عصر نو
www.asre-nou.net

غزاله علیزاده


Tue 11 04 2017

ناصر زراعتی

Nasser-Zeraati.jpg
پس از گذشتِ بیست سال، هنوز هم هر بار یادِ غزاله می‌افتم، تصویری که ندیده‌ام، امّا بیش از بسیاری تصویرهایِ دیده‌شده در ذهنم نشسته، جلوِ چشمانم پدیدار می‌شود؛ انگار فیلمی گرفته باشی و بعد آن را بر پرده یا صفحۀ تلویزیون به نمایش بگذاری: در آن جنگلِ جواهردرّه رامسر، آویخته از درختی، با گردنِ کج... اندامش ـ مثلِ همیشه پوشیده در رَختِ یکدست سیاه ـ تاب می‌خورَد... با چشمانِ بسته و لبخندی تلخ نشسته بر لب... به آرامشِ هیچ و پوچِ مرگ رسیده... رهاشده از درد و رنج و دشواری‌ها و ناهمواری‌هایِ این روزگار و این زندگی...
وقتی آخرین تصمیمش را گرفته بود، آن‌گونه با حوصله و دقت برنامه‌ریزی کرده بود و مرگِ همیشه نازیبا، مرگِ خودخواسته را در محلی آرام و زیبا، به شکلی زیبا اجرا کرده بود، انگار که کاری هنری را اجرا کند، کارِ هنریِ موفقی که زیبا باشد و بمانَد، با هدفی انسانی و زیبا: بیش از آن‌که بخواهد خود از درد و رنجِ آن بیماریِ مُهلکِ علاج‌نشده خلاص شود، فکر کرده بود بهتر است بیش از آن موجبِ رنجِ عزیزان و نزدیکانش نباشد...



آن زمان، من ایران نبودم. هزاران کیلومتر دور از آن‌جا، این‌جا بودم، امّا انگار در تهران بوده‌ام و چون خبر را شنیده‌ام، بی‌درنگ نشسته‌ام پشتِ فرمانِ اتومُبیل و بکوب، رانده‌ام تا رامسر... بعد رسیده‌ام به جواهردرّه... و چون پُرس‌وجوکنان خود را رسانده‌ام به حاشیۀ آن جنگل، پیاده شده‌ام و دویده‌ام تا برسم به آن مکان؛ مکانی در میانِ جنگل: درختی بزرگ، بالایِ صخره‌ای پوشیده‌شده از سبزیِ جلبک‌ها، شاخه‌ها گسترده به پیرامون، در هوایِ ابری و مِه‌آلودِ اواخرِ اردیبهشت ماه...
در همان نگاهِ اوّل به آن قامتِ آویخته از شاخه‌ای بزرگ، تاب‌خوران از بادی که در آن فضایِ بسته معمولاً نمی‌وَزَد، در سکوتِ وَهم‌آورِ جمعیّتی که مبهوت و وحشتزده ایستاده به تماشا، این فکر از ذهن می‌گذرد که: «چگونه چنین کاری را کرده؟ آن‌هم به‌تنهایی... آن‌هم او که همیشه هر کاری را آن‌قدر آرام و ظریف انجام می‌داد، از راه رفتن و حرف زدن و خوردن و نوشیدن گرفته تا کتاب خواندن و داستان نوشتن...»
در و پنجره را می‌بسته، پرده‌هایِ حتماً ضخیم را می‌کشیده. در تاریکی و سکوت، طاقباز دراز می‌کشیده رویِ کاناپه. چشم‌بند هم داشته یا روسریِ تاشده‌ای می‌گذاشته رویِ چشم‌ها... آن‌گاه، داستانش را کلمه به کلمه، جمله به جمله، آرام، می‌گفته تا مُحرّر (که همیشه دختر یا زنی جوان بوده) نشسته پشتِ میز، زیرِ نورِ چراغِ مطالعه، رویِ کاغذ بیاورد...
می‌گفت نوشتنش این‌گونه است: دیکته می‌کند. بعد، سرِ فرصت، باز هم در سکوت و خلوت و آرامش، می‌نشیند به بازخوانی و کاستن یا افزودنِ کلمه‌ای، جمله‌ای... تا داستانش به پایان برسد.
می‌توانستم تصوّر کنم در آن هشت سالۀ جنگ، در روزها و شب‌هایِ موشکبارانِ تهران، جیغِ تیزِ آن آژیرهایِ قرمز و سفید، آن هیاهوها، ساده نباید بوده باشد این‌گونه کار کردن...
من که خود همیشه، در همه حال، در هر وضعیّتی، حتا نشسته پشتِ فرمانِ اتومُبیل، می‌توانستم بنویسم، گیرم که چند کلمه یا دو سه جمله... من که مداد یا خودکار و کاغذ یا دفترچه همیشه دَمِ دستم بود (آن زمان، هنوز کامپیوتر نبود که تقریباً تمامِ نوشته‌ها را تایپ کنم) و می‌توانستم همیشه بنویسم، در آن لحظات، دقایق و ساعت‌هایِ شلوغ و پُرهیاهویِ اضطراب‌زا، دشوار می‌توانستم کار کنم... او امّا کار می‌کرد.
*
حالا که به گذشته برمی‌گردم، فکر می‌کنم اولین داستانی که از غزاله علیزاده خواندم و به دلم هم نشست، باید در یکی از شماره‌هایِ آن «لوح»هایِ کاظم رضا بوده باشد، اواخرِ دهۀ چهل...
اولین بار هم که همدیگر را دیدیم، احتمالاً سالِ 58 یا 59 بوده، در جلساتِ عمومیِ «کانونِ نویسندگانِ ایران»...
و بعد، غیر از آن چند جلسۀ یادبود و جلساتِ ادبی، غزاله را همیشه در خانۀ سپانلو می‌دیدم؛ همان خانۀ انتهایِ آن کوچۀ بُن‌بست در جمالزاده، بالایِ بُلوار...
*
سالِ 59، پس از مرگ و تشییع جنازۀ اخوان، جلسۀ یادبودی در دفترِ مهندسیِ یکی از شاعران برگزار شد. تعدادی از دوستان شاعر و نویسنده دورِ هم بودیم. هر کس چند کلامی می‌گفت یا شعری می‌خواند. غزاله شعرِ معروفِ «آن‌گاه پس از تُندرِ» اخوان را خواند. همشهریِ اخوان بود و او را خیلی دوست داشت. اخوان هم ـ چند بار دیده بودم که ـ چقدر با غزاله مهربان بود. من هم شعرِ نه چندان شناخته‌شدۀ «آوازِ چگور» را خواندم.
«خانۀ ادریسی‌ها»یش که منتشر شد، آن را زود خواندم. با هم صحبت کردیم. نظرم را گفتم و نکته‌هایی را مطرح کردم؛ با لحنی ملایم البته... که می‌دانستم چقدر حسّاس است.
با حوصله شنید. بعد گفت: «چرا نمی‌نویسید همین‌ها را؟»
گفتم: «بنویسم؟»
گفت: «چرا که نه؟»
گفتم: «باشد... می‌نویسم.»
ولی ننوشتم. یعنی نشد که آن یادداشت‌ها را سر و سامان بدهم تا مطلبی بشود در نقد و بررسیِ آن داستانِ بلند...
پیش از آن، دریافته بودم شیوۀ ـ شاید بتوان گفت: ـ «فلوبریِ» او را در داستان‌نویسی و لذّت برده بودم از خواندنِ نثرِ پاکیزه و زیبایش...
دورۀ دوّمِ «جایزۀ ادبیِ [مجلۀ] گردونِ» (1373) بود. عباس معروفی از من خواست یکی از اعضایِ «هیأتِ داوران» باشم.
اگر حافظه‌ام خطا نکند، سیمین خانم بهبهانی بود و محمدعلی سپانلو و ضیاء موّحد و خانم گُلی امامی و من.
قرار شد کتاب‌هایِ شعر و مجموعه داستانِ کوتاه و رمان‌هایِ منتشرشده در یک سالِ اخیر را بخوانیم و بعد، با مشورتِ جمعی، بهترینشان را انتخاب کنیم.
در زمینۀ مجموعه داستانِ کوتاه، بحثمان به درازا کشید. سلیقه‌ها مختلف بود. سرانجام، رویِ سه کتاب توافق کردیم:
«یوزپلنگانی که با من دویده‌اند»، «هیچکاک و آغاباجی» و «چهارراه».
قرار شد جایزۀ بهترین مجموعه داستان مشترکاً به بیژن نجدی، بهنام دیّانی و غزاله علیزاده داده شود.
روزِ اهدایِ جایزه‌ها، غزاله نیامد. به‌ش برخورده بود که او را با آن سابقه در کارِ داستان‌نویسی، گذاشته بودیم کنارِ دو نویسندۀ تازه‌کارِ گیرم نه‌چندان جوان...
دلخوری‌اش را البته هیچ‌گاه به‌عیان ابراز نکرد.
بعدها، در گفت‌وگویی با دوستم سپانلو، هر دو به این نتیجه رسیدیم که: ای کاش به ذهنمان رسیده بود جایزه‌ای جداگانه برایِ غزاله در نظر بگیریم...
باید همان سال (1373) بوده باشد که فکر کردم سه کارِ مستندِ ویدئویی شروع کنم: سه ـ به‌اصطلاحِ امروزه: ـ «پُرتره» از سه زنِ ادبیاتِ معاصر: دو سیمین خانم: دانشور و بهبهانی و غزاله...
هر سه که لطف داشتند به من، موافقت کردند.
تا بخواهم کار را شروع کنم، پای خانم دانشور شکست. گفت: «بماند تا گچ پام را باز کنم.» بعد هم نشد... تا تابستانِ سالِ 1380 که یک روز صبح، رفتم دیدنِ خانمِ دانشور... اتفاقاً دوربینِ ویدئو هم همراهم بود. همین‌طوری، بدونِ تصمیمِ قبلی، یک ساعتی هم تصویر گرفتم او و آن خانۀ قدیمی: اتاق‌ها و ایوان و حیاط و حوض و باغچه... که ماند تا پس از فوتِ او که دوستی از آن تصویرها استفاده کرد برایِ ساختنِ مستندی مفصل... و «یک صبحِ تابستان با سیمین دانشور» (18 دقیقه) را هم او تدوین کرد که یادگاری است باقی‌مانده از آن زنِ نازنین که دیگر در دنیایِ ما نیست...
غزاله گفت که باید سفری برود به فرانسه و چون برگردد، حتماً کار را شروع می‌کنیم. برایِ معالجۀ همان بیماری داشت می‌رفت که متأسفانه انگار دیر شده بود... و دیگر نشد...
تنها ماند سیمین خانم بهبهانی که دو جمعه به دیدارش رفتیم و گفت‌وگو کردیم و تصویر گرفتیم، امّا نشد ادامه بدهیم. سکتۀ قلبی کرد و بعد من ناچار از همان تصویرها بود که «برگی از کتابِ عشق» (دیدار با سیمین بهبهانی) 33 دقیقه را سالِ بعد، همراه با دو مستندِ دیگر [«وکیلِ عاشق» دیدار با سرهنگ جلیل بزرگمهر وکیل‌مدافعِ دکتر مصدق 43 دقیقه و «صورتک‌ها» دیدار با نصرت کریمی و صورتک‌هایش 53 دقیقه)] تدوین کردم و با خود آوردم...
(این سه کار هم مثلِ برخی کارهایِ دیگرم، در اینترنت هست.)
*
دقیق یادم نیست سالِ 73 بود یا 74... با دوستِ عزیزِ فیلمساز داریوش مهرجویی فکر کردیم شعری نمایشی از سپانلو را اجرا کنیم. فکرهایِ مختلفی داشتیم، از جمله این‌که آن را رویِ صحنه ببریم و بعد هم یکی از اجراها را ضبطِ تصویری کنیم.
یک روز قرار گذاشتیم تمرینی، با دو دوربینِ ویدئو، تصویرهایی بگیریم.
یک روز رفتیم خانۀ سپانلو.
از پیش، من از دوستِ همدانشکده‌ای قدیمی‌ام محمدرضا شریفی (که از فیلمبردارانِ مشهورِ آن زمان بود) خواهش کرده بودم بیاید. مهرجویی هم یکی از همکارانش (گمانم دستیارِ فیلمبردار بود) را خبر کرد. آن دو با دو دوربین «وی.اچ.اس» تصویر می‌گرفتند. تعدادی هم چراغ جور کرده بودیم.
محمدعلی سپانلو بود و هوشنگ گلشیری و محمد حقوقی و غزاله علیزاده...(حالا، هیچ‌کدامشان نیستند. فقط یادشان هست و تصویر و صداشان...)
در شعرِ نمایشیِ سپانلو، شخصیّت‌هایی هستند که از زبانِ خود، ماجراهایی را روایت می‌کنند. آن روز، هر یک از آن چهار دوستِ شاعر و نویسنده، به‌جایِ آن شخصیّت‌ها، بخش‌هایِ آن شعر را خواندند. مثلِ تعزیه‌خوان‌ها، نسخه در دست، در فضایِ سالن و آن پلّه‌ها، به طبقۀ بالا می‌رفتند، پایین می‌آمدند، راه می‌رفتند، می‌گشتند و رو به دوربین‌ها (که رویِ دستِ تصویربردارها، دائم در حرکت بود)، می‌خواندند. مهرجویی همکارش را راهنمایی می‌کرد و من به رضا شریفی می‌گفتم چه تصویری بگیرد و چگونه و...
کارمان بیش‌تر نوعی (به‌اصطلاح) «اِتود» بود... گونه‌ای تمرین...
آن روز، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و کار می‌کردیم... دو سه ساعتی تصویر گرفتیم تا بعد، ببینیم چه می‌شود کرد با آن... که نشد و زمان گذشت و دوستانمان یکی یکی رفتند...
روزِ بسیار زیبا و شادی بود. در استراحت‌هایِ چنددقیقه‌ای، چای می‌نوشیدیم و شوخی می‌کردیم...
سال‌هاست نسخه‌ای از آن دو نوار نزدِ من است و نسخه‌ای پیشِ مهرجویی...
یکی دو باری که (تا سالِ 1380) همدیگر را دیدیم، یادِ آن روز و آن تصویرها افتادیم و گفتیم بد نیست فکری برایِ آن‌ها بکنیم... اما بعد، باز نشد و زمان گذشت و من این‌جا و مهرجویی در ایران، هر یک درگیرِ کار و روزگارِ خودمان بوده و هستیم...
وقتی گلشیری آن‌گونه ناگهانی و باورنکردنی از دنیا رفت، من برایِ مراسمِ یادبودِ او در همین شهر (گوتنبرگ)، باشتاب، تصویرهایی که از او داشتم، کنارِ هم چیدم. کلیپی ده پانزده دقیقه‌ای آماده شد که بعد به ایران هم فرستادم. یکی دو دقیقه هم از تصویرهایِ آن روز استفاده کردم.
حالا، باید ببینم چه می‌شود کرد... باید فرصتی پیش بیاید، با مشورتِ مهرجویی، از این تصویرها کاری دربیاوریم...
در آن شعرِ نمایشی، جایی هست که از «خودکشی» سخن می‌رود. آن تکّه را غزاله هم خواند. هم هنگامِ خواندنِ آن تکه و هم هنگامی که دوستان دیگر آن تکّه را می‌خواندند، تصویرِ چهرۀ غزاله در حالِ شنیدن هست...
آن روز، نه او خودش و نه هیچ‌یک از ما هفت تن (که تنها من و مهرجویی مانده‌ایم و از آن جوانِ دستیارِ فیلمبردار، همکارِ مهرجویی، بی‌خبرم.) مطمئنم که از ذهنمان هم نمی‌گذشت چندی بعد، غزاله خودکشی خواهد کرد... امّا در چند «کلوزآپ»ی که از غزاله هست، حسی در خطوطِ چهره و نگاهِ آن چشم‌ها دیده می‌شود که غریب است...
بارها از خود پرسیده‌ام: «یعنی آیا آن روز، به مرگِ خودخواسته فکر می‌کرده؟...»
*
تابستانِ سالِ 85 بود. ده سال پیش. آخرین سفرم به ایران...
یک روز رفتم کرج، گورستانِ امامزاده طاهر...
از اتومُبیل که پیاده شدم، پسربچه‌ای چند شیشه گُلاب در دست، دوید جلو:
ـ سلام آقا! می‌خوای بری سراغِ کی؟
ـ ها؟...
دستم را گرفت و دنبالِ خود کشید:
ـ شاملو؟... مختاری؟... پوینده؟... گلشیری؟... کی؟...
گفتم: «خودم بلدم...»
گفت: «پس یه گُلاب بخر...»
اسکناسی از جیبم درآوردم دادم به‌ش. گرفت و یکی از شیشه‌ها را خواست بدهد دستم:
ـ بفرما...
گفتم: «نه... ممنون...»
خندید:
ـ در خدمتیم...
زن و مردی جوان نشسته بودند روبرویِ هم، بالایِ سنگِ گورِ شاملو. لحظه‌ای ایستادم. هر دو انگشت رویِ سنگ گذاشته بودند، انگار فاتحه بخوانند، هر یک شعری از شاملو را از بَر، زمزمه می‌کرد.
مردِ جوان می‌خواند:
ـ همه لرزشِ دست و دلم از آن بود که...
زنِ جوان می‌خواند:
ـ کوچه‌ها تاریکن...
از کنارشان گذشتم. نامِ دوستانم را خواندم: «هوشنگ گلشیری»، «محمد مختاری»، «محمد جعفر پوینده»... تا رسیدم به:
غزاله (فاطمه) علیزاده
نویسنده
بهمن 1327، اردیبهشتِ 1375
یعنی فقط 47 سال زندگی کرد غزاله؟...
*
حالا، ناگهان یادم افتاد:
هنوز آن بیماریِ مهلک نیامده بود سراغش. شاید هم بود و هنوز معلوم نشده بود. یک روز باز هم در خانۀ سپانلو همدیگر را دیدیم. حال و احوال و...
ـ چه می‌کنید خانم علیزاده؟
آهی کشید:
ـ هیچ...
ـ چرا؟
منشی‌اش (همان محرّر) دختری دانشجو که درسش تمام شده بود، رفته بود. کسی را نداشت تا داستان‌هایش را برایش دیکته کند که بیاورد رویِ کاغذ...
ـ دارم دنبالِ یک منشیِ خوب می‌گردم... پیدا نمی‌شه... شما کسی را سراغ ندارید؟
یادِ یکی از دانشجویانم افتادم:
ـ چرا... یکی هست کتابخوان و باهوش... خطش هم خوبه...
معرفی‌اش کردم به غزاله. خبرش کردم و گفتم برود سراغِ او و تأکید کردم که خیلی خیلی باید مراقب باشد، خوب کار کند و دقت کند طوری نشود که من شرمنده شوم از بابتِ این معرفی...
رفته بود و قرار گذاشته بودند برایِ کار و بعد که غزاله را دیدم، گفت که چقدر از او راضی است...
تا سالِ 76 یا 77 بود که رفتم ایران... آن دوستِ جوانِ دانشجو حالا دیگر درسش تمام شده بود و کار می‌کرد و می‌نوشت و بعدها شنیدم که نشریه‌ای هم منتشر می‌کند.
چون صحبت از غزاله شد، دریافتم که چقدر غمگین شده است.
تابستان بود و هوایِ بسیار گرمِ تهران.
گفت: «می‌ترسم...»
پرسیدم: «چرا؟ از چی؟»
گفت: «از برف...»
ـ برف؟...
ـ بله... دائم می‌ترسم برف بیاد...
در نگاهش، اندوهی بود سنگین آمیخته به وحشت...
پرسیدم: «دکتر رفته‌ای؟»
گفت: «نه.»
ـ از کی این‌طور شد؟
چند لحظه، ساکت نگاهم کرد. بعد سرش را انداخت پایین:
ـ از وقتی غزاله خودش را کُشت...
آن‌قدر به هم اُنس گرفته بودند که رفتنِ غزاله را پس از آن‌همه مدّت هنوز نتوانسته بود بپذیرد.
یکی از دوستانِ روانپزشک را معرفی کردم. خوشبختانه، آن «ترس» از میان رفت.
*
چه کارِ خوبی می‌کنید شما که از غزاله علیزاده یاد می‌کنید.
افسوس که در این مدتِ کوتاه، دسترسی به کتاب‌هایش، به داستان‌هایش، ندارم و فرصتی نیست که باز بخوانم و در موردشان بنویسم...
خوشحالم که در همین حدِ اندک سهیم در یادِ دوست را زنده کردن...
باید داستان‌هایِ غزاله را بازِ بخوانم و فکری هم برایِ این ویدئوها بکنم که یادِ دوستانِ دیگر هم که زنده هست، باز زنده‌تر بشود...
پایدار باشید.
ناصر زراعتی

دومِ اسفندماهِ 1395
گوتنبرگِ سوئد