هایش
با تگرگی چنین ناگهانی، فرو ریخت؟

ای سروِ سر به فلک کشیده!
چرا امروز قهقهه خنده اش
به هق هق گریه ملتی تبدیل شده؟
آنچه سرویی خرامان چون او را از خاکش راند، چه بود؟
آن «دردی» که از درون او را چنین پُکاند
آنچه هرگز بر زبان نَراند، چه بود؟
آن معمایی با سکوتِ خود به خاک بُرد، چه بود؟
آن میراثِ مجهولی، یادگارِ اوست، چه بود؟
ای نُخبه در گور خفته!
مگر «درد» این نبود که نمی توان
«انسان را از جبرِ زمانه» رهاند؟
برای چه «دردی مزمن» مدام بر روح او سوهان می کشید؟
مگر خرچنگِ سرطان، مانند جهل از درون،
جگرِ خردمند را نمی خورد؟
مگر جانِ جوانش از غمِ زمانه ای جاهل ذوب نشد؟
مگر سرانجام چون شمعی تا خاموشی ابدی نسوخت؟
همان زنِ دانشمندی که چون شهابی،
دَمی آسمان را روشن کرد و سپس به بی نهایت پیوست.

مهستی شاهرخی / 23 ژوییه 2017/ 1 مردادماه 1396- پاریس