عصر نو
www.asre-nou.net

خاطرات زندان: یادی از داود مدائن


Mon 5 06 2017

عزت مصلا نژاد


زنده یاد داود مدائن

اولین بار داود را در بند شش زندان کمیته ی مشترک دیدم. مرا پس از چهارماه و هفت روز بازداشت از زندان اوین به کمیته آورده بودند. قبلاً اسم داود را در رابطه با گروه فرهت شنیده بودم. در آن دوران بروبچه های زندانی چه در سلول و چه در اتاق های عمومی زندان دیده ها و شنیده های خود را با یکدیگر در میان می گذاشتند. در رابطه با فرهت و گروهش داستان های خنده دار زیادی برسر زبان ها بود. از آن جمله این که فرهت مردی است میان سال عین باباشمل معروف که در افسریه تهران تعدادی جوان اول عمر بی تجربه را دور خود جمع می کند و مرتباً به آنها کله پاچه می دهد و آنان را به خواندن کتاب و بحث سیاسی تشویق می کند غافل از آن که ساواک از ابتدا درگروه رخنه کرده است و بی آن که بروبچه ها دست به سیاه و سفید بزنند همه را دستگیر می کند. پس از دستگیری فرهت همه چیز را به گردن داماد خودش می اندازد:
– “من اصلاً و ابداً اهل این حرفا نبودم. دامادم منو به این راه کشاند.”
این حرف یک دروغ شاخدار بود. بعدها ازبروبچه های گروه فرهت شنیدم که او خودش چهار راه حوادث بوده است و چنان با آب وتاب به پرسش های سیاسی بچه ها پاسخ می داده که به او لقب “امام محمد فرهت مطلق” داده بودند و تا مدت ها در زندان ها از او با نام “امام فرهت” یاد می کردند:
ـ “تو هر چه ازت می پرسیم می دونی؛ پس تو امامی….”
این درحالی بود که هم فرهت به ظاهر چپ بود و هم کلیه ی اعضای گروهش چپ بودند. بعدها که فرهت را دیدم و سنجیدم، شخصیت اش مرا به یاد آدم های هفت خط مثل حاجی بابای اصفهانی قهرمان کتاب جیمز موریه انداخت که یک روده راست در شکم شان نیست و چپ و راست دم خر و شتر را بهم می بندند. مثلاً فرهت هرکسی را که سرراهش قرارگرفته بود یارگیری کرده بود. یکی از این افراد جوانی چوپان با پوست تیره و چهره ای کولی وار بود به نام “حسین دلارام” که از سواد بهره ای نداشت. یک روز که سرتیپ زندی ضمن بازدید از سلول عمومی ما، رو به حسین کرد و پرسید:

ـ “حسین آقا تو دیگه چرا به این راه کشیده شدی؟”
ـ “تیمسار ما دنبال فرهت راه افتادیم.”
سرتیپ زندی سری تکان داد و گفت:
-“می دونم همه ی این آتش ها ازگور فرهت بلند میشه. می دونیم باهاش چه بکنیم.”
سرتیپ زندی بعد خطاب به همراهانش گفت:
ـ “این حسین آقا کسر وجاهت داشته؛ فرهت می خواسته یه دختر بندازه به او و بکشوندش به این راه ها.”
باز شنیدیم زمانی که یکی از بچه های گروه شکایت می کند که چرا فرهت ما را به این روز انداخت، یکی از اعضای مسن ترگروه (فکر می کنم عمو اسفندیار) به او می گوید:
ـ “وقتی می رفتیم توی دکون کله پزی و تو به حساب فرهت می گفتی اوسا کله پاچه بیار، بی مویش هم بیار، حالا این چیزا هم داره.”
جالب این بود که منظور فرهت از دامادش که همه بلاها را او به سرش آورده بود کسی نبود جز داود مدائن. جالب تر از آن این که داود اصلاً داماد فرهت نبود. فرهت یکی دو بار بین بچه ها گفته بود که دلش می خواهد دخترش را به داود بدهد. به این ترتیب داود در ساواک تبدیل می شود به داماد فرهت و سپر بلای او.
اجازه دهید از یکی از برخوردهای خود با فرهت یاد کنم: فکر می کنم سال ۱۳۵۴ خورشیدی بود. با دوست عزیز دیرینم هوشنگ عیسی بیگلو درگوشه ای از حیاط زندان قصر نشسته بودیم وگپ می زدیم. فرهت به ما پیوست و سعی کرد خودش را پیش هوشنگ عزیز کند. هوشنگ به دو دلیل در بین کلیه ی بچه های زندانی مورد احترام بود. نخست به خاطر مقاومت های مافوق انسانی اش در زیر شکنجه های جانکاه ساواک. دوم به خاطر دانش وسیع اش به عنوان وکیل پایه یک دادگستری. فرهت شروع کرده به خود شیرینی:
ـ “در جریان سال های قبل از ۲۸ مرداد، رسولی (شکنجه گر و بازجوی معروف ساواک) بازجوی من بود. اسم اصلی اش ناصر نوذری است.”
آقای عیسی بیگلو از فرهت پرسید:
ـ “رسولی چند سالشه؟”
فرهت اندکی مکث کرد و گفت:
ـ “حدود چهل سال”
عیسی بیگلو گفت:
ـ “با یه حساب سرانگشتی او در آن سال ها بچه بوده و نمی توانسته بازجو باشه.”
فرهت خاموشی را پیشه کرد.
و اما بشنوید از نخستین ملاقات من با داماد فرهت. بین بیست تا سی نفر زندانی سیاسی را چپانده بود در سلول حدود شش در چهار ما. هوای سلول خفه بود مخصوصاً زمانی که زمستان ها بخاری غول پیکر نفتی بند را در بیرون روشن می کردند. من که از هم سلول زندان اوین خود زنده یاد دکتر نظام رشیدیون یاد گرفته بودم که بهترین درمان فشارهای جانکاه زندان ورزش و نرمش های سنگین بدنی است، روزانه بیش از دو ساعت نرمش می کردم و بچه ها را هم مرتباً به این کار وا می داشتم. یادش به خیر حمید حائری زنگنه که در رابطه با این موضوع سر به سرم می گذاشت:
ـ “این عمو مصلی از بس نرمش کرده تمام عضلاتش سفت شده و بالاتر از اون مغزش هم سفت شده.”
من در رابطه با طاقت و بنیه ی ورزشی بیش از حد به خودم اطمینان داشتم تا روزی که بچه های اتاق عمومی کمیته را از جا بلند کردم که ورزش کنند. خیلی ها تنبلی کردند و ترجیح دادند که از جای خود جــُم نخورند. داود مثل خدنگ از جا پرید و در آن هوای خفه بی وقفه ورزش کرد. او به مدت یک ساعت یا بیشتر پا به پای من ورزش کرد. حرکت های ورزشی اش چنان سنگین و سریع بودند که خیلی زود متوجه شدم که با حریفی نیرومند روبرو هستم. خودم را از تک و تاب نینداختم. همه بچه ها بریدند و من و داود ماندیم. نفس ام به شماره افتاده بود. آرزو می کردم که داود زودتر برنامه را تمام کند ولی داود ول کن نبود. سرانجام من هم بریدم و خود را به گوشه ای پرت کردم. داود نرمش های سنگین را حدود یک ساعت دیگر ادامه داد. از شکست آشکار خود خجالت کشیدم، لیکن خودخواهانه خود را تسلی دادم:
ـ “خب دیگه داماد فرهته!”
این ماجرا طی ماه ها و سال های بعد، داود و مرا به صورت دو یار جداناشدنی ورزشی در زندان قصر درآورد. بندهای مختلف زندان قصر را برحسب سالهایی که فرد زندانی گرفته بود تقسیم کرده بودند. زندان های شماره ۴ و۵ و۶ را به زندانیان حبس بالا اختصاص داده بودند. در حالی که بندهای ۲ و۳ که به چهار و پنج و شش راه داشت به زندانیان با محکومیت پائین اختصاص داشت. بندهای یک و هفت و هشت هم مخصوص زندانیان با محکومیت پائین تر بود. یک زندان مجزا وجود داشت به نام زندان شماره ۴ که حیاطش قناس بود و زندانیان با محکومیت متفاوت (معمولا کمتر از چهارسال) را در خود جای می داد. داود و من هر دوتامان سه سال حبس گرفته بودیم و متناوباً در بندهای سه، یک و هفت و هشت و زندان ۴ زندانی می کشیدیم. آنچه که به ما روحیه می داد و در واقع مؤثرترین درمان فشارهای همه جانبه زندان بشمار می آمد، انجام منظم و پیوسته ی ورزش های سنگین بود. داود اعتقاد داشت که ورزشکاران از روحیه ی بسیار بالاتری برخوردارند و بهتر می توانند در قبال فشارهای روزافزون زندانبان و شرایط زندان ایستادگی کنند. با توجه به این باور بود که او همواره همگان را به ورزش تشویق می کرد. من ضمن موافقت با داود، براین باور خود نیز پافشاری می کردم که با شوخی و طنز نیز می توانیم هم روحیه خود در سطح عالی نگه داریم و هم روحیه ی هم زنجیران خویشتن را. از این لحاظ بود که من از داخل سلول تا بندهای عمومی، همواره ورزش را با طنز و شوخی درآمیختم. یادشان بخیر ابوالفضل موسوی، یوسف اردلان، فریدون رزمند، دکتر عزیز ناطقی، دکتر احمد کفاشی، حمید درختیان و سعید کلانتری که طنزهایشان زبانزد بروبچه های در بند بود.
در زندان قصر گروهی صبح زود ورزش می کردند و گروهی بعدازظهرها. در حالی که تعداد ورزشکاران صبحگاهی زیاد بود، نرمش هاشان سبکتر و آرام تر انجام می شدند. صبح کارها از همه ی گروه ها بوِیژه طرفداران مجاهدین تشکیل می شدند، در حالی که بعدازظهرکاران بیشتر بروبچه های چپ را تشکیل می دادند. من جزو گروه بعدازظهرکارها بودم. نرمش های بعدازظهر به مراتب سنگین تر بودند و پس از بیش از بیست دقیقه دویدن که دورهای آخرشان تند و طاقت فرسا می شدند شروع می شدند. داود اغلب جلودار ورزش های ایستاده بود. پس از ورزش های ایستاده، من وسط حیاط زندان می ایستادم و با صدای بلند فریاد می زدم:
ـ “ورزش های خوابیده مفید و مؤثر در فضای باز!”
داود از این دعوت خیلی خوشش می آمد. پس از پایان نرمش های خوابیده، من با صدای بلند می گفتم:
ـ “به امید روزی که از این گوشه تا آن گوشه ی دیوار ورزشکار خوابیده داشته باشیم.”
اگر روزی تعداد ورزشکاران خوابیده زیاد می شد، داود رو به من می کرد و می گفت:
ـ “عمو حالا خوشحالی؟”
ورزش بعدازظهر در حدود دو ساعت طول می کشید و شگفت آور بود که مقامات زندان (حتی سرگرد زمانی جلاد) جلو ورزش را نمی گرفتند. من تقسیم ورزشکاران به صبح کار و بعدازظهرکار را به صورت عاملی برای شوخی درآورده بودم. از هر کسی که تازه وارد زندان می شد می پرسیدم:
ـ “صبح کاری یا بعدازظهرکار؟” بعد از آن تازه وارد را به پیوستن به ورزشکاران بعدازظهرکار ترغیب می کردم و کفر صبح کارها را درمی آوردم.
عده ی زیادی از بروبچه پس از انجام ورزش های ایستاده ی بعدازظهر، می رفتند داخل بند، دوش می گرفتند و تا هنگام شام قدم می زدند یا استراحت می کردند. فقط معدودی برای ورزش های خوابیده می ماندند. من به دوستانی که تا آخر می ماندند می گفتم “گداها” و هرکدام را با پیشوند “گدا” صدا می زدم. “گدا داود” از همه ی گداها گداتر بود. به عبارت دیگر او ثابت ترین و محکم تری پای ورزش بعدازظهرها بود که بیش از دو ساعت به طول می انجامید. دیگر یاران ثابت ورزش عبارت بودند از حسن مرادی (از اعضای گروه فرهت که بچه ی گلی بود و اهل زندان به خاطرکارگر بودنش به او احترام می گذاشتند)، نعمت حق وردی که بچه اراک بود و محکم و تزلزل ناپذیر. من به نعمت می گفتم:
ـ “گدا نعمت، رئیس گداها”
نعمت هم بلافاصله پاسخ می داد:
ـ “عمو رئیس گداها خودتی!”
ابوالفضل قزل ایاغ از شوخ ترین، محکم ترین و شورانگیزترین افراد گروه بعدازظهر بود. او اهل زنوز آذربایجان بود و مرتباً سربه سرهمه می گذاشت:
ـ “زنوز مرکز دنیاس!”
فرشاد از بچه های بی شیله پیله ی دانشکده ی فنی نیز از پاهای ثابت ورزش بود.
غذای زندان در مجموع خوب ولی کم بود. کمبود غذا را بچه ها با خریدن تخم مرغ از فروشگاه زندان و پختن یک غذای تکمیلی در آشپزخانه جبران می کردند. یادش بخیر آقای تائب که از همه چیز، حتی پوست هندوانه، غذا درست می کرد. شب هایی که راگو می دادند برای اغلب بروبچه های زندانی عزا بود و برای ما بعدازظهرکارها عروسی. داود و نعمت راه می افتادند و تکه های دنبه را که روی آبگوشت کاسه ها به صورت پف کرده بالا آمده بودند در یک کاسه ی بزرگ جمع می کردند و لای نان های باتونی که خمیرشان را بیرون آورده بودند می گذاشتند. داود مرا از هر گوشه ای که خود را گم وگورکرده بودم پیدا می کرد:
ـ “عمو بیا ساندویچ دنبه بخور!”
گداها دور هم می نشستیم و با لذت تمام ساندویچ دنبه می خوردیم و جالب این بود که هیچ کدام هم اضافه وزن پیدا نمی کردیم.
آن چنان دوستی محکمی بین ما گداها ایجاد شده بود که نه تنها در رابطه با دویدن و نرمش های ایستاده و خوابیده بعدازظهرها با هم همکاری می کردیم، بلکه اغلب با هم کتاب می خواندیم، درد دل می کردیم، یکدیگر را دست می انداختیم و از خانواده های خود در بیرون حرف می زدیم. مثلاً من می دانستم که اسم پدر داود عباس، اسم پدرحسن مرادی گلابعلی، اسم پدر منصور خوشخبری عبدالجبار، اسم پدر اسفندیار کریمی ذبیح الله و اسم پدرقزل ایاغ مش نمازعلی است. آنها هم می دانستند که اسم پدر من فتح الله است. بسیاری از اوقات به جای این که یکدیگر را دست بیندازیم پدرها را دست می انداختیم. به عنوان مثال اجازه دهید که از بهروز خیرخواه صحبت کنم که امیدوارم زنده باشد و سرمست. بهروز روزهای نظافت زندان گاهی به تنهایی شصت پتو می شست. او ورزش های بعدازظهر ما را دقیقاً زیر نظر داشت و اگر من کوچکترین اشتباهی می کردم یقه ام را می گرفت و می گفت:
ـ “عمو تو آدم خری هستی!”
اسم پدر بهروز مصطفی بود و ما می دانستیم که مصطفی سال ها پیش از مادر بهروز منّور جدا شده است. هرکدام از ما که با هم دعوامان می شد، همه ی کاسه کوزه ها را بر سر مصطفی می شکستیم:
ـ “خیلی خری!”
ـ “خر مصطفی کچله!”
این به دلیل صمیمیت و خلوص بیش از حد بهروز بود و این که محبوب همگان بود.
یک روز برای جمعی از بچه ها تعریف کردم که قدیم ها در جهرم ما کوه نشین ها گوسفندهاشان را زمستان ها می کردند داخل غار. سال ها بعد چهارپادارا می رفتند و کود گله را که بر اثر مرور زمان سفت شده بود را از کف غارها می کندند و بار خر می کردند و به شهر می آوردند و به قیمت گزاف می فروختند. یکی از بچه ها به شوخی گفت: ـ “عمو مصلی نکنه این بابای خودت بوده؟” ازآن به بعد من سر به سرهر کس می گذاشتم می گفت:
ـ “برو تو هم با این بابای پشکل دزدت.”
داود به دفاع از من برمی خاست و می گفت:
ـ “اولاً پشگل نبوده و کود گله بوده؛ دوماً توی غار بوده و دل شیر می خواسته بره تو غار….”
یک روز هم برای بچه ها از پدرم تعریف کردم که هر زمان در رابطه با مزه ی غذا ایراد می گرفتم می گفت:
ـ “این قدرکفران نعمت نکنین. من خودم سال قحطی با عوض مشتی ابوالحسن رفتیم زرقان گدایی.”
از آن به بعد به هر کس می گفتم بالای چشمت ابرو فورا می زد توی ذوقم:
ـ “برو تو هم با اون بابای گدات!”
من جواب می دادم:
“پدرنامرد گدایی نبوده؛ سال قحطی بوده….”
داود بلافاصله دنباله حرف مرا می گرفت:
ـ “برحسب ضرورت هم بوده.”
داود هنوز بیست سالش نشده بود که به زندان افتاده بود. در زندان بود که او شروع کرد که دیپلم دبیرستانش را بگیرد. در آن زمان اگر اشتباه نکنم درس های کلاس پنجم ریاضی را می خواند. گداها و سایر بچه ها حسابی به داود کمک می کردند. من هر وقت دست می داد با او انگلیسی کارمی کردم. داود هم در زندان درس می خواند، هم کارسیاسی می کرد، هم در ورزش و تشویق همگان به ورزش سرآمد بود. اگر یک روز یکی از بچه ها در برنامه ی ورزش حاضر نمی شد، داود تا او را پیدا نمی کرد و از حالش جویا نمی شد از پای نمی نشست. یک روز من سخت سرما خورده بودم، پتو را کشیدم روی سرم و خوابیدم. داود که جلودار ورزش بود و نمی توانست بروبچه ها را رها کند به نعمت گفته بود:
ـ “بدو برو عمو را پیدا کن و هرطورشده بیارش توی جمع.”
نعمت آمد بالای سر من و اصرار کرد که “عمو پاشو بریم ورزش!” من به او هشدار دادم که سرما خورده ام و حالم نزار است و باید استراحت کنم. نعمت ول کن نبود:
ـ “پاشو عمو تنبلی نکن! بلند شو بریم ورزش خوب میشی!”
شرایطم اسفناک بود. نای این که از سرجای خود بلند شوم نداشتم تا چه برسد به این که در نرمش های سنگین درگیرشوم. لیکن نعمت ول کن نبود و هیچ جوری نمی شد از دستش خلاص شد. سرانجام توافق کردیم که با فرهنگ انگلیسی حییم فال بگیریم. به این ترتیب که اگر لغتی مثبت آمد با نعمت بروم وگرنه سرجای خود بخوابم. سرکتاب را بازکردیم. کتاب معنای فارسی یک عبارت انگلیسی را نوشته بود: “برای این کار عجله کنید!” چاره ای نبود، از جای خود بلند شدم و در حیاط به جمع بچه ها پیوستم. گل ازگل داود شکفته شد. آن روز پا به پای بچه ها ورزش کردم و در پایان سرماخوردگی که مثل کوه آمده بود مثل مو رفت. داود و نعمت و بقیه ی گداها تا مدت ها این موضوع را با آب وتاب برای دیگر بچه ها تعریف کردند.
یک روز با یکی از بچه های لر (زندان پر بود از بچه های بروجرد و خرم آباد که یاد همه شان بخیرباد) راه می رفتم وگپ می زدم. فکر می کنم آقای فتاح الحسینی بود. چند بار به نشانه ی تأیید به من گفت:
ـ “خیر بابات!”
من شدیداً عکس العمل نشان دادم وگفتم:
ـ “من از این حرف بدم می آد. بی زحمت هیچوقت دیگه این حرف رو به زبون نیار که بد می بینی.”
ـ “این که حرف خوبیه. خیر بابات یعنی خوبی برا بابات و برای خودت و خونواده ات.”
ـ “باز هم که گفتی. دیگه تکرار نشه! به هیچکه هم نگو که من حسابی بدم میاد. نذارکلاهمون بره توی هم.”
مخاطبم با دلخوری از من جدا شد. یک ساعت نگذشته بود که هرکس مرا می دید یک چاق سلامتی حسابی با من می کرد و بعد می گفت:
ـ “خیر بابات!”
من حسابی ازکوره درمی رفتم. می گذاشتم دنبال طرف و اگر زورم می رسید یکی دوتا مشت هم حواله اش می دادم. ازآن به بعد من بودم و تقریباً تمام بچه های زندان. هرکس به من می رسید می گفت:
ـ “خیر بابات!”
من هم می گذاشتم دنبال طرف، یا به او بدوبیراه می گفتم، یا خواهش می کردم و یا التماس که این حرف را بر زبان نیاورد. این ماجرا دو ماهی ادامه پیدا کرد.

زندان اثر ونسان ون گوگ
یادش بخیر منوچهر ریحانی ماسوله، استاد زبان فرانسه ی من در زندان بود. جالب این که او بیش از خود من علاقه داشت که من زبان فرانسه یاد بگیرم. یک روز هنگام تدریس منوچهر از من پرسید:
ـ “عزت تو که اینقدر به بچه ها درس میدی و درس می گیری و آدم روشنی هستی چرا از خیر بابات بدت می آد؟”
اخم کردم و عصبانی شدم و گفتم:
ـ “منوچهر من نسبت به این عبارت حساسیت دارم. اگه یه بار دیگه اینو به زبون بیاری دیگه نه من و نه تو.”
منوچهر که حاضرنبود به آسانی میدان را خالی کند قاه قاه خندید وگفت:
ـ “حالا با ریش هر که بازی با ریش بابا هم بازی… راستشو بگو داستان چیه؟”
دلم نیامد منوچهر را با آن همه صداقتش در خماری بگذارم. گفتم:
ـ “منوچهر بهت میگم ولی به شرطی که قول بدی به احدی نگی.”
پس از آن که از منوچهر قول گرفتم، راز خود را برایش فاش کردم:
ـ “ببین منوچهر بچه ها تو زندانن؛ توی یه محیط بسته نه تفریحی دارند و نه برنامه ای که زندگی شونه از یه نواختی بیرون بیاره. من از”خیر بابات” برای خودم یه دکون درس کرده ام. بچه ها با سر به سر من گذاشتن کیف می کنند و می خندند. من هم از شادمانی اونا شاد و شنگول میشم. اونا به ریش من می خندند و من به ریش اونا. این به نفع همه اس.”
منوچهر شاد و شنگول با من دست داد وگفت: ـ “عالیه! ادامه بده!”
منوچهر اشتباه می کند و موضوع را با یکی از بچه های لر در میان می گذارد. اخبار و اطلاعات به سرعت برق در زندان پخش می شد. از فردا هیچکس به من نگفت “خیر بابات”. دکانم تخته شد. در تمام مدتی که همه با گفتن “خیر بابات” مرا دست می انداختند و حتی حسن مرادی هم به من “خیر بابات” می گفت، داود حتی یک بار هم این عبارت را بر زبان نیاورد.
یکی از روزهای زمستان هوا یخبندان بود و بورانی. سرما بیداد می کرد. گرچه در بندها باز بود ولی به سبب سرما همه در اتاق های خود چمباتمه زده بودند. ساعت ورزش که فرا رسید داود همه ما را صدا کرد. خودش جلودار شد و ما به دنبال او بدون پیراهن و با یک شلوارک به مدت طولانی در حالی که به شدت برف می بارید یک ساعتی دور حیاط زندان قصر دویدیم و بعد کلیه حرکت های ورزش ایستاده را انجام دادیم. نگهبان ها مات و مبهوت مانده بودند و بهم می گفتند:
ـ “اینا همه شون چریک اند. بیخود نیس که از اون کارا می کنن.”
یک روز با داود بر سر یکی از بچه ها دعوایم شد. من از رفتار او به شدت دلخور بودم و داود می گفت باید با او با گذشت و شفقت رفتار شود. هر چه داود زور زد من نه تنها حرفش را قبول نکردم، بلکه در برابر جمع خود داود را هم مورد سرزنش قرار دادم:
ـ “تو هم با طرفداری از او از او بدتری.”
داود لام ازکام تکان نداد ولی پس ازپایان نرمش های خوابیده رو به جمع کرد وگفت:
ـ “من به اعتراض علیه عمو مصلی ده تا شنا می رم.”
شروع کرد به شنا رفتن. من که به شدت ناراحت و منقلب شده بودم بالای سرش ایستادم و با لحن التماس آمیزی گفتم:
ـ “خواهش می کنم این کار را نکن”
داود فقط یک بار شنا رفته بود. حسن مرادی واسطه شد و او را از ادامه ی کار بازداشت.
همانطورکه قبلاً گفتم یاران نزدیک در زندان زندگی خانوادگی خود را از سیرتا پیاز برای یکدیگر تعریف می کردند. من برای داود از ماجراهایی که بر من طی سال های ۱۳۴۶ تا ۱۳۴۸ خورشیدی در ورامین به عنوان لیسانس وظیفه و افسر انتظامی سپاهیان دانش منطقه گذشته بود سخن ها گفته بودم. یک روز داود یک زندانی عادی خارج ازکمون آورد و به من معرفی کرد وگفت:
ـ “عمو ایشون اهل ورامین هستن. شما را بهم معرفی می کنم، شاید دوستان مشترکی داشته باشین.”
اجازه بفرمائید توضیح دهم که در آن زمان در زندان ما تمامی زندانیان سیاسی (اعم از زندانیان چپ، مجاهدین و مذهبی های غیر مجاهد) با هم به صورت کمونی (دسته جمعی) زندگی می کردند. سبزی و میوه که از خانواده ها می رسید به تساوی بین زندانیان تقسیم می شد و پولی که خانواده ها برای جگرگوشه های خود می دادند به صندوق مشترک می رفت. توزیع غذا و خرید توسط دو مسئول بند (یکی از بچه های مذهبی و دیگری از بچه های چپ) به صورت مخفیانه و دور از چشم زندانبان انجام می پذیرفت. معدودی زندانی خارج ازکمون زندگی می کردند. این زندانیان سه دسته بودند. نخست کسانی که با دیگر بچه ها اختلاف اساسی داشتند. دوم زندانیان سیاسی بریده که با جدایی از دیگران می خواستند وفاداری خود را به پلیس نشان دهند و هر چه زودتر مشمول “عفو ملوکانه” شوند. سوم زندانیان عادی که به خاطر جعل سند و یا خرید و فروش اسلحه بین زندانیان سیاسی بُرخورده بودند. کسی که داود به من معرفی کرد از گروه سوم بود.
داود خلاف بسیاری از بچه های زندان که از زندانیان عادی و غیرسیاسی فاصله می گرفتند، دیدگاهی مردمی داشت و به انسان ها به خاطر انسان بودنشان احترام می گذاشت. با دوست ورامینی یکی دو روزی دور حیاط زندان قصر قدم زدیم و هرکدام از دوستان ورامینی خود یاد کردیم. به او گفتم که مرا زمانی به ورامین فرستادند که چند ماه قبل از آن بین یک افسر ژاندارمری و یکی از سپاهیان دانش ورامین بر سر یک دختر درگیری می شود و مرکز دخالت می کند. مقارن آن زمان یکی از افسران شهربانی ورامین شبانه به خانه ی یک دختر ورامینی می رود. جمعی از مردم ورامین به همراهی آقای روحانی بخشدار پیر ورامین به آن خانه می روند و افسر عاشق را از خانه بیرون می کشند. ماجرا بیخ پیدا می کند و سرانجام شهربانی و دادگاه افسر مربوطه را ناگزیر می سازند که با مهریه بالا با دختر ازدواج کند. دوست ورامینی مان که همه ی این ماجراها را به خاطر داشت و احتمالاً مرا هم در ورامین دیده بود، بارها و بارها افسوس خورد و درحالی که لب به دندان می گزید گفت:
ـ “آقا شما که آدم محترمی بودید چرا سروکارتون به اینجا افتاد؟”
فهمیدم که دوستمان فردی است کاملاً غیرسیاسی که فرق زندانی سیاسی و غیرسیاسی را نمی داند. روز بعد کشف کردم که دوست ما با بدنام ترین افراد ورامین دوستی نزدیک داشته است. من برایش از ماجرای گفتگوی خودم با رئیس شهربانی ورامین در رابطه با دزدی که از زندان ورامین فرار کرده بود سخن گفتم. او از شجاعت و تردستی آن دزد افسانه هایی ساخت و تحویل من داد. بدتر از همه آن که او با آب وتاب و ضمن ستایش، از آدم کشی های هوشنگ ورامینی سخن می گفت که در ایران به عنوان یک قاتل زنجیره ای رسوای خاص و عام بود. خیلی زود تشخیص دادم که هیچ نقطه ی مشترکی بین ما وجود ندارد. نزد داود رفتم وگفتم:
ـ “داود تو یه لات بی سروپا را به من معرفی کرده ای. ممکنه کسی بد باشه ولی بدتر از بد کسی هس که بدی را ستایش می کنه و آنچنان معیاری داره که خوبی براش بده و بدی برایش خوبه. این نوع آدما برای جامعه بشری بسیار خطرناکند.”
داود اندکی فکر کرد وگفت:
ـ “عمو پس وظیفه تو و من چیه؟ ما باید بتونیم این طور آدما را عوض کنیم. تو باید بتونی روی این آدم تأثیر بذاری و عوض اش بکنی.”
من سرسختانه با داود مخالفت کردم و در حالی که از او جدا می شدم گفتم:
ـ “داود فلک هم نمی تونه اینو عوض بکنه. این آدم تا مغز استخونش هم فاسده و در کنار هر که قرار بگیره اون را هم فاسد می کنه.”
یکی از تفریحات زندان “سیاه بازی” بود به این ترتیب که زندانیان قدیمی با یک توطئه ی جمعی بچه های تازه وارد را سیاه می کردند و به عبارت دیگر او را طوری دست می انداختند که بو نبرد. من خود نخستین روزی که وارد بند عمومی قصر شدم از طرف مهدی فتی پور و انوشیروان لطفی سیاه شدم. یاران زندان به اتهام این که من رفته ام در توالت شفاهی کتبی انجام داده ام برای من جلسه ی اضطراری تشکیل دادند و مرا به خالی کردن آب حوض زندان محکوم ساختند. بعدها قزل ایاغ بچه ها را سیاه می کرد و آخر سر نقش اصلی این کار به من واگذار شد. یک روز بروبچه ها خبر دادند که اردشیر وارد زندان شده است. راوی تعریف می کرد که این نوجوان هفده ساله بسیار محکم و مقاوم و تشنه آموختن است و بهترین شکار است برای سیاه بازی. اردشیر را از دور به من نشان دادند و مرا مأمور این کار سترگ کردند. اردشیر بی خبر از همه جا با یکی دو تن از بچه ها قدم می زد و گل می گفت وگل می شنید. من از طرف مقابل به آنها رسیدم، محکم به اردشیر تنه زدم و طلبکار شدم:
ـ “مجهول النام، مجهول الهویه به من تنه می زنی؟”
این گفتم و راه خودم را کشیدم و رفتم گوشه ی دیگر زندان و شروع کردم به ادای دیوانه ها درآوردن. گاهی انگشتان هر دو دست را بالا می گرفتم و مرتباً دستها را بالا و پائین می بردم؛ زمانی دور خودم می چرخیدم وگاهی به صورت عصبی شانه ها را بالا و پائین می بردم. نقش بعدی توسط ده ها تن از بچه ها اجرا شد که خود را دور و بر اردشیر رساندند و با هم به طوری که اردشیر می شنید “نجوا” کردند:
“آ بازم که عمو مصلی دیوونه شده!”
ـ “این بدبخت هرتازه واردی می بینه دیوونگیش گل می کنه.”
ـ “اون بلایی که سراون اومده حق داره”
نقش بعدی توسط دو تن از بچه های جا افتاده ی زندان اجرا شد که با اردشیرآشنایی قبلی داشتند. آنان نزد اردشیر رفتند و با او سر صحبت را بازکردند.
ـ “چه شده اردشیر؟”
ـ “هیچی، من با بچه ها راه می رفتم، اون آقا اومد و به من تنه زد و بعد هم شروع کرد به بدوبیراه گفتن ….”
بچه ها چند بار دست روی دست می زنند و سرتکان می دهند و پس از مکث کوتاهی به اردشیر می گویند:
ـ “این عمو مصلی س. پسرخوبیه ولی یه بار پدر و مادرش می آن ملاقاتش تصادف می کنند هردوتاشون جابجا میمیرن. از اون به بعد طفلکی دیوونه میشه. الکی بهانه می گیره. خیال می کنه همه باید ازش اطاعت بکنن. بچه ها هم حسابی هواشو دارن؛ حرفاش رو می شنون و نمی زارن پلیس بو ببره و اذیتش بکنه.”
اردشیر ناراحت می شود و می گوید:
ـ “ببخشید من نمی دونستم. حالا چکار باید بکنم؟”
ـ “اشکالی نداره؛ حالا برو از دلش دربیار. ازش معذرت خواهی بکن و اگه کاری ازت خواس که انجام بدی انجام بده.”
به این ترتیب بود که اردشیر نزد من آمد و شروع کرد به پوزش خواستن. من ابتدا قبول نکردم وگفتم:
ـ “غلط کردی! بی بند و بارتو چطور به خودت جرأت دادی به آدم بزرگواری مثل من تنه بزنی؟”
اردشیر همچنان که سر به زیر انداخته بود گفت:
ـ “ببخشید من شما را نشناختم.”
من مثل ترقه از جای پریدم و گفتم:
“مجهول النام این بزرگترین گناه توست. جامعه بشری در اوین و کمیته و قزل قلعه و قصر و قزل حصار و حتی زندان عادل آباد شیراز و فلک الافلاک خرم آباد منو می شناسن و از دور سلام می فرستن و تو آس و پاس پیرهن پاره منو نمی شناسی.”
اردشیر با تردستی شروع کرد به آرام کردن من. او طوری با من صحبت می کرد که بزرگترها با بچه های کوچک صحبت می کنند. من شروع کردم به اجرای بخش اصلی نمایشنامه. به اردشیرگفتم:
ـ “حالا من شش تا سؤال از تو دارم. اگه سه تاش هم جواب بدی من تا آخر عمر غلام حلقه به گوش تو میشم ولی اگه جواب ندی باید تا آخر عمر غلام حلقه به گوش من بشی و هرکاری گفتم انجام بدی.”
به اردشیر مهلت ندادم و نخستین پرسشم را مطرح ساختم:
“بگو ببینم پوست بی مغز چیه و مغز بی پوست چیه؟”
اردشیرکه هاج وواج مانده بود گفت:
ـ “آقای مصلی نژاد پوست بی مغزکله ی ماس.”
با تشر به او گفتم:
ـ “بی سواد پوست بی مغز پیازه و مغزبی پوست سنگ نمک.”
ـ “حالا بگو ببینم سگ کی بالغ میشه؟”
ـ “ببخشین من علمم به اینجاها نمی رسه.”
ـ “حیف اون نون گندمی که تو خوردی. سگ وقتی بالغ میشه که پاش بذاره دیوار و کار خرابی بکنه.”
اردشیرکه به سختی جلو خنده ی خودش را می گرفت گفت:
ـ “حالا اگه دیوار نبود چه؟”
ـ “بی ادب دهنتو ببند و دوپایی روی خشت بزرگتر و عاقل تر از خودت نرو!”
اردشیر با ترس و لرز گفت:
ـ “چشم ببخشید. ما که در برابر علم شما قطره هم نیستیم. حالا سؤال سوم خودتان را مطرح بفرمایید.”
ـ “بفرما که اسم اصلی شیطون چه بوده؟”
ـ “ابلیس.”
ـ “کور خوندی، جوون جاهل اسم اصلی شیطون عزرائیله”
ـ “حالا بگو عوج بن عنق کی بوده؟”
ـ “چه عرض کنم عقلم به جایی قد نمی ده.”
ـ “راس میگی عقل که نیس جون در عذابه. عوج بن عنق غولی بوده که دریا تا قوزک پاش بوده. ماهی را از ته دریا ورمی داشته و جلو خورشید می گرفته کباب می کرده و می خورده.”
اردشیر برایش جای یک ذره شک باقی نمانده بود که با یک دیوانه ی تمام عیار سروکار دارد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:
ـ “واقعاً که شما دریایی از علم هستین.”
من خونسردانه جواب دادم:
ـ “ای آسمون جل، این که اظهرمن الشمسه. حالا بگو ببینم عنق که بوده؟”
ـ “عنق پدرعوج بوده و خیلی هم عنق و بداخلاق تشریف داشته.”
ـ “نه خرف؛ عنق مادرعوج بوده و دختر حضرت آدم. من اینو توی کتاب قمبل المؤمنین خوانده ام.”
ـ “حالا زود بگو اون چه پیغمبری بوده که شصت و چهار انگشت داشته؟”
اردشیرکه به شدت جلو خنده خودش را گرفته بود، گفت:
ـ “ما که واقعاً جلو شما لنگ انداخته ایم. شما چقدر چیز بلدید.”
“ای مرد پاپتی مگر شک داری؟”
بعد انگشت شستم را بالا گرفتم و بعد به چهار انگشت دیگر دستم اشاره کردم وگفتم:
“مرد، این شست و این هم چهار!”
اردشیرهاج وواج مانده بود و نمی دانست چکارباید بکند. من او را از بلاتکلیفی بیرون آوردم:
ـ “لشکرشکن بگو ببینم اسم مبارکت چیه؟”
اردشیر لبخندی زد و گفت:
ـ “اردشیر”
ـ “بگو غلام اردشیر. از این به بعد تو غلام حلقه به گوش منی. حالا پنج بار با صدای بلند به نحوی که اهالی محترم زندان بشنوند بگو من غلام توام تو مولای منی.”
اردشیر با صدای بلند این جمله را تکرار کرد. چهار صد چشم به سوی ما خیره شده بودند. بعد از آن از اردشیر خواستم که هفت بار بالا بپرد و با صدای بلند تکرار کند:
ـ “چتری چتری چناری؛ چمبلی چمبلی مناری”
اردشیر با کمال میل این کار را انجام داد. پاسبان هایی که در حیاط می گشتند از تعجب خشک شان زده بود و نمی دانستند چه می گذرد. برخی از زندانیان از خنده ریسه می رفتند. بعد به اردشیر دستور دادم که هفت بار جلو من بنشیند و بلند شود. اردشیر شروع کرد به اجرای دستور. برای اردشیر برنامه ها داشتم که داود به دادش رسید. داود به طرف من آمد. دستهایم را محکم گرفت وگفت:
ـ “هرچیزی حدی داره؛ چکار طفلک اردشیر داری که ازش می خواهی جلوت زانو بزنه؟ بسه دیگه؟”
داود رو به اردشیرکرد و گفت:
ـ اردشیرجان. این عمو مصلی سیا باز معروف زندانه؛ سیات کرده؛ این حرفارو باور نکن!”
من به طرف اردشیر رفتم با او دست دادم، خودم را معرفی کردم وتوضیح دادم که همه ی این ها برنامه ی از قبل تدارک دیده شده بوده است. اردشیر هنوز هم باور نمی کرد که سیاه شده است.
داود یک پارچه احساس بود. هیچوقت یکی از موضع گیری های او را در رابطه با استالین و تروتسکی از یاد نمی برم. من مدت های مدید قبل از زندانی شدن و به عبارت دیگر از زمانی که از نظر سیاسی خودم را شناختم با استالین و شیوه های استالینی مخالف بودم. از دوستان نزدیک آن دوران (و امروز) من یکی اکبر ذکاوتی است که در این مورد بحث ها داشتیم. نظرات دوست عزیز دیگرم هوشنگ عیسی بیگلو در مورد آزادی و بشرگرایی نیز در شکل گیری دیدگاه هایم تأثیر داشت. مخالفت با استالین مرا با تروتسکی و آثار او آشنا ساخت. پیش از زندان با برخی از آثار تروتسکی از جمله کتاب “زندگی من” او ترجمه ی هوشنگ وزیری و کتاب های دیگرش چون “انقلاب مداوم” و”یادداشت های روزانه” و همچنین یک کتاب سه جلدی توسط ایزاک دویچر درباره ی تروتسکی آشنایی پیدا کردم. کتاب اخیر عناوین ذیل را برخود داشت:”پیامبر مسلح”، “پیامبر بی سلاح” و”پیامبر مطرود”. با این پیش درآمد ذهنی بود که من چه در زندان قزل قلعه و چه در زندان قصر با بروبچه های زندانی در مورد استالین بحث می کردم و سعی داشتم به بچه ها بقبولانم که هیچ کس به اندازه ی استالین به جنبش سوسیالیستی ضربه نزده است چرا که “استالین کمونیسم را با جنایت و آدم کشی مترادف ساخت.” در آن دوران کمتر کسی بود که با نظر من موافق باشد. اسم تروتسکی مترادف شده با یک فرد “خائن به جنبش کمونیسم بین الملل”. یک روز که با یکی دو نفر از بچه ها، در حیاط زندان قصر در رابطه با تروتسکی بحث داشتیم، داود که ناظر بحث ما بود رو کرد به من وگفت:
ـ “من نمی دونم این که تو درباره اش حرف می زنی کی بوده ولی فکرمی کنم آدم درست و حسابی نبوده”
من ازکوره در رفتم وگفتم:
ـ “تو دیگه حرف نزن. تو که این چیزا حالیت نیس. تو که نمی دونی این آدم کی بوده چطور می گی درس و حسابی نبوده؟”
داود دمغ شد و هیچ نگفت. فردا روز دیدم داود با من سرسنگین است. به او گفتم:
ـ “چه شده با من این قدرکج خلق شده ای؟”
ـ “تو به من گفتی که هیچ چیزی حالیم نیس….”
دیدم حرف بدی زده ام. از داود معذرت خواستم و زنگ غم را از دلش زدودم. داود عذرخواهی مرا پذیرفت و دوباره برادروار راه رفتیم و از بسیاری از چیزها سخن گفتیم.
یک بار داود به نوعی در دعوای بین من و هبت معینی چاغروند واسطه شد. هبت و من با هم دوستان بسیار صمیمی بودیم وگه گاه در مورد استالین و تروتسکی بحث می کردیم. از آنجا که پاسبان ها هم درحیاط زندان قدم می زدند و هم دربندها و حتی وارد اتاق ها می شدند و به بحث ها گوش می داند و گزارش می کردند، ما در بحث ها از اسامی مستعار استفاده می کردیم مثلاً هبت به استالین نام زعفرجن داده بود و به تروتسکی نام عبدالرحمن جن. هبت به روانشناسی علاقه ی زیادی داشت و یک کتاب روانشناسی به زبان انگلیسی که چاپ پروگرس مسکو بود را مطالعه می کرد. از آنجا که انگلیسی من بهتر از او بود، هبت مرتباً اشکالات انگلیسی خود را با من درمیان می گذاشت در مورد مقولات روانشناسی بحث می کرد. رابطه عالی هبت با من به خاطر سفارش روزنامه ی رستاخیز توسط زندانیان سیاسی سخت شکرآب شد. مدتی بود که شاه احزاب ایران نوین و مردم و ایرانیان را منحل کرده و سیستم تک حزبی را با تأسیس حزب رستاخیز برقرار ساخته بود. ارگان حزب رستاخیز روزنامه ای بود به نام رستاخیزکه تلاش رژیم برآن بود که آنرا در بین روشنفکران جا بیندازد. یک روز سرهنگ زمانی به بچه های زندانی اعلام داشت که می توانید هرچند نسخه که بخواهید از روزنامه ی رستاخیز را سفارش دهید. یادش به خیر غلامرضا زمانیان (به اسم مستعار”آقا”) که از بچه های گروه فلسطین بود و انسانی بسیار مقاوم، نزد من آمد وگفت:
ـ “ما به عنوان زندانیان سیاسی مخالف رژیم باید ورود روزنامه ی رستاخیز را تحریم کنیم.”
من با نظر او بی قید و شرط موافقت کردم. موضوع بین بچه ها به بحث گذاشته شد. از آنجا که امکان بحث عمومی وجود نداشت بحث ها به صورت دو یا سه نفره بود و درنهایت رأی گیری مخفی. هبت با نظر ما مخالف بود و اصرار می کرد که:
ـ “ما باید از هر چیزی که ما را به دنیای بیرون پیوند دهد و خبر برساند مدد بجوییم.”
آقا و من این دیدگاه را فرصت طلبانه قلمداد کردیم. من سر هبت داد کشیدم که:
ـ “درست مثل این است که تو توی زندان هیتلر اسیر باشی و به دست خود کتاب “نبرد من” نه تنها برای خودت بلکه برای بقیه ی زندانی ها سفارش بدهی.”
پس از بحث و کشمکش فراوان نظر هبت پیروز شد. آقا نزد من آمد وگفت:
ـ “عمو ببین سر وکار ما زندانیان سیاسی به کجا رسیده که به دست خودمون روزنامه ی رستاخیز سفارش می دهیم.”
احساسات چنان بر من غلبه کرد که نزد هبت رفتم و هر چه از دهانم در می آمد به او گفتم. رابطه مان قطع شد. از آن پس هبت نه با من بحث روانشناسی داشت و نه می توانست لغت انگلیسی بپرسد. داود بین ما دو تن موضع بی طرفی اتخاذ کرده بود. بعد از چند روز داود کاغذ و قلم به دست نزد من آمد وگفت:
ـ “عمو معنای این لغت های انگلیسی رو برام بنویس”
چند روز این کارتکرار شد. یک روز داود تعداد زیادی لغت و اصطلاحات روانشناسی برایم آورد که معنی کنم. نگاه به اتاق روبروکردم. چشمم به هبت افتاد. کاغذ را به داود پس دادم و با صدای بلند به طوری که هبت بشنود به داود گفتم:
ـ “برو به همون پدرسگی که اینا رو بهت داده بگو خودش بیاره!”
داود کاغذ را به اتاق روبرو برد و به هبت داد و چیزی در گوشش زمزمه کرد که من نشنیدم. هبت نوشته را نزد من آورد. یکدیگر را بوسیدیم و صلح کردیم. امروزکه سال ها از این ماجرا گذشته تصدیق می کنم که حق با هبت بوده است. ما چگونه می توانیم با دشمن مردم مقابله کنیم اگر او را نشناسیم و بهترین راه شناخت از طریق ارگان خودش است.
در زندان بود که داود خود را شناخت و به خودآگاه خویش دست یافت. او انسانی بود وارسته، صمیمی و عاشق که بر قلب ها حکومت می کرد. همه او را دوست داشتند و او از همه یاد می گرفت. داود زیبایی اندام، صورت و سیرت را درهم آمیخته بود. داود از نادرترین انسانهایی بود که پندار وگفتار و کردارشان با هم انطباق دارد. او انسانی بود پاک و بی هیچ شیله و پیله. داود یکی از مقاوم ترین بچه های زندان بود که همواره جلو پلیس زندان می ایستاد و از این لحاظ بود که مرتباً او را از زیر هشت (دفتر زندان) صدا می زدند، به میله های بیرون زندان آویزان می کردند و کتک می زدند. ژست های آشتی طلبانه ی فرهت با مقامات زندان باعث شد که داود به طورکلی از فرهت ببرد. یک روز داود را ملول و پکر دیدم. او را به گوشه ای از حیاط بردم وگفتم:
ـ “چه شده؟ چرا اینقدر دمغی؟”
داود آهی کشید و گفت:
ـ “فرهت آبرومون رو برد. افسرهای زندان آوردنش توی حیاط زندان و او با صدای بلند گفت گه خوردم، غلط کردم”
داود را در حدود فروردین ۱۳۵۸ در ستاد سازمان چریک های فدایی خلق در خیابان میکده دیدم. سوگمندانه در آن دوران بروبچه ها آنقدر سرشان شلوغ بود که دوستان قدیمی را تحویل نمی گرفتند. حتی بزرگواری مثل ابوالفضل قزل ایاغ یک کیف سامسونیت در دست داشت و وقت نداشت که یک ربع ساعت با من حرف بزند. یکی دیگر از بچه ها که در زندان قصر شاگرد من بود و هم به او تاریخ درس می دادم و هم اقتصاد سیاسی، در رده کادر بالای سازمان درآمده بود. با شور و شوق به دیدن او در خیابان میکده رفتم. او مرا بغل کرد و بوسید وگفت:
ـ “عمو می بخشی اگه ما نمی تونیم به تو برسیم ولی در عوض به خلق می رسیم.”
تنها داود و احمد عطاءاللهی را دیدم از نظر صمیمیت، همدلی، خنده و شوخی هیچ فرقی با دوران زندان نکرده بودند. یک روز بچه ها خانمی را که در محله اش دستگیرکرده بودند به ستاد آوردند و گفتند که با محمدی ساواکی معروف همکاری داشته است. داود مأمور بازپرسی از خانم شده بود. داود چند سؤال معمولی از آن خانم کرد و خانم به داود گفت:
ـ “آقا من پنجاه سالمه!”
داود نگاهی به سرتا پای خانم انداخت و گفت:
ـ “خوب ماندی ها!”
من به داود گفتم:
ـ “برو بذار من با خانم صحبت کنم.”
من به خانم اطمینان دادم که از جانب بچه ها هیچ آزاری به او نخواهد رسید. سپس از خانم خواستم که به طورکامل خودش را معرفی کند و از اعضای خانواده، شغلش و فعالیت های روزانه اش سخن بگوید و اینکه آیا آقای محمدی را می شناسد یا خیر؟ به او توصیه کردم که اطلاعات درست بدهد چرا که بچه ها در مورد درستی و نادرستی اظهارات او تحقیق خواهند کرد. خانم دست و پای خود را گم کرد وگفت:
ـ “می دونی آقا من اصلاً اهل سیاست نیستم. من بهائی هستم.”
به او گفتم که دوست دارم چند سؤال در مورد دیانت بهایی از او بپرسم و ببینم سرکارخانم چقدردرباره ی مذهب خود آگاهی دارند. سپس پرسش های ذیل را مطرح ساختم:
ـ “تاریخ نبیل زرندی را خوانده ای؟”
ـ “صبح ازل با بهاء الله چه نسبتی داشته؟
ـ “ضیائیه خانم کی بوده؟”
ـ “می توانید نقش شوقی افندی را درترویج دیانت بهایی توضیح دهید؟”
خانم بجای اینکه جواب پرسش های مرا بدهد، گفت:
ـ “اشتباه نکنم آقا شما خودتون بهایی هستید.”
گفتم:
ـ “نه سرکار خانم من بهایی نیستم؛ من کم و بیش تاریخ را خوانده ام.”
ـ “تعارف نکنین؛ شما بهایی هستین.”
ـ “نه نیستم….”
در این زمان سروکله ی داود پیدا شد. مرا به کناری کشید و درگوشم زمزمه کرد:
ـ “عمو بچه ها میگن ولش کن بره؛ بچه ها که نمی تونن اونه اینجا نگه دارن؛ مجبورن بدهندش تحویل کمیته امام. اونجا هم معلوم نیس چه بسرش بیارن!”
گفتم: ـ “باشه ولی صبرکن!”
خانم که بسیار با هوش بود به محض آنکه برگشتم بطرفش گفت:
ـ “آقا گفت که خانم را ولش کنید بره؟”
یکی دو دقیقه خانم را اندرز دادم و بعد تا دم در او را همراهی کردم و فرستادمش بیرون.
روزی که خبر اعدام داود را شنیدم دنیا در نظرم تیره و تار شد. اندوهی به گرانی کوه بر وجودم سنگینی کرد. افسوس خوردم که چرا باید انسان گلی مثل داود بمیرد و من زنده بمانم. بارها و بارها پرسشی وسواس گونه تن و جانم را فرسوده اند: “داود در آخرین لحظات زندگیش به چه فکر می کرده است؟”
داود عاشق زندگی و آزاد زیستن بود و با امضای بی چون و چرای مرگ پیوستگی خود را با اعتقاداتش به اثبات رسانید. بیائیم همانطور که داود می خواست برای داود و داودها و به جای آنان زندگی کنیم و ارزش هایی را پاس بداریم که آنان به خاطرشان طعم گلوله آتشین جلادان خون آلوده دهان بشریت را چشیدند. داود و داودها همیشه زنده اند. به قول پابلو نرودا:
آنها نمره اند
آنها در میان دود باروت ایستاده اند
سرفراز چونان گدازه های سوزان

تورنتو ساعت یک بامداد روز ۱۶ فوریه ۲۰۱۲
ــــــــــــــــــــ
نقل از شهروند
http://shahrvand.com/archives/83653
عزت مصلی نژاد
* عزت مصلی نژاد، دارای دکترای اقتصاد سیاسی است. با مجله طنز آهنگر در تبعید همکاری داشته و از سال 1992 در نشریه شهروند می نویسد. چهار کتاب به انگلیسی (اقتصاد سیاسی نفت درایران، شکنجه در عصر ترس، ادیان و بازگشت شقاوت بار خدایان و جرایم و مجازات در اسلام) و یک کتاب به فارسی (انقلاب خمینی و انقلاب حسینی) منتشر کرده است. او در حال حاضر تحلیلگر و کارشناس ارشد مرکز کانادایی حمایت از قربانیان شکنجه است.