عصر نو
www.asre-nou.net

«بادها آغوش مرا می انبارند»


Tue 7 02 2017

ا. رحمان

از یاد ،یاران سیاهکل
در قلب خونین جنگل.

چه سودای سرکشِ
شعله افزایی در سر ،
داشتید.. !
کدامین عشقی آتشین افزا،
افق نگاهتان را می شکافت...!
که در ان شبِ خستهِ
سالِ از پسین سال فسرده و...
ناامید،
در زمهریر... بهمن سخت و طوفانزا
بی کرانه...به راه افتادید.

با گامهایی سبک واستوار...
صبور و بی صدا،
جنگل سبز،
این رازدارِجان پناهِ «حیدر»
قلبش را به روی تان،
گشود.

ای همیان ...ستارگانی از
عشق وامید ،
در کهکشان زندگی ،
به وسعتِ آرزوهایتان
شمایان...اوازی سر دادید
جنگل ان را به گوشِ،
دریا نجوا کرد،
دریا خروشید و...کف بر لبِ
ساحل او رد
در شب کویر خواند
این حماسه را ،
کویر عطش دیرینه اش را
به باد سپرد
و شیارهای قلب سوخته اش را
به ارمغان بهمن...
اورد ،

وز آن پس ،
جنگل صدای فریادش را
بلند می خواند و...می خواند،
تا حماسه عشق و...امید
آفتابکاران جنگلهای انبوه ...
در فراخنای زمان ،
از ما نیز بگذرد و...
جاودان بماند.

19/بهمن/95
رحمان