عصر نو
www.asre-nou.net

نام کشور «پرس» و اسطوره «پرس» و «پرسه»

داستانی از یک کتاب میتولوژی*
Wed 3 05 2017

شیرین سمیعی

Zeus.jpg
«پِرسِه» پسر «زئوس» Zeus بود و «دانائه» Danaé دختر آکریزیوس پادشاه دارگوس. این پادشاه نخواست دخترش دانائه را بکشد، و برای این که پیش بینی ندای غیبی به حقیقت نپیوندد، دستور داد او را درون یک اتاق برنزی، در زیرزمین محبوس کنند مبادا که کسی به او نزدیک شود و او بچه ای به دنیا آورد، و نوه اش طبق آن پیش بینی، او را از تخت شاهی به زیر کشد. چنین پیشگویی هایی را در باره کورش و دیگران هم شنیده بودیم. باری به رغم تمام این پیشگیری ها، زئوس که از همه چیز باخبر بود، دختر زیبا را درون زیرزمین یافت و دلباخته اش شد. به صورت قطره بارانی طلایی از لای درزی به درون آن زیرزمین رخنه کرد و پسرش پِرسِه زاده شد.

پادشاه پس از آگاهی از تولد پرسه، چون جرآت نکرد او را بکشد، نوزاد را با مادرش درون صندوق چوبینی نهاد و صندوق را در آب افکند. امواج و نسیم دریا صندوق را به کناره جزیره کوچک سریفوز رساندند که «پلی دکتس » پادشاهش بود. «دیکتیس» برادر پادشاه، صندوق را یافت و مادر و فرزند را نزد خود برد و از آنها نگهداری کرد. پرسه در خانه او پرورش یافت و جوانی شد زیبا و دلیر و هوشمند. در این میان، پادشاه «پلی دکتس» عشقش را به دانائه زیبا ابراز داشت، اما او نپذیرفت. شاه به خیال این که پرسه سد راه عشقش است، تصمیم گرفت او را دور کند و از آن جا براند. از پرسه خواست سر «گورگون»، عروس دریا (مدوز) را برایش بیاورد، کاری که امکان ناپذیر می نمود. اما خدایان حامی پرسه بودند و دو تن از آنان، «هرمس» و «آته نا» به یاری اش شتافتند. پرسه صاحب کلاه «هادس» شد که با به سر گذاشتنش ناپدید می شد، و هرمس هم کفش های بالدارش را به همراه شمشیری به او داد که برای بریدن سر عروس دریا تیز شده بود، افزون بر کیسه ای که سر جانور را پس از بریدن به درونش نهد. و پرسه به راهنمایی «آته نا» به سوی کشور گورگونز پرواز کرد.

بر سر راهش سه پیرزن دید، سه «Grées» که تنها آن سه تن راه به گورگونز را می دانستند. این سه زن: پفردو، انیو و دینوو، یک چشم و یک دندان مشترک داشتند که به یکدیگر قرض می دادند. پرسه چشم آنها را دزدید، و زنان برای پس گرفتن آن ناچار شدند راه را نشانش بدهند. پرسه خودش را به کشور گورگونز رساند و «آته نا» باری دگر به یاری اش شتافت و به او گفت: باید جانور را بدون این که نگاهش کند، در خواب بکشد که اگر چنین نکند خودش تبدیل به سنگ خواهد شد. می بایست تصویر او را در سپرش ببیند و خودش را نبیند. پرسه گوش به دستور او، سر مهیب جانور را که به جای تار مو، مار بر سر داشت، برید و بدون آن که نگاهی بر آن افکند، درون کیسه جای داد. از قطره های خونی که از سر جانور می چکید، «پگاز» اسب بالدار و «کری زائور»، پسر «پوزیدون» زاده شدند.

هنگام بازگشت، پرسه که از فراز آسمان حبشه می گذشت، اژدهای بی رحمی را که «پوزیدون» برای بلعیدن شاهزاده خانم «آندرومد»، دختر پادشاه حبشه فرستاده بود، کشت و با«آندرومد» ازدواج کرد، و به اتفاق به سریفوز رسیدند و دانست مادرش بخاطر این که مجبور به ازدواج با پادشاه نشود در دیری زندگی می کند.

پرسه به دربار شاه رفت و در برابر او و درباریان کله جانور را از درون کیسه بیرون آورد و آنها هم با دیدنش جابجا تبدیل به سنگ شدند. پرسه پادشاهی را به «دیکتیس» مهربان، برادر پادشاه بخشید و خود بهمراه مادر و همسرش عازم «آرگوس» شد. در آنجا در مسابقه ای شرکت کرد. در این مسابقه صفحه ای پرتاب کرد که ناخواسته به سر پدربزرگش آکریزیوس خورد و او را کشت، و اینسان پیش بینی ندای غیبی دلف به حقیقت پیوست.

پرسه ی قهرمان، غمزده از این رویداد، پادشاهی آرگوس را نپذیرفت و پادشاه Tirinthe شد. اما در روایت دیگری او به آسیا می رود و پسرش پِرس پادشاه کشوری به نام خودش پرس می شود، و این پادشاه نیای نژاد پرس و ایرانیان است. پدرش پرسه نیز پس از مرگش توسط خدایان در آسمان میان کهکشان ها جای می گیرد.

ما هم با خواندن سرگذشت این پدر و پسر دانستیم که چرا کشور ما نامش پرس شد! لابد ایرج و سام و تور هم از بازماندگان پرس بودند و ما همه با هم خویشاوندیم! و چه بهتر از این! باشد که با دانستن این داستان ها کمتر به سرو کول یکدیگر بزنیم!

*برگرفته از کتاب «مسافر» جلد دوم، نویسنده: شیرین سمیعی، ناشر: شرکت کتاب، لوس آنجلس