عصر نو
www.asre-nou.net

انتوان چخوف

داستان سرباغبان

ترجمه علی اصغرراشدان
Wed 21 06 2017

Anton-Chekhov.jpg
Anton Cechov
Die Erzählung des Obergärtners

در یک شهرک کوچک، یک آدم مسن تنهای نجوش به نام آقای تامسون یاویلسون، زندگی می کرد. دراین جانام تفاوت نمی کند و چندان نقشی ندارد. مرد حرفه ای شریف داشت – انسانها را مداوا می کرد. همیشه ترشرو و نجوش بود، تنهاحرفه اش که می طلبید، حرف میزد. هیچ کس را ملاقات نمی کرد، غیراز آشنائی که به تعظیمی ساکت منتهی می شد، باهیچ کس سابقه آشنائی نداشت. مثل راهبی بافروتنی زندگی می کرد. دانشمندی بود، طوری که می گفتنددرزمانه اش دانش هیچ کدام ازاهالی شهربه دانش اونمیرسید. روزوشبش رابامشاهدات ومطالعه کتابهاومعالجه بیماران می گذراند. هرامردیگری رادرسطحی پائین وبه صورتی عادی می نگریست. برای مقولات غیرضروری وقت نداشت. اهالی شهرخیلی خوب متوجه قضیه بودندوبه شدت سعی می کردندبادیدارهاوشایعات بی پایه، مایه آزارش نشوند. اهالی خیلی خوشحال بودندکه بالاخره خداانسانی براشان فرستاده که دردهارامعالجه می کند. باافتخارحس میکردنددرشهرشان یک مردوالازندگی می کند.
مردم درباره اش می گفتند« ایشان همه چیزرامیداند. »
به این هم بسنده نمی کردند، این راهم بایداضافه می کردند:
«ایشان عاشق همه است. توسینه این مرددانشمندقلب فوق العاده یک فرشته می تپد. »
گرچه اهالی شهرهم برای او بیگانه بودندونه خویشاوند، امامثل بچه های خوددوستشان میداشت وازدادن زندگیش به خاطرآنهادریغ نمی کرد. خودسل ریوی داشت وسرفه میکرد، امابرای ملاقات بیماری دعوت که می شد، بیماری خودرافراموش میکرد. به خودنمیرسید. نفس نفس میزدوکوههارابالامیرفت، چنان ارتفاعی راخودش هم دوست داشت. ازسرماوگرماباکش نبود، به گرسنگی وتشنگی توجه نداشت. پول قبول نمی کردواین امرعجیبی بود- یکی ازبیمارانش که میمرد، قاتی وابستگانش می شد، دنبال تابوت میرفت وگریه میکرد.
خیلی زودوجودش درشهرآنقدرضروری شدکه اهالی تصورکردنددرگذشته چطوربدون وجوداین انسان می توانستندامورشان رااداره کنند. قدرشناسی شان بیکران بود. بزرگهاوکودکان، آدمهای خوب وبد، محق ونامحق، همه یک حرف میزدند: همه محترمش میداشتندوبراش ارزش قائل بودند. توشهرک وتمام اطرافش انسانی وجودنداشت که به خوداجازه داده باشدمقوله بدی رابه اوتحمیل کند. به این موضوع هم فکرکنید: خانه اش راترک که میکرد، هرگزدرهاراقفل نمی کردوپنجره هارانمی بست. متفاعدشده بودهیچ دزدی نیست که بتواندتصمیم بگیردمزاحمتش شود. اغلب پیش می آمدکه برای معالجه بیمارهای دوردست، بایدداخل جنگل وروی دامنه کوههائی راپیاده می گذشت که عده ای ولگردگرسنه دراطراف پرسه میزدند. کاملااحساس امنیت میکرد. یک شب ازملاقات یک مریض که برمی گشت، توجنگل موردهجوم دزدهاقرارگرفت، دزدهااوراشناختندوجلوش کلاه ازسربرداشتندوپرسیدند میل به خوردن چیزی ندارد؟ وقتی توضیح دادسیراست، یک پالتوگرم بهش دادندوتانزدیک شهرهمراهیش کردند. ازاین قضیه خوشحال بودندکه تقدیراین قرصت رابه آنهاداده تااین انسان شریف شاهدحق شناسی شان باشد. مادربزرگم تعریف داستانش رادنبال کردوگفت:
« قابل درک است که گاوها، اسب هاوسگهاهم اورامی شناختندوموقع برخوردباهاش سرخوش می شدند. »
واین مردکه به نظرمیرسیدباتعالیش ازتمام بدی ها، دزدیها، بی بندوباریهاومالکیت مبرابود، یک روززیباجنازه اش غرقه درخون، باجمجمه ی خردشده، افتاده توآبکندی پیدامی شود. چهره پریده رنگش،باحیرت رنگ آمیزی شده. بله،نه وحشت، بلکه به قاتل روبروخیره شده وحیرت روچهره اش یخ زده بود. حالامی توانستندمراسم حاک سپاری راانجام دهند. اهالی شهرواطرافش متوجه این قضیه شدند: همه میخواستندگوش به مراسم خاک سپاری نسپارندومایوسانه ازخودبپرسند: چه کسی می توانست این مردراکشته باشد؟ قاضی ومامورهای تحقیق رفتندوجنازه دکترراموردبررسی قراردادندوگفتند:
« اینجاتمام نشانه های یک قتل راجلوی خودداریم. امادرسراسرجهان آدمی نیست که توانسته باشددکترمارابه قتل رسانده باشد. ظاهراقتلی دراینجاوجودنداردوتطابق شواهدتصادف خالص است. بایدپذیرفت دکتردرتاریکی توآبکندسقوط کرده وبه شکلی مرگ آوردصدمه دیده...»
تمام اهالی شهربااین نظریه توافق داشتند. دکتربه خاک سپرده شدودیگرهیچ کس درباره یک قتل فجیع حرفی نزد. وجودانسان پستی که آنهمه ثروت عمومی راتصرف کرده ودکتررابه قتل رسانده، به نظرواقعی نمیرسید، چراکه پستی هم برای خودمرزهائی دارد – اینطورنیست؟
امامیتوانید تصورکنید؟ – ناگهان حادثه ای منتهی شدبه نشانه هائی ازقاتل. مردم دیدند پسرک مجرم قبلی که درزندگیش شرورنامیده می شد، دربرابرنوشیدن نوشیدنی، یک ساعت ویک انفیه دان دادکه متعلق به دکتربودند. پسرک موردبازجوئی قرارکه گرفت، گرفتارسردرگمی شدوطاهرادروغ گفت. خانه اش رابازرسی که کردند، توبررسی هاتورختخوابش یک پیرهن باآستین های خونین ویک چاقوی طلائی جزاحی پیداکردند. منتظرچه شواهددیگری بودند؟ تبهکاربه زندان فرستاده شد. اهالی خشمناک بودند، اماهمزمان گفتند:
« غیرواقعی است! نمیتواند اینطورباشد! فکرنمی کنی اشتباهی پیش آمده؟ ممکن هم هست شاهدهادروغ بگویند! »
قاتل دردادگاه اتهاماتش رابه شدت تکذیب کرد. همه برعلیه اوحرف زدند، متقاعدشدن به مجرم بودن او، معتقدشدن به این واقعیت ساده بودکه زمین سیاه است. قضات تقریبابه هم نزدیک شدند: یک دوجین پرونده راجابه جاکردند، شاهدهاراناباورانه نگاه کردند، سرخ شدندوآب نوشیدند...گفتگوصبح زودشروع شدوآخرهای شب پایان یافت. رئیس دادگاه به قاتل گفت:
« متهم! این دادگاه تورادرقتل دکتر « صاوندسو » مقصرمیداندومحکوم میکندبه....»
رئیس دادگاه میخواست بگوید« به مرگ » اماورقه راباحکم پائین گذاشت. عرق سردراازپیشانی خودپاک کردودادزد:
« نه! اگرناعادلانه محکوم کنم، خدامجازاتم می کند، قسم میخورم متهم بی گناهست! من نمیتوانم به افکارم اجازه دهم انسانی راپیداکندکه شهامت به قتل رساندن دوستمان دکترراداشته باشد! یک انسان نمیتواندتااین عمق سقوط کند! »
قضات دیگریکصداگفتند « بله، چنین انسانی وجودندارد. »
جماعت فریادزدند « نه، آزادش کنید!...»
قاتل آزادشدوهیچ روح انسانی ئی قضات رابه بی عدالتی متهم نکرد. مادربزرگم درادامه گفت:
« خدا، به خاطراین اعتقادات شان به خواسته های انسانی، تمام گناهای اهالی شهرکوچک رابخشید. خداشادمیشود،وقتی انسان باورمیکندکه تصویراوست. خدااندوهگین است، وقتی انسان، انسانیت رافراموش وانسان رابه زشتی سگهامحاکمه می کند. تبرئه اهالی شهرکوچک که خسارتهائی بارمیاورندرادوست دارد،خودقضات هم باورمیکنندکه این اعتقادات چه اثرات مثبتی روی انسانهای اطراف شان داشته. ایمان هم مرده نمی ماند، احساسات شریف رادرماارتقامیدهدوهدایتمان میکندکه هرانسانی به انسان دیگرعشق بورزدوبهش توجه کند! واین مسئله ی مهمی است!...»