سوارکار
Sun 25 06 2017
مجید نفیسی
من بادهای وحشی را رام میکنم
و بر پشت هر یک زینی استوار مینهم.
سوارکاران نوجوان
در ایوان پابپا میشوند
و نوبت خود را انتظار میکشند.
چشمهایشان در تاریکی میدرخشد
و بیم و امید از آنها میتراود.
از زیر چشم به هر یک نگاه میکنم
و شورِ نوجوانی خود را بازمییابم.
"تازه پشت لبم سبز شده بود که با برادرم
سوار بر اسب به زردکوه رفتیم
و شبی را در سیاهچادری
مهمانِ گلهداری بودیم.
او بزی را سربرید
بر سر آتش کباب کرد
و با می و مزه بر سفره نهاد.
سپس "شاهنامه" پیش آورد
داستانِ پادشاهی گرشاسپ را گشود
وصفِ رامکردنِ رخش را خواند
و رقصِ شعلههای آتش را
با سمکوبههای رخشی آتشرنگ,
پولادسم, سیاهچشم و پُرنگار
درهمآمیخت.
نیمهشب زیر ستارهها
کنار اسبها خوابیدیم.
سگهای گله از روی ما میجهیدند
و گرگهای گرسنه را دنبال میکردند.
آن شب دریافتم که اسبها
بیشتر ایستاده میخوابند."
سوارکاری از ایوان به بیرون میجهد
و بر پشت باد بسوی کاجها میتازد.
منگولهی کلاهش در باد میلرزد
و بالاتنهی کوچکش تکانتکان میخورد.
به کابل میرود او
به دشتی که چوپانی زابلی
فَسیلهی اسبان را به آنجا آورد
تا رستم, رخش را برگزیند
و او را اسبِ یگانهی خود کند.
مجید نفیسی
هشتم دسامبر دوهزاروسه
|
|