عصر نو
www.asre-nou.net

تارزنان ، رقص کنان و آوازخوانان پای به بيرون گذاشت


Sat 11 03 2017

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
تقديم به اصغر فرهادی، سينماگر خودسبک ايرانی وطن دوست مسلمان انقلابی صلح طلب، و به ياران و همکاران وفادارش در فيلم "فروشنده"؛ فيلمی با هويتی ايرانی، زيبا، چند لايه، محکم و پر معنا!

........................

آمد تو و در را پشت سر خودش نبست. اگر مثل هميشه عمل می کرد، بايد اول در را می بست ، بعد، کليد برق را می زد و... اصولا و اصلا، قاعده بر اين بود که پس از وارد شدن، در را پشت سر خودش ببندد، کليد برق را بزند و بعد برود به سوی تار؛ تاری که از پدرش، و پدرش از پدربزرگش به ارث برده بود؛ پدر بزرگی که گفته بود آن تار، هديه ای است آسمانی که ازدست های کويرو جنگل وکوه و رود ودريا به دست او رسيده است.

به تار که می رسيد، زانوهايش خم می شدند و در چنان لحظاتی احساس می کرد حرمتی بزرگ او را به زانو در آورده است. زمانی که در برابرتار سر فرود می آورد، ديگر اين خود او بود که عظمت آن حرمت را تصديق کرده بود.

سر که فرود می آورد، خودش را می فهميد و هدايت می شد به سوی فهم ديگری؛ فهمی که يک بهانه بود ؛ بهانه ای که بايد پيدا می شد تا او بتواند بی شکل بودن خودش را ادراک کند؛ اما پذيرفتن ادراک چنان بی شکلی ای کار ساده ای نبود و به همين دليل هم، پس از لحظاتی کلنجار رفتن با خود، سرانجام به اين نتيجه می رسيد که آن بی شکلی، بايد شکلی باشد همچون شکل ادراک سيری پس از گرسنگی، ادراک سيرابی پس از تشنگی، ادراک شکل پس از بی شکلی و... با فهمی که از شکل پس از بی شکلی اش ادراک کرده بود، پرده های تار را به صدا در می آورد و با فهم هر صدا، نفهمی های سنگ شده ی درون خود را می يافت و می ترکاند و در پرتو انوار برآمده از آن ترکش ها، راه خود را رو به دانائی می ديد و می فهميد و پيش می رفت.

اگرچه، هميشه پس از ورود و بستن در، کليد برق را می زد، اما به خاطر نمی آورد که هرگز فاصله ی بين در و تار را با چشم های باز طی کرده باشد. به عقيده ی او، در آن فاصله چيزی وجود نداشت. آن سوی در، دنيا بود و اين سوی در، ابديت با طنين سپيد و ساکت و ساکن و سنگينش و در آن مکان، فقط تاربود که حقيقت داشت و آنهم نه از آن نوع حقايقی که در شرايطی ابدی شاهد باور ابدی او باشد. با اينهمه تنها تاربود که او را در فضای ولنگ و واز پس از در حمايت می کرد؛ با او می ساخت و دلداريش می داد؛ مثل سايه ای در تاريکی؛ مثل نقطه ای در فضايی که همه اش يک عبور خالی باشد.

تارچيزی بود که بايد با فهم ابديتی که او فهميده بود، فهميده می شد و وقتی به آن فهم دست می يافت ، تازه می فهميد که تا پيش از آن لحظه، ابديت چقدر سفيد و ساکت و ساکن و سنگين بوده است و آنقدرها هم که خيال می کرد نمی تواند تا بی نهايت ادامه داشته باشد، بلکه بايد در انتهايش چيزی باشد؛ چيزی که هميشه هم فرورفتن در ورطه ی چنان فهمی او را به آنجا می کشاند که همه ی چيزهای پيرامونش را سفيد ببيند؛ سفيد يکدست و در چنان لحظاتی سريع تر از تصور او، پاهايش او را به حريم تار می رساندند و پس از خلوت با تار، خود او می شد خود تار؛ تاری که درنواخته شدن های بی معنا، نه زخمه بر خود، بلکه زخم می زد. و ناله های برآمده از چنان زخم و زخمه هائی کجا می توانست در ابديتی چنان سفيد و ساکت و ساکن وسنگين معنی داشته باشد؟ معنائی که او هميشه و در همه ی عمر پس از اولين ديدارش با تار به دنبال آن بود تا آن روز بخصوص؛ تا آن صبح روز بخصوصی که آنها در پاگرد طبقه ی وسط ، سينه در سينه ی او سبز شده بودند و تا آن لحظه حتی نمی دانست که آنها در طبقه پائين زندگی می کنند. و اگرچه در آن لحظه همه چيز چنان سريع و ناگهانی اتفاق افتاده بود که او نتوانسته بود به منظور خسبيده در لابلای کلمات مغلوط و در هم و برهم شان پی ببرد، اما اکنون می توانست به وضوح همه ی صحنه های آن صبح روز بخصوص را پيش خود مجسم و همه ی کلماتی را که آنها يکی پس از ديگری از ميان دندان هايشان با فشار به بيرون جهانده بودند بشنود و در باره ی معانی تک تک آنها بينديشد:

( ما، در پائين ترين طبقه زندگی می کنيم و می دانيم که شما هم در بالاترين طبقه زندگی می کنيد. روز اولی که می خواستيم اينجا را اجاره کنيم ، صاحبخانه بی ميل نبود که بالا ترين طبقه را به ما بدهد و حتی ما هم بی ميل نبوديم واتفا قا، بر سرهمين تفاهم متقابل به يک مورد خاص بود که دعوايمان شد و...)

بعدهم به سرفه افتاده بودند و دیگر نتوانسته بودند به حرفشان ادامه دهند و او خود را از سر راهشان به کناری کشانده بود تا بگذرند، اما نگذشته بود ند و پس از متوقف شدن سرفه هاشان ادامه داده بود ند:

(وظيفه داريم به شما تذکری بدهيم! از ما بشنويد! به صدا در آوردن پرده های دل آن تار، کارعاقلانه ای نيست! بخصوص که آدم در بالاترين طبقه هم باشد و به آسمان هم نزديک تر و...)

سپس، چند پله را ، به طور عجيبی يکی در ميان و با سرعت پائين پريده بودند و فرياد زده بودند که:

( فکر نمی کنيم شما به اين چيزها اعتقاد داشته باشيد. اعتقاد شما تنها به همان چيزها است. به شما می گوييم که ديگر وقتش شده است! وقتش شده است که آن حرام زاده را از پنجره به بيرون پرتاب کنيد تا صدای واقعی اش معلوم شود و آنوقت خواهيد ديد که اين ترق و تروق ها؛ اين صداهای بی معنا که از آن حرامزاده در می آوريد ، نتيجه اش آن انفجاری نيست که منظور نظر شما است!)

و بعد، بی آنکه منتظر پاسخی شوند، دوباره چند پله را يکی در ميان به پائين پريده بودند و باز فرياد زده بودند:

(اگر می ترسيد ناظر بر انفجار آن حرامزاده باشيد، می توانيد به جای آن ، خودتان را از پنجره به بيرون پرتاب کنيد. به ما گذارش شده است که تا به حال پنجره ی شما بسته بوده است! ما به شما نصيحت می کنيم که دست از اين اعمال قبيح برداريد و...)

پس از آشناشدنش با تار، ديدار با آنها تنها حادثه مهم زندگی او بود؛ تنها حادثه ای که پس از سالها آمده بودند و دنيای درون و بیرون و حتی حال و هوای اتاق او را در هم ريخته بودند؛ اتاقی که اکنون با وضعيتی غير عادی در برابرش ايستاده بود و از او انتظار داشت که خيلی عادی و به همان روال هميشگی عمل کند و او نمی توانست؛چون بنا بر فهم او، نه تنها اتاق بلکه حتی فضای سفيد و ساکت و ساکن وسنگين پشت پنجره هم تغييرکرده بود؛ همان پنجره ای که اگر آنها به وجود آن اشاره نکرده بودند ، آن را سالها بود که از ياد برده بود؛ پنجره ای که در همان اولين روز ورودش به اتاق، از ديدن آن رو برگردانده بود و خواسته بود که وجود نداشته باشد و در يک طرفه العين هم به خواست خود او، پنجره ناپديد شده بود و حالا پس از گذشت آنهمه سال، با ياد آوری آنها، نه تنها دوباره پيدايش شده بود ، بلکه اکنون در متن ديوار رو به رو، چهره در چهره ايستاده بود و او را به گشودن خود وسوسه می کرد ؛ وسوسه ای که اگر به انجام آن تن درميداد، به تبع آن خيلی از چيزهای ديگر، از جمله باوری که در مورد زمين ها و آسما ن های پشت پنجره داشت، دست خوش تغيير می شد؛ باوری که سالها برای اثبات آن در جستجوی دليلی بود و آن دليل، انگار وجود خود آنها بود که در صبح آن روز بخصوص، خود به خود پيدايشان شده بود؛ آنهائی که آمده بودند و به حريم او تجاوز کرده بودند؛ آنهائی که به گفته خودشان سالها از شنيدن آن ترق و تروق ها، رنج برده بودند و حالا آمده بودند تا آن رنج را خارج از قواعد اين سو و آن سوی پنجره و به اعتبار باور خودشان توجيه کنند؛ آنهائی که شکلی از حيات ، روشنائی، حرکت و شکلی ازسکوت، سکون ، سنگينی ، تاريکی و مرگ بودند.

همچنانکه در آستانه ی درنيمه باز اتاقش ايستاده بود، با خودش می انديشيد که ای کاش در همان لحظه ی ورود به اتاق در برابر اولين تغيير که نبستن در باشد، مقاومت کرده بود و اين عمل می توانست اولين مبارزه ی منفی اراده ی او باشد در برابر اراده ی آنهائی که خودشان را بر همه چيز زندگی او تحميل کرده بودند. و البته، اين فکر، در همان لحظه ی چرخاندن کليد در قفل به نظرش خطور کرده بود، اما تا کليد را از قفل بيرون بياورد، در را بگشايد، پای به درون اتاق بگذارد و بعد هم ترديد در زدن و يا نزدن کليد برق، چنان يکی پس از ديگری او را به خود مشغول داشته بود ند که از پرداختن به تصميم مبنی بر بستن در پشت سر خودش، بازداشته بود و اکنون، ترديد دوم، او را به خود مشغول داشته بود که آيا اصولا بستن و يا نبستن در، در مخالفت با اراده ی آنها، اثری دارد يا خير؛ ترديدی که داشت آرام آرام هيولائی می شد؛ هيولائی چسبنده و لزج که موذيانه و توأم باکيفی افيونی زمان را متوقف کرده بود و او را جلو در بلاتکليف نگهداشته بود و...، ناگهان به خود آمد و انديشيد که اين وضعيت؛ اين طولانی شدن ورود به اتاق؛ اين بی ارادگی و بلاتکليفی چسبنده ی کياف غير عادی ، واقعی نيست، اين يک کابوسی است که او دارد آن را در خواب می بيند. بايد از اين خواب و اين کابوس بيدار شود. پس، به خودش نهيب زد و اراده کرد که خودش را از آن وضعيت چسبنده ی بلاتکليف کياف بکند و بيرون بکشد. کند و بيرون کشيد و به راه افتاد. اما، با اولين قدمی که برداشت، چيزی در درون تاريکی راه را بر او بست و بعد صدای به هم برخورد کردن اشيائی به گوشش رسيد و سپس پاهايش درهم پيچيدند و هيکل او را بالا بردند وفرود آوردند و با خشونت بر کف اتاق کوباندند و او صدای خودش را شنيد که دارد مردد و زمزمه وار می گويد:" عجيب است!"

و اين، اولين باری بود که پس از سالها، احساسش را در قالب کلماتی بر زبان آورده بود. ذوق زده، خواست دوباره چيزی بگويد که دست هايش جلوی دهان او را محکم گرفتند؛ کار درستی بود. نبايد بوی گند سکوتی را که ساليان دراز در اتاق تلنبار کرده بود با امواج کلماتش به حرکت در می آورد. تازه، بيشتر که دقت کرد، متوجه شد که گرفتن جلو دهانش هم بی فايده بوده است؛ چون، منشأ صدا دهان او نيست، بلکه انديشه ی او است که به شکل صدا در آمده است ؛ صدائی که به شناسائی دوباره احتياج دارد؛ بنابراين، همانجا بی حرکت ايستاد و گوش فراداد به صدا؛ صدائی که مسير مشخصی نداشت. از همه سو می آمد. از درون و از برون، از جاهائی بسيار دور. برايش تازگی داشت. در ابتدا خوشايند می نمود، اما پس از لحظه ای غير قابل تحمل شد و طبق عادت اراده کرد که از آن بگذرد. نتوانست، چون حالا اين خود صدا بود که در برابر او ايستاده بود و به او اجازه رفتن نمی داد. همه ی نيرويش را در خودش جمع کرد و از جايش کنده شد و صدارا شکافت و خودش را به تار رساند و آن را با عجله، به شدت و با سرعت به صدا در آورد. اما، صدائی شنيده نشد. آيا صدائی بود و او نمی شنيد؟ علت هرچه بود، بود و او تصميم خودش را گرفته بود که تسليم نشود و در برابر هر دليل و علتی که بخواهد خارج از اراده ی او، خودش را بر او تحميل کند بايستد. بنابراين، دوباره خود را از وضعيت لزج کياف چسبنده کند و بيرون کشيد و به سوی در دويد و آن را محکم بست. اما، در، به همان شدت و سرعتی که بسته شده بود، دوباره باز شد و در فاصله ی آن باز و بسته شدن، فضای پشت آن را ديد که نجيبانه به او خيره شده است. اراده کرد که به سوی آن فضای نجيبانه قدم بردارد، اما چيزی شبيه توده ای خمير او را از پشت به عقب کشاند و بعد چرخاندش و پرتابش کرد به سوی پنجره. وقتی جلوی پنجره فرو افتاد، دست هايش بی آنکه او اراده کرده باشد، شروع به گشودن آن کردند. از پنجره صدای خشکی برخاست، اما باز نشد و متعاقب آن گرد و غبار همه ی فضای اتاق را فراگرفت. دست ها دوباره سعی کردند، اما پنجره مقاومت می کرد وباز نمی شد. مقاومتش بديهی می نمود. سالها بسته و ناديده گرفته شده بود و فکر نمی کرد دستی که او را بسته است و چشمی که از او روبرگردانده است ، بخواهد اکنون به ناگهان ببيندش و بگشايدش، آنهم با آن عجله. اما، وقتی او ودست هايش خسته از تلاش خود را از جلوی پنجره به عقب کشاندند، پنجره خود به خود شروع به بازشدن کرد. خيلی آهسته و آرام ،درست مثل کسی که از خواب عميقی بيدار شده است و خميازه کشان دارد سعی می کند که خودش را از حوزه ی جاذبه ی آن خواب عميق بيرون بکشد. پنجره داشت بدون سر و صدا، با آرامش و به آهستگی باز می شد و او با شگفتی و حوصله ای غيرقابل باور، به آن خيره شده بود تا کاملا گشوده شود. بعد، آهسته و به آرامی از جايش برخاست و به سوی آن رفت. اما، درست در لحظه ای که اراده کرد از درون آن نگاهی به بيرون بيندازد، ، سطح محصور شده در قاب پنجره مثل يک چيز زمخت ، سخت؛ مثل يک ديوار از جنس صدا به صورتش خورد و او را عقب راند و بعد هم پرتابش کرد به مرکز اتاق و او که سرش از اين ضربه ی ناگهانی گيج رفته بود ، به زمين خورد و روی کف اتاق دراز به دراز افتاد و مستاصل، بی هيچ کوششی تسيلم شد و دوباره تن به شنيدن صدا داد و پذيرفت که آنچه را دارد تجربه می کند وجود خارجی ندارد و آنچه در اين لحظه وجود دارد ، همان وجود خود او است؛ وجودی که اکنون صدا شده است و همچون يک جسم قابل ارتجاع که در اثر حادثه ای از بلندی به سوی پائين در غلتيده باشد، در حال غلتيدن است. پس، بايد آرام باشد و خودش را به دست حادثه بسپارد و اعتماد کند. در اين لحظه بود که ناگهان صدای ترق و تروقی و قژژ و قژژی آمد و متعاقب آن جائی ميان درگاه تبله کرد و ترک ترک شد و از لابه لای ترک ها، ساقچه ی گياهکی بيرون خزيد. مثل يک بته يا درختچه ای با شاخه هائی که هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شدند و ....نه، بته و درختچه و درخت و شاخه هائی درکار نبود، بلکه خود آنها بودند! خود همانهائی بودند که در آن صبح روز بخصوص ديده بودشان و اين دفعه داشتند با اشکال ديگری بر او ظاهر می شدند؛ اشکالی همچون کالبدهائی با چشم های از حدقه بيرون پريده که تاريکی اتاق را می شکافتند و همچون جرقه هائی خسته و کم سو به سوی او پيش می آمدند. تلاش کرد که از جايش برخيزد و روی پاهايش بايستد، اما بی رمقی به زمينش کشاند و در همان لحظه، اتاق هم پر از نورشد و همه ی صداها به بيرون هجوم بردند و به جای آن، سکوتی سفيد و ساکت و ساکن و سنگين فضارا فراگرفت. تحمل چنان سکوت سفيدی پس از آن تاريکی و صدائی با آن حجم عظيم برايش غير ممکن بود. پس رو به آنها فرياد زد:" خواهش می کنم چراغ را خاموش کنيد!"

هوای به حرکت آمده از امواج صدای او، وجود مواج و حريری آنها را کمی به عقب راند و در هم جمع شدند و درست در وسط درگاه ، اول مؤدبانه ايستادند و بعد به آرامی و آهستگی سر فرود آوردند و روی زانوهاشان خم شدند و نشستند و چشم خانه های خالی از چشم شان را بستند و مثل خروسی به هنگام خواندن، دهان های بدون لبشان را بازکردند و با دست هاشان اشکالی از بال زدن را در فضا ترسيم کردند و همصدا با هم گفتند:" قوقولی قوقو. قوقولی قوقو. قوقولی قوقو"

وحشتی که از وجود آنها ساطع می شد سرتاپايش را فراگرفت و عرق معطری تمام سطح تنش را پوشاند.عطر خوش بو و آشنائی بود که به او می گفت نبايد از آنها بترسد و وحشتی داشته باشد. بنابراين با آرامشی مطمئن برخاست و چهارزانو وسط اتاق نشست. اما ، وقتی خواست سرش را بلندکند متوجه شد که سنگينی جمجمه اش اجازه ی چنين حرکتی را به او نمی دهد و تنها موفق شد نگاهش را در مسير خطی منشعب شده به حفره هائی تهی از چشمی بدوزد که به گونه ی بخصوی به او دوخته شده بودند و دهان هائی بدون لب که داشتند به او می گفتند:" مگر قرار نبود که پرده های دل آن حرام زاده را به صدا در نياوريد! به شما تذکر داده بوديم! نداده بوديم؟!"

" باورکنيد، اين دفعه من نبودم که آن را به صدا در آوردم. اين صدا، صدای تار نيست. اين صدا، صدای بخصوصی است؛ فريادی است که..."

اما در چهره ی بی چهره ی آنها اثری از شنيدن صدای او نبود. انگار که چيزی نگفته باشد. شک کرد. باخود انديشيد که شايد چيزی نگفته است. اما شنيدن صدای خود را به خاطر می آورد و دانست که چيزی گفته است اگرچه آنها نشنيده باشند. پس، چون چيزی گفته بود و آنها نشنيده بودند ، نياز به گفتن، او را واداشت که دوباره بگويد و گفت:" بين من و تار حادثه ی جديدی رخ داده است. حادثه ای که شما در به وجود آمدن آن..."

جمله اش را تمام نکرده ، وسط حرفش پريدند و با صدائی سخت که از همه سو می آمد آمرانه گفتند:" می خواهيد چه چيزی را ثابت کنيد! بی فايده است. اين که تنها عقيده ی ما نيست. دوستان و همکاران و حتی همفکران شماهم بر همين عقيده اند!"

"دوستان و همکاران و همفکران من؟!"

" حتی از ميان آشنايان سببی و نسبی تان!"

" حقيقت ندارد. باورنمی کنم!"

" مسيح يکی بود که به باوری عروج کرد و به باوری به صليب کشيده شد. اما يهودا، بخصوص اين روزها، تا دلتان بخواهد فراوان است. همه ی ما استعداد يهودا شدن را داريم. تفاوت ما باهم به اندازه ی فاصله هائی است که در آزمون های پيش آمده از يهودا شدن هامان می گيريم. می خواهيد اسامی تعدادی از دوستان و همکاران و همفکران و حتی آشنايان سببی يا نسبی تان را که در طول زندگی شما به خاطر تصاحب موقعيت ها و امکانات مادی و معنوی حتی بسيار ناچيزی با پيروی از همان خصلت يهودائی، بوسه های دوستانه برشانه های زندگی شما زده اند، بدانيد! اهل معامه هستيد؟!"

" خير. چون، هنر و دين و علم، ز يک گوهرند و به گوهر نمی توانند دروغ بگويند. و سياست و تجارت، زيک گوهرند و به گوهر نمی توانند راست بگويند، پس..."

" می بخشيد! ما، با همان خير گفتن محکم شما، به آن جوابی که به دنبالش بوديم رسيديم و ديگر نيازی به دانستن چرائی آن نداريم! فقط می ماند که به شما بگوئيم رسم ميهمان نوازی اين نيست. با بازگذاردن در، پشت سرتان ما را دعوت به ورود به اتاق کرده ايد و حالا ما را درست دم در، روی در گاه ، ميان در و پنجره ی باز اين اتاق؛ آنهم اتاقی در اين ارتفاع ، بلاتکليف نگهداشته ايد! کوران با طبيعت ما سازگار نيست! اگر نمی خواهيد خودتان را از پنجره به بيرون پرتاب کنيد، لطفا برخيزيد و آن را محکم ببنديد!"

حرفشان که تمام شد، با لبخندی بر لب های بی لبشان و چشم خانه های تهی از چشمشان به او نگاه کردند، اما او نگاهش را از آنها برگرفت و چشم به پنجره دوخت و با خودش انديشيد که مبادا اين لبخند و نرمش در سخن برای نرم کردن و جلب اعتماد او باشد و...اما، صدای مهربان آنها او را از چنين قضاوتی بازداشت:" دوست عزيز! ما آمده ايم که به شما بگوئيم پنجره ی بسته بايد با پنجره ی باز فرقی داشته باشد. اگر آنقدر جاهل نيستيد که معنای اين کلمات را نفهميد ، بهتر است عجله کنيد و آن را ببنديد! گفتيم که کوران با طبيعت ما سازگار نيست! می فهميد؟!"

به چهره ی بی چهره شان نگاه کرد. از لبخند روی لبهای بی لبشان خبری نبود و هاله ای از خشم دور سرشان می چرخيد. تا اين لحظه از خودش نپرسيده بود که اين ها ، چی و يا کی هستند؟! وبا چه حقی به خودشان اجازه داده اند که از پله ها بالا بيايند، وارد حريم خصوصی او شوند و بعد هم آمرانه دستور بدهند و او را جاهل خطاب کنند؟! کلمه جاهل را با صدای بلند گفته بود و آنها شنيدند و گفتند:" با ما بوديد؟!"

" خير"

"پس منظورتان به چه کسی بود؟ غير از ما کس ديگری که اينجا نيست! هست؟!"

" فقط يک صوت بود"

" بلی. همه ی کلمات يک صوت هستند تاوقتی که معنائی نداشته باشند. ولی کلمه ی جاهل معنا دارد! ندارد؟!"

" دارد. معنادارد"

" معنايش چيست؟"

آمد که بگويد، اما از گرفتار شدن در اين وضعيت غير معقول و غير منطقی و در هم پيچيده شده خنده اش گرفت و ناگهان ،همه چيز در نظرش سفيد و ساکت و ساکن و سنگين شد و آنها را می ديد که دارند به شکل تلفن همراهی در می آيند با انگشتانی که روی صفحه ی آن به سرعت بالا و پائين می شدند. سپس به شکل قبلی شان بازگشتند و گفتند:" از دنيا عقب افتاده ايد. آدم بروزی نيستيد. اين طور که معلوم است، شما نه تنها تلفن همراه، بلکه حتی يک دکترای ناقابل هم نداريد! در هر حال، اينجا نوشته شده است که جاهل ، کلمه ای است عربی به معنای نادان، لات، لوطی که از جهل می آيد و جهل يعنی نادان بودن که البته بر همه کس روشن و مسلم است که معنايش با کلمه ی احمق که اين هم کلمه ای عربی است و معنای فارسی آن ، يعنی کم خردی، بی خردی، کم عقلی ، ساده لوحی ، گول، کالبوه، نادان، گاوريش، دنگ ، سفيه، بی شعور، بی هوش و... فرق دارد ، چرا که وجود اولی نفيی است و وجود دومی اثباتی است، حالا شما بفرمائيد که منظورتان از نسبت دادن صفت جاهل به ما کدام يک از اين معانی بود؟!"

" عرض کردم. قصد من به شما نبود. کلمه ای بود که به فکرم آمد و چون با صدای بلند فکر کرده بودم به گوش شما رسيد و شنيديد. لطفا، اگر می شود آن را نشنيده بگيريد"

دوباره، مثل دفعه ی قبل، تبديل به تلفن همراه شدند و همان انگشتانی که به سرعت روی صفحه آن، بالا و پائين می رفت و سپس به شکل اوليه خودشان برگشتند و گفتند:" بسيارخوب. براساس آنچه در اين دستگاه آمده است، می پذيريم و نشنيده می گيريم، اما متاسفانه نه تنها امتيازی به شما تعلق نمی گيرد، بلکه امتيازهای قبلی ای هم که به شما داده شده است، پس گرفته می شود، چون در اينجا آمده است که برای نشنيده گرفتن کلامی که به صوت در آمده باشد و به گوش شما رسيده باشد، اگر بخواهيد به هر دليل فرض را براين بگذاريد که چنان صوتی به گوش شما نرسيده است ، بايد بپذيريد که از آغاز، چنان فکری وجود نداشته است که چنان کلمه ای در آن فکر امکان وجود پيدا کند و به تبع آن ، چنان فکر کننده ای ، يعنی خود آن گوينده هم نبايد وجود می داشته است و برای وجود نداشتن آن گوينده ..."

اين شيوه ی مضحک بروز بودن واستدلال کردن با استفاده از تلفن همراه برايش تازگی داشت واگرچه با تعجب و کنجکاوی چشم به چهره ی بی چهره شان دوخته بود و گوش به صدای بی صداشان سپرده بود و حتی از شدت اشتياق به سوی وجود بی وجودشان نيم خيز شده بود ، اما در همان حالت داشت با خودش می انديشيد که :"حالا درست شد! بنابراين، من می توانم بر اساس شيوه ی استدلالی – تلفن همراه- خود آنها، که با ناشنيده گرفتن صدای من ، می شود فکر مرا، و با نا ديده گرفتن افکار من ، می شود خود مرا ناديده بگيرند و به اين وسيله، موجوديتم را نفی کنند، پس من هم قادر هستم با ناديده گرفتن خود آنها، وجودشان را نفی کنم؛ بنابراين، همين حالا اراده می کنم که حافظه ام را از اطلاعات به خاطره پيوسته ی بالا آمدنشان از پله ها و ورود شان به اتاق پاک کنم. آنوقت، مثل اين می ماند که آنها اصلا از پله ها بالا نيامده و به اتاق من وارد نشده باشند واگر بخواهند اصراربه ماندن داشته باشند، حافظه ام را از اطلاعات مربوط به زمانی که جلوی پله های پائين اراده کرده بودند بالا بيايند، خالی می کنم و حتی می توانم با خالی کردن حافظه ام از اطلاعات مربوط به آنها راجع به وجود داشتنشان در گذشته های دورتری، مثلا در شکم مادرشان و يا از آنهم دور تر، در ..." و بعد، بدون آنکه فکر همه چيز را کرده باشد، رو به آنها کرد و گفت:" تمام شد. شما اصلا وجود نداريد!"

آنها، ضمن آنکه تبسمی کمرنگ روی لبهای بی لبشان سبز شد و به آرامی همه ی چهره ی بی چهره شان را در برگرفت، با چشم خانه ی تهی از چشمشان به او خيره شدند و گفتند:" قبول نيست. شما ديديد! و نبايد از اينکه ما اينطورچشم در چشم شما دوخته ايم و مسخره تان می کنيم ناراحت بشويد. چون، مگر می شود جلوی يک پديده ای که حتی نه با پنچ حس، بلکه حتی با يکی از حواس پنج گانه ، احساسش می کنيد، بايستید و بگوئید که شما نيستید! ها؟!"

سعی کرد نگاهش را از نگاه سربی چشم خانه های تهی از چشم آنها که سخت به خود کشنده بود، برهاند، اما نمی توانست و مثل آن بود که در چشم های او ريشه دوانيده اند. سرش را به اين طرف آن طرف چرخاند. اثری نداشت. نگاهشان همچون فنر مرتجع و کشاننده بود. به ناچار چشم هايش را بست و در حالی که احساس می کرد نگاه آنها به پلک های او چسبيده اند، فرياد زد:" نگاهتان را از من برداريد! شما قوی نيستيد!"

صدايشان را شنيد که با هم زمزمه کنان و هم آهنگ می گفتند:" ولی، شما اصولا قوی نيستيد"

و بعد، سفيدی بود و سکوت و سکون و سنگينی تا پلک هايش که سبک شدند، فهميد چشم از او برداشته اند. چشم هايش را که بازکرد، ديد به پنجره خيره شده اند و دارند با خودشان زمزمه می کنند:" بس است ديگر! مسخرگی را بگذاريد کنار. از سرشب آمده ايد توی اتاق و چراغ را خاموش کرده ايد و و نشسته ايد و داريد فکر و خيالات می کنيد. فکر و خيالات که چه بشود. مگر نه اينکه در را خودتان پشت سر خودتان بازگذاشته ايد. مگر نه اينکه پنجره را خودتان بازکرده ايد،. خوب. اين، يعنی اينکه خودتان بوده ايد که خواسته ايد ما بيائيم بالا. ما را دعوت کرده ايد و حالا هم در عمل خودتان درمانده ايد. ولی، اين را بدانيد که عمل آنقدر سريع به هستی می آيد که اصولا انديشه فرصت دريافتن آن را پيدا نمی کند. ما آرزو داشتيم که که ببينيم شما پيش از ما چگونه با انديشه به عمل می زنيد. ولی، افسوس که زمان ما رسيده است و ديگر نمی توانيم منتظر شوِم. زمانش که برسد، سار از درخت می پرد، آش سرد می شود و حادثه ای هم که بايد اتفاق بيفتد، می افتد. حالا، به ما نگاه کنيد و ببينيد که وقتی زمانش برسد و شما ازعمل در مانده باشيد، چگونه انديشه خودش به عمل می زند!"

آنگاه، قدمی به سوی پنجره برداشتند و گفتند:" کوران دارد به بی نهايت می رسد. اگر بيش از اين انديشه کنيد، منجمد شدنتان حتمی است!"

بعد هم سريع و چابک از جايشان کنده شدند و روی لبه ی پنجره قرارگرفتند و و بدون آنکه سر بگردانند و تغييری در وضعيتشان بدهند ، فرياد زدند:" کوران در درون اتاق می تواند همه چيز را منجمد کند، اما هوا در بيرون اتاق شکل ديگری خواهدداشت!"

و در حالی که خود را پروازکنان از پنجره به بيرون پرتاب می کردند، فرياد می زدند:" فراموش نکنيد! پنجره ی باز بايد با پنجره ی بسته فرق داشته باشد. ما با پرواز خودمان ، اين پنجره ی باز را به سوی همه ی چشم های عالم خواهيم چرخاند و ابديش خواهيم ساخت. خواهيد ديد!"

و همزمان با ناپديد شدن آنها در قاب پنجره، رعدی سنگين غريد و برقی تند درخشيد و رنگين کمانی مزين به آواز پرندگان ونسيمی معطر که آمدن بهار را نويد می داد، فضای اتاق را پرساخت و او به آهستگی چشمهايش گشود و اطرافش را از نظر گذراند. بعد، با آرامشی مطمئن از جايش برخاست. از تخت به زير آمد. به سوی پنجره رفت و به بيرون نگاه کرد. زندگی در هيئتی هوشمند و متعادل و با نشاط جريان داشت. رو از پنجره برگرفت. لباس پوشيد. چکمه به پا کرد. تار و کوله پشتی اش را برداشت و برای لحظه ای جلوی در ايستاد و همه چيز را يکبار ديگر از نظر گذراند و آنگاه، تار زنان و آوازخوانان و رقص کنان پای به بيرون گذاشت و برخلاف هميشه هم، ديگر در را پشت سر خودش نبست.