عصر نو
www.asre-nou.net

هگل به روایت لوکاچ


Sun 28 05 2017

محسن حکیمی

گزیده سخنرانی محسن حکیمی در دانشگاه ملی (شهید بهشتی) تهران
در 25 اردیبهشت 1396

پیش از آن که به روایت لوکاچ از هگل بپردازیم باید فلسفه کانت را بشناسیم. فلسفه كانت را به عنوان انقلاب كوپرنيكي در فلسفه مي‌شناسند. يعني همانطور كه كوپرنيك در ستاره‌شناسي انقلاب كرد و نظر رايج را دگرگون كرد و گفت اين زمين است كه دور خورشيد مي‌چرخد كانت هم در فلسفه همان كار را كرد. به اين معنا كه تا آن زمان بيشتر فلسفه را شناخت هستي مي‌دانستند و كانت اين بحث را تبديل كرد به شناخت شناخت. يعني خود نفس شناخت يا اپيستمولوژي را در محور فلسفه قرار داد. تا آن موقع آنتولوژي محور فلسفه بود. كانت اپيستمولوژي را به محور فلسفه تبديل كرد. در اپيستمولوژي دو نحله فلسفي قبل از كانت وجود داشت، يكي عقل‌گرايان و دیگری تجربه‌گرايان. هر كدام يك عامل را منبع شناخت مي‌دانستند، اولی عقل و دومی تجربه. كانت شاگرد لايبنيتس بود، که از جمله فيلسوفان بنيانگذار عقل‌گرايي است و عقل را منبع شناخت انسان مي‌داند. فيلسوف مشهور ديگر عقل‌گرايان اسپينوزا است. كانت ضمن اينكه خودش را شاگرد عقل‌گرايان مي‌دانست بعد از اينكه با فلسفه ديويد هيوم، كه جزو فيلسوفان تجربه‌گراست، آشنا شد عبارت مشهوري را به كار برد و گفت با خواندن فلسفه هيوم از خواب جزمي بيدار شدم. يعني در واقع به اين ترتيب آن چيزي را كه عقل‌گرايان منبع شناخت خودشان مي‌دانستند به چالش كشيد. معناي حرف ديويد هيوم اين بود كه عقل براي شناخت قابل‌اتكا نيست. آن اهميتي را كه فيلسوفان عقل‌گرا برای عقل به عنوان منبع شناخت قائل بودند تجربه‌گرايان و خاصه هيوم قائل نبودند. به اين ترتيب فلسفه كانت برايندي شد از اين دو گرايش فلسفي در اپيستمولوژي. يعني از يك طرف از عقل‌گرايان متاثر بود و مقولات و مفاهيم را در فطرت انسان مي‌دانست از طرف ديگر مي‌گفت شناخت متاثر از تجربه‌اي است كه از دنياي خارج ناشي مي‌شود. اين حالت باعث شد كه كانت در واقع عقل نظري را نقد كند. مهم‌ترين كتاب كانت "نقد عقل محض" است و مضمون آن همان چيزي است كه او از یک سو از عقل گرایان گرفته بود و از سوی دیگر با خواندن فلسفه هيوم به آن دست پيدا كرده بود. اينكه از فلسفه كانت به عنوان فلسفه استعلايي نام مي‌برند به همين دليل است كه عقل نظري را از دايره بحث شناخت بيرون مي‌برد و آن چيزهايي را كه در اين زمينه به دست آمدنش ناممكن است به عرصه عقل عملي واگذار مي‌كند،. يعني سياست، ‌حقوق، ‌دين، ‌اخلاق و ...را. اين رشته‌ها را به عنوان عقل عملي مي‌شناسد و در واقع مي‌گويد آن عملی کردن چيزهايي كه از عهده عقل نظري ساخته نيست بايد از عقل عملي انتظار داشته باشيم. آن بحثي كه كانت به عنوان شي في‌نفسه شناخت‌ناپذير مطرح مي‌كند از همين‌جا ناشي مي‌شود. يعني مي‌گويد عقل قادر به شناخت شي في‌نفسه يعني همان جهان بيرون از ذهن نيست و شناخت‌ناپذير است. اين همان جنبه‌اي است كه از هيوم متاثر است. به اين ترتيب ويژگي‌اي كه فلسفه كانت دارد ديواري و تمايزي است كه بين دو عرصه واقعيت و انديشه يا عقل عملي و عقل نظري قائل مي‌شود. كانت بدين ترتيب متافيزيك را تضعيف مي‌كند، به دليل اينكه متافيزيك بحثش شناخت به اتكاي عقل است. اين موضوع را كانت منكر مي‌شود منتها وقتي توپ را به زمين عقل عملی مي‌اندازد عين اين متافيزيك را به صورتي ديگر به عرصه عقل عملی منتقل می کند، بدين ترتيب كه همين ديواري را كه بين عقل نظری و عقل عملي مي‌كشد در عرصه خودِ عقل عملي بين "بايد" و "هست" مي‌كشد، یا "بايستن" و "هستن". کانت اينجا به اين قائل مي‌شود كه در اخلاق يك "بايد" هست كه واقعيت یا "هست" را به قالب خودش در مي‌آورد. همين‌طور در زمينه سياست. بدیهی است که اين شكل ديگري از متافيزيك است. متافيزيك در واقع همين است. متافيزيك یا مادر فیزیک يعني اينكه اصلي كه وراي فيزيك است در فیزیک حلول می یابد. "باید" کانت نیز در عرصه علومی مثل سياست و حقوق نیز همان نقش متافیزیک را ایفا می کند.
نقد هگل بر كانت درست بر همين تمايز و دوگانگي بين اين دو عرصه انگشت مي‌گذارد و در واقع بحث هگل اين است كه عقل نظري خودش عرصه‌اي است از عقل عملي. هگل بر خلاف كانت که از عقل نظری عزیمت می کند نقطه شروعش عقل عملي است. او فيلسوفي است كه از مسائل سياسي و اخلاقي و حقوقي شروع مي‌كند . در جواني گرايش سياسي به انقلاب فرانسه داشت و نوجوانيش هم‌زمان با انقلاب كبير فرانسه است. 19 ساله است كه انقلاب فرانسه به وقوع مي‌پيوندد و بسيار تحت‌تاثير انقلاب فرانسه است. البته هميشه گرايش او به جناح ميانه انقلاب فرانسه است و هيچگاه طرفدار روبسپير نبود و ترور روپسپيري را محكوم مي‌كرد. اما به هر حال هوادار انقلاب فرانسه بود به‌خصوص بعد از روي كار آمدن ناپلئون يكي از شيفتگان او بود. گرايش هگل جوان كلا به امور سياسي است. سيري كه هگل به تدريج از جواني به ميان‌سالي و پيري طي مي‌كند (البته آنچنان به پيري هم نرسيد و 61 سال عمر كرد و به بيماري وبا مرد، بر خلاف كانت كه هشتاد سال عمر كرد.) سيري است كه مدام در سياست محافظه‌كار و واپس‌گرا مي‌شود. ولي طنز ماجرا اين است كه به همان ميزاني كه از راديكاليسم سیاسی او كاسته مي‌شود و به محافظه‌كاريش اضافه مي‌شود ديالكتيكش شكوفاتر مي‌شود. اوج ديالكتيك هگل را در سال‌هاي آخر عمر او می توان یافت، ‌اما در همین سال های آخر عمر است که دولت ارتجاعی و سركوبگر پروس را مظهر آزادي مي‌داند. اصولا دولت رفته رفته در فلسفه سیاسی هگل نقش بارز و تعیین کننده ای پیدا می کند. از نظر هگل دولت است که باید انسان را از دست جامعه مدنی (جامعه بورژوایی) نجات دهد. در زمینه اندیشه محض، نقدي كه از كانت مي‌كند اين است كه انديشه را جزئي از واقعيت مي‌داند. انديشه را در واقعيت جستجو مي‌كند. عقل نظري را در عقل عملي جستجو مي‌كند. در واقع سه‌پايه واقعي زندگي هگل به اين صورت است كه از مسائل عملي حركت مي‌كند به مسائل نظري مي‌رسد و بعد دوباره باز مي‌گردد به مسائل عملي. اگر سير آثار هگل را دنبال بكنيد از كتاب‌هاي مربوط به مذهب، سياست، حقوق و اخلاق شروع مي‌كند، بعد به "پديدارشناسي روح" و "علم منطق" و "دائره المعارف فلسفی" مي‌رسدكه اوج عقل نظري و انديشه محض را در فلسفه او نشان می دهند، سپس بر می گردد به همان عرصه عقل عملی كه نمونه اش "فلسفه حق" است. يعني دوباره به سياست باز مي‌گردد. تناقضي كه در فلسفه هگل وجود دارد اين است كه اين سه‌پايه واقعي وقتي كه به قالب نظام فلسفي هگل در مي‌آيد دقيقا وارونه مي‌شود. به اين ترتيب كه يك سه‌پايه متافیزیکی اين سه‌پايه واقعی را در خود محاط مي‌كند، سه‌پايه‌اي كه از ايده يا مثال يعنی انديشه محض شروع مي‌كند بعد به طبيعت مي‌رسد كه شكل از خود بيگانه شده ايده است. بعد دوباره به روح يا ذهن می رسد، همان كه پديدارشناسي اش را مي‌نويسد و در واقع شكل به هيات مبدل در‌آمده انسان واقعي است. به این ترتیب، اين سه‌پايه‌اي كه اول و آخرش انديشه محض است در نظام هگلي آن سه‌پايه اولي واقعی را در خودش منحل مي‌كند. ویژگی فلسفه هگل همین وارونگی است. اگر بخواهم مثال بزنم باید بگویم قلسفه هگل مثل لباسي است كه پشت و رو شده باشد. ماركس وقتي مي‌گويد دیالکتیک هگل را روي‌پا برگرداندم در واقع اين لباس را از اين رو به آن رو مي‌كند. "هسته عقلانی" این دیالکتیک را از درون "پوسته ایدئالیستی" آن بیرون می کشد و آن را به روشی برای نوشتن کتابی چون "کاپیتال" تبدیل می کند. يك تناقض اساسي دیالکتیک هگل اين است كه از يك طرف ثروت دنیا را محصول كار انسان می داند. هگل كار را مي‌شناسد. عنوان فرعي كتاب "هگل جوان" اين است: رابطه ديالكتيك و اقتصاد. لوكاچ در اين كتاب نشان می دهد که هگل اقتصاد آدام اسميت را خوانده بوده و می شناخته است. هگل اقتصاد آدام اسميت را مي‌خواند و تحت‌تاثير او كار را به عنوان اينكه آفريننده ثروت است مي‌شناسد. منتها هگلی که ثروت تولیدشده در جامعه را شكل عينيت‌يافته كار انسان می داند اين عينيت یافتگی را در عین حال مترادف با از خود بيگانگي انسان می داند. يعني همان چیزی كه انسان توليد مي‌كند با خود انسان بيگانه است. اين همان نکته ای است كه ماركس از هگل مي‌گيرد و آن را به قالب ماتریالیسم تاریخی در می آورد. از طرف دیگر، هگل طبيعت را شكل از خودبيگانه ايده می داند، همان طبيعتی که زاييده كار است. به این ترتیب، نوع ماترياليسم را در هگل مي بينيم که در یک ايده‌آليسم فلسفی‌گسترده‌ بال محاط و در واقع مستحیل شده است. این دوگانگی را در فلسفه كانت هم می بینیم. ولي كانت بين ايده‌آليسم وماترياليسم دیوار می کشد. كسي كه به شي في‌نفسه اعتقاد داشته باشد ماترياليست است. منتها کانت از طرفي ديگر قائل است به اين كه مفاهيم و مقولات در فطرت انسان هستند و اينها ربطي به تاثیرپذیری انسان از شي في‌نفسه ندارند. در اينجاست که کانت به ايده‌آليسم در مي‌غلتد. بنابراین، تلفيق ايده‌آليسم و ماترياليسم هم در فلسفه كانت وجود دارد و هم در فلسفه هگل. در فلسفه كانت ديواری كاملا مشخص آنها را از هم جدا می کند، ولي در فلسفه هگل اينها به شكل پيچيده‌اي به هم گره خورده اند و به صورت لباس پشت و رو شده ای در آمده اند.
برخوردي كه ماركس با دیالکتیک هگل مي‌كند اين است كه آن را روي پاي خودش قرار مي‌دهد، شبيه كفش‌دوزكي كه بر پشت به زمين افتاده و می تواند با يك ضربه كوچك روي پاي خود مي‌ايستد. آن ضربه اگر كمي محكم‌تر باشد ممكن است دو سه دور ملق بزند و دوباره به حالت پا در هوا برگردد. اين كاري بود كه پس از مارکس با فلسفه هگل شد. لوكاچ هم جزو جرياني است كه برخوردي كه با هگل مي‌كند اين شكلي است.
پیش شرط فلسفه های کانت و هگل هر دو تقسیم كار مادي و كار فكري است. آنها نیز هم مثل تمام فيلسوف پيش از خود فلسفه‌شان را بر اساس جدایی كار فکری از کار مادي می سازند. مشغله اصلي تمام فيلسوفان كار فكري بوده و انها كار مادي يا بدني يا جسماني را در شان انسان نمي‌دانستند. افلاطون و ارسطو کار مادی را دون شان انسان مي‌دانستند و انسان را با كار فكري تعريف مي‌كردند. ارسطو مي‌گويد انسان حيوان ناطق است. منظور از نطق يعني صاحب عقل بودن چون زبان و انديشه هم‌زمان در انسان به وجود مي‌آيند. انسان در فلسفه ارسطو به دلیل برخورداري از قوه عقل انسان است و نه به دلیل برخورداري از توانایی توليد مادی يا كار جسماني. اساسا ارسطوكسي راكه كار جسماني مي‌كرده انسان نمي‌دانسته است. او برده محسوب مي‌شده و برده انسان محسوب نمي‌شده است. كانت و هگل نیز انسان را با كار فكري تعريف مي‌كنند، هر چند کار و تولید مادی و کاز مزدی به رغم میل آنها به فلسفه شان سرایت می کند و آنها دیگر نمی توانند از سلطه مغز بر دست دفاع کنند، آن گونه که اقلاطون و ارسطو می کردند. به عبارت دیگر، به ویژه فلسفه هگل کار و تولیدی مادی را به رسمیت می شناسد اما کار مادی به محاصره کار فکری درآمده است. نقد ماركس بر هگل کار مادی را از محاصره کار فکری رها مي‌كند. به اين ترتيب كه به جاي اينكه انسان را با كار فكري صرف و عقل و انديشه تنها تعريف كند آن را با وحدت کار مادی و کار فکری تعريف مي‌كند، همان که او آن "پراكسيس" مي‌نامد. ماركس در مقاله مشهورش با نام "روش اقتصاد سياسي" جمله مهمي دارد كه مي‌گويد هگل دچار اين توهم شد كه گویا آن چيزي را كه به عنوان ديالكتيك در فكرش وجود دارد در بيرون از ذهن اش هم وجود دارد. به این معنی است که مارکس دیالکتیک هگل را روی پا بر می گرداند. ديالكتيكي كه ماركس در "كاپيتال" به كار مي‌گیرد (روش تشريح يا بازنمايي) شکل روی پا برگردانده شده همان دیالکتیکی است که هگل در "علم منطق" به کار می گیرد. نقطه شروع هگل ايده یا مثال است و نقطه شروع ماركس كالا به عنوان یک يك واقعيت مادي است. در این نقد، بحث به هیچ وجه بحث تقابل ماترياليسم فلسفي با ايده‌آليسم نيست. نقد ماركس بر هگل بحث زير و رو كردن فلسفه هگل است به اتكاي ماترياليسم تاريخي و نه ماترياليسم فلسفي.
لوكاچ در بستر آن جرياني به وجود آمد كه نظريه ماركس را به ماركسيسم تبديل كرد كه يك وجه اساسي آن ماترياليسم ديالكتيكي يا ماترياليسم فلسفي است. در حالي كه ماركس به هيچ‌وجه از ماترياليسم فلسفي دفاع نمي‌كند. عنواني كه خود ماركس در ايدئولوژي آلماني به کار می برد "برداشت ماترياليستي از تاريخ" است. اين اصطلاح بعدا به "ماترياليسم تاريخي" معروف شد و تبديل شد به جزئي از ماترياليسم فلسفي یا "ماتریالیسم دیالکتیکی". كاربست ماترياليسم ديالكتيكي در عرصه جامعه تبديل شد به ماترياليسم تاريخي. اين را اولين‌بار انگلس در كتاب آنتي‌دورينگ مطرح مي‌كند. انگلس در اين كتاب يك نظام فكري را مطرح مي‌كند و اسمش را "جهان‌بيني ماركسيستي" مي‌گذارد. اين اصطلاح را اولين‌بار انگلس به كار مي‌برد و در واقع چيزي را كه ماركس از آن پرهيز داشت و به صراحت گفت من ماركسيست نيستم انگلس معمول كرد و چيزي به اسم ماركسيسم را مطرح كرد. در كتاب آنتي‌دورينگ سه جزء مارکسیسم عبارت اند از فلسفه،‌ اقتصاد و سياست. اين روند یعنی تبدیل کمونیسم مارکس به مارکسیسم در انترناسيونال دوم به سركردگي كائوتسكي ادامه يافت، بعد پلخانف رسید و در لنين به اوج خود رسيد.
روايت لوكاچ از هگل در حقيقت روايت ماترياليسم فلسفي از هگل است. يعني مي‌گويد هگل ايده‌آليست است و من به عنوان مارکسیست ماترياليستم. لوکاچ در سال 1918 بلافاصله بعد از انقلاب اكتبر 1917 ماركسيست مي‌شود. تا آن زمان او بيشتر نوكانتي است كه گرايش‌هاي اگزيستانسياليستي هم دارد اما بيش تحت‌تاثير فيلسوفاني مثل زيمل و ‌وبر است. از اين زمان تا 1923 مجموعه مقالاتي را مي‌نويسد که در این سال آنها را تحت عنوان"تاريخ و آگاهي طبقاتي" منتشر می کند، برخلاف کتاب "هگل جوان" كه چند سال بعد از آن نوشته مي‌شود و كتابي است كه شكل‌گيري نظريه هگل جوان را مطرح مي كند كه در انتها به پديدارشناسي ذهن مي‌رسد و اين سير را از دوران جمهوري‌خواهي تا زمان نوشتن پديدارشناسي روح به عنوان هگل جوان معرفي مي‌كند. لوکاچ بعدا در نقدي كه در سال 1967 بر "تاریخ و آگاهی طبقاتی" مي‌نويسد می گوید در زمان نوشتن مقالات این کتاب گرايش‌هاي ايده‌آليستي به هگل داشته است. لوکاچ در اوايل دهه 1930 از دست فاشيسم پناه مي‌برد به شوروي و استالين. آنجا در 1933 كتابي مي‌نويسد به اسم «راه من به سوي ماركس». در واقع اولين بار آنجا به خودش انتقاد مي‌كند منتها ويژگي‌اي كه آن نقد دارد نقد 1967 ندارد و آن این است كه در اولی زير فشار زندگی در شوروی از استالين هم دفاع مي‌كند. در "هگل جوان" نیز كه در شوروي نوشته مي‌شود هرجا اسم ماركس و انگلس و لنين مي‌آورد آخرش استالين را هم اضافه مي‌كند. روشن است كه اوكاري جز اين نمي‌توانسته است بكند. استالين به خصوص در زمينه فلسفه كسي نبوده كه غول فكري‌اي مثل لوكاچ بخواهد به او استناد بكند. همین نشان می دهدكه فضای سركوبي كه آن موقع در شوروی حاکم بوده لوکاچ را به تعریف و تمجید از استالین می کشانده است. بنابراین شما آن چه را که لوکاچ در شوروي در تمجید استالین نوشته ناديده بگيريد، به همان دليلي كه اکنون اعترافات كسانی را که به تلويزيون کشانده می شوند نادیده می گیرید و به درستي مي‌گوييد این اعترافات تحت‌فشار گرفته شده است. اما در مورد اعتقاد لوکاچ به لنين مسئله فرق می کند. او واقعا به لنین باور دارد. نقد من به لوكاچ و روایت او از هگل نیز به این باور مربوط می شود. نقد لوکاچ بر "تاریخ و آگاهی طبقاتی" از جمله نقد او بر هگل در سال 1967 نقد از زاويه ماترياليسم فلسفي و ماركسيسم - لنینیسم است نه از زاویه کمونیسم ماركس. نقد ماركس بر هگل نقدي است بر اساس فراتر رفتن از تقابل ماترياليسم فلسفی و ايده‌اليسم. ولي لوكاچ دوباره تحت‌تاثير فضايي كه گفتم و از انگلس شروع مي‌شود و بعد به كائوتسكي و پلخانف و بالاخره به لنين مي‌رسد برای نقد هگل به ماقبل ماركس بر مي‌گردد . يعني آن چيزي كه ماركس به عنوان تقابل ماترياليسم فلسفی و ايده‌اليسم كنار گذاشته بود دوباره به همان جا بر مي‌گردد و از زاويه ماترياليسم فلسفي ايده‌آليسم هگل را نقد مي‌كند. بر اين نكته‌ تاکید می کنم و می گویم انتقادي كه به روايت لوكاچ از هگل دارم همين است كه او از زاويه يك متافيزيك ديگر ("ماتریالیسم دیالکتیکی")متافيزيك هگلي را نقد مي‌كند. ماترياليسم ديالكتيكي يا فلسفي شكل ديگري از متافيزيك است كه ماركس با مبحث پراكسيس و ماتریالیسم تاریخی آن را پشت سر گذاشته بود. فحوای این نفی مارکسی نفی جدایی كار فكري و كار مادی به عنوان زيربناي هرگونه متافیزیک است. تز معروف ماركس در باره فویرباخ كه مي‌گويد فیلسوفان دنيا را صرفا تفسير كرده‌اند مساله بر سر تغيير آن است بیان نفی این جدایی و تعریف انسان به عنوان وحدت درخودِ کار مادی و کار فکری است. کمونیسم مارکس نیز چیزی جز شکل برای خود این وحدت نیست. روایت لوکاچ از هگل به این ترتیب بازگشت به دوران پیش از مارکس است، دورانی که جدایی کار فکری از کار مادی در عرصه نظریه نفی نشده بود.

نقل از روزنامه شرق، 31 اردیبهشت 1396