انتخابات امريکا، هيلاری يا ترامپ؟
Thu 27 10 2016
سيامند
باراک اوباما چهل و چهارمين رئيس جمهور امريکا در ماههای آينده، کاخ سفيد را ترک گفته و مقدمات ورود جانشين خود به اين بنای تاريخی را مهيا میکند. سيستم دو حزبی ايالات متحدهی امريکا در دو سدهی اخير موجب شده که به جز چند رئيس حکومت اوليه در تاريخ اين کشور، باقی به دو حزب دمکرات و جمهوريخواه اين کشور متعلق باشند؛ از جمله در ميان چهل و چهارنفری که تا کنون اين مقام را به عهده گرفتهاند، هجده نفر از حزب جمهوريخواه و پانزده نفر نيز از حزب دمکرات بودهاند، و يازده رئيس دولت ديگر تعلق حزبی نداشتهاند. جورج واشنگتن (1797 - 1789) بدون تعلق حزبی، جان آدامز (1801 _ 1797) فدراليست، چهار رئيس جمهور گرايش دمکرات ـ جمهوريخواه (1829 - 1801)، چهار رئيس جمهور گرايش ويگ (1845 – 1841 و 1853 - 1849) و در آخر اتحاد ملی (اندرو جانسون 1869 - 1865). از مجموعهی احزاب و گرايشات نامبرده، طی تاريخ اين کشور، تنها دو حزب دمکرات و جمهوريخواه باقی ماندند، و باقی يا کاملاً حذف، و يا اينکه مطالبات و آرمانهای خود را در دو حزب نامبرده و گرايشات مختلف آن بازيافته و در يکی از آنها مستحيل شدند. برای گشودن اين بحث در ابتدا میبايست آشنايی اندکی با اين دو حزب يافت.
حزب دمکرات
توماس جفرسون، حقوقدان، نويسنده، مبارزِ انقلابیِ استقلالطلب، نويسندهی متنِ بيانيهی استقلال امريکا، و سپس رئيس جمهور سوم امريکا (1809 – 1801) در 1798 حزب دمکرات ـ جمهوريخواه را بنا نهاد؛ اين حزب با گرايشات قدرتمند ضد فدراليستی و طرفدار استقلالِ عمل ايالات و نفی سانتراليسم، طرفدار جدیِ الگوی انقلاب فرانسه و مخالف با حاکميتِ انگلستان بر امريکای شمالی بود؛ اين حزب از مالکيتِ شخصیِ صاحبانِ املاک در مقابلِ منافعِ بانکها و صاحبان صنايع بزرگ طرفداری میکرد. حزب دمکراتِ کنونی در شکلِ مدرنِ خود حاصل انشعاب و جدايی و بالاخره از ميان رفتن حزب دمکرات ـ جمهوريخواه در 1828 است. به اين ترتيب حزب دمکرات در جايگاه قديمیترين حزبِ موجود تاريخ قرار میگيرد.
حزب دمکرات در فاصلهی سالهای 1830 تا 1850 حولِ انديشههای اندرو جکسون، قهرمانِ جنگ و رئيس جمهور هفتم امريکا شکل گرفت، و در مقابل حزب ويگ، جنبش دمکراسیِ جکسونی را پايه ريخت. جنبشِ نوين پايههای خود را در ميان کشاورزان سراسر کشور، کارگران شهری و مهاجرينِ کاتوليک ايرلندیالاصل يافت. جکسونیها معتقد به غلبهی نهايی ارادهی مردم، و طرفدارِ محدوديتِ قدرتِ دولتِ مرکزی بودند. اين گرايش دولتِ مرکزی را مخالفِ آزادیهای فردی میانگاشت، و معتقد بود مداخلهی دولتِ مرکزی در امور اقتصادی، موجبِ بهرهبریِ گروههای خاص شده و ايجادِ شرکتهای بزرگِ انحصاری به نفعِ ثروتمندان را در پی خواهد داشت. طی اين دوره شمال رو به صنعتی شدن هر چه سريعتر با کشتی بخار، راهآهن، خطوط تلگراف، کانالهای آبرسانی و کارگاههای شهری کرد، و جنوب همچنان در انحصار کشت پنبه باقی ماند، دمکراتها با حمايت از کشاورزی و هراس از صنعتیسازی بیوقفه، در پی گسترش کشاورزی در ايالاتِ جديدتر و به اين ترتيبِ ايجادِ «تعادل» ميان کشاورزی و صنعتیسازی برآمدند. در اين دوره آنچه که دو جريان دمکراتها و «ويگ» را در مقابل يکديگر قرار میدهد، توسط فرانک تاورز به اين طريق توضيح داده شده است: «دمکراتها ريشه در «حاکميت مردم» به همان طريق که در تظاهراتِ عمومی، قانون اساسی و رای اکثريت بهمثابه پرنسيپی عمومی برای حکومت بيان شده داشتند، در حالیکه ويگ طرفدار حاکميت قانون، قوانين مدون و تغييرناپذير و حمايت از منافعِ اقليت در مقابلِ استبداد اکثريت بود».
طی سالهای 1850 و به ويژه نيمهی دوم اين دهه اختلافات درونیِ حزب دمکرات اوج گرفت، دمکراتهای جنوبی خواهان پذيرش و مشروعيتبخشی به بردهداری در ايالاتِ ديگر کشور، فرای ايالاتِ جنوبی بودند، و دمکراتهای شمالی، که بعدها به دمکراتهای جنگی شناخته شدند، مخالف بردهداری و خواهان الغای آن بودند. طی جنگهای داخلی امريکا حزب دمکرات به دو جناح تقسيم شد، جناحی طرفدار جنگ، و جناح ديگر مخالف جنگ؛ بخش بزرگی از دمکراتهای شمال در جريان انتخابات رياست جمهوری 1860 آرای خود را به آبراهام لينکلن داده و پس از مدتی به حزب تازه تأسيس جمهوريخواه پيوستند. گروه مخالف جنگ طرفدارِ سلب قدرت از لينکلن و وحدت با بردهداران جنوب بود. تا پايانِ جنگِ داخلی و الغای بردهداری در امريکا، جناحِ دمکراتهای مخالفِ جنگ خود در عمل از گردونهی تحولات کشور خارج و حذف شد. بخشی از اين دمکراتهای شکستخورده در جنگِ داخلی در جريان ايجاد گروهِ نژادپرستِ کوکلوکسکلان (KKK) مؤثر و فعال بودند. در دورهی پايانیِ جنگِ داخلی و در دوران «بازسازی»، دمکراتها اعتبار و اهميتِ خود را تا اندازهی زيادی از کف داده و در کنگره به اقليتِ ضعيفی تقليل يافتند. حمايتِ کلان زمينداران، تجار و صاحبانِ صنايعِ سفيد پوست از دمکراتها در اين دوره، جنوب را به دمکراتها بازگرداند. از همين رو تا دورهای طولانی در تاريخ اين کشور، جمهوريخواهان در شمال و دمکراتها در جنوب کشور از بيشترين حمايت برخوردار بودند.
طی دورهی رياست جمهوری روزولت (رئيسجمهور سی و دوم) اتخاذ سياستهای اصلاحاتِ اقتصادی موسوم به «قراری نو» (New Deal) و در پيش گرفتنِ روشی ليبرال برای مقابله با بحران اقتصادی 1929 اين حزب را در موقعيتِ مناسبتری به نسبت حزب رقيب قرار داد.
حزب جمهوريخواه
اين حزب در 1854 در ايالات شمالی امريکای کنونی توسط مبارزين ضدبردهداری، نوگرايان، اعضای پيشين «ويگ» و همينطور اعضا و فعالينِ Free Soil که عميقاً با بردهداری و گسترش آن به ايالات غربی مخالف بودند، پايه گذاشته شد. شعار حزب جمهوريخواه در 1856 «[نيروی]کار آزاد، زمين آزاد، انسان آزاد» (free labor, free land, free men) بود، که شعار «کار آزاد» اشاره به نيرویِ کار بردگان و مخالفت بنيانگذاران اين حزب با بردهداری داشت، کانديدای اين حزب، آبراهام لينکلن، در 1860 نخستين رئيس جمهور حزب جمهوريخواه بود.
حزب جمهوريخواه و لينکلن با هدفِ مبارزه با بردهداری و حفظِ وحدتِ سرزمينیِ امريکا قدم به مبارزهی انتخاباتی گذاشتند، در پیِ پيروزیِ لينکلن در انتخابات هفت ايالت جنوبی (کارولينای جنوبی، میسیسیپی، فلوريدا، آلاباما، جورجيا، لوئيزيانا و تکزاس) از جمع سی و چهار ايالتِ تشکيلدهندهی ايالات متحد اعلام جدايی کرده و به اتفاق «کنفدراسيون ايالات امريکا» را تشکيل دادند. شمار اين ايالات به فاصلهی کمی به يازده ايالت رسيد. در پی اين اعلام جدايی، جنگهای داخلی امريکا که جنگِ انفصال نيز خوانده میشود، ميان ايالات شمالی و يازده ايالت جنوب در فاصلهی سالهای 1861 تا 1865 آغاز شد و خونينترين جنگِ تاريخ امريکا را رقم زد. طی اين جنگها به گفتهی مورخين متفاوت، رقمی ميان نيم ميليون تا 750000 نفر کشته شدند. در اول ژانويه 1863 آبراهام لينکلن بيانيهی رهايی (Emancipation Proclamation) را صادر و اعلام کرد: «همهی افرادی که تا کنون در "ايالاتِ سر به طغيان برداشته" در اسارت و بردگی بودهاند، آزادند و از اينپس آزاد و رها خواهند بود».
مارکس در نامهای که به نمايندگی انترناسيونال کمونيست، خطاب به لينکلن نوشت، انتخاب مجدد او به رياست جمهوری را تبريک گفته، يادآور شد: «اگر ايستادگی برابرِ قدرتمدارانِ بردهدار دستورِ کارِ دورِ اولِ انتخابِ شما [به رياست جمهوری] بود، غريوِ نبردِ پيروزمندانهی انتخابِ مجددِ شما "مرگ بر بردهداری" است!».
در پیِ جنگِ داخلی، در انتخابات 1866 (پس از ترور و قتل آبراهام لينکلن)، جمهوريخواهان راديکال که بيش از دو سوم کرسیهای کنگره را در اختيار داشتند، خواهان اصلاحات راديکال، به رسميت شناختنِ حقوق گستردهی مدنی برای «آزاد شدگان» و محدود نمودن حقوق مدنیِ بردهدارانِ جنوبی شدند.
«قراری نو» (New Deal)
با پيدا شدن طليعهی جنگ دوم جهانی و بحران بزرگ سرمايه در ابعاد جهانی (1929)، فرانکلين روزولت مبارزات انتخاباتی خود را با شعار سه R (Relief, Recovery, Reform) [تسلا، بازيابی، اصلاحات] پيش برد، تسلای بيکاری گسترده (بيش از 20%) و تنگدستی در مناطقِ کشاورزی، سر و ساماندهی به اقتصاد و چرخ آن را از نو به حرکت درآوردن، اصلاحات بلند مدت در ساختار اقتصادی برای پيشگيری از بحرانهای آتی، چيزی بود که در تداوم خود «قراری نو» (New Deal) خوانده شد. در اين دوره، روزولت کوشيد ماهيت و جوهر وجودی حزب دمکرات را به سوی انديشهای که اقتصاد و سرمايه را تابع نظم و مقررات میکند، رهنمون شود. از اين دوره است که دو مفهوم «ليبرال» و «محافظهکار» در رابطه با سياست «قراری نو» تعريف مجدد میشود؛ موافقين اين سياست در جمع ليبرالها و مخالفين آن در کنار محافظهکاران قرار میگيرند. به فاصلهی کوتاهی روزولت مرحلهی دوم «قراری نو» را اعلام کرد، که شاملِ تشکيل و حمايت از ايجادِ اتحاديههای کارگری، عموميتِ ملی دادن به سياست حمايت از اقشار کمدرآمد، تحميل مقررات و نظم بيشتر به صاحبان سرمايه و صنعت (به ويژه در ارتباطات و حملونقل) و افزايش ماليات بر بهرهی تجارت بود. با اعلام اين سياستها بخشی از دمکراتهای محافظهکار از در مخالفت با اين اصلاحات درآمده و به حزب جمهوريخواه پيوستند. در اين دوره بود که مخالفينی که طرفدار رشد بلند مدت، حمايت از صاحبان صنايع، و کاهش ماليات بودند، خود را «محافظهکار» خواندند.
«نومحافظه کاری» و دولت ريگان[1]
به همان ترتيبی که روزولت و «قراری نو» چهرهی سياست در امريکا و به ويژه جهتگيریِ عمومیِ حزب دمکرات را به شدت زير تأثير خود قرار داد، دولت ريگان نيز، آغازگر دورانِ نوينی در سياستهای عمومی اين کشور، جهتگيریِ حزب جمهوريخواه و مفهومِ «محافظهکار»ی بود. دولت ريگان در دورهی خاصی از تاريخ معاصر امريکا ظهور يافت. اعتلا و رشد گرايشات مذهبی راستِ افراطی در امريکا و جهتگيریهای افراطیتر اين گرايشات عليه حقوق زنان، تورم رو به افزايش و رکود، بحران انرژی و صعود يکباره و جهانیِ قيمت نفت، شکست در ويتنام، هزيمت و فرار نيروهای امريکايی از هندوچين، شکستِ مذاکراتِ شرق و غرب، موسوم به «مذاکرات خلعسلاح هستهای»، انقلاب در ايران و گروگانگيریِ کارکنان سفارت امريکا در تهران به مدتِ 444 روز، اشغال نظامی افغانستان توسط نيروهای ارتش سرخ و ... شمهای از شرايطی بود که دولت امريکا در ابتدای رياست جمهوری رونالد ريگان با آن مواجه بود.
در پاسخ به شرايط و موقعيتِ مورد اشاره بود که مخازنِ مختلف انديشگی، سياست و استراتژیِ «نومحافظهکاری» را پايه ريختند. روشنفکران، روزنامهنگاران و سياستمدارانی که حتی برخی به رغم تعلق به حزبِ دمکرات، در تعارض و مخالفت با سياستهای جناحِ ليبرال و «چپ» حزب، پايههای انديشهی نومحافظهکاری را ريخته و در مبارزاتِ انتخاباتی از رياستِ جمهوری رونالد ريگان، در مقابلِ جيمی کارتر حمايت کردند. ويژگیِ برجستهی دولت ريگان و حاميانِ انديشگیِ او، آنتیکمونيسم، مخالفت با سياستِ تأمين اجتماعی (welfare) و پيشبرد سياستِ مداخلهجويانهی امريکا در جهان سوم بود.
در فضای اجتماعی برخاسته از بحران و سرخوردگیِ اجتماعی که عقايد و نظريههای محافظهکارانه طنين بيشتری يافته و از طرفداران بيشتری در اجتماع برخوردار شده بود، فرماندار پيشين کاليفرنيا، رونالد ريگان به عنوان کانديدای حزب جمهوريخواه به کاخ سفيد راه يافت، در حالیکه جرج بوش (پدر)، رقيبِ انتخاباتیِ خود در دور مقدماتی را به معاونت رياست جمهوری برگزيد. ريگان در دوران مبارزات انتخاباتی، جين کرکپاتريک، يکی از صاحبنظران سياسی و منتقدِ سرسختِ حزب دمکرات را به مشاورت خود در سياست خارجی برگزيد و در عينِ حال ايدهها و طرحِ برنامهی خود را از بنياد Heritage يکی از مخازنِ انديشهی راستگرا و نومحافظهکار گرفت. اندرو بلاسکو (نويسنده، بنياد Heritage) نقل میکند ريگان از همان ابتدای ورود ريگان به کاخ سفيد، نسخهای از توصيهها و پيشنهادات اين بنياد تحت عنوان "Mandate for leadership" (دستورِ کار رهبری) در زمينههای مختلف، از ماليات گرفته تا سياست خارجی در اختيار مسئولين جديد کاخ سفيد قرار داد، که به اعتقاد يونايتدپرس «طرحی برای گرفتنِ يقهی دولت و رهاسازی آن از برنامهی فرسودهی قراری نو، و تکاندن آن از چهل و هشت سال سياست ليبرال» بود. نسخهی منتشر شدهی اين توصيهها و پيشنهادات در 1100 صفحه ارائه شده است، که باز مطابق همان نقلقول دو سوم توصيههای اين مخزن فکری توسط دولتِ ريگان اجرا و عملی شد. بخشی از سياستهايی که اين دولت در فاصلهی دو دوره رياست جمهوری عملی کرد، مورد اشاره قرار میدهم:
عمدهی توجه اين دولت به مداخلات سياسی و نظامی، گسترش سلاحهای فوقمدرن، افزايش بودجهی نظامی و ... معطوف شد. در 1981 بودجهی نظامی امريکا به ميزان 6/1 تريليون دلار برای دورهای پنج ساله افزايش يافت، چيزی که امريکا و جهان را وارد دورهی جديدی از مسابقهی تسليحاتی ميان شرق و غرب نمود.
با شکست در ويتنام و باقی گذاشتن بيش از 50000 کشته، افکار عمومی امريکا آمادگی پذيرش دخالتِ نظامیای ديگر و اعزام تفنگداران امريکايی به نقاطی ديگر از جهان را نداشت؛ در عوض اسرائيل، متحد منطقهای امريکا به قصد در هم شکستن مقاومت فلسطين به لبنان حمله و بيروت را اشغال کرد، کشتار در اردوگاههای صبرا و شتيلا، افکار عمومی بينالمللی را عليه اسرائيل و سياست اشغالگری اين کشور تحريک کرد؛ دولت ريگان که حملات اسرائيل را مورد حمايت تام و تمام قرار داده بود، ناچاراً نيروهای نظامی خود را به بيروت روانه، و زمينهی عقبنشستن ارتش اسرائيل را فراهم نمود. دخالت نظامیای که با بمبگذاری در پايگاه تفنگداران دريايی امريکا و کشتار 241 نظامی امريکايی، به عقبنشينی و خروج نيروهای امريکايی از بيروت انجاميد.
در اکتبر 1983، کشور کوچک گرانادا (جمعيت 91000 نفر) مورد حملهی نيروهای امريکايی قرار گرفت، حکومت ساقط و نظامی نو مستقر شد.
در پی انفجار بمبی در ديسکوتکی در برلين در 5 آوريل 1986 کشته شدن سه نفر و صدها زخمی، به فاصلهی ده روز در 15 آوريل، دولت ريگان هواپيماهای شکاری و بمبافکن خود را به ليبی روانه کرده، مناطقی از اين کشور و محلِ اقامت قذافی را بمباران کرد.
همزمان با انقلاب در ايران، جبههی ساندينيست، با گرايشات چپ در نيکاراگوئه قدرت را به دست گرفت. دولت ريگان با تسليح و کمکهای گستردهی مالی، از طريق خاک هندوراس و تا حدودی نيز گواتمالا به ياریِ ضدانقلابيون نيکاراگوئه رفت. در حالی که دولت پيشين، دولت کارتر دولت کودتاچی نظامی در آرژانتين را به دليل نقض مستمر حقوق بشر محکوم کرده بود، دولت ريگان سازمان سيا را به همکاری با سرويسهای امنيتی آرژانتين گماشت و مقدمات سازماندهی «کنترا»ها را فراهم آورد. اين گروه آموزش نظامی را در هندوراس و در مجاورت مرز نيکاراگوئه دنبال کرده، و سپس در دستهجات مختلف در نيکاراگوئه به اقدام نظامی و خرابکارانه وامیداشت. منابع مالی تأمينکنندهی کنتراها در نيکاراگوئه، مدتی بعد در قضيهی ايران - کنترا وضوح بيشتری يافت.
طی جنگ ايران ـ عراق در سال 1985 ريگان به اميد آزادی گروگانهای امريکايی در لبنان، اقدام به فروش پنهانی اسلحه به جمهوری اسلامی کرد، دلارهای دريافتی از ايران در مقابل اسلحهی قاچاق در اختيار کنتراهای نيکاراگوئه قرار میگرفت. اين امور پنهان از چشم کنگرهی امريکا در جريان بود.
در افريقا، با خروج استعمار پرتغال از آنگولا در 1974، اين کشور استقلال خود را بازيافت و سه جبههی متفاوت FNLA (جبههی رهايی ملی آنگولا)، MPLA (جنبش تودهای رهايی آنگولا) و UNITA (اتحاد ملی برای استقلال کامل آنگولا) برای گرفتن قدرت در اين کشور از استعمار رهايیيافته اقدام کردند. دولت ريگان، با همکاری دولت نژادپرست افريقای جنوبی، همهی حمايت و همکاری خود را متوجه جبههی يونيتا به رهبری يوناس ساويمبی، عليه دو جريان ديگر کرد، و با تسليح و ارسال کمکهای مالی به ياری آنها رفت.
در افغانستان ريگان همهی همت خود را متوجه حمايت از «مجاهدين» افغان کرد. گروههای مختلف «مجاهدين» افغان طی دوران جنگ با اشغالگران شوروی، از حمايت گستردهی مالی و تسليحاتیِ دولتِ ريگان، عربستان سعودی و پاکستان برخوردار شدند. در اين دوره، در ميانِ انواع کمکهای تسليحاتی ارائه شده به «مجاهدين» افغان، موشکهای ضدهوايیِ استينگر، يکی از شاخصترينها بود. ريگان نمايندگان اين گروهها را به کاخ سفيد دعوت کرد و آنها را ملقب به «مبارزين آزادی» کرد.
در آسيای جنوب شرقی رژيم پلپت در کامبوج، پس از ورود نيروهای ويتنام به کامبوج، بيش از دو هفته دوام نياورد و در 1979 حکومت خمر سرخ در کامبوج سرنگون شد. اما چين و دولت ريگان، به حمايتهای مالی و تسليحاتی از خمر سرخ ادامه دادند؛ آنها و از سويی تايلند را برای در اختيار نهادن امکانات به خمرهای سرخ تحت فشار قرار داده، و از سوی ديگر با توجه به قدرت و نفوذ خود در شورای امنيت سازمان ملل تا سالهای طولانی، خمر سرخ را به عنوان نمايندهی کامبوج به سازمان ملل و جهان تحميل کردند.
در فيليپين رژيم فرديناند مارکوس مورد حمايت تام و تمام دولت ريگان قرار گرفت. ريگان طی مناظرهی انتخاباتیِ دور دوم رياست جمهوری خود در 1984 گفت: «میدانم چيزهايی در فيليپين هست که در منظر ما از نقطهنظر حقوق دمکراتيک اصلاً خوب نيستند. اما گزينهی جايگزين چيست؟ يک جنبش وسيع کمونيستی».
مشخصهی اصلی دولت ريگان در سياستِ خارجی، آنتیکمونيسم افسارگسيختهی اين دولت و به اين منوال ترجيعبندِ «امپراطوری شر» (نامی که ريگان برای اتحاد شوروی به کار میبرد) است. محور اصلی سياستِ خارجی دولتِ ريگان بر مبنای معکوس کردنِ سياست «تشنجزدايی» با شوروی در جريان «جنگ سرد» قرار داشته و بر اين مبنا به تقويتِ گستردهی نيروهای نظامی امريکا پرداخت، دستور استقرار موشکهای پرشينگ در آلمان غربی، ساخت بمبافکنهای جديد B-1 و موشکهای MX را صادر کرد. طرح موسوم به «جنگ ستارگان» و تسليح فضا يکی ديگر از طرحهای نظامی دولت ريگان بود.
در جنگ ايران ـ عراق، دولت ريگان ظاهراً موضعی خنثی انتخاب کرد، اما عمدهی تلاش خود را متوجه هرچه طولانیتر کردن جنگ و تضعيفِ هر دو طرف جنگ کرد. اين دولت طی دوران جنگ، گاه به حکومت عراق و گاه به جمهوری اسلامی کمک تسليحاتی ارائه داد. دولت ريگان با دستاويزِ حفظ و حراستِ منابع و مخازن نفتی از اثراتِ مخربِ جنگ ايران ـ عراق ناوگان دريايی خود را به خليج فارس اعزام کرد، که هنوز در منطقه حضور دارند.
در زمينهی طرحهای اقتصادی، ريگان با کاهش مالياتها در صدد رونق به بازار سرمايههای کلان بود. در عوض دولت فدرال برای جبران کسری بودجهی حاصله از کاهشِ گستردهی مالياتها، ناچار به استقراض شد و استقراض ملی از 997 ميليارد دلار به 85/2 تريليون دلار افزايش يافت. در عينِ حال قرارداد تجارت آزاد در امريکای شمالی، پيمانی که بعدها نام «نفتا» به خود گرفت، ميان امريکا، کانادا و مکزيک حاصل سياستهای اقتصادی دولت ريگان است.
دولت ريگان با بيمهی درمانی همگانی مخالف بود و آن را نشانی از «سوسياليسم» میدانست. «طرفداران [بيمهی درمانی همگانی] وقتی شما به مخالفت با آن میپردازيد، از موضعی احساسی و عاطفی به چالش با شما برمیخيزند... در رابطه با آن چه کاری از ما برمیآيد؟ ... میتوانيم به اعضای کنگره، به سناتورها نامه بنويسيم، میتوانيم به آنها بگوئيم که نمیخواهيم آزادیهای فردیمان بيش از اين لگدمال شود. و در حال حاضر [خدمات] پزشکی همگانی نمیخواهيم... اگر اينکار را نکنيد، به شما قول میدهم به همان يقينی که خورشيد صبح فردا طلوع خواهد کرد، اين برنامه هم عملی خواهد شد و به دنبال آن برنامه و طرحهای فدرال بعدی خواهند آمد که همهی عرصههای آزادی فردی را به نوعی که ما در اين سرزمين شناختهايم، هدف خواهند گرفت. تا اينکه روزی همانطوری که نورمن توماس میگفت، از خواب برمیخيزيم و میبينيم سوسياليسم اينجاست.[2]».
در سالهای ابتدايی دههی 1980 آلودگیِ هوای ناشی از مراکز صنعتی امريکا، موجب بارش بارانهای اسيدی در کانادا شد، نخستوزير کانادا، پير اليوت ترودو به اين امر معترض شد و آژانس حفاظت از محيط زيست، از دولت ريگان تقاضای تأمين بودجه برای کاهش بارانهای اسيدی کرد، ريگان صرف بودجه در اين زمينه را حيف و ميل خوانده و دانش و تخصص متخصصين امر را مورد سئوال قرار داد.
دولت ريگان، همانند بخش بزرگی از جمهوريخواهان مخالف سقط جنين بود، رونالد ريگان در دوران فرمانداری کاليفرنيا قانون موسوم به «سقط جنين درمانی» را امضا و تأئيد کرد. زمان امضای اين قانون، چهارماه بعد از آغاز فرمانداری او بود، بعدها مدعی شد، که اگر در مقامِ فرماندار تجربهی بيشتری میداشت، اين قانون را امضا نمیکرد. در رابطه با حقوق زنان، ريگان در دوران رياست جمهوری از امضا و تصويب اصلاحيهی قانون حقوق برابر خودداری کرد. از ديگر قوانين و اصلاحيههايی که دولت ريگان به مخالفت با آنها برخاست، قانون مدنیِ 1964 و قانون حق رای 1965 بود، که توسط ليندون جانسون تصويب و به اجرا درآمده بود. در 1988 او به عنوان رئيس جمهور اصلاحيهی قانون حقوق مدنی[3] را وتو کرد؛ اما وتوی رئيس جمهور توسط کنگره پذيرفته نشد، ريگان در مجادلات خود با کنگره مدعی شد که اين اصلاحيه تجاوزی به حقوق دولت، کليسا و صاحبان سرمايه است. ريگان به رغم اينکه خود را نژادپرست محسوب نمیداشت، اما در سخنرانیها و موقعيتهای متفاوتی رئيس جمهور کنفدراسيون، جفرسون ديويس (جنوب بردهدار در دوران جنگ داخلی) را «قهرمانِ من» [a hero of mine] معرفی و قانونِ حق رایِ همگانی را «تحقير جنوب» توصيف کرد. در همين امتداد، به رغم مخالفتِ کنگره و حزب جمهوريخواه روابطی از نوع «تعامل سازنده» با دولت نژادپرست افريقای جنوبی برقرار کرد، تا حدی که نظرِ کنگره را در اين رابطه وتو نمود. يکی ديگر از موارد مخالفتهای ريگان و وتوی نظرِ کنگره و سنا، اعلام روز تعطيلِ مارتين لوترکينگ بود، که در اين مورد نيز، وتوی رئيس جمهور با مخالفت کنگره و سنا روبرو شد.[4]
دولت ريگان در زمينهی آموزش و تحصيلات نيز، ابتدا دعای روزانه در مدارس را برقرار نمود، سپس در جهت تغيير مواد آموزشی کودکان اقدام به حذفِ موادی از دروس دانش آموزان کرد، از جملهی اين مواد، آثار مارک تواين و کتاب هکلبری فين از مواد مطالعاتی دانشآموزان حذف شدند، که میتوان حدس زد به دليل نگاه دوستانهی مارک تواين به سياهان در دوران بردگی سياهان در امريکا بود.
در تداوم فقط نگاهی به محصولات فرهنگیِ اين دوران در نوع خود میتواند جالب توجه باشد، رامبو (1982)، در جستجوی اکتبر سرخ (1984)، عروج طوفان سرخ (1986) و کاردينالِ کرملين (1988) پرطرفدارترين محصولاتِ فرهنگی اين دورهاند.
در واقع برای درک کاملِ دولت ريگان، میبايست نگاهی کمی ريزبينتر به پديدهی «نومحافظهکاری» داشت و مؤلفههای اصلی اين پديدهی نوين تاريخی را تبيين نمود. پديدهای که آغاز آن، بر خلافِ تصور عمومی، نه به دوران جورج دبليو بوش، بلکه به دولت ريگان تعلق دارد.
نومحافظه کاری (Neoconservative)
ابتدا میبايست در نظر داشت که پديدهی «نومحافظهکاری» نه از درون حزب جمهوريخواه، بلکه ريشه در حزب دمکرات و بخشی از «چپ» امريکايی داشته است. اين مفهوم و انديشه در مقابله با انديشهی «نسبيت فرهنگی» و پديدهی «مقابلهی فرهنگی» (Counterculture) طرح شده توسطِ جريان «چپِ نو» در دههی 1960 ميلادی در امريکا شکل گرفت. پديدهی «مقابلهی فرهنگی»، واکنشی بود در ميان نسلِ جوانِ مترقی امريکايی و جنبش اعتراضی که در تقابل با استيلای فرهنگِ بورژوايی، پديدههای نوين فرهنگی را ابداع کرد. موسيقیِ تکنو، جنبش هيپی، فمينيسم، انقلابِ جنسی، سينمای زيرزمينی، هنر خيابانی، مکتب دادائيسم، فوتوريسم و ... نمادهای مختلف اين جنبش اعتراضی به همهی نشان و نمادهای فرهنگ مسلطِ بورژوايی بود، شکلگيری جنبش هيپی در امريکا و سپس گسترش آن به اروپا، و جنبش می 1968 در فرانسه از نمادهای بارز اين پديده و جنبش مفهومی بود[5].
نومحافظهکار به افرادی اطلاق شد که چرخشی ايدئولوژيک از چپِ ضداستالينی به سویِ محافظهکاریِ راست امريکايی طی کردند؛ از مشخصههای اين انديشه تبليغ برای دمکراسی غرب، دفاع از منافع امريکا و پيشبرد آن، حتی به طريق نظامی، آنتیکمونيسم و ضديت با هر نوع انديشهی راديکال است. شمار قابل ملاحظهای از نومحافظهکاران از حزب سوسياليست و سپس حزب سوسيال دمکرات امريکا میآيند، گروهی که يکی از دغدغههايش در دههی 1960 و 70 ضديت با چپ نو (New Left) و در عينِحال مخالفتِ جدی با پايانِ دخالتِ نظامی امريکا در ويتنام بود. اين دکترين بر پايهی اعتقاد به شکست و عدم کارآيیِ سوسيال ـ ليبراليسم شکل گرفت. تئوريسين نخست اين مفهوم، ايروينگ کريستول بود، که در The Autobiography of an Idea (1995) به شرح آن پرداخت. او که سالهای جوانی و نوجوانی خود را در جنبش چپ طی کرده بود، ابتدا در 1979 در مقالهی اعترافات يک نومحافظهکار خودخواندهی واقعی (Confession of a true, Self-Confessed "Neoconservative") نقطهنظرات خود را طرح کرد. کريستول از سالها قبل مجلهی Encounter را منتشر و نظرات خود را ارائه میداد. از ديگر نظريهپردازان اين مفهوم، نورمن پودورتز، مقالهنويس مجلهی Commentary در فاصلهی 1960 تا 1995 بود.
نومحافظهکاری در دولت ريگان در موضع قدرت، و در دولتِ جورج دبليو بوش، صاحبِ همهی ارکان اقتدار شد. چهرههای شاخصِ اين انديشه، در دولت جورج دبليو بوش، پل ولفوويتز (معاون وزير دفاع)، جان بولتون (سفير امريکا در سازمان ملل)، ريچارد پرل (رئيس کميتهی مشاوران تعيين سياست دفاعی)، پل برمر (فرماندار برگمارده از جانب دولت بوش در عراقِ اشغالی) بودند، منبعِ تغذيهی فکری اين گروه و دولتِ جورج بوش، مخزنِ فکری موسوم به «طرحی برای قرنِ نوينِ امريکايی» (Project for New American Century) بود، در واقع طراح حمله به عراق و توسعهی ميليتاريستی امريکا بود. «تنها يک جنگ عليه صدام حسين آن ترس و وحشت را از نو قاطعانه مستقر خواهد کرد، که منافع امريکا را خارج از حيطهی مرزهایمان و شهروندانمان را در خانه حفاظت کند.[6]»
رشد چپِ نو در مجامع آکادميک امريکا، سمتگيری دمکراتها به سویِ چپ پس از «قراری نو»، طرحِ ليندون جانسون (Great Society)، همينطور شعار و برنامهی جورج مکگاورن، کانديدای دمکرات برای رياست جمهوری (1972) مبنی بر ترک ويتنام، آن گروهی از دمکراتها را که ناراضی از سياستِ خارجی در پيش گرفته شده بودند را به فاصله گرفتنِ هرچه بيشتر از حزب، و پيوستن به بنيادهای اين انديشه تشويق کرد.
به جز ايروينگ کريستول از ديگر نظريهپردازان اين مفهوم نورمن پودورتز، چارلز کروتامر، فرانسيس فوکوياما، جيمز بورنهام و ... بودهاند. از ديگر مقالات مهم در شناسايی اين نحلهی انديشگی میتوان به مقالهی نورمن پودورتز دغدغههای نومحافظهکاری در رابطه با سياستِ خارجی ريگان (The Neoconservative Anguish over Reagan's Foreign Policy) نيويورک تايمز 2 می 1982 اشاره کرد. يکی ديگر از اين مجموعهی نظر پردازان خانم جين کرکپاتريک، استاد پيشينِ علوم سياسی در دانشگاه جورجتاون (1973) بود، ايشان با تفکری عميقاً آنتیکمونيست، طی سالهای دههی 1970 دائماً حزب دمکرات و دولتِ کارتر را هدف انتقاد گرفت؛ در جريان مبارزات انتخاباتی رونالد ريگان، به رغم تعلق حزبی به حزب دمکرات، مشاور ريگان در کمپين انتخاباتی بود. سپس در اين دولت، مشاور ريگان، عضو شورای امنيت ملی و نخستين سفير زنِ امريکا در سازمان ملل در فاصلهی سالهای 1981 تا 1985 بود. «دکترين کرکپاتريک» معتقد بود «دولتهای خودکامه سنتی به نسبتِ حکومتهای مستبد انقلابی کمتر به فشار و استبداد روی میآورند»[7] از همين رو دولت امريکا میبايست حمايت از رژيمهای خودکامهی ضدکمونيست را در سراسر جهان، در صورتِ حرکتِ در جهتِ منافعِ واشنگتن در دستور کار گذارد. خانم کرکپاتريک نيز، همچون برخی ديگر از پايهگذارانِ نظريهی نومحافظهکاری، از گذشتهی «چپ» میآمد و در دوران نوجوانی خود (1945) مدتی را در جريان سوسياليستی گذرانده بود.
نورمن پودورتز در مصاحبهای نومحافظهکاری را با اين جملات تعريف کرد:
«نومحافظهکاری با پيشوند «نئو» برای تأکيد بر «نو» بودن آن میآيد. ما يک گروه نسبتاً کوچک روشنفکرِ چپ بوديم، که در پايان سالهای دههی 60 به محافظهکاران پيوستيم، زيرا عليه فساد و گنديدگی ايدهها و انديشههای مترقی شوريديم. ما به مبانیِ ايدئولوژيکمان مراجعه و تصميم گرفتيم که ريشه در جايی ميان مرکز و راست بدوانيم. چرا «نئو»؟ چرا که ما برای محافظهکاران ايدههای تازه داشتيم. جوهر انديشهی ما مبنی بر اين بود که امريکا تجسمدهندهی يک قدرتِ خير در جهان است ... ما از امريکا در مقابلِ نقدهايی که از چپِ به آن میشود، دفاع میکنيم و طرفدارِ اين هستيم که قدرتِ ما میبايست در مسائل جهان نقشی فعال به عهده داشته باشد، تا آزادی و دمکراسی را به هرکجای جهان که امکانش موجود باشد، برده و بگسترانيم.»
در دورهی پايانی رياست جمهوری جورج دبليو بوش، ژانويه 2009، جاناتان کلارک ويژگیهای اصلیِ نومحافظهکاری را به اين ترتيب تعريف و تبيين کرد: «گرايشی متمايل به ديدنِ جهانی دوسويه از نوع خير / شر، کمتحمل در ديپلماسی، حاضر به يراق و آماده به کار برای استفاده از نيروی نظامی، تأکيد بر اقداماتِ يکجانبه، خوارشماری و تحقيرِ تشکيلات و سازمانهای بينالمللی، تمرکز توجه به خاورميانه».[8]
نومحافظهکاران در کنارِ تمرکزِ واقعیِ خود بر سياستِ خارجی، در زمينهی اقتصادی نيز مخالف دولتِ رفاهِ مدل اروپايی، و آسوده خاطر با کسری بودجهاند. بطور مثال همانطور که پيش از اين مورد اشاره قرار گرفت، در دورهی ريگان ميزان استقراضِ ملی امريکا از 997 ميليارد دلار به 85/2 تريليون دلار جهش کرد، و امريکا از جايگاه اصلیترين طلبکارِ جهان، به بزرگترين بدهکار جهان منتقل شد. کريستول معتقد است که «برای محافظت از دمکراسی، گاه دخالت دولت و کسری بودجه الزامی است.[9]»
هيلاری کلينتون
در روندی تاريخی، با نگاهی به دو سدهی اخير در تاريخ رياست جمهوری امريکا، میتوان مقايسهای ابتدايی ميان پروسهای که حزب دمکرات و جمهوريخواه طی نمودهاند را شاهد مثال گرفت. در حالیکه حزب جمهوريخواه آغازِ کارِ خود در کاخ سفيد را با مبارزه عليه بردهداری و چهرهی شاخصی چون آبراهام لينکلن مشخص کرده است، در تداوم روند تاريخیِ خود به پديدههايی چون، رونالد ريگان، جورج دبليو بوش و سپس دونالد ترامپ فراروئيده است. در حالیکه حزب دمکرات که بخشِ سنتیِ آن ريشه در جنوب داشته و در جريان جنگهای داخلی و مبارزه عليه بردهداری، عمدتاً در کنار بردهداران جنوبی و حتی کوکلوکسکلان ايستاد، در تداوم تاريخی خود به انتخاب رياست جمهور در ميان سياهان (باراک اوباما) و سپس انتخاب ميان کانديداهايی چون برنی سندرز (طرفدار دولت رفاه و سوسيال دمکرات) و کانديدايی زن برای مقام رياست جمهوری فراروئيد.
در يک نتيجهگيریِ ساده میتوان گفت، که در عرصهی سياستِ کنونی امريکا حزب دمکرات در «چپ» و حزب جمهوريخواه در «راست» ايستادهاند. برای تدقيق بخشيدن به اين امر، میبايست تأکيد نمود که مفاهيم «چپ» و «راست» تنها در زمينهی سياست معنا و مفهوم میيابند و نه الزاماً در زمينهی ايدئولوژی.
فراموش نمیبايست کرد که عمدهی نظريهپردازانِ «نومحافظهکاری» و گرايشِ سياسیِ راست افراطی امريکا گرد آمده در حزب جمهوريخواه و حاشيهی اين حزب، ريشه در حزب دمکرات و در کنار آن جنبش تروتسکيستی و سوسيالدمکراتيک امريکا داشتهاند. هيلاری کلينتون در چنين زمينهای قابل شناخت و بررسی است. خانم کلينتون تجربهی هشت سال اقامت در کاخ سفيد به عنوان بانوی اول امريکا، از سال 2000 نخستين سناتور زنِ نيويورک و سپس وزارت خارجه را دارد. کارنامهی سياسی خانم کلينتون نه در دورانِ به عهده داشتنِ مقامِ «بانوی نخست» و نه سناتور و سپس وزير خارجه، چندان درخشان و پرموفقيت نيست. خانم کلينتون در دوران اقامت در کاخ سفيد کوشيد طرحِ بيمهی بهداشتِ عمومیِ کلينتون را اجرايی کند و موفقيتی در اين زمينه نداشت، در دورانِ به عهده داشتنِ مقام سناتور منتخب نيويورک، پس از حملاتِ تروريستیِ به عمارتهای تجارتِ جهانی، موافق حمله به افغانستان بود و رأی تأئيد کنندهی خود را به حمله به افغانستان داد، در سال 2003 مجدداً حمله و اشغال عراق را تأئيد کرد و در کنارِ جورج بوش و تيمِ نومحافظهکارانِ طراحِ سياستِ خارجی امريکا ايستاد. خانم کلينتون بعدها از اين رأی مثبت خود اظهار پشيمانی کرده و آن را خطا خواند. در دوران به عهده گرفتنِ پستِ وزارتِ خارجهی دولت باراک اوباما، ايشان حامی حضور و شرکت ناتو در حمله عليه ليبی بود، در حالیکه در سالهای پيش از آن (1999) از طرح ناتو برای بمباران يوگسلاوی نيز حمايت کرده بود؛ ايشان در جريان و طرحِ تحريم عليه جمهوری اسلامی در مقابله با پروژهی هستهای فعال و تأثيرگذار بود؛ در سال 2012 خانم کلينتون بارها از تسليحِ «ارتش آزاد سوريه» در عمليات عليه رژيم اسد حمايت کرد و در اين زمينه کوشيد، تلاشی که چندان قرين موفقيت نبود؛ هيلاری کلينتون به عنوان يکی از مدافعانِ سرسختِ اسرائيل در خاورميانه شناخته میشود و طرفدار ادامهی حضور تأثيرگذار امريکا در خاورميانه از طريق اسرائيل است. «آنگاه که موضوع موجوديت و امنيت اسرائيل طرح است، امريکا هرگز نمیتواند خنثی و بیطرف بماند.[10]» خانم کلينتون در جريان تهاجم اسرائيل به لبنان در 2006 نيز همچنان به حمايت از «حق اسرائيل به دفاع از خود» پرداخت.
هيلاری کلينتون که سالهای جوانی خود را در کنار حزبِ جمهوريخواه گذرانده، بعدها وقتی به توصيفِ اين دوران خود پرداخت، خود را «ذهنی محافظهکار و قلبی ليبرال» در اين سالها خواند.
خانم کلينتون تا کنون در مواردی مختلف ناچار به پاسخگويی به کميسيونهای تحقيق افبیآی و باقی نهادهای امنيتی و قضايی شده است. مواردی چون تحقيقاتِ موسوم به زمينها و ويلاسازیِ موسوم به «وايتواتر»، موضوع اخراج برخی کارمندان کاخ سفيد و ... بالاخره ایميلهای فوق محرمانهی ارسالی ايشان در دوران وزارت خارجه با استفاده از ایميل شخصی بخشی از آنها بوده است. در مجموع خانوادهی کلينتون، چه در دورانِ به عهده داشتنِ مقام رياست جمهوری و چه در زمانهای پيش از آن، موضوع مجادلات متفاوتی در حوزهی تحقيقاتِ قضايی و خانوادگی بوده است، و کارنامهی خانم کلينتون در گزارشات و بررسیهای صورت گرفته، چندان بیخدشه نيست، از جمله نکاتی که میتوان مورد اشاره قرار داد، مشاورت رابرت کاگان از نومحافظهکاران شناخته شده در جمعِ مشاوران ايشان است.
دونالد ترامپ
آقای ترامپ را میتوان به نوعی نتيجهی منطقیِ گذار سريعِ حزب جمهوريخواه امريکا به دورانِ «نومحافظهکاری» خواند. اين حزب اگر در ابتدای موجوديتِ خود، اعضا و بنيانگزارانِ خود را در ميانِ وکلا، روزنامهنگاران، فعالين اجتماعی و مبارزينِ استقلال و ضد بردهداری میيافت، با جهتگيریِ هر چه بيشتر به سوی «راست»، اينبار چهرههای شاخص و معرفِ خود را در ميان هنرپيشههای رده چندم هاليوود، «ملکهی زيبايی» و تجار نه چندان خوشنام جستجو کرد. رونالد ريگان، سارا پيلين، آرنولد شوارتزنگر و بالاخره دونالد ترامپ نمونههای مشخصی از گذار اين حزب به دوران جديد بودهاند. در اين ساختار سياسی، رئيس جمهور و ساختارهای کنترل و قانونگذار کشور تعيينکنندهی سياست پيشبرده شده توسط مخازنِ فکری (Think-Tank)اند. اين مخازن فکری تعيينکنندهی سياستهای اقتصادی و به ويژه سياستِ خارجی کشور بوده و رئيسجمهور تنها عامل اجرای سياستهای تعيين شده توسط اين مخزن فکری است. اين امر در دوران جورج دبليو بوش به شيوهی کاملی پيش رفت، امر شاخصی که حتی در عرصهی جهانی، از «کمدانشی» و حتی در مواردی «بلاهت» بوش سخن گفته میشد، اما گردانندگان واقعیِ سياستِ خارجی و حتی امور داخلِ کشور، نه جورج بوش، بلکه هستهی تعيينکنندهی نومحافظهکاران بود؛ در دوران ريگان همکاری فکری گستردهی بنياد Heritage عامل پيشبرد امور بود، و به نظر میرسد که در دورهی احتمالی آقای ترامپ نيز به همين روش اکتفا خواهد شد و مخازن فکری نومحافظهکار تعيين کنندهی راه و روش حکومت ايشان خواهند بود.
آقای ترامپ، که پيش از شناخته شدگی در زمينهی سياست، اشتهار خود را مديون نقشِ خود در تجارت، «شو بيزنس» و ورزشِ نمايشی است، چندين بار تاکنون گرايش سياسیِ خود را ميان حزب دمکرات و حزب جمهوريخواه تغيير داده است. عمدهی سياستهايی که ايشان به عنوان برنامهی عملِ خود اعلام کرده، الگو برداری شده از دوران ريگان است. او در برنامهی انتخاباتی خود، وعدهی افزايشِ بودجهی نظامی کشور و افزودن بر حجم ارتش، سلاحهای جديد و ارتشی بزرگتر (ايشان عمدتاً از «سايز» ارتش میگويد و نه از قدرتِ آن) میدهد، در زمينههای اجتماعی همانند ريگان مخالف سقط جنين، مخالفِ ازدواجِ همجنسگرايان، مخالفِ کنترل بر حملِ اسلحه و طرفدار مجازات اعدام است. ترامپ طرفدار کاهش شديد ماليات کمپانیها و سرمايهداران کلان است، او معتقد است که با افزايش ماليات بر کالاهای خارجی (چين و اروپا) و در کنار آن کاهش ماليات بر کمپانیها و سرمايههای بزرگ در امريکا قادر به حفظ مشاغل در امريکا شده و بازار کار را رونق خواهد بخشيد، او وعدهی ايجاد 25 ميليون فرصت شغلی در دههی در پيشرو میدهد. آقای ترامپ تغييرات جوی و گرمايش زمين را نيز جعليات و فريب میخواند؛ ترامپ ظاهراً تمايلات نژادپرستانه ندارد، اما معتقد است کارگرانِ مکزيکی که بهطور غيرقانونی به امريکا وارد شدهاند، میبايست اخراج و به مکزيک و يا کشورهای خود برگردانده شوند، او برای ممانعت از ورود مکزيکیها به امريکا در صدد بنا کردن ديواری مرزی ميان امريکا / مکزيک است؛ ديواری که گويا هزينهی برپايی و ساخت آن به عهدهی مکزيک خواهد بود. علاوه بر اين امر، ترامپ معتقد است که مسلمانان مقيم امريکا خطری بالقوه برای اين کشورند و میبايست از اين پس مانع ورود و حضور مسلمانان در خاک امريکا شد. او در نظر دارد نيرويی تحت عنوان «نيروی اخراج» (Deportation Force) ابداع و خلق کند تا جمع مهاجران غيرقانونی به امريکا را شناسايی و اخراج کند.
در زمينهی سياست خارجی، اما، ترامپ چندان پرگو نيست. او در ابتدا تأکيد خود را بر «اول امريکا» و سپس عمدهی تبليغات خود را متوجه «تروريسم» (از نوع اسلامی) و داعش میکند. سکوت و يا حتی نوعِ گفتارِ پرمسامحهی ترامپ در رابطه با روسيه و سياستهای دولت پوتين، حمل بر «هماهنگی» ميان انديشهی راهنمای ترامپ در سياست خارجی شده است. ترامپ در منازعات ميان اسرائيل و فلسطين، حامیِ تداوم شهرکسازیهای اسرائيل در مناطق اشغالی کرانهی غربی رود اردن است، با «توافق هستهای» ميان جمهوری اسلامی و اعضای شورای امنيت به اتفاق آلمان مخالف، و طرفدارِ اعزام نيروی نظامی به مناطق تحتِ سلطهی داعش در عراق و سوريه است.
چه خواهد شد و چشمانداز چيست ؟
انتخابات امريکا، برای ما ايرانيان از يک جهت حائز بيشترين اهميت است. رئيس جمهور جديد امريکا چگونه سياستِ خارجیای برخواهد گزيد و نحوهی ارتباطگيری و بدهبستان او با جهانِ خارج از محدودهی جغرافيايی امريکا، و به ويژه ايران چگونه خواهد بود؟ بر همين مبنا میبايست در نظر گرفت که انتخاب هر کدام از گزينههای پيشرو، چه پيامدهايی برای ايران و ايرانيان در پی خواهد داشت. اما در اين زمينه نيز، میبايست دو جنبهی متفاوت را در نظر داشت؛ در اين زمينه در ايران، عملاً دو ساختارِ متفاوتِ ارزشيابی حاکم است، رفتار و سياستهای کدام گزينه در راستای منافعِ نظامِ جمهوری اسلامی در سپهر جهانی خواهد بود؛ و يا کدام گزينه شانسِ بروزِ جنگی جديد در منطقه را کاهش داده، امکانِ نقضِ مستمرِ حقوقِ بشر در ايران را محدودتر نموده، و گشايشِ دروازهی جامعهی جهانی به رویِ مردم ايران را فراهمتر خواهد کرد؟
«انقلاب اسلامی» و به قدرت رسيدن جمهوری اسلامی در ايران، مصادف با دوران رياست جمهوری جيمی کارتر، کانديدای حزب دمکرات؛ پافشاریِ اين دولت به تشويق و فراخوانیِ متحدين منطقهای خود در خاورميانه به پايبندی به اصول اعلاميهی جهانی حقوق بشر، منعِ حکومتِ ديکتاتوریِ شاه از زندان و شکنجهی مخالفين سياسی، و دعوتِ نظامِ شاهنشاهی ايران به گشودن فضای سياسی کشور و ... بود. در واقع میتوان به نوعی نتيجه گرفت که گشايش فضای سياسیِ کشور، انحلال حزب رستاخيز، آزادی زندانيان سياسی، سلب قدرت و سپس انحلال ساواک و ... در مجموعِ خود زمينههای پيروزی جنبشِ اجتماعی، سقوط نظام پيشين و استقرار نظام نو را آماده کرد.
نحوهی «تعامل» نظام جديدِ ايران با امريکای کارتر، گروگانگيریِ کارکنان سفارت امريکا در تهران بود؛ اما گروگانها پس از 444 روز در لحظهی سوگند خوردنِ رونالد ريگان به مقام رياست جمهوری آزاد شدند. گروگان گيریِ کارکنانِ سفارت امريکا در تهران، موجبِ قطعِ روابطِ يکطرفه با جمهوری اسلامی از جانبِ دولت کارتر شد، اين روابط در همهی سالهای استقرار نظام نو در ايران، از نو برقرار نشد، اما هم دولت ريگان و هم نظامِ نوينِ مستقر شده در ايران، روابط و بدهبستانِ سياسی و اقتصادیِ خود را در فضایِ جنگِ ايران و عراق ادامه دادند. ارسال سلاح به ايران از امريکا و اسرائيل، در جهتِ تداومِ جنگ، امری بود که هم دولت ريگان و هم نظام جمهوری اسلامی را در پيشبرد مقاصد خود ياری میکرد.
دوران جورج بوشِ پدر، مصادف با پايانِ جنگِ سرد و فروپاشیِ شوروی بود؛ در ايران، جنگ با عراق به پايان رسيده و هر دو حکومت ايران و عراق مدعی پيروزی در اين جنگ ويرانگر بودند. هم ايران و هم عراق اهدافی توسعهطلبانه در سر داشته و میکوشيدند، «پيروزی» خود در جنگِ هشتساله را در منطقهی خاورميانه تبديل به تأثيرگذاری سياسی کنند. جمهوری اسلامی در مرزهای شرقی از طريق گروههای «مجاهد» شيعه در صدد تأثيرگذاری در تحولات منطقه بود، اما از آنجا که در مرزهای غربی و جنوبی (خليج فارس) با حضور ارتش قدرتمند عراق و ناوگان دريايی امريکا، امکان اقدام به عمل نداشت، عرصهی تحرکاتِ خود را به لبنان منتقل کرده و عموماً از طريق گروگانگيریِ اتباع و روزنامهنگارانِ اروپايی و امريکايی توسطِ گروههای خلق و ساخته شده توسط ايران، «تعامل» و تأثيرگذاریِ خود بر عرصهی ديپلماسی جهان را تنظيم کرد. رفتارِ توسعهطلبانهی صدام حسين و اشغال کويت توسط ارتش عراق، معادلاتِ منطقه را کاملاً برهم زد. عراق که تا اين مرحله ادعای «رهبریِ جهان عرب» و مقابله با «جمهوری اسلامی» را میکرد و اين «رهبری» تا حدودی توسط جهانِ عرب پذيرفته شده بود، در ميانِ متحدانِ عربِ خود در انزوا قرار گرفت و حتی متحدين بينالمللیِ تاريخی عراق نيز حمايتِ خود را از حکومت صدام حسين دريغ کرده و او را به انزوا راندند. حمله به عراق و بيرون راندن نيروهای عراقی از کويت، به رهبری امريکا، با حمايتِ گستردهی دولتهای عربی، و شرکت نيروهای نظامی اين کشورها صورت پذيرفت. جورج بوشِ پدر برای حفظِ تعادلِ منطقهای، نيروهای خود را پشتِ دروازههای بغداد از حرکت بازداشت. در اين ميان کشتارِ گستردهی شيعيان جنوب و کردها در شمال عراق مقابلِ چشمان نيروهای امريکايی و باقی متحدين، موجبِ هيچ واکنشی در آنها نشد. نخستين نتيجهی تضيعف عراق در منطقه، قدرتگيری گستردهی نظام جمهوری اسلامی در منطقه بود.
دورهی بيل کلينتون برای جمهوری اسلامی، دورهی تداوم همان سياست پيشين بود، کلينتون در دورهی نخست رياست جمهوری خود، جمهوری اسلامی را به عنوان کشوری «حامی تروريسم» معرفی نمود و هر گونه معاملهی نفتی با ايران را تحريم و کمپانیهای امريکايی را از معامله و مراوده با ايران برحذر داشت، اما در دور دوم رياستِ جمهوری با انتخاب محمد خاتمی به رياست جمهوری و جنبشِ موسوم به دوم خرداد، کوشيد موضع ملايمتری در پيش بگيرد. خانم مادلن آلبرايت وزير خارجهی وقت، مطابق درخواست دولت ايران اعلام کرد که امريکا در کودتای عليه دولت قانونی دکتر مصدق نقش داشته و دولت امريکا از اين امر متاسف است؛ آقای خاتمی رئيس جمهور وقت ايران به استقبال اين موضع دولت امريکا رفته و آن را قدمی مثبت ارزيابی کرد، اما رهبر جمهوری اسلامی به فاصلهی کوتاهی در سخنرانیای «آنهايی» را که از اقدام امريکا استقبال کردهاند را «بیغيرت» خواند، و هرگونه اميدی به گشايش و احتمالِ تجديدِ محدودِ روابط را به نااميدی بدل کرد. در همين دوره، در سال 1996 انفجارِ برجِ خُبار در عربستان سعودی و کشتار شماری از مستشاران نظامی امريکايی، به حزباله و سپاه پاسداران در ايران نسبت داده شد، اما روند روابط دو دولت همچنان بر همان مدار پيشين گشت.
نظام جمهوری اسلامی، بيشترين بهرهی سياسی و توسعهطلبانهی منطقهای را در دوران دولتِ جورج دبليو بوش نصيب خود کرد. جورج دبليو بوش به قصد «صدور دمکراسی» به عراق حمله کرد، سرنگونی حکومت صدام و ايجاد خلاء قدرت در عراق، علاوه بر از ميان برداشتنِ مانعی در مقابل توسعهطلبیِ منطقهای جمهوری اسلامی، دستِ نظامِ حاکم در ايران را برای اعمال قدرت در عراق کاملاً گشود. جرياناتی از نوعِ مجلس اعلای انقلاب اسلامی، حزبالدعوه، حزب فضيلت اسلامی و جيشالمهدی و ... که از حمايتِ تام و تمامِ حکومت ايران برخوردار بودند، در راس قدرت قرار گرفتند. در واقع به قدرت رسيدن گروههای عقيدتی شيعه در عراق و پيوندهای بسيار نزديک اين گروهها با حکومت ايران، به يک رويای چند صد سالهی روحانيتِ شيعه در ايران جامهی عمل پوشاند. اين روحانيت که از دوران حکومت صفويان، همواره شاهد بوده که «قبور متبرکه» و مزار رهبران عقيدتیاش در سرزمينِ عثمانی و تحتِ تسلطِ اهلِ تسنن بوده، اين بار در اثرِ خطای محاسبهی دولت جورج دبليو بوش و تغيير توازنِ قوای منطقهای، حاکم کامل و بلافصل مناطقی شد که در روياهای خود نيز نمیديد و هشت سال جنگ و بيش از يک ميليون کشته و زخمی برای دسترسی به آن، به مردم ايران تحميل کرده بود.
دوران باراک اوباما، اما همچنان که پايانی بر دورانِ نومحافظهکاران محسوب شد، به رغمِ ظاهرِ آن، پايانی بر دورانِ «ماهعسل» با جمهوری اسلامی نيز بود. اوباما بر خلافِ دولتِ جورج دبليو بوش، از درِ تهديد نظامی و جای دادنِ نظامِ جمهوری اسلامی در «محور شر» حرکت نکرد، بلکه پايهی سياستِ خود را بر «مذاکره» و گفتگو گذاشت؛ جمهوری اسلامی در همهی سالهای موجوديتِ خود، ديپلماسی را عموماً از روشهايی غيرديپلماتيک پيش برده بود، امتيازگيری از دولتهای طرفِ مذاکره و گفتگو را با وسايلی از نوعِ گروگانگيریِ اتباعِ اين کشورها و «معاملات پنهانی» دنبال کرده بود، طبيعی بود که برای گفتگويی باز و شفاف، وارد شدن به محيط و جهانیِ «متمدن» با معضلی جدی روبرو باشد. سياستِ در پيش گرفته شده، توسط دولتِ امريکا و آمادگی برای گفتگو و از ميان برداشتنِ موانع، در عين فشارِ اقتصادی و تحريمهای فزاينده، نظام جمهوری اسلامی را برای نخستين بار طیِ دورانِ موجوديت به «نرمش قهرمانانه» و پذيرشِ «توافقات هستهای» واداشت.
آنچه میتوان در نگاه اول نتيجه گرفت، اين است که نظام جمهوری اسلامی در ايران، همواره با نومحافظهکاران قرابتِ بيشتری حس کرده است و عمدهی موفقيتهای منطقهای و سياسی خود را مديونِ نومحافظهکاران امريکايی بوده است، بالطبع در انتخاباتِ آينده از پيروزی نومحافظهکاران و آقای دونالد ترامپ بسيار خوشوقتتر خواهد بود، اما درعينِ حال میتوان اضافه کرد که بیترديد پيروزی آقای ترامپ در اين انتخابات و سپردنِ امور به مخازنِ فکری نومحافظهکار، بحرانِ خاورميانه را تشديد کرده و علاوه بر آن احتمالِ جنگهايی جديدتر، علاوه بر سوريه و عراق، را در اين منطقه افزايش خواهد داد. در چنين چشماندازی، با توجه به تلاشهای مستمر دو دولتِ جمهوری اسلامی ايران و پادشاهی سعودی، به قصد دوقطبی کردن خاورميانه و گسترشِ مناطقِ نفوذِ خود، احتمالِ گسترش منازعات ميان دو دولت به رويارويی نظامی نيز وجود خواهد داشت، رويارويیای که در شرايطِ حاضر دو کشور به روشی نيابتی در سوريه و يمن پيش میبرند. چنين رويارويی و درگيری نظامیِ محتملی، موجبِ سرنگونیِ هيچکدام از دو حکومت جمهوری اسلامی در ايران و پادشاهی سعودی در عربستان نخواهد شد، اما لااقل در ايران، مايهی سرکوب سنگين هرگونه جنبش اعتراضی و حرکت مدنی خواهد بود. برای جمهوری اسلامی جنگ [محدود] يقيناً سراسر نعمت خواهد بود.
جامعهی امريکا، از پويايی و تحرکِ اجتماعی برخوردار است. در طی دهههای اخير مرکزيت و منشاء شمار قابل توجهی از جنبشهای اجتماعیِ گسترده از اروپا به امريکا منتقل شده است. تحرکاتِ گستردهی ضدجنگ و آنتی ميليتاريستی از امريکا شروع و به اروپا شيوع يافت، جنبش 99 درصدیها در امريکا و حولِ وال استريت آغاز و به جهانِ گسترانده شد و در آخر پديدهی برنی ساندرز در انتخابات امريکا رخ داد و تودهی گستردهی زحمتکشان و جنبش مترقی را با خود همراه کرد. سرخوردگیِ اجتماعی از نومحافظهکاری و کارنامهی فضاحتبار اين گرايش، در سال 2008 مردم امريکا را به انتخابِ اوباما به مثابه نمايندهی ليبراليسم «چپ» در حزب دمکرات واداشت، اقبال وسيعِ اجتماعی به سندرز طی دوران مبارزاتِ درونی حزب دمکرات، ميان هيلاری و سندرز، خانم کلينتون را که از ملاطفت و حمايتِ گستردهی والاستريت برخوردار بوده و در عمل در جناحِ «راست» ليبراليسم قرار میگيرد، ناچار میکند که به مطالباتی که سندرز طرح کرد و تودهی گستردهی رایدهندگان به سندرز توجه داشته باشد.
ترامپ اين تودهی گسترده را «کمونيست» ناميد و گريبان خود را از هرگونه تعهدی به اين تودهی رایدهنده رها کرد. شواهد چندان بر وفق مرادِ ترامپ نيست و احتمال پيروزی او در اين انتخابات رو به کاهش است، سرشناسان جموريخواه نيز در صددند، تا با فاصله گرفتن از ترامپ، لااقل اکثريت را در کنگره به نفع خود حفظ کنند، که اين امر نيز بعيد به نظر میرسد. هيلاری احتمالاً با کنگرهای نه چندان مخالف با خود به کاخ سفيد راه خواهد يافت، اما بايد ديد تا چه زمان خواهد توانست ميان دو صندلی بنشيند. نمیتوان هم حاميان سندرز را راضی نگاه داشت و هم حمايت والاستريت را مطالبه کرد و هم نومحافظهکاران را به جمعِ مشاوران خود افزود.
26 اکتبر 2016
سيامند
________________________
[1] ـ در اين زمينه مقالهی ارزندهی ناصر مهاجر «چند نکته پيرامون دولت ريگان» در شمارهی دوم نشريه سياسی ـ تئوريک «آغازی نو»، منبع بسيار خوبی است. علاقمندان به شناختِ دقيقتر دولت ريگان را به اين مقاله ارجاع میدهم. آغازی نو ـ شماره 2، تابستان 1365
[2] - سخنرانی راديويی رونالد ريگان در 1961
[3] - اصلاحيهای که مشخص میکرد، دريافت کنندگان وجوه از دولت فدرال میبايست با قوانين مدنی در همهی زمينهها مطابقت و هماهنگی داشته باشند، و نه تنها در يک حوزه و در يک منطقهی مشخص.
[4] - تنها يک نمونه از رفتارهای دولت ريگان در رابطه با حقوق مدنی، نمونهی اعتصاب کارکنانِ کنترلِ پرواز در 1981 است، در آگوست اين سال 11345 نفر از کارکنان کنترل پرواز در امريکا دست از کار کشيدند. پس از اينکه گفتگو و مذاکره با اتحاديهی کارکنان به نتيجه نرسيد، ريگان به کارکنان دستور داد به کار برگردند، که با مخالفت آنها روبرو شد، و ريگان دستور اخراج همهی آنها را يکجا داد، و اتحاديهی کارکنان (PATCO) را غيرقانونی اعلام کرد.
[5] - «اگر يک چيز در جهان باشد که همهی نومحافظهکاران در مورد آن متفقالقولند، همانا نفرت از مقابلهی فرهنگی است». ايروينگ کريستول، What is a Neoconservative?
[6] - Why did we invade Iraq, Reuel Marc Gerecht, LobeLog Foreign Policy. 28 April 2015
[7] - Dictatorships and Double Standards - 1979
[8] - Viewpoint: The end of the neocons?, Jonathan Clarke-BBC
[9] - The Neoconservative Persuasion - Irving Kristol
[10] - Hillary Clinton to AIPAC: .Jewish Journal. March 21, 2016
|
|