عصر نو
www.asre-nou.net

«پرلاشز»


Mon 20 03 2017

محسن حسام

Mohsen-hesam02.jpg
حالا اگر يادت باشد، زير درخت بلوط نشسته بودي و گربة سياه را تماشا مي‌كردي. گربه آمده بود روي سنگ قبرت نشسته بود و به جغد زل زده بود. بعد جستي زده بود و روي كلة جغد پنجول كشيده بود. تو رو به رويش نشسته بودي و زير جلكي مي‌خنديدي. دلت مي‌خواست «ساعدي» را صدا مي‌زدي كه پا شود بيايد گربه را ببيند. شايد گربه صداي خنده‌ات را شنيده بود. چون آن يكي دو باري كه سرش را بالا گرفته بود، چشم‌هاش به تو افتاده بود. شايد هم به تو نگاه نمي‌كرد؛ حواسش پي كلاغي بود كه آمده بود روي صليبي نشسته بود و قار قار مي‌كرد. حالا گربه ترا ديده بود يا نديده بود، تو آن خط زرد ته چشم‌هايش را ديده بودي و با خودت گفته بودي: «انگاري دو تا چشم آدميزاد را ته كاسة چشم‌هاش كاشته‌اند.»
اول صداي پايشان را شنيدي. به زير درخت بلوط كه رسيدند، دسته‌هاي گل را هم ديدي. آن كه عقب افتاده بود، مزقاني زير بغل زده بود. زير لب گفتي: «عجب، مزقان‌چي هم كه آورده‌اند!»
دسته گل‌ها را كه روي سنگ قبرت مي‌گذاشتند. گربه جستي زده بود و لاي سنگ قبرها گم شده بود. گل‌ها تر و تازه بودند، گل‌ها را لاي زرورق پيچيده بودند. گلايل بود با شاخه‌هاي بزرگ، زرد و نارنجي، البته غنچه‌هايش باز شده بود. ميخك هم بود، سفيد و ارغواني. رز هم بود. سرخ. چند تا شاخه گل عروس هم رويشان چيده بودند. دوره‌ات كرده بودند. همه‌شان كوتوله بودند با سر طاس و گر و چشم‌هاي وق‌زدة تراخمي. نمي‌دانستي چه فصلي است. پاريس هر روزش چهار فصل بود. آفتاب بود و مي‌باريد، ابر بود و باد بود و باران بود. حالا هر فصلي كه بود، هوا سرد شده بود. شايد هم پائيز بود، چون پاي درخت بلوط، حتي روي سنگ قبرت برگ نشسته بود، سرخ و قهوه‌اي. باد هم مي‌وزيد. روي قبرها هم گل و گياه بود، از انواع خلنك‌ها بگير تا سوسني‌ها، جگني‌ها و زنبقي‌ها، كاكتاسه‌ها، گل‌هاي لوله‌اي دراز، گيس سفيد، و تا بخواهي گل ادريسي بود و انواع كاج‌هاي تزئيني و شمشادهاي ژاپني، سبدهاي كوچك گل پلاستيكي، صليب و مجسمه‌هاي گچي مسيح و مريم و فرشته‌ها. خودت هم نمي‌دانستي كه چرا به ياد «شوپن»افتاده بودي. شايد هم داشتي به يكي از «والس»‌هايش فكر مي‌كردي. يا به پنجه‌هايش كه زماني پيانو خوب مي‌نواخت. بهر حال، حالا هر چي كه بود، احساس مي‌كردي كه شباهت دور و گُمي با شوپن داري. تو يك آدم ماليخوليايي بودي. شوپن هم مثل تو بود. اما شوپن زيادي رمانتيك بود. بهر حال نصيب تو در آن دنياي دون دختر اثيري بود كه بود و نبود. نصيب شوپن «ژرژ ساند» بود كه يازده سالي با او زير يك سقف زندگي كرده بود.
حالا يادت نمي‌آيد، اولين بار كه شوپن را ديده بودي، به او گفته بودي كه پرتره‌اش را در موزة «لوور» ديده بودي. گفته بودي كه الحق «دلاكروآ» پرتره‌ات را خوب از آب در آورده است.
جوانك را يادت مي‌آيد. چقدر شبيه شوپن بود. دلاكروآ هم اگر آنجا بود، همين را مي‌گفت. يادت مي آيد آن بار آخري كه آمده بود با سه شاخه گل رز و يك شيشه آب. اول سنگ قبرت را قشنگ شسته بود. بعد يك شاخه گل رز روي سنگ قبرت گذاشته بود. حالا اگر يادت باشد، تو پا شده بودي، تكاني به اسكلتت داده بودي و از تو قبر آمده بودي بيرون و؛ همانجا كه حالا نشسته‌اي، نشسته بودي. رفته بودي تو نخ جوانك. جوانك سيگاري آتش زده بود و به كلة جغد زل زده بود. بعد از بالاي شانه‌اش نگاهي به «پروست» انداخته بود. سيگارش كه ته كشيده بود، يقة باراني‌اش را بالا زده بود. رفته بود سر قبر پروست. شاخة دوم را روي سنگ قبرش گذاشته بود. دوباره سيگاري آتش زده بود. برگشته بود و از بالاي شانه‌اش نگاهي به تو انداخته بود. سيگارش كه ته كشيده بود، رفته بود كه لابد شاخة سوم را روي سنگ قبر ساعدي بگذارد. اين‌ها كه آمده بودند، اول فكر كرده بودي كه جوانك هم با آنهاست. جوانك با آنها نبود. مادام كه مزقان‌چي مزقانش را كوك مي‌كرد، آنها با قد كوتاه، سر گَر و صورت پر از لك و پيس و لب شكري و چشم‌هاي تراخمي و وق زده به جغد زل زده بودند. خودت هم نمي‌دانستي كه چرا به ياد «لويي ژوه» افتاده بودي. گويا «دون ژوان» «مولير» را بازي مي‌كرد. در آمفي تئاتر «آتنه».
حالا اگر يادت باشد، تازه از «بروكسل» پا شده بودي آمده بودي «پاريس» كه يك گشتي تو پاريس بزني. كوچه بدون شادي «پا بست» را هم همان وقت‌ها ديده بودي. گر چه بيست سالي از ساختنش گذشته بود. حالا هر چه بود، تو از «گرتا گاربو» خوشت آمده بود. بنظرت گاربو تو فيلم خوش درخشيده بود. بازگير ديگري هم بود كه تو ازش خوشت مي‌آمد، «ميشل مورگان». چه چشم‌هايي داشت ميشل. البته «مارسل كارنه» خوب رويش كار كرده بود. حالا اگر يادت باشد نام فيلم «در سكوي مه» يا «روي سكوي مه» بود. يا يك همچو چيزي. كوتوله‌ها عينهو مورچه از سر و كول هم بالا مي‌رفتند. آن كه روبروي تو ايستاده بود، به محض اينكه انگشت اشاره‌اش را بالا برده بود، كوتوله‌ها پشت سرش به صف قطار شده بودند. آن كه جلو ايستاده بود، قوزي بود. تو نگاه مي‌كردي به ريش بزي و چشم‌هاي قي كرده‌اش. چند تار مو به كاسة سرش چسبيده بود. كوتوله دهانش را باز كرده بود كه چيزي بگويد كه يكهو دندان‌هاي مصنوعي‌اش افتاده بود. اما كوتولة فرزي بين زمين و آسمان قاپيده بودش و تو دهانش چپانده بود و بي‌آن كه بروي خودش بياورد، سينه صاف كرده بود و شروع كرده بود از تو سخن گفتن. «موديلياني» اگر آنجا بود، لابد طرحي از او مي‌زد. اگر چه كوتوله شباهت دور و كمي با پيرمرد خنزرپنزري داشت، اما بي‌شباهت با يكي از پرسوناژهاي «زيبا و حيوان» «ژان كوكتو» نبود. لابد اگر كوكتو در پرلاشز بود كه نبود، و كوتوله را مي‌ديد، افسوس مي‌خورد كه چرا وقتي كه داشته «خانوادة وحشتناك» را مي‌ساخته، كوتوله به تورش نخورده بوده تا او را در فيلمش جا بزند. يادت مي‌آيد كه يك روز در قطعة 96 به موديلياني گفته بودي: «آمادئو، ترا به روح ژن كوچولو قسم بيا و از اسكلت ما يك طرح جانانه بزن. اما بايد مواظب باشي كه جمجمة مرا مثل جمجمه‌هاي «سزان» از كار درنياري‌ها».
موديلياني گفته بود: «من نمي‌توانم. مي‌داني كه من اين روزها حسابي گرفتارم.»
تو گفته بودي: «گرفتاري مال زنده‌هاست. ما ارواح از قيد همه چيز آزاد هستيم.»
موديلياني گفته بود: «تو حق داري، ولي، من و «كاميل پيسارو» داريم روي اسطورة مرگ كار مي‌كنيم».
حالا اگر يادت باشد، پيسارو را يك ماه بعد از آن سفر آخري ديده بودي. چند ماهي مي‌شد كه كتابهايت را به چوب حراج زده بودي و با پولش از آن خلاداني پا شده بودي آمده بودي پاريس كه مثلاً چند صباحي را در پاريس بماني. و تو كارهاي پيسارو را درست چند روز پيش از آن كه در كوچة «شامپيونه» با گاز حساب خودت را برسي، در موزة «لوور» ديده بودي. گفته بودي: «ديگه دير شده آمادئو. بايد اول تو اين فكر مي افتادي. تو ديگه دستت از آن دنيا كوتاه شده. آدميزادي هم نيست كه به حرفات گوش كند و پا شود برود نظرت را مثلاً به اوانگاردهاي پاريسي بگويد».
موديلياني گفته بود: «تو حق داري، ولي براي من مهم است كه يك جوري پيامم را به زنده‌ها برسانم».
تو گفته بودي: «اين همه نقاش ريز و درشت تو پاريس ريخته. خوب، يك روز كه يكي از آن‌ها براي ديدنت به «پرلاشز» مي‌آيد، دو دستي يقه‌اش را بچسب و ازش بخواه كه برود پيش كسوتش را پيدا كند و پيامت را به او برساند.»
موديلياني گفته بود: «ولي آخر من چطوري مي‌توانم با آنها رابطه برقرار كنم. آنها كه صدايم را نمي‌شنوند».
تو گفته بودي: «خوب، يك كار ديگر بكن. يك تكه مقوا پيدا كن، روش يك طرح مرگ بزن، يك امضاء زيرش. از فردا روزنامة لوموند طرح مرگت را توي ستون اول روزنامه‌اش مي‌زند، روزنامه‌نگارها از چهار گوشه دنيا راه مي‌افتند مي‌آيند پاريس، به گورستان پرلاشز، تا از طرح مرگت گزارش تهيه كنند. تله‌ويزيون فيلم‌بردارهاي خبره‌اش را راهي پرلاشز مي‌كند. خلاصه، بيا و تماشا كن، چه محشري، گالري‌دارها كنار رود سن نانشان توي روغن مي‌شود. كُپي طرح مرگت از طريق «ماهواره» به تمام جهان ارسال مي‌شود.»
موديلياني دست‌هاي استخواني‌اش را روي شانه‌ات گذاشته بود و گفته بود: «ايدة خوبي است. بايد به اين قضيه فكر كنم.»
بعدش رفته بود قطعة 49 كه اوژن دلاكروا را ببيند.
كوتوله از شجره‌نامه‌ات شروع كرده بود و رسيده بود به آنجا كه قطعاً در خردسالي آثار نبوغ در تو ديده شده بوده است. كاشف بعمل آمده بود كه تو در چهارسالگي يك قطعه از وغ وغ صاحاب را در هجو يكي از ريش‌سفيدهاي خانواده‌ات گفته بودي و ترا با «آمادئو موزار» مقايسه كرده بود. گفته بود كه در تو همچون موزار نبوغ زودرس مشاهده شده بوده است. حالا اگر يادت باشد، تو صدايش را شناخته بودي: «اگر اشتباه نكنم، اين بايد حضرت استادي باشد». در واقع حدست درست بود. خودش بود.
«آمادئو موديلياني» حالا اگر اينجا بود، خرمهره‌اي به گردنش مي‌انداخت و يك طرح الاغ ازش مي‌كشيد؛ از همان طرح‌هايي كه در «دورة سياه» زده بود.
يادت مي‌آيد كه آن روز پاي ديوار «كمون» به زنش «ژن هبوتون» گفته بودي: «ژن، راستش را بگو ببينيم، آمادئو چند تا طرح ازت كشيده؟»
ژن هبوتون گفته بود: «حالا يادم نيست».
حالا اگر يادت باشد، آن روز مي‌باريد و آمادئو به ياد آن چتر كذايي افتاده بود؛ از چتر سياه و بزرگش گفته بود كه هميشة خدا زير بغلش مي‌زد و به باغ «لوگزامبورگ» مي‌رفت و روي نيمكتي مي‌نشست و تو گوش ژن يكي از عاشقاته‌هاي «ورلن» را مي‌خواند. موديلياني گفته بود كه از شعرهاي ورلن خيلي خوشش مي آمده. بعضي از شعرهاي ورلن را از بر بود. برايت گفته بود كه كافه‌اي بوده بيرون از درب خروجي باغ لوگزامبورگ، گفته بود كه حالا يادش نيست كه كافه چه نامي داشته. گفته بود ورلن عصرها از كنار باغ لوگزامبورگ مي‌گذشته تا به كافه‌اش برود.
تو گفته بودي: «اين ورلن هم زياد به «رمبو» بند مي‌كرده».
موديلياني گفته بود: «اين ورلن بود كه اولين بار به نبوغ رمبو پي برده بود و او را كشف كرده بود.»
تو گفته بودي: «شايد اگر رمبو بسرش نمي‌زد كه به حبشه برود و قاچاق اسلحه بكند، قانقاريا نمي‌گرفت و يك پايش را از دست نمي‌داد. دست آخر مجبور نبود به «مارسي» برگردد و در يكي از همان بيمارستان‌هاي «شاريته» نفس آخر را بكشد.»
موديلياني گفته بود: «رمبو همان كار را كرد كه تو كردي، كه من كردم، كه ژراردونروال كرد.»
يادت مي‌آيد كه موديلياني به تو گفته بود كه وقتي در يكي از همان «شاريته»ها دارفاني را وداع مي‌گفته، به ياد بچه‌اش «ژن» كوچولو افتاده بود. و از خواهر روحاني كه پرستار بوده، خواسته بوده كه يك برگ كاغذ و يك تكه مداد دستش بدهد.
موديلياني گفته بود همانجا، روي تخت جلو چشم خواهر روحاني، چهارچنگولي يك طرحي از ژن كوچولو زده بود و نفس آخر را كشيده بود.
حالا اگر يادت باشد تو در سفر آخري به پاريس، يك باري هم به «مون مارتر» رفته بودي و آتلية «باتولاوار» را در كوچة «كلن كور» ديده بودي. آنطور كه موديلياني برايت حكايت كرده بود، گويا آتليه‌اش نزديك همان آتلية «باتولاوار» بود. موديلياني تو آتلية كوچكش نقاشي مي‌كرده و مجسمه مي‌ساخته. پيكاسو را همه مي‌شناختند، اما آمادئو را كسي داخل آدم حساب نمي‌كرده. يادت مي‌آيد آن روز آفتابي كه حضرات نقاش هاتو قطعة 49 دور قبر دلاكروا جمع شده بودند و در بارة سبك‌هاي نقاشي بحث مي‌كردند. حالا اگر يادت باشد «ژان اگوست انگر» تا آمده بود چيزي بگويد «ژان باتيست كورو» زده بود تو ذوقش. اگر «ژرژ پي‌ير سووا» به موقع پا درمياني نكرده بود، «كاميل پيسارو» حتماً كف دست استخواني‌اش را روي تخت سينه‌اش مي‌زد. بعدش «اوژن دلاكروا» از كوره در رفته بود. آنها را كنار قبرش رها كرده بود و گذاشته بود رفته بود.
حالا حضرت استادي با قد كوتاهش جلو روت ايستاده بود. يادت مي‌آيد كه هميشه با آن قد كوتاه چند جلد كتاب عهد عتيق را زير بغل مي‌زد و به كافه فردوسي مي‌آمد. نوچه‌هايش هم به دمش چسبيده بودند. گرد ميزي مي‌نشستند. لاشه‌اي سفارش مي‌داند. لاشه كه مي‌آمد، با كارد قطعه قطعه‌اش مي‌كردند. بعد، هر كس قطعه‌اي به نيش مي‌كشيد. غذاي تو چند پر سبزي بود با يك چتول ودكا. نوچه‌ها بيخ گوش حضرت استادي چيزي مي‌گفتند. حضرت استادي همانطور كه غضروف لاشه‌اي را زير دندان مي شكست، برمي‌گشت گوشة چشمي به زاويه مي‌انداخت. بعد، سرش را پائين مي‌انداخت و به جويدن غضروف ادامه مي‌داد. نوچه‌ها به تو دهن كجي مي‌كردند.
حالا اگر يادت باشد، حضرت استادي چشم ديدنت را نداشت. چه آنوقت‌ها كه تازه سياه مشق‌هات از چاپ درآمده بود و چه بعدها كه حضرات يواش يواش بو برده بودند كه انگار صادق هم بلد است معلومات صادر كند. يكبار، وقتي يكي از نوچه‌ها نظر حضرت استادي را در بارة نيرنگستان پرسيده بود، حضرت استادي جواب داده بود كه: «همه‌ش اباطيل است. خزعبلات است». البته به تخم‌ات هم نبود كه حضرت استادي كارت را بپسندد يا نپسندد. اما، گذشته از اين حرف‌ها، به يقين مي‌دانستي كه حضرت استادي لاي كتاب را هم باز نكرده است.
حالا اگر يادت باشد، يك باري، تو همان زاويه، كه لاشه‌خواران تو كافه آمده بودند و مشغول جويدن لاشه بودند، تو پيش خودت اينطور مجسم كرده بودي كه حضرات قابلمه بدست لاشه را در خلاداني مي‌جوند. بعد برمي‌گردند به سالن نهارخوري تنبانشان را پائين مي‌كشند، پشت ميز نهارخوري روي لنگچه مي‌نشينند و روزنامه مي‌خوانند و آنچه را كه بلعيده‌اند، تخليه مي‌كنند.
در واقع، در آن سال‌ها، كسي ترا داخل آدم حساب نمي‌كرد. تو يك آدم عوضي بودي كه تصادفاً از تو خشتك اشرافيت پس افتاده بودي و در كتاب‌هات به احمق ـ خوشبخت‌ها دهن‌كجي مي‌كردي.
اما حالا كه هفت كفن پوسانده بودي، حضرت استادي را مي‌ديدي كه با قد كوتوله، پشت قوزي، سر گَر و دندان‌هاي مصنوعي‌اش جلو رويت ايستاده و دهان گاله‌اش را باز كرده و از تو دلبري مي‌كرد. مدام مي‌گفت: «من و صادق اين كار را كرديم، آن كار را كرديم.»
روز و ماه و سال و نشانة مكان‌ها را هم مي‌گفت. اين را از زبان حضرت استادي شنيده بودي كه آن سال‌ها حرف بر سر رسم‌الخط فارسي بوده. آنطور كه حضرت استادي مي‌گفت گويا تو هم يكي دو باري در كافه فردوسي، از تو همان زاويه در آمده بودي پا شده بودي رفته بودي خدمت حضرت استادي و البته در مورد پاره‌اي از اصلاحات خيلي خيلي جزئي با استاد مشورت كرده بودي. حضرت استادي هم با سعة صدر تمام اشكالات جزئي ترا برطرف كرده بود، كلي هم خوشحال شده بود كه توانسته بود به نوبة خودش خدمت كوچكي به تو بكند و مشكل كوچكت را حل بكند. حالا اگر يادت باشد چيزهاي ديگري هم گفته بود. مثلاً گفته بود كه استاد اولين كسي بوده است كه جمالزاده را كشف كرده بود. «فارسي شكر است» «يكي بود يكي نبود» هم وسيلة او معرفي شده بود. بعد، از كتاب‌هاي تو گفته بود. البته حالا يادت نيست كه اشاره‌اي هم به ترجمة «زند و هومن يسن» كرده بود يا نه. بهر حال كاشف بعمل آمده بود كه «پورداود» هم در محضر استاد دوره ديده بوده. «محمد معين» هم هر روز سر كلاس درسش در دانشكده حاضر مي‌شده. همو بوده كه اولين بار فكر جمع‌آوري لغات و واژگان و اصلاحات فارسي را توي سرش انداخته بوده. و البته راه و روش و فوت و فن تهيه و تنظيم لغت‌نامه را به معين ياد داده بوده. به نيمايوشيج كه رسيده بود، يكهو يكي از كوتوله‌ها بيخ گوش حضرت استادي بادي در كرده بود. شايد هم بادي در كار نبود. مزقان‌چي داشت مزقانش را كوك مي‌كرد. صدا لابد از مزقانش شنيده شده بود. بهر حال، حالا هر چي كه بود، حضرت استادي از جايش پريده بود و اگر يكي از همراهان به موقع زير بغلش را نمي‌گرفت، استاد حتماً غش مي‌كرد و روي قبرت مي‌افتاد.
لابد وقتي مي‌خنديده‌اي، حضرت استادي صداي خنده‌ات را شنيده بود. حضرت استادي به تو زل زده بود. گويا زبانش بند آمده بود. شايد هم صدايت را شنيده بود كه مي‌گفتي: «حضرت استادي ترمز. اينجا آخر خطه، ديگه نمي توني در بري، اجلت رسيده، به جمع اهل قبور خوش آمدي. گوزو بده، قبض رو بگير.»
شايد بخاطر همين بود كه پاهاش سست شده بود و جلوي قبرت زانو زده بود و اگر كف دستش را به موقع روي كلة جغد نگذاشته بود و ستون تنش نكرده بود، سرش حتماً به سنگ مي‌خورد. البته حالا به ياد نداري كه چند دقيقه، حضرت استادي به همان حال باقي مانده بود. اما وقتي ديده بودي كه استاد هنوز با دهان كف آورده و چشمان بسته حرف مي‌زند، نتوانسته بودي از تعجب خودداري كني. انگاري صدا از ماتحت مباركش درمي‌آمد: «ما همه مديون صادق هدايت هستيم. اصلاً ادبيات ايران مديون صادق هدايت است».
شايد هم از ترسش اين جملات آخري را گفته بود؛ لابد ترسيده بود كه دست بياندازي و چنگ بزني به ريش بزي‌اش و حضرت استادي را با خوت ببري.
بهر حال، حالا هر چي كه بود، حضرت استادي بر اثر بادي كه بي‌موقع از يكي از كوتوله‌ها در رفته بود، نزديك بود قبض روح كند! تو يواشكي از روي سنگ قبرت پايين آمده بودي. شايد دلت نمي‌خواست دست حضرت استادي روي كلة جغد باشد.
مزقان‌چي كه مي‌نواخت، تو به ياد ساعدي افتاده بودي. از خودت پرسيده بودي ساعدي كجا گذاشته رفته. لابد حضرات كوتوله اول سراغ او رفته بودند. شايد هم ساعدي شستش خبردار شده بود استخوانهايش را جمع كرده بود و يواشكي از دستشان در رفته بود. البته مي‌توانستي حدس بزني ساعدي پيش چه كساني رفته است. ساعدي معمولاً پيش كمال صفايي مي رفت يا پرويز اوصياء. شايد هم رفته بود قطعة 62 پاي ديوار پرلاشز سر قبر «ايلماز گوني». لابد مي‌دانستي كه ساعدي اهل حال است. ايلماز هم مثل خودش بود. دوتايي تا چشمشان به هم مي‌افتاد، تركي بلغور مي‌كردند. يادت هست كه آن روز به كمال كه تازه به ارواح سرگردان پرلاشز پيوسته بود، چي گفته بودي: «آكمال، حالا كه اينطور است بيا و تو هم از اين به بعد به لهجة شيرازي حرف بزن، پرويز به لهجة مازندراني، من هم به زبان مكش مرگ‌ماي جوانان پايتخت ميهن عزيز».
حالا اگر يادت باشد، آن روز «پروست» آمده بود سراغ تو. با دو بند انگشت استخواني‌اش روي كلة جغد كوبيده بود و چرتت را پاره كرده بود. تو، توي قبر داشتي خواب خانة اجدادي را مي‌ديدي؛ خواب آن اتاق دنگال را كه عمري را تو چهارديواري‌اش سر كرده بودي. بفهمي نفهمي دلت براي شنيدن سنفوني پنج بتهون لك زده بود. وقتي كه شنيدي «پروست» از تو مي‌خواهد كه پا شوي و با او به قطعة 97 به ديدن «اديت پياف» بروي، وقتي كه گفته بود كه شوپن و ديگران هم مي‌آيند، با خودت گفته بودي خوابت تعبير شده است. ياهويي گفته بودي، تكاني به اسكلتت داده بودي و پا شده بودي از تو قبر آمده بودي بيرون. سر راهتان ساعدي را برداشته بوديد و رفته بوديد به قطعة 97. اهل قبور جمعشان جمع بود. «آلن، و «گوترود اشتاين» و «ايوت گي بر» از قطعة 94. ايوت تا چشمش به «مارياكالاس» افتاده بود، بسوي او رفته بود. «ماري دوبوا» داشت در بارة يكي از تصنيف‌هايي كه «ايو مونتان» پيش از مرگش خوانده بود، حرف مي‌زد.
«اپولينر» تك و تنها از قطعة 86 راه افتاده بود و خودش را به قطعة 97 رسانده بود.
«اسكار وايلد» هم بود. از قطعة 39 آمده بود. «كولت» و «روسوئي» «موسه» همسايه بودند و از قطعة 4 پا شده بودند آمده بودند. البته «پي‌ير براسور» هم بود از قطعه 59. «ايلماز گوني» از پاي ديوار پرلاشز، قطعه 92 آمده بود.
ديگران هم آمده بودند. «كوروي» نقاش بود، از قطعة 24، همساية ديوار به ديوارش «انگر» هم بود از قطعة 23. از قطعه 28 هيچكس نيامده بود. حتي حضرت «سن سيمون». ولي از قطعة 11 «شوپن» و «لاكانال» آمده بودند. البته معلوم نشده بود «سارابرنار» چرا نيامده بود. كمال و اوصياء آمده بودند. «لافونتن» و «مولير» و «دوده» هم آمده بودند از قطعه 2. بعضي ها هم غايب بودند. مثلاً «ژول رومن» كه مرزبان قطعة 2 و 3 بود. يا «ژرژ بيزه» از قطعة 68، «بالزاك» و «نروال» و «دلاكروا» از قطعه 49 آمده بودند. «پل الوار» هم بود از قطعه 97.
اديت پياف كه ترانه‌اي خوانده بود، «شوپن» از خاطراتش گفته بود. يكهو كمال بيخ ريشش را گرفته بود كه: «فردريك، بگو ببينم، بالاخره تو فرانسوي هستي يا لهستاني؟»
«شوپن» گفته بود: «حالا چه فرقي مي‌كند كه من فرانسوي باشم يا لهستاني.»
كمال گفته بود: «فرق مي‌كند» گفته بود كه: «فرانسوي‌ها مي‌گويند كه تو فرانسوي هستي. اما من بارها به گوش خودم از مهاجرين لهستاني شنيدم كه مي‌گفتند «شوپن» مال خودمان است.»
«شوپن گفته بود: «من فقط يك موسيقيدان هستم، همين.»
تو گفته بودي: «پس قلبت را چه مي‌كني فردريك».
يادت مي‌آيد آن روز آفتابي را كه همه‌تان جلوي در «بناي مرگ» نشسته بوديد. گفت و گويي با هم داشتيد. آفتاب بر اسكلت‌هاي استخواني‌تان مي‌تابيد. بعدش «پل الوار» يكي دو تا از عاشقانه‌هايش را خوانده بود. كمال ازش خواسته بود كه شعرِ «اي آزادي‌»‌اش را بخواند كه «الوار» هم خوانده بود. بعدش كه نوبت كمال رسيده بود، كمال گفته بود: «وقتي كه لافونتن هست، مرا چه به شعر خواندن».
تو گفته بودي: «شعرت را بخوان جوان، اين حرفها مال آن دنيايي‌هاست».
كمال گفته بود: «چي بخوانم؟»
تو گفته بودي: «چه مي‌دانم. يك شعري بخوان كه حال كنيم.»
ساعدي گفته بود: «از آخري‌ها بخوان».
اوصياء گفته بود: «از در ماه كسي نيست».
تو گفته بودي: «با لهجة شيرازي بخوان، حافظ و سعدي هم حالا اگر اينجا بودند، با همان لهجه مي‌خواندند».
كمال كه خوانده بود: «مولير» دمق شده بود. و تو نگاهت با نگاهش تلاقي كرده بود.
«الوار» گفته بود: «حالا نوبت پرويز است».
«مولير» گفته بود: «من مي‌گويم لافونتن بخواند، چون هم به نسل قديمي‌تر تعلق دارد و هم پيش كسوت است».
حالا اگر يادت باشد «مولير» وقتي اين را مي‌گفت يك نگاهي هم به ساعدي انداخته بود و تو تا ته‌اش را خوانده بودي. تو هم در آمده بودي كه: «آهاي موسيو «ژان باتيست مولير» از اين حرفها نداشتيم ديگه».
«مولير» گفته بود: «بهر حال ما حالا در پرلاشز هستيم. سال‌هاست كه ژان هميشه اول شعر مي خواند. گذشته از اين حرفها، اين جوان تازه‌وارد است. بهتر نيست ببيند كه ديگران چه سروده‌اند».
دلت مي‌خواست به «مولير» مي‌گفتي: «اولاً بين ارواح مليت وجود ندارد. پرلاشز يا هر گورستان ديگر. همه ما را تو يك وجب چال كرده‌اند. اينجا كسي را بر كسي حُرجي نيست. اين رسم رسومات مال آن دنيايي‌هاست. بگذارشان در كوزه و آبش را بخور.»
كه ساعدي درآمده بود كه: «بني آدم اعضاي يك پيكرند.»
«مولير» گفته بود: «من جلوي كرني» هيچوقت در بارة نمايشنامه‌هايم حرف نمي‌زدم.»
تا تو باشي كه از اين حرفها نزني. اگر تو آن روز در قطعة 26 كنار قبر «ژان لافونتن» به «ژان باتيست مولير» نمي‌گفتي كه در دورة «ناصري» در دارالترجمة خاصة دولتي، كمدي‌هايش مثل نمايشنامة «مردم‌گريز» يا «سرهنگ اجباري» ترجمه و در دارالطباء دولتي به زيور چاپ آراسته شده بود، «مولير» ديگر از اين حرفها نمي‌زد.
زير لب گفته بودي: «آدميزاد را اگر صد بار هم قبض روحش كنند، باز هم ادعا مي‌كند كه اشرف مخلوقات است. حالا حكايت «ژان باتيست» است. يكبار از دهانم در رفت كه كارهايش در ايران اجرا شده است، ديگر دست از سر كچل ما برنمي‌دارد. مرتب جلوي روي آدم مي‌ايستد و قمپز در مي‌كند».
گفته بودي كه: «تازه حالا اين موسيو «ژان باتيست مولير» «دراماتورگ» است. چه رسد به گوركني كه بخاطر چندرغاز حاضر است يك آدم زنده را زنده زنده تو گور كند.»
با خودت گفته بودي: «اگر اين آميزا تبريزي چند سال زودتر سرگذشت اشرف خان را نوشته بود، ديگر نيازي نبود كه آميزا حبيب اصفهاني گزارش مردم‌گريز را بردارد عكس برگردانش كند به نثر موزون فارسي، و از توش نمايشي در آورد با آداب ايراني. حتي بردارد اسامي شخصيت‌ها را ايراني كند. يادت هست وقتي كمال شعرش را خوانده بود، «الوار» دست استخواني‌اش را روي شانة كمال گذاشته و از شوق و نمي‌دانم چي گريسته بود.
خوب «مولير» هم بخواهي نخواهي دو قطره اشگ از حفره‌‌هاي خالي كاسة چشم‌هايش سرازير شده بود. و تو زير لب گفته بودي: «شاعر شاعر است».
بعد نوبت به «لافونتن» رسيده بود. «لافونتن» چند تا از «فابل»‌هايش را خوانده بود. «حيواني در كرة ماه بود و شير و شكارچي و موش و فيل. و تو بياد عبيد زاكاني افتاده بودي. يكهو پرويز اوصياء وسط شعرخواني گفته بود: «من به عنوان حقوقدان ادعاي حقوقي دارم.»
«بالزاك» گفته بود: «چه حقوقي، اينجاكه كسي حق كسي را نخورده».
اوصياء گفته بود: «من مي خواهم از حقوق يك ملت شايد دو ملت حرف بزنم. در واقع براي من ابهاماتي پيش آمده كه مي‌خواهم همين جا روشن بشود.»
تو زير لب گفته بودي: «حالا بيا و درستش كن».
اوصياء گفته بود: «اول اينكه، چند دقيقه پيش ژان باتيست ادعا كرده بود كه چون ژان لافونتن پيش كسوت است، اول او بايد شعر بخواند، در حالي كه...»
تو پريده بودي وسط حرفش: «آ پرويز، بين ارواح پيش كسوت و پس كسوت وجود ندارد. برخلاف آن دنياي دون، اينجا هيچ شاعري حق شاعر ديگري را نمي‌خورد. يه نگاهي به پل الوار بيانداز، تا بحال شده است كه پل از خودش تعريف كند يا توي سر يك شاعر جوان‌تر از خودش بزند».
وقتي بالزاك نظر پروست را پرسيده بود، پروست گفته بود: «من داشتم به آخرين ملاقاتي فكر مي كردم كه پيش از وداع با جهان زنده‌ها با يك شاعرة فرانسوي داشتم».
بعد بالزاك از «ايلماز گوني» خواسته بود كه نظرش را بگويد. ايلماز گوني كه كنار ساعدي ايستاده بود، گفته بود: «من اساساً بحث در بارة مباحث حقوقي را قبول ندارم. البته ممكن است به ژان باتيست مولير و پرويز اوصياء بربخورد. اما در واقع من نمي‌دانم در بارة چي بايد نظر بدهم. تازه ادبيات در حيطة من نيست و من نمي‌توانم در بارة ادبيات نظر بدهم. گذشته از اينها من داشتم نظرم را در بارة فيلم «گاو» به غلامحسين ساعدي مي‌گفتم».
وقتي بالزاك از ساعدي خواسته بود كه نظر بدهد، ساعدي گفته بود: «خانه بايد تميز باشد. اصل همين است».
موديلياني گفته بود: «خانه بايد تميز باشد» جملة قشنگي است، اما من منظورت را نمي‌فهمم.»
حالا اگر يادت باشد تو هم از چيزي كه ساعدي گفته بود، سر در نياورده بودي. گوشة چشمي به كمال انداخته بودي كه گوشي دستت بيايد، كمال دستي بسرش كشيده بود و چشمكي به تو زده بود.
ساعدي گفته بود: «خانه بايد تميز باشد».
بالزاك گفته بود: «من بايد روي اين جمله فكر كنم».
بعد رو كرده بود و به اوصياء و گفته بود: «گويا در اين جمع كسي راغب نيست خودش را درگير مسائل حقوقي تو بكند.»
پرويز گفته بود: «حالا كه اينطور است، پس من خاموش مي‌شوم.»
لافونتن پرسيده بود: «مورد دوم چي بود؟»
اوصيا« گفته بود: «باشد يك وقت ديگر».
لافونتن گفته بود: «من فكر مي‌كنم كه مسائل حقوقي تو مربوط به من است. بنابراين حق دارم بدانم تو در بارة چي مي‌خواستي حرف بزني.
اوصياء گفته بود: «مي‌توانم حرف بزنم.»
بالزاك گفته بود: «باشد، اما به شرطي كه همديگر را متهم به سرقت ادبي نكنيم.»
يك نگاهي به مولير انداخته بود. يك چشمكي هم به تو زده بود. حالا اگر يادت باشد تو با خودت گفته بودي: «گاهي وقت‌ها من نه زبان ساعدي را مي‌فهمم نه زبان اوصياء را، شايد بخاطر اينست كه من سي چهل سال زودتر راهم را كشيده‌ام و به پرلاشز آمده‌ام. گاهي وقت‌ها ابهاماتي برايم پيش مي‌آيد كه نمي‌توانم منظورشان را درك كنم.»
حق با تو بود. اما اگر خوب نگاه مي‌كردي، مي‌ديدي كه زبان ساعدي و زبان اوصياء آن صراحت لازم را كه زبان تو داشت، ندارد. اگر يك روز از ساعدي مي‌پرسيدي، لابد برايت توضيح مي‌داد كه چرا زبانش با زبان تو متفاوت است. مثلاُ اگر از او مي‌پرسيدي: «آ غلام مي‌شود به ما بگويي منظورت از خانه بايد تميز باشد، چيست.» طبيعتاً ساعدي پاسخي به تو مي‌داد كه مي‌توانست پاسخ تمام ابهامات تو باشد.
اما وقتي اوصياء گفته بود كه: «من مي‌خواهم در اين مجلس از حقوق تاريخي‌اي كه به ايراني‌ها و از آن پيشتر به هندي‌ها مربوط مي‌شود، حرف بزنم»، تا تو تا ته‌اش را خوانده بودي.
پرويز گفته بود: «در آغاز بايد بگويم كه من به شخصه از «فابل»هاي ژان خوشم مي‌آيد. فابل‌هاي ژان يك كار خلاقه است. اثري است ماندگار كه قرن‌ها نه تنها در اذهان مردم فرانسه و فرانسه زبان‌هاي دنيا، بلكه همچون اثري اصيل در حافظة تاريخي مردم جهان باقي خواهد ماند. در يك كلام فابل اثري است جهاني و من براي فابل و خالقش ژان دو لافونتن ارج بسيار قائلم، اما...»
مولير دويده بود وسط حرفش كه: «بهتر نيست اصل مطلب را بگويي؟»
بالزاك گفته بود: «بگذار حرفش را بزند».
اوصياء گفته بود: «در بين ما ايراني‌ها رسم است وقتي كه مثلاً مي‌خواهيم بر اساس نمايشنامه‌اي مثلاً يكي از نمايشنامه‌‌‌هاي سوفكل، نمايشنامه‌اي بنويسيم كه با روح زمانه بخواند، ضمن برداشت آزادانه از آن اثر، اشاره‌اي هم مي‌كنيم به اين كه نمايشنامه برگرفته شده از فلان كار نويسنده است.»
مولير گفته بود اگر منظورت نمايشنامه‌هاي من است، بگذار همين جا بگويم كه من هيچوقت به نمايشنامه‌هاي سوفكل نظر نداشته‌ام.»
اوصياء گفته بود: «منظورم بهيچوجه تو نيستي ژان باتيست. من همينطوري سوفكل را مثلا زدم.» بهر حال وقتي كه اوصياء گفته بود: «كتابي موجود است بنام كليله و دمنه. اين كتاب در اوايل قرن شانزدهم، شايد هم پيش از آن، توسط يك مترجم يوناني از فارسي يا هندي به يوناني ترجمه شده و ترجمة فرانسه از روي آن متن انجام گرفته.» و اضافه كرده است كه: «كليله و دمنه ساخته شده است از مجموع فابل‌هايي كه قصه در قصه...»
تو دويده بودي وسط حرفش كه: «آ پرويز، ديگر نمي‌خواهد جزئياتش را بگويي.»
اوصياء يك نگاهي به تو انداخته بود كه: «همه اين حرفها بخاطر دسته گلي است كه تو به آب داده‌اي. اگر تو در بارة ترجمه و اقتباسي كه از كمدي‌هاي مولير در دورة ناصري شده بود، چيزي به مولير نمي‌گفتي، مولير باد به غبغب نمي‌انداخت و پيش كسوت بازي در نمي‌آورد.» و تو با نگاهت پاسخ دادي كه: «آ پرويز، مي‌خواهي لافونتن را بچزاني كه چه بشود. اين روزها ديگر همه مي‌دانند كه لافونتن هنگام سرودن فابل‌هايش گوشة چشمي هم به كليله و دمنه داشته. لابد خود لافونتن اين را بهتر از من و تو مي‌داند. لازم نكرده كه اين را به رخش بكشي. تازه جاي اين بحث اينجا نيست. جاي بحث مال آن دنيا بود كه ما هم به وقتش آنرا مطرح نكرديم. گذشته از همة اين حرفها، در حافظة تاريخي مردم فرانسه، لافونتن خالق فابل‌هاست، رد خور ندارد، همچنان كه خالق موش و گربه عبيد زاكاني است. سه قرن بعد تو آمده‌اي و مي‌‌گويي كه مثلاً ژان دو لافونتن پيش از سرودن فابل‌هايش كليله و دمنه را هم ديده بوده است. چه كسي حرفت را باور مي‌كند.»
اتفاقاً وقتي همين را به اوصيا، گفته بودي، مولير درآمده بود كه: «خوب ديده باشد، اينكه از نظر حقوقي اشكالي ندارد.»
اوصياء گفته بود كه: «بهر حال من بعنوان يك حقوق‌دان وظيفه داشتم كه به شما نمايندگان فرهنگ بشري اين تذكر تاريخي را بدهم.»
حالا اگر يادت باشد، بعدش ايلماز گوني از اديت پياف خواسته بود كه يك دهن ديگر آواز بخواند. اديت پياف اول ترانة «نه اصلاً پيشمان نيستم» را خوانده بود و بعدش هم «زندگي در رز» را كه خودش ساخته بود.
بعدش ساعدي زده بود زير گريه و بيخ گوشت گفته بود: «اين قمر است، قمر خودمان...»
يادت مي‌آيد عصر همان روز در قطعة 85 وقتي كه كمال بديدنت آمده بود، تو چي به كمال گفته بودي: «اين آ غلام هم كه هميشة خدا اشكش دم مشكش است. هنوز دچار «نوستالژي» است. دم به ساعت راه مي‌افتد و مي‌رود دم در پرلاشز. مي‌گويم كجا آ غلام با اين عجله؟ مي‌گويد به دلم برات شده كه برو بچه‌ها امروز به ملاقات ما مي‌آيند. بعد نگاهي به آسمان مي‌اندازد و مي‌پرسد، ساعت چنده؟»
مي‌گويم: «دست بردار ساعدي جان، ساعت مي‌خواهي چه كار، تو بايد اين را بداني كه وقتي كه پايت به پرلاشز رسيد، ديگر جزء ارواح به حساب مي‌آيي. لابد اين را هم مي‌داني كه براي ارواح ديگر زمان وجود ندارد.»
حالا اگر يادت باشد. خودت هم آن اوايل كه تازه پايت به پرلاشز كشيده شده بود، بفهمي نفهمي حساب روزها را داشتي. آن سال برفي را يادت هست كه قطعة 97 كنار قبر پل الوارچي از مارسل پروست پرسيده بودي؟
ـ مارسل بگو ببينم، «چند سال وقت گذاشتي كه «در جستجوي زمان‌هاي گمشده» را بنويسي؟»
پروست گفته بود: «نمي‌دانم، اما حالا كه فكرش را مي‌كنم، بنظرم بيشتر از يك لحظه نبود.»
سال‌ها بعد، ساعدي كه آمده بود، يك روز، زير همين درخت بلوط، درست همانجا كه مزقان‌چي حالا داشت مزقان را كوك مي‌كرد، اين را به او گفته بودي. يادت مي‌آيد كه ساعدي چي گفته بود: «من مي‌خواهم چيز ديگري بگويم، اين جناب پروست آن يك لحظه را هم مثل يك شازده زيست. اما ما همان يك لحظه را هم نزيستيم. ما تو در خونگاه، تو آشغالدوني و راه‌آهن طبابت مي‌كرديم.»
يادت مي‌آيد چند روز بعد، در يكي از همان غروب‌هاي پرلاشز در ميدانچه‌اي كه يك سرش به خيابان «كازيمير» و سر ديگرش به خيابان «لاشاپل» مي‌خورد، رو به آفتاب روي نيمكتي سنگي نشسته بوديد. ساعدي برايت از خوابي گفته بود كه پيش از وداع با جهان زنده‌ها ديده بود. حالا اگر يادت باشد، ساعدي گفته بود خواب ديده بوده است كه در بياباني، زير نور ماه، قدم مي‌زده تا به سر بن چاهي مي‌رسد. چند تا سايه، از همان سايه‌هاي بوف كوري، به چاه نزديك مي‌شوند. اول سايه‌ها تعارف مي‌كنند: «بفرماييد آقاي غلامحسين ساعدي، منزل متعلق به خودتان است». و با انگشت اشاره دهانة چاه را نشان داده بودند.
ساعدي گفته بود: «نخير، جان شما نمي‌شود، اول شما بفرماييد.»
سايه‌ها تعارف بكن، ساعدي تعارف بكن. دست آخر سايه‌ها دست و پاي ساعدي را گرفته بودند توي چاه بياندازند كه ساعدي از خواب پريده بود.
و تو گفته بودي: «سايه‌ها حتماً مي‌بايد قوزي باشند و لب شكري. درست مثل پيرمرد خنزرپنزري.»
آن روز ساعدي نبود. مزقان‌چي چشمة دوم را زده بود. كوتولة دوم با سر و گردن گر آمده بود جلو سنگ قبرت ايستاده بود. دهانش را كه باز كرده كرده بود، با خودت گفته بودي كه: «اين ديگر چه جور جانوري است.»
كوتوله مرتب از معلومات ناقصت حرف مي‌زد. تو از خلال فرمايشاتش دريافتي كه طرف عالم در علوم نجاسات است. چند كلمه‌اي هم در بارة ناتوراليست‌ها گفته بود. وقتي از «ژرمينال» حرف مي‌زد، تو ديده بودي كه كوتوله اصلاً «ژرمينال» را نخوانده است. چون داشت از «ترز دكرو» مي‌گفت و تو پيش خودت گفته بودي: «سزان حالا اگر اينجا بود، يك جمجمه‌اي از حضرتش مي‌كشيد كه كوتوله تا عمر داشت دور «زولا» و ناتوراليست‌ها را خط مي‌كشيد و به تكميل معلوماتش در همان حيطة علوم نجاسات ادامه مي‌داد.» اما كوتوله هنوز زولا را رها نكرده بود كه يقة «چوبك» را گرفته بود و به جاي آنكه از «خيمه شب بازي» چوبك بگويد از «چشم‌هايش» بزرگ علوي گفته بود و هر چه فحش چارواداري به ياد داشت نثار گل جمال سياست پيشگان اديب كرده بود. لابد وقتي دندان غروچه رفته بودي، كوتوله صداي سائيده شدن دندان‌هايت را شنيده بود. چون يكهو لاله‌ماني گرفته بود. يك لته برداشته بود كه نجاساتش را پاك كند، اما ديگر دير شده بود، كوتوله آب ناپاكي روي دست خودش ريخته بود و نمي‌دانست چه كار كند. فكري بسرت زده بود. رفته بودي از زير درخت بلوط يه تكه چوب خشك پيدا كرده بودي و آمده بودي كنارش ايستاده بودي. اول يك ضربة كوتاه بر فرق كوتوله كوبيده بودي.
ـ اين براي اميل زولا.
و بعد دو ضربة ديگر.
ـ اين دو تا هم براي آقا بزرگ علوي و آ صادق چوبك خودمان.
مادام كه كوتوله انگشت توي منخزين دماغش مي‌كرد، تو رفته بودي يك تكه گل خيس از روي زمين برداشته بودي. گل را توي مشت ورز كرده بودي و گلوله كرده بودي. رفته بودي زير درخت بلوط ايستاده بودي و از همانجا كلة گرش را نشانه گرفته بودي. گلوله درست خورده بود وسط ابروهاي كوتوله. كوتوله از جايش پريده بود. لابد فكر كرده بود كه چيزي از بالاي درخت روي سرش افتاده است. كوتوله سرش را كه بالا كرده بود، آقا كلاغه از بالاي سر شاخة درخت روي فرق سرش ريده بود. همراهان زير جلكي خنديده بودند. كوتوله اما بروي مباركش نياورده بود. دستمالي از توي جيبش در آورده بود و روي سر گرش كشيده بود. بخاطر نداشتي كه كوتوله را جايي ديده باشي. اما وقتي كه شروع كرده بود خاطره‌اي را از تو نقل كردن، شناخته بوديش. خودش بود. حضرت والاتبار بود. يكي از همان كارگزاران دانشكدة ادبيات. حالا اگر يادت باشد، همان چند صباحي را كه تو راهرو دانشكده، پشت آن ميز فكسني مي‌نشستي و به كار ديلماجي مشغول بودي، همين حضرت والاتبار مدام زاغ سياهت را چوب مي‌زد و موي دماغت مي‌شد كه بيكار ننشيني. يادت هست آن روزي كه تازه يك مقاله از «لوموند» سياسي ترجمه كرده بودي. بعدش داشتي براي خودت «ژرار دو نروال» مي‌خواندي، البته حالا يادت نيست كه «سيلوي» بود يا «آنژليك و دوازده نامه»، گويا همان روز بود كه رفته بود راپرت داده بود. حضرت والاتبار از ريخت و قيافه‌ات خوشش نمي‌آمد كه هيچ، حاضر نبود حتي وجودت را توي راهرو تحمل كند. مرتب مي‌رفت پيش رئيس امور اداري دانشكده برايت مي‌زد. ولي آن روز، زير درخت بلوط صدايش را مي‌شنيدي كه مي‌گفت: «بهترين لحظات زندگي‌ام وقتي بود كه پا توي راهروي دانشكده مي‌گذاشتم و هدايت را مي‌ديدم كه پشت ميزش نشسته و به كار ترجمه مشغول است. هدايت چشمش كه به من مي‌افتاد، مي‌گفت: «اخوي يك دقه بيا اينجا».
وقتي اينطور برادرانه صدايم مي‌زد، گل از گلم مي‌شكفت. مي‌رفتم پيشش، دستم را روي شانه‌اش مي‌گذاشتم.
«چطوري صادق‌خان؟»
«خان بي خان اخوي. همين روزهاست كه رعيت‌ها بريزند تو پايتخت عزيز و بساط خان خاني را برچينند. نظرت چي‌يه حضرت والاتبار؟»
كوتوله گفت: «بس كه با هم جور بوديم، حضرت والاتبار صدايم مي‌زد. بعد، با كف دستش مي‌كوبيد به شكم من و مي‌گفت: «شكمت پي‌آورده حضرت والاتبار، يك كاريش بكن.»
بعد مي‌گفت: «يك چيز ديگه.»
مي‌گفتم: «بگو صادق‌جان.»
مي‌گفت: «دلم لك زده واسه يه چكه آزادي.»
بعد بيخ گوشم مي‌گفت: «تو اين خلاداني اگر لب تر كني، يا مثل فرخي يزدي لب‌هات را مي‌دوزند يا مثل اراني رگ‌هات را مي‌زنند.»
هدايت به اينجا كه مي‌رسيد، من دست و پايم را گم مي‌كردم. آخر تو دانشكده جاسوس و خبرچين گذاشته بودند. يكي دوتاشان هم براي من كار مي‌كردند، البته جهت امور خير.»
مي‌گفتم: « صادق جان، ديوار موش دارد، موش هم گوش دارد.»
مي‌گفت: «مي خواهي بگي زبان سرخ سر سبز دهد بر باد».
صادق رك بود. اهل ريا نبود. چشم و دل سيري داشت. هيچ وقت مثل ما چشم به ميز و مقام كذايي ندوخته بود. در واقع بخاطر همين صفاتش بود كه من ازش خوشم مي‌آمد.»
حضرت والاتبار انگار پشت كرسي خطابه ايستاده بود. هي از كمالات تو مي‌گفت.
دلت مي‌خواست صدايت يك جوري به گوششان مي‌رسيد كه: «مرده‌خورها، آوقت‌ها كه ما نفس مي‌كشيديم، هيچكدامتان برامان تره هم خورد نمي‌كرديد، حالا كه ما ترقيديم، از آن خلاداني پا شده‌ايد راه افتاده‌ايد، آمده‌ايد پاريس تا در پرلاشز با ما عكس يادگاري بگيريد؟» حالا اگر يادت باشد، با خوت گفته بودي: «اين جماعتي را كه من مي‌شناسم، همين طوري پا نمي‌شوند كه اين همه راه را بكوبند بيايند سر قبر ما فاتحه بخوانند. حتماً يك كلكي توي كارشان است.»
اين بار، وقتي كوتوله در بارة ارزش كار ترجمه‌هات حرف مي‌زد، تو سرت را بالا گرفته بودي ببيني كه آقاكلاغه هنوز روي شاخة بلوط هست يا نه. آقا كلاغه بود، اما سر جايش بند نبود. هي از اين شاخه به آن شاخه مي‌پريد. كوتوله داشت از پيام كافكايت مي‌گفت كه يكهو از لاي آستينش تكه كاغذي بيرون كشيد. نگاهي به عنوانش انداخت. دوباره بي‌آنكه به روي خودش بياورد، تكه كاغذ را لاي آستينش چپاند و از همراهان پوزش خواست: «در محضر هدايت زبان هر سخنوري بند مي‌آيد. آدم نمي‌داند از كدام دانش او سخن بگويد. باري، داشتم از كار ترجمة هدايت مي‌گفتم. لابد همه‌تان مي‌دانيد كه هدايت خودش در امر ترجمه خبره بود. وسواس عجيبي داشت، اما از آنجا كه آدم فروتني بود و به ما هم لطفي داشت. دوستانه از ما مي‌خواست كه نگاهي به ترجمه‌هايش بياندازيم و اگر احياناً حك و اصلاحي لازم داشت، دستي توش ببريم. ما هم البته خدمتي اگر از دستمان برمي‌آمد، مضايقه نمي‌كرديم. سي سال و اندي از آن روزها گذشته است. من ديگر پير شده‌ام و پايم لب گور است.»
حالا اگر يادت باشد، حضرت والاتبار جملة آخري را كه پرانده بود، چيني به پيشاني انداخته بود و زبانش بند آمده بود. دست آخر بعد از مكثي طولاني، سينه‌اش را صاف كرده بود و گفته بود: گر چه سال‌هاست كه صادق هدايت از پيش ما رفته است، اما ياد و خاطرة او هميشه با ماست.»
حالا اگر يادت باشد، گويا حضرت والاتبار چند قطره اشكي هم ريخته بود. بعد دست توي جيب كرده بود و همان دستمالي را كه پيشتر روي سرش ماليده بود، بيرون كشيده بود و با آن چشم‌هايش را پاك كرده بود. اين بار، پيش از آنكه تو سرت را بالا بگيري و نگاهي به سر شاخه‌هاي درخت بلوط بياندازي، آقا كلاغه كار خودش را كرده بود. حضرت والا مجبور شده بود دستمال را به سر و روي مباركش بكشد.
چقدر دلت مي‌خواست صدايت به گوشش مي‌رسيد كه: «اينقده چسي نيا حضرت والاتبار. يادت رفته، سي سال تمام ما را مضحكة خاص و عام كرديد، مدام يكي تو سر ما مي‌زديد يكي تو سر معلومات ناقص ما. نمي‌خواستيد سر به تنم باشد. حالا چي شده كه ياد ما كرديد، هدايت شده عزيز كرده‌تان. اگه راست مي‌گيد، اگه ريگي به كفشتان نيست، چرا هيچوقت سراغ زنده‌ها نمي‌رويد. آقا محمدعلي جمالزاده هست، آقا بزرگ علوي است. آ صادق چوبك خودمان هم هست. تا بحال شده كه تو نوشته‌هايتان نامي از آنها ببريد؟ نه، من جنس شما را مي‌شناسم، شما خط كسي را نمي‌خوانيد، مگر اينكه نان و آبي تويش باشد.»
مزقان‌چي كه داشت مزقانش را كوك مي‌كرد، تو گفته بودي: «شما را به جان هفت كچلان دور ما يكي را خط بكشيد، برويد بساط‌تان را جاي ديگر پهن كنيد و بيش از اين يك مشت استخوان نازك ما را توي قبر نلرزانيد.»
و شروع كرده بودي استخوان‌هايت را جمع كردن. بعدش با خودت گفته بودي: «بروم ببينم، ساعدي كجا گذاشته رفته.»
با خودت گفته بودي كه: «اين ساعدي هم تازگي‌ها سر به هوا شده. هر روز از تو قبرش جيم مي‌شود، كف پاي استخواني‌اش را روي سنگفرش‌ها مي‌كوبد و تو قطعه‌ها پرسه مي‌زند.»
حالا اگر يادت باشد، آن روز، جلوي درب بزرگ پرلاشز به ساعدي گفته بودي: «آ غلام، فكرش را بكن، همة‌ما يك جور سقط شديم. من با گاز حساب خودم را رسيدم، تو با الكل. موديلياني سل گرفت. شوپن هم. ايلماز گوني دق كرد و مرد، كمال هم. وان گوك يك گلوله تو مغزش خالي كرد، ژرار دونروال خودش را در يكي از كوچه‌ پس كوچه‌هاي همين مركز پاريس با طناب حلق آويز كرد. الانه يادم نيست، خيلي‌هاي ديگر هم هستند كه در همين غربت فرانسه يا دقمرگ شدند يا دخل خودشان را درآوردند.»
بعدش گفتي: «اگر خوب نگاه كني، مي‌بيني كه رمبو روح خودش را كشته. اصلاً همة ما يك جوري گور به گور شده‌ايم. حالا بگذار مولير ادعا كند كه از سه قرن به اين طرف ادبيات جهان مديون اوست.»
يادت مي‌آيد كه ساعدي يك بار سر «تاراتوف» با مولير حرفش شده بود. مولير اول گفته بود كه پدر تأتر «كلاسيك» جهان است. بعد گفته بود كه: «الانه چند قرن است كه همة «دراماتورگ‌»ها از كارهايم تقليد مي‌كنند.»
و اضافه كرده بود كه: «حتي در شرق هم اين كار شده است.»
ساعدي درآمده بود كه: «اگر منظورت از شرق ما هستيم، اين را بدان كه ما هم براي خودمان تأتر داريم. ما تأتر سنتي تعزيه را داريم. خيلي‌ها از فرم‌هاي تأتري ما برداشت كرده‌اند. اما نيامده‌ايم تو سرشان بزنيم كه چرا در نمايشنامه‌ها از فرم‌هاي تعزيه استفاده كرده‌ايد. خودتان چي، سوفوكل و اروپيد و ديگران قرن‌ها پيش از تو و كرني و راسين مي‌زيسته‌اند، اما تا بحال نشده است كه يوناني ها بردارند بنويسند كه مثلاً شما از آثار نويسندگانشان تأثير پذيرفته‌ايد.»
مولير گفته بود: «تو خودت چي، تو از كسي تأثير نگرفته‌اي.»
تا تو بيايي بگويي كه: «ژان باتيست جان، فرهنگ يك مقولة عام بشري است. دستاوردهاي فرهنگي روي هم تأثير مي‌گذارند و همديگر را كامل مي‌كنند. تازه هر كشفي يك كشف جديدي را در پي دارد. اصلاً تو چرا به قضيه از اين زاويه نگاه مي‌كني.»
ساعدي دويده بود وسط حرفت كه؛ «بگذار برايت بگويم كه از نويسنده‌هاي معاصرتان، ژان آنوي، آمده آنتيگن سوفكل را دوباره خلق كرده، اما اين كار ديگر مال سوفكل نيست، مال آنوي است. آنتيگن آنوي است. روح آنوي در آنتيگون دميده شده. ايرادي هم بر كارش نيست.»
مولير گفته بود: «از كارهاي خودت بگو.»
ساعدي گفته بود: «من تأتر غرب را خوانده‌ام. هم تأتر كلاسيك را هم تأتر معاصرش را. مهر خودم را روي كارهايم زده‌ام. مي‌گويي نه، از هدايت بپرس. تازه گذشته از اين حرفها، يكي از نمايشنامه‌هام باضافة يكي از كتاب داستان‌هام حي و حاضر روي تابوت بنده موجود است. برويد لاي كتاب را باز كنيد و ببينيد.»
حالا اگر يادت باشد تو «چوب بدستان ورزيل» و «عزاداران بيل» را پسنديده بودي. دو شبانه روز پاي همين درخت بلوط نشسته بودي و كتاب‌ها را تا سطر آخرش خوانده بودي. دست آخر به ساعدي دستخوش گفته بودي. و اضافه كرده بودي كه: «حالا نمي‌شد اين بچه‌هاي تبعيدي وقتي كه تابوتت را چال مي‌كردند، كتاب‌هاي ديگرت را هم روي تابوت مي‌گذاشتند.»
يادت مي‌آيد، بعدها وقتي كه پرويز و كمال آمده بودند، اولين سئوالي كه ازشان كرده بودي اين بود كه: «بگيد ببينم كتاب‌هاتان را همراه آورده‌ايد يا نه؟»
ساعدي گفته بود: «باور كن اين ژان باتيست كفر آدم را در مي‌آورد.»
تو گفته بودي: «چي شده آ غلام، باز هم كه به سر و كول هم پريد‌ه‌ايد؟»
حالا اگر يادت باشد، چند روز بعد، داشتي در «باغ خاطره» تو قطعة 77 قدم مي‌زدي كه كمال را ديده بودي. كمال گفته بود: «تو كه گفتي اينجا همه با هم برابرند، پس چرا ژان باتيست هي از خودش تعريف مي‌كند؟»
تو گفته بودي: «آ كمال، در بين ما رسم نيست كه كسي از كمالاتش يا معلوماتش بگويد. چند بار بگويم، ما يك مشت روح سرگردان هستيم. مگر نشنيدي كه شاعر عليه‌الرحمه چه فرموده، ما فارغ ز جهانيم. اين حرف‌ها آ كمال، مال آن دنياي‌هاست، كساني كه دو دستي به آن دنياي دون چسبيده‌اند و مرتب پشت كرسي خطابه از من برتر، نبوغ زودرس و حضور سنگينشان در هنرهاي هفتگانة جهان سخن مي‌گويند. كار ما ديگر از اين حرف‌ها گذشته آميز كمال. در پرلاشز، شوپن شوپن است. ساعدي ساعدي است. مولير مولير است. پروست پروست است. بالزاك بالزاك است. الوار الوار است و تو هم كمال رفعت صفايي هستي.»
بعدش بيخ گوشش گفته بودي: «اي ناقلا، هنوز از گرد راه نرسيده، خوب خودت را بين ارواح جا كردي‌ها.»
حالا اگر يادت باشد، بعد از آن كه تو بند را آب داده بودي و به مولير گفته بودي كه هفتاد هشتاد سال پيش «مردم‌گريزش» تو ايران اجرا شده بوده، چه بادي به غبغب انداخته بود. از آن روز، هر بار كه بحث تأتر در مي‌گرفت، مولير جلوي ساعدي قمپز در مي‌كرد كه: «بعله، امروزه روز نمايش مردم گريز ما كتاب باليني شرقي‌ها شده است.»
يكبار هم جلوي ژرار دو نروال گفته بود كه: «مردم نمايشنامه‌هاي ما را دستكاري و اجرا مي‌كنند اما نمي‌دانند كه مولير كيست و در چه عصري مي‌زيست.»
شايد مولير بس كه منم منم كرده بود، كفرت را در آورده بود. تو جلو روش ايستاده بودي و گفته بودي كه: «موسيو ژان باتيست مولير، اگر منظورت از شرقي‌ها ما هستيم، بدان كه من نه تنها ترا مي‌شناسم، بلكه پدر جدت را هم مي‌شناسم. اين تو هستي كه نمي‌داني من از كدام گوري درآمده‌ام و چند تا شاعر و فيلسوف و تاريخ‌دان پشت سرم دارم. حالا كه اينطور است پس بشنو: اسم بابات «ژان پك لن» بود. بابات تو كار خريد و فروش فرش بود. حالا بگذريم كه تو همين رابطه بده و بستان‌هايي هم با دربار داشت. اسم ننه‌ت «ماري كرس» بود. بابا و ننه‌ت اول گذاشتنت تو كالج «كلرمون» بعدش خودت رفتي «اورلئان» حقوق خواندي. تو همين زمان بود كه گرايشي هم به اپيكوري‌ها پيدا كردي. با جريان‌هايي مثل «ليبرتن، شاپل، و سيرانو دوبرژراك» هم روابطي بهم زدي.»
ژرار دو نروال هاج و واج نگاهت مي‌كرد. مولير روي ترش كرده بود. تو ادامه داده بودي: «اگر «مادلن بژار» نبود، تو هيچ وقت پات به صحنه كشيده نمي‌شد. برو خدا را شكر كن كه مادلن سر راهت پيدا شد، وگرنه...»
مولير دويده بود وسط حرفت: «وگرنه ليسانسم را زير بغل مي‌زدم و مي‌رفتم ور دل بابام مي‌نشستم و مي‌شدم ميرزا بنويس.»
تو گفته بودي: «همين كار را هم كرده بودي. دفتر و دستك بابات تو دست تو بود. بهر حال، يكسال بعد، نام مولير را روي خودت گذاشتي و شدي بازيگر گروه تأتري مادلن بژار بنام «ايلوستر تأتر». بعدش خودت را جا انداختي و شدي مدير همين گروه.»
نروال پرسيده بود: «تو اين چيزها را از كجا ميداني؟»
تو گفته بودي: «صبر داشته باشد ژرار، نوبت تو هم خواهد رسيد.»
نروال گفته بود: «فوق‌العاده‌س.»
مولير گفته بود: «حتماً جزو چيزهاي درسي‌اش بوده.»
تو گفته بودي: «زندان «شاتله» يادت هست؟»
مولير گفته بود: «آره، چند روزي تو زندان «شاتله» بودم.»
تو گفته بودي: «بخاطر قروضي بود كه بالا آورده بودي. بعدش گذاشتي و از پاريس رفتي. اينطور نيست؛ يك مدتي رفتي زير پر و بال «دوك دو اپرنون». نمايشنامه‌هات را تو «آژن، تولوز، ليون» و چند جاي ديگه رو صحنه آوردي. بعدش رفتي زير پر و بال «پرنس دو كنتي». اين بابا حاكم «لانگ دوك» بود. بعدش هم گذارت به «نورماندي» افتاد. به گمانم همانجا بود كه براي اولين بار «كرني» را ملاقات كردي. بعدش برگشتي پاريس. حالا ديگر براي خودت آدمي شده بودي. گروه‌ات ديگر شناخته شده بود. رفتي نزديك موزة لوور تو سالن «لوپتي بوريون» كار اجرا كردي. از اينجاش ديگر جلوي شازده‌ها تياتر بازي مي‌كردي. حتماً «فوكه» يادت هست؟ قصر «وو لو ويكنت» چطور، همانجا نبود كه اولين كمدي باله‌ات را اجرا كردي؟ بعدش با «آرماند بژار» وصلت كردي. ارماند بيست سالي از تو جوانتر بود. و گويا، حالا درست يادم نيست، خواهر يا دختر همان مادام بژار بود. اينطور نيست؟ خوب تو ماه عسل بودي و براي خودت عرش را سير مي‌كردي كه با اجراي نمايشنامة «مدرسة خانم‌ها» بختت باز شد. لابد حالا ديگر نمي‌تواني زيرش بزني كه پدر خواندة بچه‌ات هم «لويي چهاردهم» بود. گرچه، بچه را از دست داده بودي، مرگ بچه بيچاره‌ات كرده بود.»
به اينجا كه رسيده بودي، نفس تازه كرده بودي. مولير تو فكر فرو رفته بود. نروال كف دستش را گذاشته بود روي جمجمه‌اش. دو قطره اشگ از حفره‌هاي خالي كاسة چشم‌هاش سرازير شده بود. از ريخت خودت بدت آمده بود كه مولير را به ياد مرگ بچه‌اش انداخته بودي. خواسته بودي راهت را بگيري و بروي كه مولير بازوي استخوانيت را گرفته بود: «نمي‌گذارم همين طوري بگذاري بروي. ادامه بده.»
تو گفته بودي: «با كمدي بالة «عروس اجباري» و دو سه پرده از تارتوف جاي خودت را تو محافل تأتري پاريس باز كردي. خوب «دون ژوان» هم بود. بگير يكي دو سال بعد.»
دوباره خاموش شده بودي. اصلاً پشيمان شده بودي كه چرا دست روي تاريخ زندگي مولير گذاشته بودي. گرچه دلت مي‌خواست بچزانيش، اما خودت هم نمي‌دانستي يك حس قوي به تو مي‌گفت كه نمايشنامه‌هاي همين موسيو ژان باتيست مولير بود كه به تأتر مردة دورة ناصري جان تازه‌اي بخشيده بود. خودت خوب مي‌دانستي كه فساد حاكم بر دورة ناصري با اجراي نمايشنامه‌هاي مولير افشاء شده بود اما تو قاتي كرده بودي. وقتي به ياد دورة استبداد مي‌افتادي و شقاوت و بي‌رحمي شاهان و درباري‌هاي مفت‌خور، رگ زدن اميركبير، از كار بركنار كردن وزيران اديب، ترور ميرزادة عشقي، لب دوختن و آمپول هوا زدن فرخي يزدي، رگ زدن و آمپول هوا زدن تقي اراني و با خودت مي‌گفتي اين ژان باتيست مولير اين همه را به چشم خودش ديده بود، اما جلوي درباري‌ها دولا راست مي‌شد. شايد بخاطر همين چيزها بود كه دلت مي‌خواست پرده را كنار بزني و پتة مولير را روي آب بياندازي. گرچه خودت بهتر مي‌دانستي كه در زمان مولير مثل دورة ناصري، تأتر و نقاشي، مجسمه‌سازي، موسيقي و هر چيز زيبايي كه در جهان بود، براي از ما بهتران بود و بس. با اينحال گفته بودي: «حالا البته يادت هست كه «لويي چهاردهم» به گروه تأتري‌ات عنوان افتخاري «گروه تأتري شاه» را بخشيده بود. يك بودجه‌اي هم در اختيارت گذاشته بود. از آن روز به بعد، «پاله رويال» را قرق كرده بودي. هي تو جشن‌ها تياتر در مي‌آوردي. لابد جشن و بالة «موزار» در «سن ژرمن» يادت هست. تو همين دوره نبود كه دوباره دستي به سر و گوش تارتوف كشيدي و اجراش كردي. البته تو هم حرف‌هايي داشتي كه بزني. اما وقتي كه پايت را از گليمت درازتر مي‌كردي، جلوت را مي‌گرفتند. تو همين سال‌‌ها نبود كه يكي دو باري، گزمه‌هاي لويي چهاردهم جلوت ايستاده و نمايشنامه‌ات را ممنوع‌الاجرا كردند. و تو روي تارتوف كار كردي و اجراش كردي و حسابي سوكسه پيدا كردي. چند سال بعد، مادلن بژار مرد. البته، تو هم بعد از مرگ او زياد دوام نياوردي. كار آخرت «مريض خيالي» بود. گويا تو اجراي چهارم بود كه روي صحنه حالت بهم خورد و برت داشتن و بردندت خانه. حالا اگر يادت باشد خانه‌ات تو يكي از كوچه‌هاي «ريشيليو» در پاريس بود. چند ساعت بعد تمام كردي. كليسا ميانه‌اش با تو خوب نبود و تو اين را خوب مي‌دانستي، كليسا حاضر نشده بود كه ترا با آداب مسيحي‌ها كفن و دفن كند. اين بود كه بي‌آنكه سر و صداش را در بياورند، همان شبانه ترا به گورستان «سن ژوزف» خاك كردند. به گمانم، تو سرماي بي پير ماه فوريه بود. بعدها آوردنت پرلاشز.»
نروال گفته بود: «عجب مونولوگي.»
مولير گفته بود: «لابد اين را هم تو مدرسه بهت ياد دادند كه اسم و تاريخ و ماه و سال و روز را بياوري.»
تو گفته بودي: «تاريخ و سنه مي‌خواهي، پس بشنو ژان باتيست، تو شانزده سال از كرني كوچكتر هستي. چهار سال از مادام دو سوينيه. پنج سالي از بوسوئه. چهارده سالي از بوآلو. و هفت سالي هم از راسين.»
حالا اگر يادت باشد، اوايل كه پايت به پرلاشز رسيده بود، هميشه خودت را از مولير و ديگران كنار مي‌كشيدي ـ قاتي ارواح سرگردان پرلاشز شده بودي. اوايل حيران بودي. براي خودت تو قطعه‌ها زير درخت‌ها پرسه مي‌زدي. يادت هست كه يك روز پاي قبر سرباز گمنام،‌ چشمت به يك سرباز و معشوقه‌اش افتاده بود. آنها اولين كساني بودند كه به تو نزديك شده بودند، آنها از وقتي كه گورستان پرلاشز ساخته شده بود، به آنجا آمده بودند و ساكن پرلاشز شده بودند. سرباز نامش «آنتوان» بود و در ارتش ناپلئون خدمت مي‌كرد و در لشگركشي ناپلئون به روسيه به بيماري تيفوس مرده بود. دختر سرواني عاشقش شده بود و در لشگركشي به روسيه همراه او آمده بود. همو بود كه جنازه‌اش را به پاريس آورده بود و در پرلاشز دفن كرده بود. خودش چند روز بعد خودكشي كرده بود و جسدش را در كنار قبر سرباز دفن كرده بودند. اسم دختر «اوره‌ليا» بود. اوره‌ليا بود كه برايت تعريف كرده بود كه در عصر ناپلئون، پرلاشز ميعادگاه عشاق بوده. قطعه‌ها شماره‌گذاري شده بوده و هر قطعه‌اي نامي داشته. اولين ديداري كه اوره‌ليا با آنتوان داشت، در همين پرلاشز بود پاي ديوار «فدره». آنتوان سرباز تعريف كرده بود كه: «پرلاشز تازه ساخته شده بود، فرانسوي‌ها دوست نداشتند مرده‌هاشان را اينجا خاك كنند و اگر داستان‌هاي عاشقانه بالزاك نبود، كسي پايش را تو پرلاشز نمي‌گذاشت...»
اوره‌ليا برايت تعريف كرده بود كه: «داستان‌هاي بالزاك بصورت پاورقي چاپ مي‌شده. من عاشق داستان‌هاي بالزاك بودم. اوايل، من و آنتوان هر روز به ميعادگاه عشاق مي‌رفتيم تا عشاق را ببينم. آنتوان هم داستان‌هاي بالزاك را خوانده بود.»
يادت هست، چند ماه بعد، اولين باري كه بالزاك را ديده بودي، بالزاك داشت روي چمن‌ها با لافونتن قدم مي‌زد. يك دستش را روي سينه گذاشته بود و داشت در بارة دورة رونق ادبيات يونان باستان سخن مي‌گفت. لافونتن در بارة ادبيات يونان پرسيده بود. بالزاك از سوفوكل و اوروپيد گفته بود كه يكهو چشمش به تو افتاده بود. لابد شنيده بود كه تو يك نويسندة شرقي هستي و گذارت به اروپا افتاده بوده و در غربت پاريس حساب خودت را رسيده‌اي. حالا اگر يادت باشد، آمده بود و گفته بود: «به جمع اهل قبور خوش آمديد. خيلي دلم مي‌خواست شما را ببينم.»
تو هم گفته بودي: «من هم دلم مي‌خواست كه نويسندة كمدي انساني را ببينم.»
بعد با ژان دو لافونتن آشنا شده بودي. گفته بودي كه فابل‌هايش را خوانده‌اي.
بعدش سه تايي روي چمن‌ها قدم زده بوديد. بالزاك دلش مي‌خواست تو برايش از زندگي افسانه‌اي شاهان شرقي بگويي. از زندگي در قصرها، حرمسراها، توطئه‌ها، قتل‌ها.
وقتي برايش از دوره‌هاي سياه استبداد پادشاهان مي‌گفتي، روي ترش كرده بود. وقتي برايش از لب دوختن شاعران و رگ زدن وزيران فرهيخته مي‌گفتي، با شگفتي نگاهت مي‌كرد. گويا همان روزها بود يا روز بعد كه مارسل پروست و پل الوار را در خيابان «آكاسيا» ملاقات كرده بودي. دوتايي داشتند در بارة رمان «نفوس مردة گوگول» بحث مي‌كردند. پل الوار عقيده داشت كه نفوس مرده يك شعر بلند است. پروست هيچ نمي‌گفت و سر تكان مي‌داد. بعد پل الوار نظر ترا پرسيده بود و تو گفته بودي نفوس مرده پرتره‌اي از شرايط آن دورة روسية تزاري بوده است. بعد وقتي كه پل الوار از نول «پالتوي» گوگول مي‌گفت، تو به ياد «بلينسكي» افتاده بودي. بلينسكي در بارة شوكت آثار گوگول زياد قلمزده بود. بعدها وقتي كه گوگول چراغ سبز به تزار نشان داده بود، طي نامه‌اي رسوايش كرده بود.
«ايلماز گوني» را وقتي ملاقات كرده بودي، داشت براي خودش پاي ديوار كمون يك ترانة بومي تركي مي‌خواند. وقتي دانستي سينماگر است، نظرش را در بارة مارسل كارنه پرسيده بودي.
بعد در بارة فيلم‌هاي «رنوار» بحث كرده بوديد. ايلماز گوني از كارهاي نئورئاليست‌هاي ايتاليا خوشش مي‌‌آمد. بخصوص از دزد دوچرخة «دسيكا»، زمين مي‌لرزد «ويسكونتي» و جادة «فليني» و رم شهر بي‌دفاع «روسليني» و «لوبال» «اسكولا». بعد، تو از فيلم‌هاي دورة صامت «فريتس لانگ» گفتي. حالا اگر يادت باشد، تو از سينماي موج نو و اوانگاردهاي فرانسه هم يك چيزهايي شنيده بودي، ايلماز گوني از «ژان لويي گدار» گفته بود و از «آلن رنه». وقتي كه از او خواسته بودي كه در باره فيلم‌هايي كه ساخته است حرف بزند، گفته بود: «چي بگويم. سينما كه مثل ادبيات نيست، نمي‌شود روايتش كرد. سينما يك هنر بصري است. اول بايد روي اكران ديدش، بعد در باره‌اش حرف زد. وقتي كه اصرار كردي از فيلم‌هايي كه ساخته بود گفته بود: يول و رمه.
حالا اگر يادت باشد، از ايلماز گوني از همان برخورد اول خوشت آمده بود. يك روز به ساعدي كه تازه پرلاشز آمده بود،‌ گفته بودي: «بيا بريم به سري به ايلماز گوني بزنيم. حتم دارم كه ازش خوشت خواهد آمد.» حالا اگر يادت باشد، ساعدي فيلم‌هاي ايلماز را ديده بود. هنوز پاي ديوار پرلاشز نرسيده بوديد كه ساعدي به تركي گفته بود: «ايلماز جان، دورت بگردم، كجايي تو؟»
ايلماز گوني جمجمه‌اش را از توي قبر آورده بود بيرون كه ببيند چه كسي صدايش مي‌زند، كه اول چشمش به تو افتاده بود. پايش را كه از تو قبر بيرون گذاشته بود، ساعدي پريده بود رويش، حالا نبوس كي ببوس.
حالا اگر يادت باشد، ساعدي، همين كار را هم با تو كرده بود. جوري تراماچ مالي مي‌كرد كه انگار صد سال است با تو آشنا است. يادت مي‌آيد وقتي كه ساعدي اولين بار بالزاك را ديده بود چه خوش و بشي با او كرده بود. پروست هم آنجا بود، در قطعة 85، دست و پايش را گم كرده بود. اما نروال از ساعدي خوشش آمده بود و هي در بارة نمايشنامه‌ها و سناريوهايش چيزهايي مي‌پرسيد.
دوتايي به قطعة 25 به ديدار مولير كه رفته بوديد، مولير داشت جلوي آنتوان و اوره ليا و ديگر ارواح سرگردان پرلاشز يك چشمه از نمايشنامة مريض خيالي را بازي مي‌كرد. ساعدي چشمش كه به مولير افتاده بود، پريده بود وسط صحنه. مولير كه اول گمان كرده بود ساعدي يكي از ارواح سرگردان پرلاشز است، از او خواسته بود كه بيايد با او همراهي كند. اما ساعدي دست انداخته بود دور گردن مولير و هي مي‌بوسيدش و مي‌گفت: «ژان باتيست جان».
آنتوان و اوره ليا و ارواح سرگردان از خنده روده بر شده بودند. ساعدي از وقتي كه پايش به پرلاشز رسيده بود، مهرش به دلت افتاده بود. با خودت گفته بودي: «بروم ببينم ساعدي كجا گذاشته رفته.»
گشتي تو 85 زده بودي و با خودت گفته بودي: «نه خير، از ساعدي اثري نيست. معلوم نيست پيش چه كسي رفته. شايد هم مثل هميشه پا شده رفته پشت درب بزرگ پرلاشز بست نشسته. ساعدي هميشه چشم براست. آخر يكي نبود به اين ساعدي بگويد: «آ غلام نونت نبود، آبت نبود، داستان نوشتنت براي چي بود. واسة خودت ماشاالله هزار ماشاالله آقاي دكتري شده بودي. روزانه تو جنوب شهر تهران، چند تا كور و كچل را معاينه مي‌كردي و نسخه صادر مي‌كردي و روزگار مي‌گذراندي ديگر. ما را كه مي‌بيني. ما صاف از تو خشتك اشرافيت پس افتاده بوديم. براي خودمان تو چهار ديواري اتاق دنگالمان چيز مي‌نوشتيم و كاري به كار احمق ـ خوشبخت‌ها نداشتيم. اما مگر اين رجاله‌ها مي‌گذاشتند يك چكه آب خوش از گلوي آدم پائين برود. مرتب به ما پيله مي‌كردند و به ريش ما و معلومات ما مي‌خنديدند.»
يادت مي‌آيد آن روز، پاي همين درخت بلوط، به ساعدي چي گفته بودي: «الانه چندين سال است كه پاي اين درخت بلوط خسبيده‌ايم. اما آدميزادي پيدا نمي‌شود كه يك چكه شراب روي قبرمان بريزد.»
ساعدي از خنده ريسه رفته بود، تو پرسيده بودي: «چي شده آ غلام، خوشي.»
ساعدي گفته بود: «آي مردم از خوشي.»
با خودت گفته بودي: «اين ساعدي هم هميشه چشم براهست. به گمانم تبعيدي‌ها بد عادتش كرده‌اند. شايد هم «بدري خانم» لوسش كرده. اين بدري خانم، دم به ساعت سر و كله‌اش با خاك و گلدان و بيلچه و كج‌بيل و كود شيميايي تو قطعة 85 پيدا مي‌شود. هر ماهه خاك باغچة ساعدي را عوض مي‌كند. يا نمي‌دانم گل‌هاي پژمرده را مي‌كند و دور مي‌ريزد. باغچه را شخم مي‌زند. با يك سبد گل از راه مي‌رسد. هي مي‌كارد و پاي گل‌ها آب مي‌پاشد. آخر كسي نيست به اين بدري خانم بگويد: «بانوجان، آب دادن يا كود دادن گل‌هاي باغچه اندازه و قاعده‌اي دارد، كود زيادي ريشة گل‌ها را مي‌سوزاند. آب زيادي ريشة گل‌ها را مي‌پوساند. پرلاشز كه صحراي كربلا نيست تو هي پاي اين گل‌هاي نازنين آب مي‌پاشي. تازه، از اينها گذشته، هر گلي را بايد با فصلش كاشت. اصلاً تو پاريس صد جور گل و گياه است. ميگي نه، يك سر بروكنار رود سن از گل‌فروشي‌هاي آن خطه بپرس كه تو هر فصلي چه نوع گياهي تو باغچه مي‌كارند. آنها دستشان توي كار است. بهت مي‌گويند چه گل و گياهي را بكاري. يك كتابچه هم دستت مي‌دهند كه بگيري و بخواني تا بداني آداب آب دادن و كود دادن و نگهداري و تكثير گل‌ها چگونه است. اصلاً چرا راه دور مي‌روي، برو از همين «محسن حسام» داستان‌نويس بپرس، حسام، الانه چند سال است كه دستش تو كار گل و گياه است. خبرش را اوصياء و كمال رفعت صفايي به من داده‌اند. خوب يك تك پا برو به مغازه‌اش و بهش بگو من گياهي مي‌خواهم كه چهار فصل گل بدهد، از باد و باران صدمه نبيند، برگ‌هايش نريزد، تو سرماي زمهرير ژانويه و فوريه ريشه‌هاش يخ نزند، با بوي عطرش حشرات موذي را دور خودش جمع نكند، خلاصه بگو من گل هميشه بهار مي‌خواهم.»
يادت مي‌آيد چند روز پيش ساعدي چي به تو گفته بود: «حتم دارم كه برو بچه‌ها را بازداشت كرده‌اند.»
تو گفته بودي: «آخه ساعدي جان، دورت بگردم، اينجا مگر آن خلاداني است كه قلمزن‌ها را سر هيچ و پوچ ممنوع‌القلم مي‌كنند يا مي‌چپانند تو هلفدوني و لب مي‌دوزند و رگ مي‌زنند. اينجا فرانسه است. ناسلامتي آزادي قلم وجود دارد. ما حالا در گورستان پرلاشز هستيم. تبعيدي‌ها هم حالا تو زير شيرواني‌هاي پاريس دارند خواب خانة اجدادي‌شان را مي‌بينند.»
ساعدي گفته بود: «ولي من دلم شور مي‌زند و نگران آنها هستم.»
تو گفته بودي: «آ غلام، تو بايد اين را بداني از وقتي كه در غربت پاريس دق كردي و تو را تو اين سوراخي چال كردند، ديگر جزو اموات به حساب مي‌آيي. تازه، از اينها گذشته، از قديم نديم‌ها گفته‌اند خاك مرده سرد است. زنده‌ها مرده‌ها را زود از ياد مي‌برند. اين قانون كرة ارض است.»
حالا اگر يادت باشد، تو، در فكر اين چيزها بودي و از قطعة 85 مي‌گذشتي كه ساعدي را ديدي.
ـ صادق جان، دورت بگردم، تو اينجا چي مي‌كني؟
ـ از دستشان در رفتم.
ـ از دست كي‌ها؟
ـ چي مي‌دانم. يك مشت كوتولة گر از آن سوي عالم پا شده‌اند، آمده‌اند پاريس و پيدامان كرده‌اند.
ـ حالا كجا هستند؟
ـ مي‌خواستي كجا باشند. سر قبر بنده ديگر. نمي‌دانم كجا بروم كه ديگر دستشان به من نرسد.
ساعدي فكري كرده بود و گفته بود: «فكري بنظرم رسيده.»
تو پرسيده بودي: «چه فكري؟»
ساعدي گفته بود: «بيا برويم قاتي ارواح سرگردان پرلاشز بشويم. اين طوري ديگر كسي نمي‌تواند پيدامان كند.»
تو گفته بودي: «فكر بدي نيست، بزن بريم.»
وقتي از قطعة 85 مي‌گذشتيد، آنها را ديديد. از زير درخت بلوط آمده بودند سر قبر ساعدي. يكي از كوتوله‌ها داشت قطعنامه مي‌خواند: «ما امروز اينجا گرد آمده‌ايم تا ياد و خاطرة صادق هدايت و غلامحسين ساعدي را گرامي بداريم. ادب‌دوستان ايران، هيچگاه خدمات مفيد و ارزنده‌اي را كه اين دو نويسندة بزرگ به فرهنگ و ادب ايران كرده‌اند، از ياد نخواهند برد.»
ساعدي گفته بود: «زاپلشك!»
قطعنامه كه تمام شده بود، سخنران شروع كرده بود خاطره‌اي را از تو و ساعدي نقل كردن.
ساعدي از تو پرسيده بود: «تو اين بابا را مي‌شناسي؟»
تو گفته بودي: «نه، تو چي؟»
ساعدي گفته بود: «نه، من نمي‌شناسم. تازه، ما 33 سال بعد از تو دقمرگ شديم. تو وقتي مي‌آمدي پرلاشز ما يك الف بچه بوديم. ولي اين بابا ادعا مي‌كند كه از من و تو خاطرة مشترك دارد.»
تو گفته بودي: «پك و پوزش را نگاه كن، عينهو ميمون.»
ساعدي پرسيده بود: «بنظرت چند سالش باشه خوبه؟»
تو گفته بودي: «نمي‌دانم، اما فكر مي‌كنم كه طرف بايد سن خر پيره را داشته باشد. نگاهش كن. موش از كونش بلغور ميكشه. زهوارش در رفته، اما هنوز دو دستي به دنياي دون چسبيده.»
ساعدي گفته بود: «حالا چي كار كنيم؟»
تو گفته بودي: «تا نوبت ديگران نرسيده، فلنگ و ببنديم.»
مزقان‌چي كه مي نواخت، تو و ساعدي از قطعة 85 دور شده بوديد.
تو پرسيده بودي: «چه خبر شده، پروست هم يكي دو ساعت پيش از تو قبرش جيم شده.»
ساعدي بهت گفته بود: «مگه پروست بهت نگفته. امشب شب موزيك است. قرار است ارواح جمع بشوند دور قبر اديت پياف. ما هم مي‌رويم آنجا.»
تو گفته بودي: «بشرطي كه با مولير بگو مگويت نشود.»
ساعدي گفته بود: «خيالت راحت باشد. من ديگر كاري به كار ژان باتيست ندارم. اديت پياف كه خواند، همين امشب مي‌رويم دم در پرلاشز و «پرده‌داران» را براي ارواح سرگردان اجرا مي‌كنيم.»
و تو گفته بودي: «ياهو، بزن بريم.»