عصر نو
www.asre-nou.net

یاراسلاوهاشک

بین دوستداران کتاب

ترجمه علی اصغرراشدان
Wed 8 03 2017

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Jaroslav Hasek
Unter Bibliophilen

بدترین اتفاقی که میتواندبرای یک نفررخ دهد، این است که توجمع دوستداران کتاب وتویک شب ادبی تشکیل شده، تودستهای یک دوست دختردوستدارادبیات بیفتدکه باچای ودوتکه کیک کوچک ازدوستداران ادبیات پذیرائی میکند.
نبایددراین شب ادبی به دیدن خانم هرتزان میرفتم، خواستم دعوت دوستم راردنکرده باشم. توخانه یک نسخه اصلی ازاشعارانسانی حافظ، شاعرفارسی زبان داشتم وآماده کرده بودم. دوستم بین دوستداران کتاب وادبیات دست به دستش کرد. این قضیه باعث شدحامیم خانم هرتزان بلافاصله باهمه آشنایم کند.
توسالن دوازده چهره صمیمانه نگاهم میکردند، همه ادبیات جهان رادرمن میدیدند. ورودم راسرخوشانه خوشامدگوئی کردندویکی ازدیدارکننده هاجایزه اشعارانسانی حافظ راچهارقطعه کیک تعیین کرد.
چهارقطعه کیک بازمانده ی توکاسه رابرداشتم، برای دخترعینکی کنارم چیزی باقی نماند. دخترآنقدراندوهگین شدکه شروع کردبه سخنرانی درباره « همخونی داوطلبانه » گوته. یک محقق تاریخ ادبیات کنارم نشسته بود، به طرفم برگشت وپرسید:
« شمافکرمیکنی همه چیزگوته رابدانی ؟ »
جدی گفتم « ازسرتاپاش را، کفش بنددارزردمی پوشد،کلاه نمدی قهوه ای سرش میگذارد، بازرس مالیات است وتوکوچه « کارملیتر » زندگی میکند. »
دوستداران کتاب اندوهگین وطعنه امیزنگاهم کردند. مهمانداربرای پوشیدن شرمندگی عمومی پرسید:
« شماعلاقه شدیدی به ادبیات داری؟ »
گفتم « بانوی دلپذیر، اوقاتی بودکه خیلی مطالعه میکردم. سه تفنگدار، ماسک عشق ، سگ باسکرویل ورمانهای زیاددیگری راخوانده م. بین همسایه هامعروف بودم که معلومات سیاسیم راازرمانها تکمیل میکنم. توتعطیلی های پایان هرهفته همه ی شش سری رمانهای سریالی رامیخواندم. مطالعه همیشه توجهم راجلب کرده، مثلانمیتوانستم منتظرازدواج کنتس لئوناباریچاردکوتوله که به خاطراوپدرخودراکشته و بازبه نوبه خوددراثرحسادت نامزدش راباگلوله به قتل رسانده بود، بمانم. بله، یک کتاب میتواندواقعامعجزه کند. زندگیم خیلی سخت که میشد، «جوانی مسینا » رامیخواندم. جوانی که درنونزده سالگی دزدبود. اسمش لورنزو است. آره، آن زمان میخواندم. امااین روزهاخیلی نمیخوانم. دیگرجلبم نمی کند. »
رنگ ازروی دوستداران ادبیات پریده بود. مردی به بلندی یک درخت، بانگاهی نافذ، کوتاه وباتاکید، مثل یک قاضی تحقیق پرسید:
« زولاتوجه شماراجلب میکند؟ »
گفتم « درباره ش خیلی کم میدانم. تنهاشنیده م درجنگ آلمان وفرانسه ودرمحاصره پاریس کشته شده. »
همان مردخشمگین شده پرسید« شماموپاسان رامی شناسی؟ »
« مجموعه داستانهای سیبیریش راخوانده م »
دوشیزه عینکی کنارم ازکوره دررفته فریادزد:
« شمااشتباه میکنی، مجموعه داستان سیبیری نوشته کورولنکووزیروشوسکی ست. موپاسان فرانسویست. »
باخونسردی گفتم « فکرکردم هلندیه، امافرانسویه، احتمالامجموعه داستان سیبیری رابه زبان فرانسه ترجمه کرده. »
مهماندارپرسید « شماتولستوی رامی شناسی؟ »
مراسم تدفینش راتوسینمادیده م. شیمی دانی مثل تولستوی که رادیوم راکشف کرد، مراسم تدفین فوق العاده ای داشت. »
همه لحظه ای لال شدند. محقق تاریخ ادبیات روبه روم باچشمهای گل انداخته نگاهم کردوباتمسخرپرسید:
« اماشماحتماهمه ریزه کاری های ادبیات چک رامیدانی؟ »
باعرض وجوددوباره گفتم«کتاب جنگل راتوخانه دارم، ممکن است باهاش آشناباشید»
آقائی کم حرف، انگارگریه کند، چهره ش راتودستهاش پنهان کردوگفت« امااوهم یک انگلیسی ست، این کیپلینگ. »
آزرده دادزدم « من ازکیپلینگ حرف نرده م، درباره کتاب جنگل اثر« توچک » صحبت کردم. »
پچپچه دونفرازآقایان که می گفتنداین بابایک گاواست راتوانستم بشنوم. یک مردجوان پریده رنگ باموهای بلنددستهاش راجلوآوردوباصدائی نازک دادزد:
« شمازیبائی های ادبیات دستگیرت نمیشود، مطمئناسکوت وساختارجمله درخشان راهم درک نمی کنی، حتی اشعارالهام بخش هم شمارابرنمی انگیزد. جایگاه لیلیین کورن رامی شناسی؟ جایگاهی که میتوانی زیبائی طبیعت راتوابرها حدس بزنی وحس کنی:
« لکه ابرهای کوچک خودرابکشید، پروازکنید، ابرهای آبی پروازکنیدوپروازکنید،
برفرازکوه ودره، فرازتکه جنگلهای سبز. »
صداش رابالابرد، شانه ش رامتمایل کرد، یک دوستدارادبیات کنارش نشست، حرفش رادنبال کرد:
« وآتش، اثر: د.انونزیو؟ شماکی توصیف فوق العاده جشن ونیزیهاراخوانده اید؟ درحالی که این داستان عاشقانه....»
مردجوان متوجه جوراب ساق بلندزنانه آئوئرشد، بادست پیشانیش راپاک کردومنتظرماندکه ببیندمن چه می گویم.
« حرفت رادرست نمی فهمم، چرا د.انونزیواین جشن راآتش زد؟ حندسال رواین قضیه تمرکزکرده؟ »
دخترعینکی خستگی ناپذیربرام توضیح داد:
« د.انونزیومعروف ترین شاعرایتالیاست. »
اظهاربی تقصیری کردم « این قضیه فوق العاده ست. »
آقائی که تاآنوقت دهن بازنکرده بود،به معنی واقع کلمه فریادزد« چه چیزقضیه فوق العاده ست؟شمااصلایکی ازشعرای ایتالیارامی شناسی؟ »
باوقارتکرارکردم « مطمئنا، رابینسون کروزوئه. »
بعدازاین کلمات اطرافم راپائیدم. دوازده دوستدارکتاب وادبیات دراین لحظه رنگشان تیره شدودوازده دوستدارکتاب وادبیات تیره رنگ شده ازقبل، ازپنجره طبقه همکف توخیابان پرتم کردند...