عصر نو
www.asre-nou.net

آژیرِ قرمز

به آتش نشانان جان فشان با یاد پدر
Sat 4 02 2017

مهستی شاهرخی

Mahesti-Shahrokhi02.jpg
سرانجام ماشین قرمز را از نزدیک می دید. درست در یک قدمی بود. دست پدر را تکان داد.
- همینه که آجیل می کشه؟
- آره بچه جون.
دور ماشین چرخی زدند و پدر مخزن بزرگ پشت ماشین را به او نشان داد و گفت:
- توش پُر آبه. از اینجا آب می برن، می پاشن به آتیش تا خاموشش کنه.
بچه شلنگ بزرگ را هم دید که در پشت ماشین حلقه شده است.
- بریم سوارش بشیم تا جیغ بکشه و آژیل بکشه؟
- نع. الان خاموشه و وایساده. اوقاتی که آژیر می کشه مالِ اوقاتیه که عجله داره بره آتیشی رو خاموش کنه... بیا تا چیزای دیگه رو نشونت بدم.
و او را به طرف میله ای برد که از بالای آن آتش نشانان می سُرند تا زود خود را به طبقه پایین برسانند. پیش از این که توضیح دیگری بدهد، صدای بچه درآمد:
- بابا، می شه منم برم اون بالا و از اون بالا سُر بخورم؟
- نه بچه جون، این برای آتیش نشان هاست. وقتی جایی آتیش می گیره، اونا از اون بالا با عجله زود می سُرن پایین تا هر چه زودتر خودشون رو برسونن به ماشین و بعدش آژیر می کشن تا ماشینای دیگه براشون راه رو باز کنن که اینا سریع تر به آتیش سوزی برسن و بتونن آتیش رو خاموش کنن... آتیش نشونا بیخود آژیر نمی کشن. اونا بیخود سر و صدا نمی کنن.
- بابا حالا نمی شه منم بی سر و صدا برم بالا و یواش از میله ها بیام پایین؟
- نع بچه جان تو کوچیکی. این کار برات خطرناکه.
- پس من بزرگ شدم دلم می خواد آتیش نشان بشم.
- بابا جان آتیش نشان شدن شغل دخترانه نیس.
- چرا؟
*
با حریق زمان، دیگر پدر نبود و خانه نزدیک آتیش نشانی هم نبود. حریق زمان همه چیز را در خود گرفته بود و فقط خاکستر و غباری از خاطرات دوردست در ته ذهنش بازمانده بود.
یاد آن ماشین های سرخ جیغ جیغوی نزدیک خانه، یادِ آن آژیر بی وقفه و شلنگ های طویل آبپاشی، در آن صبح پنج شنبه همراه با حسرتی دیرینه ناگهان همه این یادها در او بیدار شده بود. کاش دختران هم درآن مرز و بوم می توانستند آتش نشان باشند و نه این که همسری دلواپس، بلکه چون یاوری همراه و دوشادوش با مردان در خاموش کردن شعله های این حریق عظیم ومهیب و خانمانسوز تاریخ بتوانند در کنار برادران آتش نشان خود با شعله ها بجنگند.
آخرین روز ماه ژانویه 2017 یا 12 بهمن 1395 پاریس