عصر نو
www.asre-nou.net

شهرزاد


Mon 28 11 2016

گیل آوایی



شهرزاد
هاروکی موراکامی HARUKI MURAKAMI
ترجمه از ژاپنی به انگلیسی: تد گوسن Ted Goossen
ترجمه فارسی: گیل آوایی
www.Shooram2.blogspot.com

پس از هر عشقبازی، او مانند ملکه شهرزاد در داستان هزار و یک شب، داستان عجیب و غریبی برای هابارا تعریف کرده است. البته اگر چه هابارا برخلاف پادشاه، بنا نداشت که بامداد همان شب سر از او جدا کند ( هرچند تا صبح با پادشاه هرگز نماند). برای هابارا داستان تعریف می کرد چون خودش می خواست. هابارا هم فکر می کرد که او از غلتیدن در رختخواب و حرف زدن با مردی در چنان وقتِ بی حالی وُ خلسۀ پس از عشقبازی لذت می برد و هم احتمالا برای این که دلش می خواست به هابارا آرامش دهد چون او هر روز می بایست محبوس در خانه می گذراند.
برای همین، هابارا او را شهرزاد، روایتگر قصه، نامیده بود. هابارا هرگز این اسم را جلوی او به زبان نیاورد اما در دفتر روزنگاریِ کوچکش، از او به همین نام یاد می کرد. با روان نویس یادداشت می کرد " شهرزاد امروز آمد". سپس اصل ماجرای آن روز را که به سادگی، رازگونه ثبت می کرد، مطمئن می شد از اینکه بعدها اگر کسی آن را احتمالاً می خواند، چیزی از آن سردرنمی آورد.
هابارا نمی دانست که داستانهای او حقیقت یا ساختگی یا بخشی حقیقی و بخشی ساختگی ست. بیان آن ممکن نبود. داستانهایی که می گفت در آن واقعیت، تصور و فانتزی محض با هم بنظر می آمدند. برای همین هم هابارا از آنها طوری لذت می برد که بچه ها از داستان بی پرسشهای زیاد، لذت می بردند. برای هابارا نهایتاً چه فرق می کرد اینکه داستانها حقیقت یا دروغ یا آمیخته ای از هردو بودند؟
هر چه که بوده باشد شهرزاد هدیه ای بود که داشت داستانهای دلچسب تعریف می کرد. مهم نبود چه داستانی بود، شهرزاد به آن ویژگی خاصی می داد، صدایش، زمان بندی اش، قدم زدنش، همه و همه بی نقص بود. شهرزاد توجه شنونده اش را جلب می کرد، از خود بی خود می کرد، او را به تفکر، به حدس و گمان وا می داشت. سپس در پایان، دقیقا همان چیزی که دلش می خواست و دنبالش بود، می داد. هابارا واقعیتهایی که دور و برش می گذشت را حتی اگر یک لحظه هم بود، فراموش می کرد. مانند تخته سیاهی که با پارچۀ خیسی پاک شده باشد، نگرانی ها و خاطرات تلخش را پاک می کرد. بیش از آن چه کسی می توانست انتظار بیشتر داشته باشد؟ آن هم در این نقطه از زندگی اش که هابارا فراموشی را بیش از هر چیز دیگری می خواست.
شهرزاد سی و پنج ساله، چهار سال از هابارا بزرگتر بود. زنی خانه دار با دو بچه مدرسه رو( هرچند یک پرستار نام نویسی شده برای کار بود و ظاهراً هر لحظه ممکن بود برای کاری فراخوانده می شد). شوهرش یک کارمند شرکتی بود. خانه شان با خانۀ هابارا بیست دقیقه با ماشین فاصله داشت. اینها همۀ اطلاعاتی بود که او خودخواسته گفته بود. هابارا هیچ امکانی برای تشخیصِ درستی یا نادرستی آن نداشت اما هیچ دلیل خاصی هم نمی دید که به آن شک کند.
شهرزاد هرگز اسمش را نگفته بود. شهرزاد پرسیده بود" دلیلی ندارد که نامم را بدانی. دارد؟" نه حتی یک بار هم هابارا را به اسم صدا زد هرچند البته می دانست که اسمش چه هست. شهرزاد عاقلانه از نامیدن به اسم، دوری می جست. طوری که برایش ناخوشایند یا ناجور بود که اسم به زبانش بیاید.
شهرزاد حداقل در ظاهر هیچ چیز مشترکی از نظر زیبایی با ملکه هزار و یکشب نداشت. به اواسط میانسالی اش می رسید و تا آن وقت نشانه های چین و چروک در گوشه های چشم و شل بودنِ عضله هایش دیده می شد. سبک موهایش، آرایش او و شیوه لباس پوشیدنش چندان به سن و سالش نمی آمد اما به شکلی هم نبود که موجب تحسین باشد و از آن تعریف کنند. قیافه اش چندان هم از جذابیت بی بهره نبود ولی صورتش حالتی دقیق شده داشت طوری که به نوعی مبهم می نمود. پیامد چنین وضعیتی این بود که کسانی که از کنارش در خیابان می گذشتند یا در یک آسانسور قرار می گرفتند احتمالا توجهشان کمی به او جلب می شد. ده سال پیشتر شاید همچون زن جوانی سرزنده و جذاب توجه کسانی را جلب می کرد. در یک نقطه ای اگرچه چنان توجهاتی در زندگی اش از بین رفته بود و بنظر بعید می آمد که دوباره چنان توجهاتی را دوباره بخود جلب کند.
شهرزاد هفته ای دوبار برای دیدن هابارا می آمد. روزهایی که می آمد ثابت نبود ولی هرگز آخر هفته نمی آمد. بدون شک با خانواده اش می گذراند. همیشه یک ساعت پیش از آمدنش زنگ می زد. از سوپرمارکتِ محل موادغذایی می خرید و با ماشینش برای هابارا می آورد. ماشینش یک مزدای آبی کوچک بدون صندوق عقب اما با در پشتی بود. یک مدل قدیمی بود و یک فرورفتگی در سپر پشت داشت و چرخهایش سیاه با نوار سفید بود. ماشین را در محل پارکینک که برای همان خانه مشخص شده بود پارک می کرد و کیسه های خریدها را به جلوی در خانه می آورد و زنگ در را می زد. سپس از روزنه در نگاه می کرد. هابارا قفل در را باز می کرد و زنجیر پشت در را از قلابش رها می کرد و او را به داخل خانه فرا می خواند. در آشپزخانه موادغذایی خریداری شده را دسته بندی می کرد و در یخچال می گذاشت. سپس از چیزهایی که باید در دیدار بعدی اش می خرید و می آورد، فهرستی تهیه می کرد. این کارها را با مهارت و کمترین کار اضافی ، چیزی مثل کمترین حرکت برای تمام کار، انجام می داد.
وقتی کارش را تمام می کرد، هر دو نفر بی هیچ حرفی به اتاق خواب می رفتند طوری که جریان نامرئی ای اختیار از آنها گرفته باشد. شهرزاد به سرعت لباسهایش را در می آورد و هنوز بی حرف در رختخواب به هابارا می پیوست. او همچنین در مدت عشقبازی شان بندرت حرف می زد. هر حرکتش را طوری می کرد که وظیفه ای را انجام می داد. وقتی در عادت ماهانه بود، از دستانش برای رسیدن به همان نتیجه استفاده می کرد. مهارت حرفه ایش به هابارا گوشزد می کرد که او یک پرستار واقعی ست.
پس از سکس، در رختخواب دراز می کشیدند و حرف می زدند. دقیق تر اینکه بیشتر شهرزاد حرف می زد و هابارا گوش می کرد گاه حرفی بجا می گفت یا در مورد خاصی در جایی دیگر سوال می کرد. وقتی ساعت چهار و نیم را نشان می داد، داستانش را قطع می کرد( به دلایلی، همیشه بنظر می رسید که به اوج خودش رسیده است) از رختخواب می پرید و لباسهایش را جمع می کرد و آماده ترک کردنِ آنجا می شد. باید به خانه می رفت. می گفت که شام باید آمده کند.
هابارا تا کنار در، با او می آمد، زنجیر پشت در را رها می کرد و از لای پرده او را می دید که با مزدای آبی از راه ماشین روی جلوی خانه دور می شد. در ساعت شش شام ساده ای آماده می کرد و به تنهایی می خورد. زمانی بعنوان آشپز کار می کرد از این رو برایش کاری نداشت که یک وعده غذا با چیزهایی که داشت آماده کند. با شامش پریر ( هرگز لب به الکل نمی زد) و پس از آن قهوه می نوشید که در حال نوشیدن به دی وی دی هم نگاه می کرد یا کتاب می خواند. کتابهای قطور را دوست داشت بخصوص کتابهایی که باید چند بار می خواند تا می فهمید. کارهای زیاد دیگری نبود که انجام می داد. کسی نداشت با او حرف بزند. کسی نداشت به او زنگ بزند. بدون کامپیوتر هم امکان نداشت به اینترنت دسترسی می داشت. هیچ روزنامه ای برایش نبود و هرگز تلویزیون هم تماشا نمی کرد. ( برای این کار دلیل خوبی وجود داشت). نیاز به گفتن نبود که او نمی توانست بیرون برود. اگر به هردلیلی دیدارهای
شهرزاد قطع می شد، او کاملا تنها می ماند.
هابارا در مورد آینده اش زیاد نگران نبود. اگر اتفاقی می افتاد، فکر می کرد می گفت " سخت خواهد بود اما یک جوری از پس آن بر خواهم آمد. در یک جزیره متروک نیستم. نه." فکر می کرد، در یک جزیره متروک هست هرچند قادر نبود در رختخواب با شهرزاد حرف بزند یا دقیقتر بخش دیگرداستان او را از دست بدهد.
شهرزاد زمانی که همچنان با هم در رختخواب بودند، گفت، "من در زندگی پیشین یک ماهی مکنده بودم" یک نظر ساده و مستقیم بود طوری که بگوید قطب شمال در دورهای شمال است. هابارا هیچ درکی از اینکه ماهی مکنده چگونه موجودی بود، نداشت. بسیار کمتر از چیزی که یکی بنظر می رسید بود. پس نظر خاصی در باره این موضوع نداشت.
شهرزاد پرسید" می دانی یک ماهی مکنده چطور یک قزل آلا را می خورد؟">>
ادامه این داستان و دیگرداستانهای هاروکی موراکامی را می توانید در مجموعه داستانهای موراکامی که با فورمات پی دی اف منتشر شده است بخوانید. این مجموعه در سایت مدیافایر بارگزاری و انتشار یافته است. برای دریافت(دانلود) آن همینجا کلیک کنید