عصر نو
www.asre-nou.net

برتولت برشت

بسته ی خدای مهربان

ترجمه علی اصغرراشدان
Mon 17 07 2017

Bertolt Brecht
Das paket des lieben Gottes

صندلیاولیوانای چای مونوباخودمون برمی داریم ومیاریم اینجاپشت کوره. وسیکی روم روهم فراموش نمی کنیم. جای خوبیه، آدم از سرماحرف که میزنه، واسه خودش گرمام داره.
بعضی افراد، به خصوص یه نوع خاص ازمرداکه یه جورائی مخالف احساسات گرائین، به شدت مخالف شبای کریسمسن. اماحداقل یه شب کریسمس توزندگیم واقعابرام بهترین خاطره ست. یه شب کریسمس 1908توشیکاگوبود. اول نوامبررفته بودم شیکاگو. اوضاع کلی روکه پرسیدم، بلافاصله بهم گفتن یه زمستوان سخت روبه روست که میتونه شهروبه اندازه کافی گرفتاراوضاع ناجورکنه. پرسیدم شانس چن ساعت کاربادیگ بخارچقدره، گفتن شانسی واسه دیگ بخاروجودنداره. امکان یه جای خواب بین راهوپرس وجوکردم، تمومش واسه م گرون بود. تواون زمستون 1908دستگیرم شدکه خیلیاتوشیکاگو، ازهمه حرفه ها، گرفتارهمون اوضاعن. توتموم ماه دسامبربادی وحشتناک ازدریای میشیگان به طرف شیکاگومی وزید. حول وحوش آواخرماهم یه ردیف بزرگ ازبسته بندی کننده های گوشت، کاسبی شونو تعطیل میکردن وسیل کاملی ازبیکارهارو میریختن توخیابونا.
تموم روزتوهمه ی بخشای شهردنبال یه جورکارلعنتی پرسه زدیم، سرآخر خوشحال بودیم که شب تونستیم تویه جای خیلی کوچیک پرازآدمای خسته تویه بخش ازمحوطه کشتارگاه بیتوته کنیم. اونجایه کم گرماداشتیم وتونستیم باخیال راحت بشینیم. مدت زیادی نشستیم وبایه گیلاس ویسکی، یه جورائی سرکردیم. همون یه گیلاس ویسکی روتموم روزواسه خودمون نگاداشتیم. رفقاتواون گرماوسروصدادورهم جمع بودن. همه چیزاونجابهمون امیدمی داد. شب کریسمس اون سالم همونجادورهم حمع بودیم، مهمون خونه ازوقتای معمولی شلوغ تربود. وسیکی آبکی بودورفقاخسته تربودن. منطقیه که رفقامهمونی روتبدیل به جشن کنن. تموم قضیه مهموناوابسته به این بودکه تموم شب بایه کیلاس خودشونواداره کنند. تموم قضیه مهموندارم اونائی بودن که گیلاسای خالی رو جلوشون گذاشته بودن.
حول وحوش ساعت ده دوسه تاجوون اومدن تو، معلوم نبودلعنتیاازکجاچن دلاری توجیبشون داشتن وهمه رومهمون کردن. به خاطرشب کریسمس،احساسات گرائی همه جاروپوشونده بود، تموم رفقادوست داشتن یکی دوگیلاسی بندازن بالا. پنج دقیقه نگذشته، مشروب فروشی غیرقابل تشخیص بود. همه گیلاسای وسیکی تازه روبلن کردن(فوق العاده مواظب بودن )، برگشتن دورمیزودورهم جمع شدن، ازیه دخترانگاریخزده خواسته شد « کاکواک » برقصه، تموم شرکت کننده های توجشن شروع کردن دست زدن. امایه چیزی که بایدبگم، اینه: شیطون لعنتی خواست دست سیاشوداخل بازی کنه، تورفقاخلق وخوی درستی واسه جشن نبود....
آره، ازهمون اول شروع جشن، این حادثه رویه شخصیت ناجورمتمرکزشد. فکرمی کنم مجبوربودهدیه ای داشته باشه که بتونه اونجوری به همه خیره نشه. هدیه کننده های اون شب کریسمس، بانگاه دوستانه متوجه قضیه نبودن. بعدازگیلاس هدیه شده اول ویسکی، طرح یه هدیه کریسمس ریخته شد. میشه گفت: ساختن یه کارمشترک، باسبکی تازه.
به دلیل تدسترس نبودن هدیه های فراون، رفقاکمتربه هدیه های مستقیم باارزش وبیشتربه هدیه هائی تمایل داشتن که واسه هدیه دادن به افرادحالتی نمادی یا احتمالامفهومی عمیق ترداشتن.
رواین حساب مایک سطل برفابه کثیف ازبیرون که به اندازه کافی اونجابود، آوردیم وبه میزبان هدیه کردیم. واسه این که ویسکی سال قبل اون به اندازه کافی واسه سال نوم مونده بود. یه قوطی کنسروکهنه توهم شکسته به گارسون هدیه کردیم، واسه این که اونم حداقل یه تیکه پذیرائی مناسب ازماکرده بود. به دخترمالک میخونه یه چاقوی جیبی دندونه دارهدیه کردیم، واسه این که میتونست لایه نازک پودرازسال گذشته مونده روصورتشوباهاش به کلاشونه.
تموم هدیه هاازطرف حاضرین، تنهاغیرازدریافت کننده ها، باکف زدن وتشویق پرافتخاررفقابه جالش کشیده شدن. بعدش اصل قضیه پیش اومد.
یه مردی بین مابودوانگارنقطه ضعفی داشت. هرشب اونجامی نشست ومثل همه به نظرمیرسید. بی تفاوتیش، حسابی نشون میدادکه آدم میتونه بااطمینان ادعاکنه به به طرزبرطرف نشدنی ئی پیش تموم رفقاشرمنده ست وبایدیه جورروابطی باپلیس داشته باشه. هرکسی میتونست ببینه که اون تووضع خوبی قرارنداره.
بین خودمون واسه این مردیه جوربرنامه ریزی خاصی کردیم. بااجازه مهموندار، سه صفحه ازیه دفترکهنه راهنمای آدرس کندیم که آدرس خبرکردن پلیس نگهبان توش نوشته شده بود. بادقت تویه روزنامه پیچیدیم وبسته روبه مردهدیه دادیم. بسته روتحویلش که دادیم، سکوتی خالص روهمه جامسلط شد. مردبسته روباتریدتودستش گرفت وباخنده ای تحقیرآمیزسرتاپامونوبانگاهش وراندازکرد. من متوجه شدم چی جوری باانگشتاش بسته رولمس می کنه تاقبل ازبازکردنش،بتونه مشخص کنه توش چی هست، بعدباسرعت بازش کرد.
حالااتفاق فوف العاده ای پیش اومد. مردفقط به نخ پیچیده دوربسته هدیه وررفت، انگارنگاه گمگشته ش روورق روزنامه که برگای جالب دفترراهنمای آدرس توش پیچیده شده بود،متمرکزشد، امادیگه نگاهش گمگشته نبود. ( خیلی بلندقدبود )، میشه گفت تموم پوست تیره ش باورقه روزنامه مچاله شد،چهره شوشدیداروبه پائین گرفت وازخودرهاشد... بعدازاون هیچوقت آدمی رو ندیدم که اونجورروزنامه بخونه. چیزی روکه خوند، به سادگی بلعید. بعدبالارانگاکرد. دوباره وازاون به بعد، هیچوقت نگاه درخشانی مثل نگاه اون مردندیدم.
خنده مخالفش توچهره درخشانش ظاهرشدوباصدای زنگدارخسته ی آروم گفت:
« اینوحتی توروزنامم میخونم، خیلی ساده، مدت زیادیه قضیه روشن شده. هرکسی تواوهایو میدونه من باکل قضیه کوچکترین کاری نکرده م. »
بعدخندید. همه حیرتزده اونجاوایستادیم، یه جورائی انتظاردیگه ای داشتیم. فقط دستگیرمون شدمردتحت یه جوراتهامه. حالاتنهاتواین روززنامه خونده وقضیه روفهمیده. خودشوبازسازی کردوناگهان باتموم قدرت حلق وازته قلبش شروع کردبه خندیدن. این قضیه انگیزه بزرگی درموردحادثه به مادادوتموم تلخیامونوازبین بردوشب کریسمس فوق العاده ای شد، تاخودصبح ادامه یافت ورفقاحسابی شنگول شدن.
فرقیم نمیکنه که این ورق روزنامه رونه ما، که خداانتخاب کرده بود...