هدیهٔ رهائی
Wed 15 02 2017
محمد فارسی
«ویرانی تن من٬ آبادی جهانی است»
مانی پیغمبر
ویرانی را آبادانی جهان نمی انگاشتی
که نه همزاد آبادانی بود،
و نه همزاد انسان
تنها کین و بیداد
همزادیشان را سرشته بود
ویرانی آن کلام بیداد
که فسخ انسان بود و شرم تاریخ
* *
و تمامی تنت، جوانهٔ گندم بود
که آرد ش میخواستی برای گرسنگان
و اشکت کوزه ای آب گوارا
ارزانی تشنگان.
* *
جوخه خه خه...
آماده... ده... ده...
آتش ش ش...
تمام تنت میسوخت در آتش درد
و دستانت گشوده گشت، تا سپر گلوله ها شود
که میباریدند بی امان
چونان باران مرگ
انگشتانت، لرزان و با شتاب
بر فواره های خون فرو شدند
تا راه گریز جانت فرو بندند
و مرگ را برانند چون دیو شب، ز ساحتت.
زندگانی می گریخت ز پیکرت
و مرگ در تو رخنه میکرد، سرد.
* *
گوئی تمام سازهای جهان
با غرشی مهیب مینواختند
تا انفجار درد را
در کهکشان جانت، لگامی زنند.
آخرین شعاع نگاهت
در غبار مرگ، گم شد
و جاودانگی در ساحت بلندت، سر به زیر
مبهوت در تو مینگریست.
* *
تنت آن گنج زایش
که معنای معجزهٔ آفرینش بود ــ
نه ارزان به جهان هدیه گشته بود
و نه آسان به مادرت ــ
در خون تو میرقصید
و ویران میگشت چونان ودیعهٔ آبادی جهان.
و خون پاکت بشارت صبحگاهان بود
در شب سهمگین پُر تزویر
* *
هزاران دهان گرسنه برابر چشمانت
که دیگر شعاع نور، نمی آزردشان
اشگ ریزان پای میکوفتند.
و نگاهت، آخرین رمق زندگانی را وام گرفت
و شرمگین بر آنان برگذشت و به نجوا:
چیزی بیشتر نداشتم که هدیهٔ رهائیتان کنم.
* *
نه خسوفی، نه کسوفی
نه فرمانی ز آسمان
مادران پریشان تر ز باد
که زوزه میکشید٬ بر فراز خاوران، ویرانند
باد٬ گریان و زار٬ موهای سوگواران را
که از هجوم درد به او سپرده بودند
چونان ابریشم سپید
می پراکند٬ بر سراسر این خاک سوگوار.
* *
مادرانِ شیون٬ خواهرانِ درد
چشمان سرخ و گریان خورشید را
با دستمالی سپید٬ فروبستند.
محّمد فارسی، دسامبر ۲۰۱۶
|
|