عصر نو
www.asre-nou.net

از این دیــــدگاه: (۲۴)


Wed 7 12 2016

ابراهیم هرندی

Ebrahim-Harandi.jpg
132. ذهنيت انسان با جهانی شدن سازگار نيست.

انسان جانوری خاک و خون پرست و قبيله گراست و ژرفساختِ روانی اش، هيچ گونه جهانی شدن را برنمی تابد. جهان نگری و جهانی نگری، دوگفتمان مدرن هستند که پس از انقلاب صنعتی اروپا، در پرتو پيشروی در تکنولوژی درِيا نوردی چند کشور جهانگير و جهانخوارِ اروپايی، مانند انگليس و فرانسه و هلند و پرتغال، پديد آمدند. پيش از آن، جهان در ذهن هر فرد، گستره ای خيالی بود که در پيوند با زيستگاه او و دانش اش از حغرافيای دور و برِ آن زيستگاه شکل می گرفت. برای نمونه، در روزگاری که کسی از زادگاه خود و چند شهر و روستای دورو بر فراتر نمی رفت، جهان در پنداره ی همگانی به هفت اقليم بخش بندی شده بود. در آن جغرافيای افسانه ای، در ذهن هر فرد، شش اقليم، دورادورِ اقليمی که وی در آن می زيست، پنداشته می شد که يکی از آن ها، فرادست ترين ذهنی وی بود که هيچ يک از کمبودهای اقليم او را نداشت و پنج اقليم ديگر، هر يک در چيزی از ديگری برتر می بود. اما نکته بنيادی در اين راستا اين است که کسی آرزوی مهاجرت و يا پناهندگی به اقليم های ديگر را نداشت و اقليم خود را با آن شش اقليم ديگر مقايسه نيز نمی کرد.


انديشه ی مقايسه ی کشورها، تمدن ها و فرهنگ ها با يکديگر، از زمانی آغاز شد که فرهنگِ غربی در سايه ی برتری چشمگيرِ تکنولوژيکِ خود بر ديگر فرهنگ ها پيشی گرفت و بر بسياری از سرزمين ها چيره شد. از آن پس، همه قوم ها و مردمان سرزمين های ديگر، شيوه های زيستی غربيان را بهتر و برتر پنداشتند و آن ها را معيارهای بهزيستی دانستند و راه ها و رسم ها و شيوه های زيستی خود را با آن ها سنجيدند. از اينرو، می توان گفت که مقايسه دارايی های خود با گونه های غربی، ريشه در خود-خُرد بينی مردم کشورهای پيرامونی دارد که راه ها و روش های فرهنگی خود را در مقايسه با شيوه ی زيستیِ غربی، "عقب افتاده"، "واپسگرا" و "شکست خورده" می دانند. پنداره ی "جهانی" شدن نيز، ريشه در همين مقايسه و خود-خُرد بينیِ تاريخی دارد. بازگرديم به خوی قبيله گرای انسان.


از چشم اندازِ کردار شناسی، انسان جانداری از دسته ی ميمون ها در رسته پستانداران است. دسته ميمون ها شصت و پنج ميليون سال پيش، از رسته پستانداران جدا شده است و شيوه زيستی ديگری در پيش گرفته است. ويژگی های فيزيکی ميمون ها، که آن ها را از پستاندارانِ ديگر جدا می کند، اين هاست؛ مغز بزرگ نسبت به حجم بدن، دستان ابزارگرِ و چند کاره، چشمان نزديک بهم و سه سويه بين و دستگاه گوارشِ کُندکار. اين ويژگی ها، زمينه ساز ساختار ذهنی و روانی ويژه ای شده اند که پستاندارانِ ديگر از ان ها بی بهره اند. مغز بزرگ، حافظه بزرگ و انبانی را ساخته است و دستان چابک و جلدکار، ابزارگری را ممکن کرده است. چشمان دوربين و سه بُعدی- نگر، باد ديدی رنگی، بينايی ميمون ها را بر ديگر حس های پنجگانه آن ها برتری داده است و شکار را آسان کرده است و به چيرگی بر جانوران ديگر راه برده است. ويژگی های ديگر پستانداران اين است که زاد و رود می کنند و تا چندی پس از زايش، ناگزير از پرستاری و نگهداری زادگان خويش اند. آن ها همچنين تنها آرواره پايينی شان تکان می خورد.


بسياری از ويژگی های روانی انسان نيز، ريشه در رفتارها و کردارهای پايدارِ برآيشی پستانداران دارد. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگريز، زودرنج، گروه زی و آب و خاک پرست اند و زيستن با گروه خود را به زيستن از بودن با ديگران برتر و بهتر می دانند. آنان همچنين تاب چندانی برای درد کشيدن ندارند و دردِ هماره و بی گسست، آنان را زودتر از جانوران ديگر از پا در می آورد. قبيله گرايی در انسان، ريشه در برآيش خوی گروه زيستی وی دارد. اين خو، هم زمينه ی زيستن انسان با ديگران (قبيله، قوم، وطن) را برايش فراهم می آورد و هم زمينه ستيز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمايش های چندی نشان داده است که شيمايه بسياری از بخش های مغز انسان، با پا گذاشتن او به جايی که گروهی در آن هستند، به يکباره دگرگون می شود. تپش قلب، آهنگِ خيزوريزِ خون در رگ ها، فشار خون، دمای بدن، ميزان نم ِ پوست، امواج مغناطيسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پيوستن انسان به گروه ، يعنی پاگذاشتن به جايی که گروهی ديگر از انسان ها درآن جمع اند، دگرگون می شوند. البته اندازه اين دگرگونی ها، پيوندی نزديک با نوع و شکل و کارِ گروه و نيز جنس، سن، جايگاه فرد در رده بندی های اجتماعی، شخصيت، دانش و نيازهای وارد شونده دارد.


پستانداران جانورانی گروه زی و اجتماعی هستند و زندگی گله ای دارند و زيستن و شکارکردن و گذرانِ زمان در کنارِ آشنايان خود را خوش می دارند. انسان نیز جانوری اجتماعی ست و دور بودن از يار و ديار، برایش چنان آزار دهنده است که از ديرباز، دور کردنِ او از يار و ديار و به زندان انداختن و يا به تبعيد فرستادن، برايش مجازات پنداشته می شده است. امروز نيز به زندان انداختن، بويژه در سلول انفرادی، در همه جای جهان پادافره ای گران پنداشته می شود.

مغز انسان در هنگام پيوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان می پيوندد، پس از آشنايی با آنان، هورمون های "آکسی توسين"، و، "وسوپرسين"، در مغز می پراکند. اين هورمون ها، انسان را آرام و رام و شادمان می کنند و بارِ سنگين هستی را از روی دوش اش برای چندی برمی دارند، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش می کند. اين هورمون ها با رفتارهايی که برمی انگيزند، پيوستن به ديگران و مهرورزيدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند می کنند و چون چسبی هستند که فرد را به فرد و يا افرادِ ديگر در گروه، قبيله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همايش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منش ها و روش ها و هدف های گروهی دارد، پيوند می دهند و به او هويتی گروهی می بخشند.


گرايش قبيله ای، زمينه ساز گرايش های قومی، دينی، حزبی و خُوگرفتن با آب و خاک است. ريشه بسياری از جنگ ها را در اين گرايش می توان پی جُست. اين گونه است که تاکنون هيچ جهانگير و جهانگشايی، به آروزی بزرگِ خود که همانا، فرمانفرمايی بر همه سرزمين هاست، نرسيده است. در دو سده گذشته نيز که استعمارگران اروپايی توانستند بخش های بزرگی از جهان را به گستره ی حکمرانی خود بيفزايند و امپراتوری انگليس توانست، دو سوم کره خاکی را بدست گيرد، هيچ يک از اين کشورگشايی ها پايدار نماند. آخرين نمونه های شکست پروژه جهانی شدن، بيرون آمدن انگليس از جامعه ی اروپا و پيروزی ترامپ، با شعارِ گسستن از جهانی شدن و بازگشت به درون مرزهای کشوربود.


در اينجا، سخن از نيک و بدِ نگرش جهانی نيست، بلکه هدف يادآوری اين نکته است که جهانی شدن با خوی قبيله گرای انسان، سازگار نيست.
……………….
برای آگاهی بيشتر در اين باره، نگاه کنيد به کتاب زير:
Junger, S. (2016) Tribe: On Homecoming and Belonging. Twelve; 1 edition.


***


133. ميراث فرهنگی و طبيعیِ ايران در دورانِ جمهوری اسلامی


عنوانِ اين يادداشت، نامِ آخرين کتاب خانم شکوه ميرزادگی، شاعر، نويسنده و بنيانگذارِ بنیاد میراث پاسارگاد است، که بتازگی منتشر شده است. کتابی آموزنده و پُراز اطلاعات ارزنده ای که گاه خواننده را با ناباوری کلافه می کند و او را به اين پرسش می رساند که چرا؟ چرا و چگونه گروهکی طالبانی، اين گونه امکان يافته است که وانهادِ فرهنگ و تمدنی کهن را با خيال آرام، با شيوه ای سيستماتيک ويران کند؟ چرا اين چگونگی آنگونه که بايد، در رسانه های ايرانی خبرساز نمی شود تا واکنش مردم را کارساز کند؟

"ميراث فرهنگی و طبيعیِ ايران در دورانِ جمهوری اسلامی"، کتابی با شش بخش در275 صفحه در قطع رقعی ست. هر بخش از اين کتاب، دربرگيرنده ی چندين مقاله از نوشتارهای خانم ميرزادگی ست که نويسنده هر يک را در واکنش به مناسبتی زمانمند در 14 سال گذشته نوشته است. از اينرو، اين کتاب را گواهینامه ی بُره ای از تاريخ ويرانی پيشينه ی فرهنگ و تمدن و هنر و زيستبومِ ايران در چند دهه ی گذشته نيز می توان دانست. اگرچه هر مقاله درباره موضوعی، رويدادی و يا واکنش به خبرِ ناگواری است، اما آنچه همه ی آن مقالات را بهم پيوند می دهد، دغدغه و نگرانی نويسنده ی کتاب برای ميراث فرهنگی و طبيعی ايران است. نويسنده در نخستين مقاله کتاب يادآور می شود که؛

"توجه به گذشته و تاريخ و فرهنگ و هويت ايرانی که از دل انقلاب مشروطيت بيرون آمد، سبب شد که ما از اولين کشورهايی باشيم که حتی قبل از آن که در سال 1945 سازمانی بنام يونسکو، که نام ديگرِ بخش آموزشی و فرهنگی سازمان ملل متحد است، تشکيل شود، و قبل از آن که توجه به حفظ ميراث فرهنگی و تاريخی ملت ها و کلاً بشريت در کنوانسيون های مختلف آن مطرح و مورد توجه و تصويب جهانی قرار گيرد، دارای سازمان هايی برای حفظ ميراث فرهنگی شديم.
در سال هزار و سيصد و يک، يعنی 1923 ميلادی، اولين نهاد نيمه دولتی فعال در زمينه ی ميراث فرهنگی به نام انجمن آثار ملی در ايران بوجود آمد." (ص 14).

از اينرو، به گمانِ نويسنده ی کتاب، "يکی از بزرگترين هزينه هايی که مردم ايران به اين انقلاب پرداخت کردند، در ارتباط با ميراث فرهنگی، تاريخی و طبيعی سرزمين مان است."هزينه ای جبران ناپذير که سبب شده است که خانم ميرزادگی، با برپايی بنیاد میراث پاسارگاد، در پی کشيدن آژیر خطر برای جهانيان باشد و هشدار دهد که بخشی از ميراث فرهنگی و طبيعیِ يکی از تاريخی ترين فلات جهان در خطر ويرانی و نابودی ست.

از ديدگاهی، ميراث فرهنگی و طبيعیِ ايران، را می توان روايتِ بخشی از ستيزِ ميان کهنه و نو، که ستيزی بزرگ و پُرنما در تاريخ ايران در دو سده گذشته بوده است، دانست. اين ستيز، جنگ ميانِ دو نگرش در کشور ماست، کلنجارِ دامنه دارِ سنت گرايانِ مذهبی و نوگرايان ايرانی که بر همه ی رويه ها و سويه های زندگی ما و گوشه ها و پوشه های تاريخ مان سايه انداخته است. در اين کتاب، نويسنده از نگرشی که بربنيادِ ارزش های مدرن استوار است، شاهدِ ويرانی و نابودی پديده هايی ست که از ديدگاه ويرانگران آن ها، "چندی خرابه کهنه و اشياء بی ارزشِ گبران آتش پرست در دورانِ جاهليت"، پنداشته می شود. يکی ميراث گذشته را نمادها و نمايه های تمدن کهن خويش می داند و آن ها را گواهينامه ی تاريخ و تمدن و هويت خود می پندارد و بدان ها می بالد و ديگری نمادِ وجود نگرشی کفرآميز. دشمنی حکومت های ايدئولوژيک، با نمادهای تمدن های پيشين، از آنروست که سردمداران آن ها، خوش می دارند که تاريخ را از نو بنويسند. ديکتاتورها، تاريخ را تحريف می کنند، اما ايدئولوگ ها، آن را بازنويسی می کنند، تا ردِ پای ناهمکيشان خود را از آن پاک کنند. آورده اند که در زمانی که مامون، خليفه ی عباسی در قاهره بود، هر روز برای تمرين تيراندازی به پای مجسمه ی ابولهول می رفت و با پرتابِ تير و نيزه و سنان، چهره ابولهوال را هدف می گرفت. چون از او درباره آن کار پرسيدند، گفت؛ هدفِ اصلی نابود کردن نماد طاغوت و بدست آوردنِ ثواب آخرت است و... البته اندکی هم تمرينِ تردستی در تير اندازی. اين گونه است که اگر پيروان نگرش های کهنه و نو، وانهادهای باستانی را گنجِی گرانبها نيز ببينند، يکی محتوياتِ آن را برای فروش در بازارِ آنتيک فروشان می خواهد و ديگری برای نمايش در موزه ايران باستان. در پيوند با ميراث طبيعی نيز، يکی درخت را هيزم تر می بيند و ديگری نمادِ زندگی و نيکی.

داستانِ پيدايشِ اين دوگانگی از اين قرار است که هنگامی که در چهار دهه ی پيش، گروهی تهیدست، ساده انگار و ناآگاه، که از روستاها و دوزخی ترین بخش های شهرهای بزرگ، تکبیرگویان، آسیمه سر و پرخاشگر، خود را به کاخ های سعدآباد و نیاوران و ویلاهای دور و بر آن ها رساندند و در آنجاها جا خوش کردند، پس از چندی، دل بریدن از آن "مکان های شریف" را دور از انصاف دانستند. پس فتوا دادند که "امروز حفظ نظام از اقامه نماز هم مهمتر است". یعنی که جای ما خوب است و دیگر کاری به این که در اسلام سیاست و حکومت و کشورداری و علم و این ها هست یا نه، نداریم." چنان شد که امروز خانم ميرزادگی، ناباورانه و دردمندانه می نويسد که؛ "بی خبری و پرت بودن رئيس اين موزه ايران باستان در مورد شناخت آثارِ تاريخی آنقدر بود که ايشان گم شدنِ سنجاق مفرغی بی نظير لرستان را که در جريان برگزاری نمايشگاه "هفت هزار سال هنر ايران" ، ناپديد شد، بی اهميت خوانده و گفت، " هزاران هزار از اين سنجاق ها را می شود با قيمتی کمتر از هزار دلار در مغازه های پاريس پيدا کرد!"

تمدن پاياندادِ کشش ها و کوشش های هماره ی مردم ِ هر سرزمين با فرهنگ و زيستبومشان است. هر جا که اين سه پديده، يعنی انسان و فرهنگ و زيستبومِ اش، با هم پيوندی کارا دارند، انسان، از جهان جانوری دور می شود و بسوی آرمان های انسانی اش نزديک. هرجا نيز که اين پيوند گسسته می شود، انسان و جامعه از تمدن و فرهنگ جدا می شود و بسوی توحش می گرايد. "تمدن"، پيوندی الاکلنگی با "توحش" دارد و هرچه اين يک کاهش می يابد، آن ديگری افزايش می يابد. هرچه انسان، شناخت بيشتری از زيستبوم خود داشته باشد و دارای فرهنگی که پاسخگوی نيازهای زيستی آن زيستبوم است، باشد، بيشتر و بهتر می تواند بر زيستگاه خود چيره شود و پيوندی سازگارتر با آن داشته باشد و آن زيستبوم را در راستای آرمان های خويش، بسازد. اما هرچه با زيستبوم و فرهنگِ سازگار با زيستگاه خود، بيگانه تر باشد، به پرتگاه نابودی طبيعی و فرهنگی خود نزديکتر. هرگاه و هرجا نيز، که توحش به دايره ی قدرت نزديک می شود، به دشمنی با نمادهای تمدن برمی خيزد و آن ها را نابود می کند. نمونه های روشنی از اين چگونگی، منفجر کردن مجسمه های بودا در باميان، بدست طالبان و ويرانیِ بناهای باستانی در سوريه بدست داعشيان است. برگرديم به کتاب.

هر مقاله از کتابِ ميراث فرهنگی و طبيعیِ ايران، داستانی پر آبِ چشم است. از داستان فروشِ بناهای ميراث فرهنگی برای ساختن هتل و کارخانه تا ساختنِ، "قدمگاهِ مقام معظم رهبری، مدظله العالی" در يزد بنام گسترشِ ميراث فرهنگی و با بودجه ی آن سازمان! با آن که برخی از مقالات اين کتاب را پيش تر در نشريات فارسی زبان خوانده بودم، اما خواندنِ کتاب را بسيار آموزنده و خواندنی يافتم. بدبختانه ما در روزگاری زندگی می کنيم که سياست زدگی چنان بر ذهن و زبانمان سايه افکنده است که پروای پرداختن به موضوعاتی مانند فرهنگ و طبيعت را نداريم و آن را در رده بالای فهرست گرفتاری های کشورمان نمی پنداريم. اکنون ديريست که بوم وبرشناسان خبرِ خطرِ ويرانی بازگشت ناپذيرِ طبيعت فلات ايران را به بانگ بلند، فرياد کرده اند. امروز اهل فن، برآن اند که ديگر دير شده است و بسياری از جلگه ها و رويدشت های ايران از گياه و جانور خالی شده اند و روند بيابانی شدن بخش های بزرگی از ايران شتابی فزاينده گرفته است.

کتاب را که می بندم، به نيمه ی روشن ماه نگاه می کنم که در دور دستی آنسوی پنجره، سر از توده ابرِ سياهی بيرون آورده است و آرام و رام و روشن، در خُنَکای آسمانِ شب، بسوی فردا روان است. به نيمه ی روشنِ ماه خيره می شوم و از آن می آموزم و با خودم بی واژه می گويم، تا درآسمان فرهنگِ ايران، کسانی ماننده شکوه هستند، که با کوشش ها و پیگيری های بی پايان نما و بی مزد و بی منتِ خود، خاری در چشمانِ واپسگرايانِ ويرانگر ايران اند، می توان و بايد اميدوار بود.
.............


***


134. انقلاب فرهنگی در آینه تاریخ.

از دیدگاه تاریخی، آنان که در آغاز انقلاب، درهای دانشگاه ها را برای برپایی انقلاب فرهنگی بستند، کار تازه و شگفتی نکردند. انقلاب فرهنگی را اگر بمعنای "خودی کردن حقیقت" بپنداریم، در می یابیم که این چگونگی ریشه ای کهن در تاریخ دارد. نمونه نزدیکی ازاین رویداد، در سده بیستم در همسایگی کشور خودمان در زمان استالین روی دارد. در آن روزگار که کشاورزی در کشور شوراها، روندی کاهنده در پیش گرفته بود و رو به نابودی داشت، مردی دانشمند نما و حزبی بنام "تروفیم لیسنکو" که اندکی دانش کشاورزی داشت، با لاف و گزاف فراوان به استالین پذپرانده بود که با دستیابی به چشم انداز تازه ای در دانش زیست شناسی، می تواند مرزهای این دانش را تا بیکران وابگستراند و ایالات متحده شوروی را به بزرگترین کانون کشاورزی جهان بدل کند.

لیسنکو در سال ۱۹۲۹ در کنگره حزب کمونیست در لنینگراد تئوری تازه خود در را در زمینه زیست شناسی ارائه داد. در این تئوری وی برآن شده بود که با فراهم آوردن زمینه کشت و زیستبوم مناسب می توان ژرفساخت ژنتیک گیاهان را دگرگون کرد و به بهینه سازی آن ها در راستای دانه و میوه آوری پرداخت. لیسنکو برآن بود که با چنان کاری میتوان علفزارهای سیبری را بهترین گندمزارهای جهان کرد.

گفتنی ست که این شیوه انقلابی با دستاوردهای دانشی آنزمان سازگار نبود و لیسنکو تئوری پذیرفته شده زمان خود را که مندل آورنده آن بود، "بورژوایی" و "ارتجاعی" می پنداشت و آن را درخور تامل و اندیشیدن نمی دانست!

پذیرفته شدن تئوری نادرست لیسنکو از سوی حزب کمونیست، سبب شد که در سومین دهه ِ سده بیستم، همه گياه شناسانِ راستینی که گياه شناسی را دانشی غیر سیاسی می پنداشتند، از دانشگاه های شوری بیرون رانده شوند و از کارهای خود برکنار شوند و برخی نیز به زندان بروند و کشته شوند. لیسنکو در سال ۱۹٣٨ به ریاست فرهنگستان علوم کشاورزی لنین رسید و از همان سال به تار و مار کردن گياه شناسان و زيست شناسانِ غیر خودی پرداخت و بزرگترین زیست شناس نام آور روسی، نیکلای واویلف و همه دستیاران او را برای بيگاری و شکنجه به گولاک فرستاد.

لیسنکو پس از برکنار کردن همه زیست شناسانی که تئوری او را رد کرده بودند و ديدگاهِ او را جزمی، حزبی و غیرعلمی می دانستند، به تدوین گفتمان خود - ساخته ی تازه ای بنام " زیست شناسی طبقاتی" پرداخت. این چشم اندازِ تازه در زیست شناسی، چیزی فراتر از مشتی یاوه گویی ِخود شیفته ای نادان، در زمینه زیست شناسی نبود که پایانداد آن، نابودی کشاورزی و زیست شناسی در شوروی و تار و مار و کشتار دانشمندان زیست شناس روسی در سه دهه تمام بود. این انقلاب فرهنگی زیان های جبران ناپذیری به گسترش ِ دانش زیست شناسی و کشاورزی در روسیه زد.

نمونه تاریخی دیگری از انقلاب فرهنگی در سده بیستم، در چین بدست مائوتسه تونگ؛ رهبر انقلاب کمونیستی آن کشور روی داد. مائو نیز که دست کمی از استالین در نادانی و تهی مایگی نداشت، به بهانه "دانش پرولتری" همه آزمایشگاه های بزرگ چین را بست و دانشمندان بزرگ آن کشور را برای کشت و کار به روستاها فرستاد. وی انگشت پیانیست اُپرای پکن را که با آن آهنگ های "بوژوایی" زده بود، برید و فرمان داد تا همه گنجشک ها را به بهانه خوردن بذرها در زمین های کشاورزی سنگسار کنند!

بله، انقلاب فرهنگی آخوندهای فیلسوف نما، چیزی در همین مایه ها بود که رویدادهای همگون آن را در سراسر تاریخ می توان یافت. از همه این رویدادها با مزه تر و شگفت انگیزتر، انقلاب فرهنگی بُخت النصر است که باید در یادداشت دیگری بدان پرداخت.

زیان این گونه برنامه های جنایی، از حسابرسی بیرون است زیرا که بازتاب های ناخوشایند ِ آن ها، گاه تا سده ها درکار و زيانبار می ماند. بستن دانشگاه ها، پایان نبرد حوزه و دانشگاه بسود حوزه بود. نبرد ميانِ کهنه و نو، خرافه و دانش، گذشته و آینده. این چگونگی، زخمی کاری بر گلوگاه فرهنگ اندیشه ورزی ایران گذاشت تا روی آوری به اندیشه های مدرن را در آن کشور ریشه کن کند و آتش نوآوری و نواندیشی را که تنها در پرتو دانش های مدرن می تواند درگیرد و شعله ور شود، تا جاودان خاموش بدارد. اکنون دیگر دانشگاه های ایران کانون های کپی برداری و همگون سازی و آخوند پروری شده است و هیچ پیوند معنادار و سازگاری میان هیچ یک از دانشگاه های آن کشور با هیچ یک از دانشگاه های جدی جهان وجود نمی تواند داشته باشد و ندارد.
…………
Trofim Lysenko


***


135. سُنّت میمون ِمیمونی!

در جايی گفتم که یکی از خطرناکترین کارها برای انسان در جهان، رویارو شدنِ او با انسان های دیگر و معاشرت و مراوده با آن هاست. یکی شگفت زده گفت؛ "به حق چیزای نشنیده." پس بد نیست بگویم که چرا چنین است. در جهانِ جانوران ِ گله زی، تنها اعضای گله می توانند در کنار یکدیگر باشند. غریبه ها و جانوران دیگری که به گله نزدیک می شوند، با خشم و پرخاشِ همه اعضای گله، فراری داده می شوند. البته هیچ جانوری هرگز چنین نمی کند، مگر برای دست اندازی به گله و شکار یکی از اعضای آن. در طبیعت، تنها انسان است که به همنوع خود نزدیک می شود و با بیگانه، آشنا می شود. البته این چگونگی، با پشتوانه ی بیش از صدهزار سال آداب و اخلاق و سنت روی می دهد. یعنی اگر می توانستیم که به گذشته باز گردیم، می دیدیم که هرچه پس تر می رویم، نزدیکتر شدن به دیگران و مراوده با آن ها خطرناکتر می شود. شکستن حریم خصوصی در گذشته، بیشتر برای آزار دادن و ربودن بوده است و اگر چنان نیز نبوده است، اندی پس از با هم بودن، به کشمکش و زد و خورد و کُشتار کشیده می شده است.

این چگونگی چنان ریشه دامنه داری در ساختار روانی ما دارد که هنوز هنگامی که کسی با بیگانه ای روبرو می شود، فشار خون هر دوتن، اندکی افزایش می یابد. چنین است که بسیاری از پستانداران، بویژه بسیاری از میمون ها، در هنگام رسیدن به یکدیگر، سرانگشت سبابه خود را به یگدیگر می زنند. این نماد، نشانه نشان دادن مهر و آشتی و یگانه شدن با یکدیگر است. انسان کنونی این نماد را با دست دادن و یا بوسیدن و یا در آغوش کشیدن نشان می دهد. یعنی که، ای فلان، من نه تنها خیال بدی برای تو در سر ندارم، بلکه با گذاردن دست خود در دست تو، خود را با تو یکی می دانم و با تو یگانه می شوم.

بـله، این یکی از انگشت شمار سُنت های میمونی ست که از نیای انسان، بدو رسیده است.


از این دیــــدگاه: (۲۳)