غمی که با غروب آمد....!
Tue 13 06 2017
دکتر عارف پژمان
از چشم روز گار، چو اشکم، فشانده ای
همچون غبار، از سر بامم تکانده ای
از انزوای من ، به ضیافت نشسته ای
راحت مرا به کوچهء تحقیر، رانده ای
گفتی ، سپیده دم ، سر راهم ، گذر کنی
مثل گذشته ها ،سر قولت نمانده ای !
آن بامداد و میخک قرمز، به باد رفت
در قاب راز ناک غروبم، نشانده ای
ای شعر شب نورد،به آزادگان بخند:
در کوهسار، بانگ سحررا رسانده ای
تالار انتظار،چو صحرای محشر است
بودای من ، تو فلسفهء درد، خوانده ای؟
|
|