عصر نو
www.asre-nou.net

در هفتم مادر ادوارد زن سیاه پوش شهر!


Mon 17 07 2017

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
خانه ایست در انحنای کوچک جاده همایون پشت دیوار سفید و بلند بیمارستان شهناز. خانه که پیوسته سکوتی سنگین بر آن سایه افکنده است. مقابل خانه می‌ایستد؛ می‌داند کسی آنجا نیست. اصلاً خانه‌ای وجود ندارد؛ دیرگاهی است آن را ویران کرده‌اند. صاحب آن نیز دیگر در این شهر حضوری ندارد. آنچه می‌بیند خاطره خانه ایست که سال‌ها در دوران نوجوانی او را با خود مشغول کرده بود. به یاد زن سیاه‌پوشی می‌افتد که نخستین بار او را در آسیاب کهنه خراب‌شده از سیل در دروازه ارگ دیده بود. زنی که با ترکه چوبی به دنبال گوسفندش آمده بود. نخست ترسید! اما او بی‌صدا و چشمانی مات سوی گوسفندش رفت و همان طور که آرام واردشده بود، خارج شد؛ بی‌آنکه آن‌ها را نگاه کند و یا سخنی بگوید. هرازگاهی در آن آسیاب کهنه بازی می‌کردند. همیشه فکر می‌کرد که آن سنگ آسیاب بزرگ افتاده بر زمین سنگی است که اکوان دیو بر سر چاه بیژن نهاده است. گاه گوش خود را به سنگ می‌چسبانید تا صدای بیژن را بشنود. هر زنی که از مقابل آسیاب می‌گذشت فکر می‌کرد که منیژه است. زمانی که آن زن سیاه‌پوش با آن لباس‌های سیاه بلند و دستار سیاهی که بر سر بسته بود، قدم به آسیاب نهاد، او یقین کرد که منیژه است. تمامی شب به او فکر می‌کرد؛از مادرش پرسید.

مادرش گفت: "مادر بیچاره و داغ‌دیده ایست، تنها و غریب در این شهر که از فراق پسرش دیوانه شده؛ نامش مادر ادوارد است! " صبح هم همین نام را از هم‌بازی‌های خود شنیده بود. تاریک‌روشن صبح چند بز و گوسفند خود را پیش می‌انداخت از دروازه ارگ عبور می‌کرد و در انتهای جاده حسین‌آباد آن‌ها را به دست چوپان می‌سپرد و برمی‌گشت و در تاریک‌روشن غروب دوباره این راه را می‌رفت، گوسفندانش را تحویل می‌گرفت و ساکت غمناک به خانه برمی‌گشت، بی‌آنکه با کسی سخنی بگوید. گذرانش از فروش شیر و گاه ماست همین گوسفندان بود. بعد از سال‌ها دو اتاق خود را به کرایه داد، زندگی سخت شده بود و او ناگزیر از اجاره دادن اتاق‌ها. کسی که خانه به اجاره گرفته بود فامیل او بود. او امکان یافت که همراه مادرش به مهمانی در این خانه برود. حیاط غریبی داشت با حوضی بزرگ، درختان تبریزی بلند دورتادور دیوارها، همراه با ساختمانی آجری زیبا؛ پنجره‌های آبی‌رنگی داشت با پرده‌های سفید جا دری که امکان دیدن داخل اتاق‌ها را غیرممکن می‌ساخت. خانه او را به یاد ایستگاه‌های کوچک قطار می‌انداخت کوچک و تک افتاده که هیچ‌کس را گذر به آن‌ها نمی‌افتاد. در انتهای حیاط برآمدگی خاکی بود که دورتادور آن گلدان‌های شمعدانی نهاده شده بود. قبر پسرش بود؛ ادوارد معروف‌ترین دندان‌ساز شهر.

وقتی نخستین بار به این خانه رفت مجذوب سکوت سنگین خانه شده بود. دلش می‌خواست داخل اتاق‌ها را ببیند؛ احساس همدردی عمیقی با این زن سیاه‌پوش می‌کرد. در انتهای حیاط زن سیاه‌پوش را دید که با تمامی پیکر خود روی آن برآمدگی دراز کشیده و چنگ در خاک می‌زد. سخت ترسیده بود؛ زن سیاه‌پوش سر خود را بالا آورد و با دست اشاره کرد که دور شود. به اتاق برگشت مهمان‌دار گفت: "بیرون نرو بگذار راحت باشد !" می‌گفتند چهارشنبه آخر هرسال چندین شمع در اتاق پسرش روشن می‌کند؛ لباس‌های دامادی او را بیرون می‌آورد روی تخت پهن می‌کند، همراه دو گیلاس شراب خوری که بر روی میز می‌نهد و تا دیرگاهی از شب شراب می‌نوشد و آوازی آرام و غمناک را زمزمه می‌کند. سال‌ها قبل در چنین شبی جنازه پسر او که توسط حزب دمکرات زنجان اعدام شده بود را داخل گاری نهاده در خانه آورده بودند. جنازه را داخل خیاط نهادند و او تا صبح ناله کرد و فریاد کشید. کسی را نداشت یک زن ارمنی غریب در این شهر متعصب مذهبی. می‌گفتند صبح چند همسایه به در خانه‌اش رفتند. دیگر مادر ادوارد نبود، زنی افسرده و درهم‌شکسته که یک‌شبه پیر شده بود. جنازه پسرش را در حیاط خانه دفن کرد. مهر سکوت بر لب نهاد! نه دادخواهی کرد و نه از آن شهر رفت! لباس سیاه پوشید و تا دم مرگ آن لباس سیاه از تن نکشید. نماد دردی شد که بر او و پسرش رفته بود. در سرزمینی که اعدام کردن و کشتن امری عادی است. شهر هرگز نپرسید و ندانست که چرا فرزند او را اعدام کردند.

سال‌ها در شهر ماند هر صبح در خانه را گشود گوسفندهای خود را بیرون آورد مسیر معینی طی کرد برگشت در چوبی طوسی‌رنگ را بست و در تنهائی خود غرق شد! او هرگز زنی به تنهائی او ندیده بود یکتا وبی کس که تنها با برآمدگی خاک کنج حیاط سخن می‌گفت. درختان تبریزی سر به فلک کشیده خانه‌اش عزاداران همراه او بودند! که خموش در ظهرهای تابستان سایه بر سرش می‌افکندند و در غروب‌های غمناک زنجان که هزاران کلاغ‌سیاه در آسمان پر می‌گشودند، برگ ‌بر برگ می‌سائیدند و موسیقی حزینی را برای او می‌نواختند. مقابل در هفتم ایستاده است هنوز آن خش‌خش آرام برگ‌های درختان و حضور سنگین زن سیاه‌پوش شهر را احساس می‌کند. حضوری همراه با درد، همراه با عشق یک مادر که هر گز در این شهر مذهبی که تعداد مناره‌ها و تکیه‌ها و مسجدهای آن اندکی کمتر از تعداد اهالی این شهر است، دیده نشد! او سال‌ها زندگی کرد. انقلاب اسلامی و سیاه‌پوش شدن صدها مادر را در این شهر دید و غم عظیم آن‌ها را حس کرد. یک روز زمستانی پیکر او را که بر روی خاک فرزندش یخ‌زده بود یافتند پنجه در خاک با دهانی بازو فریادی در گلو. وصیت کرده بود خانه‌اش را به فروشند و کمک زنان بیوه کنند؛ و جنازه‌اش را همراه استخوان‌های پسرش در هرکجا که اجازه دادند دفن کنند، اما حتماً بااستخوان‌های پسرش. او نمی‌داند قبر مادر ادوارد در کجای این شهر در کجای این کشور است؛ اما می‌داند. زن سیاه‌پوش همراه استخوان‌های فرزندش در گوشه‌ای آرام‌گرفته با حکایتی از عشق و اندوه یک مادر که همشهری کوچک دیروز حال با حزنی عمیق آن را بازگو می کند.

ادامه دارد