عصر نو
www.asre-nou.net

آمادگی برای پَسا سرمایه داری


Wed 26 10 2016

طاهره بارئی

tahere-barei02.jpg
کتابی می خواندم در مورد "پَسا سرمایه داری" postcapitalism نوشته پل ماسون paul Mason که نویسنده در آن علائم از راه رسیدن و مرئی شدن چنین مرحله ای را بررسی کرده و تحول و دگرگونی ایده های اقتصادی را تا به امروز پی گیری می نمود. در این بررسی، از اقتصاد دان عصر کمونیسم، بوخارین، یاد شده بود. از دریافت هوشمندانه او در هنگامۀ تب و تابی که اندیشمندان آن عصر را فرا گرفته بود که مبادا یکدفعه سرمایه داری راهی برای خروج از مشکلاتش پیدا کند، بوخارین دریافت، آنهم در سال 1920 که سرمایه داری خود را تثبیت بخشیده، نه اینکه بطور موقت، نه اینکه فقط در بخشی از آن، بلکه کلاً و با کارزاری از تحولات و ابتکارات تکنیکیِ راه انداخته شده.
او برای عقیده خود دلایلی نیز بر می شمرد ولی جان مطلب و آنچه دربررسی ها دستگیرش شده بود اینکه سرمایه داری میتواند سر پا بماند. نتیجه؟ این موضوع پیش شرط ِآهنین حزب را که بر سقوط حتمی و زود رس سرمایه داری استوار بود، تضعیف میکرد. باز هم نتیجه؟ اخراج بوخارین از حزب و علیرغم تلاش او برای توبه با گفتن سخنانی نظیر اینکه" هولناک بودن جرم من آنهم زمانی که نظام شوروی در تلاش برای رسیدن به دوره جدیدی ست، غیر قابل اندازه گیری می باشد.... " و پافشاری بر عقاید پیشینش و نه آنچه در انتها به آن رسیده بود، اعدام شدنش.
برای جلوگیری از اعدام او که با اتهام توطئه برای سقوط دولت شوروی در پیش بود، روشنفکران بسیار از سراسر جهان پادرمیانی کردند ازجمله رومن رولان که در نامه اش گفت بوکارین گنجی برای مردم روسیه است.
پل ماسون رنج مرا از خواندن این موضوع آنگاه بیشتر میکرد که می افزود: اعدام شد همچون کونداریف در سال 1938. همان کونداریف که دست آوردهایش در زمینه بررسی های شجاعانه اقتصادی در بطن کوششهای بشری برای درک و بهره مندی ازدانش، قابل تقدیر است. او به این نتیجه رسیده بود که جریان رشد و اُفت قدرت سرمایه داری ازیک سیکل و منحنی تبعیت میکند. و فاصله هر منحنی بین چهل تا شصت سال است و نظرات اوبه نام خودش، امواج کونداریف، امروز هم در سیر تحول اندیشه های اقتصادی جایگاه خود را دارند و پایه بسیاری از ایده های امروزی قرار گرفته، به روز شده اند. اما بقول پل ماسون، استالین ایده هائی را که از کمپلکس بودن و پیچیدگی شرایط حرف بزنند نمی خواست. سرمایه داری از نظر او و حزب و لنین به سقوط زودرس محکوم بود و جانشین شدنش با حکومت مورد نظر آنان. آنها تئوری های فاجعه می خواستند آنهم سریع و خیلی زود، نه تحول، نه رشد و تغییر تدریجی، نه حضور سیکل ها، نه قدرت عمل ابتکارات.
به این فکر کردم که چطور آنها که سینه جلو داده و به تحول همیشه جاری در بطن ماده، چنان در برابر آنهائی که ایده آلیست نامشان می نهادند، غرّه بودند که گوئی خود خالق ماده و تحول آن بوده اند، به هیچ اندیشه ای که گویای تحول باشد امکان زیست نمی گذارند، و خودِ اندیشه را هم ایستا و غیر متحول می خواهند! آیا متوجه اینکه این امر عین ارتجاع و پَس پَسَک رفتن است نیستند؟ به یاد مقاله سیمون وی در نقد تنها نوشته فلسفی لنین افتادم، که می گفت، لنین بخوبی خود را با اطلاعات مربوط به آنچه در حیطه فکری پیرامونش می گذشت مجهز می کرد، اما برای چه؟ برای کوبیدن و به قول سیمون وی، پودر کردن حریف. در هر مثلا بررسی، او جواب را از پیش داشت، فقط دنبال حرفهائی ازینجا و آنجا می گشت تا به مدد آنها خود را توجیه و حریف را بورکند.


رجوع به اندیشه و نقد سیمون وی از تنها نوشته فلسفی لنین ، فلسفی بمعنای خالص آن، در اینجا نه از منظر سیاسی اجتماعی، بلکه بخاطر توجه به مدل های اندیشیدن است.
سیمون وی در مقاله نوامبر سال 1933 نوشته لنین "ماتریالیسم و امپریوکریتیسیزم" ( Materialism and Empiriocriticism) را که درنقد فلسفۀ ارتجاعی کسانی در حزب سوسیال دموکراسی بخصوص سوسیال دموکراسی روس نوشته شده و تئوریسین های جنبش کارگری را که می خواستند از عقاید انگلز فاصله بگیرند، آماج قرارداده ، بررسی کرده است.
متدِ لنین در این نوشته که در روز های اقامت در ژنو و یکماه هم در لندن با مراجعات مکرر به کتابخانه بریتش میوزیوم British Museum جهت استفاده از کتب فلسفی و علوم طبیعی گرد هم آمده، بقول سیمون وی، انعکاس ِ این متد است که میتوان از آن به "فکر برای کوبیدن"، یاد کرد. راه حل پیروزی در این نبرد هم از ابتدا، نه در طی دستآوردهای فکری که بتدریج ساخته میشوند، داده شده است.از کجا؟ از حزب! همانطور که برای کاتولیک ها پاسخ همیشه از سوی کلیسا فراهم است.
سیمون وی تاکید میکند که تئوری شناخت در عصر ما ( سالهای حوالی 1930) همچون اقتصاد سیاسی، یک علم حزبی ست.
بگذارید اینطور بگویم که آیا قبول دارید که رابطه ای نزدیک بین فرهنگ تئوریک و شکاف های طبقاتی یک جامعه وجود دارد؟ و اینکه هر جامعۀ تحت سلطه برداشت هائی غلط از رابطه انسان با طبیعت میزاید به این علت ساده که تنها کسانی که در رابطه مستقیم با طبیعت و نیروهای مولدند، در روابطی قرار دارند که که آنها را از دسترسی به فرهنگ تئوریک کنار میگذارد و اجازه بیان اندیشه به آنان نمیدهد و نمیتوانند خالق آن باشند؟
و این برداشت نادرست از رابطه انسان و جهان، گسترش یافته و خود به عاملی برای دوام روابط سلطه آمیز منجر میشود؟ بعلاوه جدائی محل و موقعیت اندیشیدن را از جهان کار همچنان مُحق جلوه میدهد؟ با این میزان است که میتوان در بررسیِ برداشتی فلسفی یا علمی آنرا بورژوا یا ارتجاعی ارزیابی کرد.
اما لنین چنین روشی پیش نمی گیرد. یعنی اینکه اول وزنه ها را انتخاب و پیش رو گذاشته، کالای فکری را با آن بسنجد. نه! او نمیگوید چنین برداشتی از تجربه رابطه واقعی انسان با جهان بر نیآمده پس ارتجاعی ست، بلکه مدعی میشود چنین برداشتی آدم را از ماتریالیسم، تنها علم صحیح، دور کرده حربه به مذهب داده و بسوی ایدآلیسم می گراید، پس ارتجاعی ست، بنابراین غلط است.
برای لنین این هم مطرح نیست که با شنیدن عقاید طرف مقابل، روشنتردراندیشه خودش نگریسته و از آنجا نوری بر اندیشه مقابل بیندازد. بلکه تنها این مهم است که سوابق فلسفی را که بود و نبود حزب بر آن قرار گرفته، به هر نحو دستخورده نگاه دارد.
چنین متد اندیشه ای، سیمون وی میگوید، به انسانی آزاد متعلق نیست اما لنین چگونه میتوانست متد دیگری برگزیند؟


بمحض آنکه یک حزب، نه روی اصل هماهنگی وهمخوانی اقداماتش، بلکه توسط وحدت دکترین و ایدئولوژیش قرار است سیمان بندی شود، هرنوع اندیشیدن مگر در قالب برده، برای یک عضو فعال حزب، ناممکن میشود.
سیمون وی نتیجه میگیرد آنهم در سال 1933 ، اندکی کمتراز یک قرن پیش، که بدین ترتیب به سادگی میتوان دریافت چنین حزبی در صورت رسیدن به قدرت چگونه عمل خواهد کرد. بذر رژیم اختناقی که امروزه بر مردم روسیه سنگینی میکند، در رفتار لنین نسبت به اندیشۀ خودش نهفته بود. بسیار پیش از آنکه آزادی اندیشیدن از تمامیت مردم روسیه دریغ شود، حزب بلشویک ریشۀ آنرا از ذهن رئیس خودش بیرون کشیده بود.


قبل از آنکه به متن سیمون وی بازگردیم، از آلن بزانسون نویسنده کتاب "مبادی فکری لنینیسم"
Les origines intelectuelles du Leninisme نیزدر اینجا نکاتی را می افزایم. این نظرات که سی سال بعد از نقد سیمون وی نگاشته شده، متوجه همان نکات شده ولی برخلاف چکیده بودن مقالۀ سیمون، آلن بزانسون این نکات را گسترش داده است.
در بخشی ازین کتاب که به برخورد لنین با علم و نحوه استفاده او از آن اختصاص دارد، بزانسون نشان میدهد که ذائقه لنین به لحاظ فکری در تفکر دهه 1860، که دهه اول زندگی او بوده ثابت مانده است. هرگز به هنر و فرهنگ مدرن علاقه ای نشان نداده بلکه خوارش شمرده است. همعصر ماکس وبر، فروید، منطق انگلیسی، فلسفه انتقادی روس است، ولی حرفش را هم نشنیده است. نسبت به ادبیات پیشرو روس بدگمان است، حتی نوع انقلابیش. ابراز حیرت میکند از حمایتی که از اشعار مایاکوفسکی وجود دارد. اشعار او را کاغذ پر کردن و حرفهای قلمبه سلمبه ای تلقی میکند که فقط کلمه انقلاب را به آن چسبانده اند وبه نظرش انقلاب به چنین دلقکهائی نیازمند نیست. اما ادبیات کلاسیک را هم نمی شناسد. از تمام شناخته شدگان زمانش، شکسپیر، مولیر،شیلر، بایرون..... فقط فاستِ گوته را می گوید خوانده. بطور عامدانه داستایوسکی را انکار میکند. بعد از خواندن خاطرات خانه مردگان و جنایات و مکافات میگوید وقت ندارد به این کثافات صرف کند. و دیگر نمیخواهد برادران کاراموزف و یا "دیو ها"را بخواند. می گوید این سوژه های متعفن را می شناسد و بسش است. خواستم برادران کارامازوف را شروع کنم ولی نتوانستم ادامه دهم، اما این یکی یعنی "دیو ها" ، یک کثافت ارتجاعی ست.
در مورد همین کتاب آخر، یعنی "دیو ها" بزانسون آنرا نتیجۀ شمّ درست داستایوسکی از سر کار آمدن آتی و زودرس دیو ها در روسیه آنزمان می بیند.


بزانسون می گوید لنین حتی یک فکر اصیل، متعلق به خود نداشته است. و کتابخانه نوردی هایش نه برای آموختن، آشنا شدن با علوم مدرن و تعمیق آنها و رسیدن به دریافت های تازه، بلکه نوعی جمع آوری سند، آنهم سند علمی برای کوبیدن رقبای فکریش بوده است. تحصیلات ناکامل، و شهرستانی او، شرایطی نبود که اجازه دهد پا به محافل روشنفکری بس پیشرفته پطرزبورگ بگذارد. اما البته از همان جوانی اجازه هر نوع نقد ادبیات و علم را بخود میداد. او میدانست و دیگران، دانشمندانی چون ارنست ماخ وهانری پونکاره نمیدانستند و او حتی میدانست که آنها نمیدانند. او همه چیز را میدانست.
علم برایش زمانی علم بود که به زیر یوغ توقعات او از تاریخ و طبیعت در آمده، در برداشتی که از مارکسیزم داشت، استخدام میشد والا علم نبود. محصول تاثیر بورژوازی بود در ذهن افراد و حتی با هدف ضدیت با مارکسیزم این تنها منبع حقیقت، پس برای دشمنی با طبقۀ کارگر خلق شده بود. می گفت این طبیعی ست که آقایان پروفسور بورژوا این حرفها را بگویند، ولی از مارکسیست ها چگونه باید گفت که تلاش میکنند اصول اساسی مارکسیزم یعنی جنگ طبقاتی را بازبینی کنند؟ چه باید گفت از بلشویکی که از مارکس به ماخ روی آورد؟ کلماتی که در مورد این جمع به زبان لنین میآیند کمتر از نوکر و خوار و خائن نیستند.
بزانسون به خشونتی که در کلام و بیان، تا حد پرخاشگری و دشنام در خطابه های لنین وجود داشت، به عنوان متُد او برای قانع کردن یاد می برد. قانع کردن، آنهم با ردیف کردن بریده های نچسبی از ایده های ازینجا و آنجا گرد آمده، برای اعتبار و اهمیت بخشیدن به سخن خود. قانع کردن نه بمعنای ایجاد انگیختگی و رغبت و شوق و تمایل در شنوندگانش، بلکه بمعنای زیر فرمان در آوردن و خلع سلاح کردن آنها. ایجاد ترس با ایجاد توّهم درمورد بزرگی و عظمت فکری خود. بزانسون به خاطره ای از استالین در مورد اولین تجربه اش از سخنرانی لنین اشاره میکند که آنجا، استالین، که بنظر بزانسون همان اصول لنینیسم و همان اراده و منطق را اعمال کرده ولی کپی ناقص و بَدَلی از شخص لنین بوده، می گوید:


"آنچه مرا کاملا جذب کرد، قدرت غیر قابل مقاومت منطق لنین بود، منطقی هر چند اندکی خشک،
ولی تا ته سالن را تصرف کرده و کم کم مثل برق آن رادر خود می گرفت و آنها را زندانی می کرد بی هیچ گریزگاهی..... منطق لنین چون خزندگان تام الاختیاری هستند که تو را از هر طرف فشار میدهند در چنگ گیره هائی که ممکن نیست بتوانی بشکنی."ص 217


بها دادن به احساسات و عواطف کار او نبود. دنبال علم و منطق می گشت، ثمره اندیشه دیگران، تا با پوشیدن آن بعنوان لباس حقانیت خود، ظاهر شود. ظاهر شود برای رام کردن مخاطبین خود با حربۀ یک منطق ساختگی.
و این منطق، منطقی ست که بر مبنای آن حقیقت نزد لنین است و مارکسیزم همه چیز را گفته.
بزانسون می گوید حقیقت برای لنین چیزی بود که بصورت قالبی و یکپارچه از همان جوانی و کتابخوانی های دوران تعطیلات مدرسه در ملک خانوادگی با او بوده است. از آن به بعد هیچ نوع
تحول، انقلاب فکری، تعمیق در او دیده نمیشود. آنچه او را به خط مطالعه بر می گرداند میل جدل و مباحثه است. و همان ذخیره ای از استدلال که ازین طریق کسب میکند برایش کاملا کفایت است.
بزانسون با تاسف از لحن خیره سرانه لنین در مخاطب قرار دادن هانری پونکاره، ریاضیدان، فیزیکدان، منجم پر نبوغ فرانسوی یاد میکند آنجا که می گوید: شما اشتباه می کنید آقای پونکاره.
بله ایدئولوژی ست که برای لنین شامل علم است، علم حامل ایدئولوژی نمیشود. باید به آن گردن نهد.
ماتریالیسم دیالکتیک به روایت لنین مرکزیتی را درجهان بینی صاحب است وبر علم و نتایج آن نظارت میکند. اگر در جریان بررسی های ژنتیک، زبانشناسی یا هر علم دیگر، دانشمندی به نتایجی رسید که ناقض علم اصلی، علم ِعلم ها، بود، باید خودش را در برابر اتوریتۀ آن علم اصلی، علم حزبی، که پرچمدار حرکت و پیشرفت است، کنار بکشد.


بزانسون می پرسد براستی ارنست ماخ دانشمند اتریشی که لنین به او هم بند کرده بود و یا پونکاره چه میتوانستند به لنین پاسخ بدهند. حتما اگر میخواستند نمیدانستند از کجا شروع کنند، کجا را به لنین توضیح بدهند، و استدلاشان را روی کدام زمینه قابل فهم برای طرف مقابل ترتیب دهند. آری پونکاره نمیتوانست بفهمد.
توضیح میدهم که اندیشه های این دو دانشمند برجسته، که می توانید خلاصه ای از آن را روی ویکی پدیا دنبال کنید، از آن حتمیتی که لنین دنبالش می گشت، فرار می کرد. افق در نگاه آنان در نقاط مورد نظر لنین توقف نمیکرد.
بزانسون به درستی روی تناقض فاحشی انگشت می گذارد. از یکطرف لنین ادعا میکند مارکسیزم نه "یک برداشت" علمی عالی ازتاریخ ، بلکه "تنها برداشت" علمی آن ست و در نتیجه همه کلید ها را برای فهم همه چیز در دست دارد و آنچه باید روی دهد، یعنی سقوط سرمایه داری و پیروزی طبقه کارگر روی خواهد داد، از سوی دیگر این یقین، به او آرامش وسکونی را که در هر موقعیتی از یقین راستین حضور دارد، عطا نمیکند و تمام مدت باید برای اثبات همان مارکسیزم به روایت خودش با توسل به همه طرق بجنگد.


از نظر بزانسون روح لنینیسم، تبلور خشن و ساده بینانه ای ست از گنوستیزیسمی که روسیۀ آن موقع را در نوردیده بود.اعتقادی بر آمده از تلاقی مسیحیت و مانویت. جهان محل و تاتر نزاع دو نیروی ذاتی آن، خیر وشرست و گردشش به سه دوره تقسیم میشود. نزاع خیر وشر در بُعد زمان جاری بوده، آنرا بسوی پایان زمان می راند.
تفکر مانوی از جهان نزد لنین، بشدت قطب بندی میشود. بین خیر و شر او، دو طبقه مورد نظرش، حدود میانی نمیتواند وجود داشته باشد و حرکت از بشدت قطبی شدن وضعیت و جنگ اضداد، جنگ دو طبقه میتواند برخیزد. بدین خاطر نیز قطبی شدن کاملا مطلوب بوده و دشمن اصلی، لیبرال ها، فرصت طلب ها، دنبال مصالحه گرانی هستند که شرایط را می خواهند در حالت شکل نایافته حفظ کنند و از حرکت، که از قطبی شدن بر می آید، جلوگیری می کنند.
کانسپت "امپریالیسم" هم که باز نه ابداع شخص لنین بلکه برگرفته از اَبسون Hobson و چند نفر دیگر بود،اشکال وکمبود مدل لنینی را نسبت به مدل مانوی، برطرف میکرد. دو طبقه متخاصم در جنگ طبقاتی، در ساختار حضور دارند، اما در مدل مانی خیر و شر در همۀ فضا با هم می جنگند، از هم فاصله دارند و یک مرز سیال آنها را از هم جدا کرده در عین حال به آن جغرافی میدهد. امپریالیسم، این مرز در حال حرکت جغرافیائی را ایجاد میکند. به جنگ طبقاتی جغرافیائی در فضا و نه در ساختار ارائه میکند در عین حال این بهره را هم دارد که هر بار اگر دیدیم پرولتاریا در جائی نقش خود را در مخالفت با بورژوازی بدرستی بازی نمیکند، میتوانیم آنرا به گردن امپریالیسم بگذاریم، که آنها را فاسد کرده است.
همین نگرش و مطلقاً "دو" بینی در همه چیز، آن "دو" ی همیشه و باید در جنگ، به علم و شناخت و تحقیق نیز کشیده میشود. در فلسفه هم دو حزب باید دید. دو گرایش، و هر چه در وسط قرار می گیرد از همه مطرود تر است. وسط دو قطب فلسفی و علمی و حزبی، جای بودن نیست، مگر در هیئت خائن.
لنین می گوید : پشت سفسطه های اصطلاحات جدید، در آشفته بازار محققان ما شاهد "دو" گرایش اساسی، دو جریان عمده ی مدعی حل مسائل فلسفی هستیم.
و ادامه میدهد که با اتکا به مارکس و انگلز باید بیرحمانه به جارو کردن فضولاتی پرداخت که در هیئت مزخرفاتی نفرت انگیزو پر مدعا، دم از کشفیاتی، گرایشاتی میزنند، که چیزی جز یک ایدآلیسم متناسب با ذائقه روز چیز دیگری نخواهد بود.


علیرغم اشتراک نقد سیمون وی و بزانسون در اصول، تفاوت آنها بنظر من در اینست که عدم توان آزاد اندیشی و در نتیجه دگماتیسم لنینیسم را سیمون وی بیشتر از چشم حزب بلشویک می بیند و بزانسون از شخصیت و سطح فکری فرهنگی خود لنین.
برگردیم به نقد سیمون وی از نوشتۀ فلسفی مآب لنین، که بزانسون قسممان میدهد، برداشت های ساده بینانه و عامیانۀ لنین را در طول تاریخ فلسفه قرار ندهیم والّا به او به عنوان چهره فلسفی بها داده ایم. همان بهتر که ببینیم این ایده های ریشه کن شده ازینجا و آنجا از کجا آمده اند، و خود بزانسون پاسخ میدهد قطعاً ته نشین اندیشه های مارکس و بخصوص انگلز.


سیمون وی بعد از لنین به مارکس می پردازد و ازینکه این دوّمی روشی متفاوت در اندیشیدن داشت، ابراز خوشوقتی میکند. باید توضیح بدهم که نظر سیمون وی نسبت به مارکس با تحسین و تقدیراز هوشمندی حتی نبوغ او توام است و نقد او از متد اندیشیدنش به هیچ وجه بمعنی ضدیت با او نیست.
او میگوید، مارکس سعی میکرد در اندیشه خودش نظم برقرار کند بجای آنکه بخواهد مخالف فکریش را خُرد کند. او از هگل آموخته بود که بجای تکذیب برداشت های ناکامل، بهتر است با حفظ آنها، موفق به پرش از روی آنها شد. میتوان اینچنین استنباط کرد که به نظر سیمون وی، مارکس با آموزش یا با هماهنگی با هگل، بجای منهدم کردن اندیشه متنافر، راهی پیدا میکرد تا این برداشت مانعی برای پیشروی اندیشۀ خودش نباشد. این موضوع البته مستلزم آنست که در یک تبادل اندیشه، بتوان اندیشۀ غیر را وسیله ای برای دورتر رفتن قرار داد بجای صرف اندیشه و خلق دیسکور در جهت کوبیدن آن.
به این ترتیب، اندیشۀ مارکس بنظر سیمون وی به طور محسوسی ازمارکسیستها، حتی انگلز، متفاوت است و از همه جا بیشتر در همین حوزه ای که لنین را به خود مشغول کرده، یعنی مسئله شناخت، و کلی تر گفته باشیم، رابطۀ تفکر باجهان.
برای آنکه نشان داده شود چگونه میشود که اندیشه به شناخت جهان نائل می آید، دو مدل از سوی لنین ارائه میشود. یا بگوئیم جهان مخلوق ذهن بشر است یا آنکه اندیشه محصول جهان است، محصولی که طی فرایند و تصادفی غیر قابل تبیین، در برگیرنده انعکاس یا تصویری از جهان است. لنین متقاعد است که هر فلسفه ای در نهایت باید پیرو یکی از این دو مدل بوده به یکی از آنها راه ببرد و خودش البته مدل دوم را انتخاب میکند. او فرمول انگلز را به میان میکشد که اندیشه و آگاهی محصولات مغز آدمیند، یعنی فی النهایه، محصول طبیعت به طریقی که بجای مخالف خوانی با طبیعت با آن هماهنگ میشود.
لنین به قول سیمون وی بطور سیری ناپذیری تکرار میکند که همخوانی، شامل آنست که محصولات مغز بشر،( به یُمن کدام فیوضات؟) عکسبرداری، تصویر و انعکاس طبیعت را در بر می گیرند.
سیمون وی به طعنه می گوید گویا با این تلقی، مغز یک فرد دیوانه، بخشی از طبیعت و محصولات آن به حساب نمی آید! ( آیا انعکاسات آن و تصاویرش را باید بخشی از واقعیات جهان بیرون شمرد؟)
دو مدلی که لنین میخواهد به ما بعنوان تنها موجودات فکری بقبولاند هر دو در یک مورد اشتراک طریق دارند. برای حل راحت مسئله، از دو فاکتور یکی را باید حذف کرد. در مورد اول، جهان را، که ابژه و زمینه جستجوی فکر است و در مدل دوم، اندیشه را.
پس اگر نخواهیم از بهم وصل کردن و نزدیک کردن یک سری نظرات، مثل لنین یک تئوری درست کنیم، سوالمان این نخواهد بود که چه اتفاقی میافتد که جهان شناخته میشود وبه آن بند نخواهیم کرد، بلکه می پرسیم انسان به واقع در چه شرایطی قرار دارد آنگاه هر نوع اعتبار را از مسئله ای به نام" شناخت" نستانده ایم و به رسمیت خواهیم شناخت هم حضور جهانی را که از اندیشۀ ما فراتر میرود هم اندیشه را، نه بعنوان نیروئی پاسیو و غیر فعال که فقط شامل و حاوی عکس ها و انعکاسات است، بلکه بعنوان آنچه اِعمال نیرو میکند بر جهان برای شناختنش و تغییر دادنش. اینچنین است که دکارت می اندیشید و بی دلیل نیست اگر لنین، نامی از او در جزوه اش نمی برد. اینچنین است که خود مارکس بی تردید می اندیشید.
باید اینجا یاد آوری کنم وقتی لنین به قدرت رسید فرمان داد از تمام کتابخانه های عمومی کتابهای دکارت، ماخ، کانت و چند فیلسوف از نظر او ضد مارکسیزم جمع آوری شود. در عین حال، اینکه قبل از او تمام این کتب در کتابخانه های عمومی وجود داشتند و فرهنگ و هنر در حدی بود که نویسندگان از جمله ماکسیم گورکی بتوانند از راهِ نویسندگی زندگی کنند، جای تعمق بسیار دارد.


آنچنان که من این بررسی را می فهمم، آنست که بجای درگیر شدن و مصاف با این مسئله که مکانیزم شناخت چیست، ببینیم در همین لحظه مکانیزمی که روایاتی ازآن مرتب نقل میشود، چه دستاوردی دارد و چه شناخت و یا شناخت هائی از جهان وجود دارد. کدام یک در حال تاثیر گزاری بر جهان است و پیش رونده ترین با توجه به نمونه های عینی، نه ذهنی و ادعائی، کدامست. بجای طراحیِ مسئلۀ فعلا لاینحلی برای وسیله ای جهت کوبیدن رقبا در دست داشتن، محصول عینی و فعلی این مکانیزم را بچسبیم. با محفوظ داشتن این اصل که جهان از دانش و داده های فعلی فراتر عمل میکند ، نباید بر آن متوقف ماند، و اینکه خود این دانش وداده فعلی تنها یک پیام و عکس برگردان ثابت نیست، بلکه دگرگون کننده است. چه حالتی واقعی تر و غیر ایده آلیست تر ازین خواهد بود؟ چنین رفتاری در برگیرنده این اعتقاد خواهد بود که جهان، حداقل در حال حاضر، از مرز های شناخت ما به غایت فراتر میرود پس به روی شناخت و دانش آینده گشوده خواهیم بود.




اشاره سیمون وی به این موضوع که علم امروزی امری حزبی ست. چه از نوع سرمایه داریش چه حزبیش یعنی آدمهائی که جویندگان طلا و جویندگان قدرتند، نه جویندگان سواد، در مقالۀ او خاصیت مرموز و پوشیده علم امروز را پیش کشیده وبرای فراهم کردن زمینه ای برای تفکر برای همگان مورد سوال قرار دادن هویت علم فعلی را مطالبه میکند.
با اشاره به مقاله لنین، سیمون وی می گوید چنین انتشاراتی علامت آزار دهنده ای از کمبود های جنبش سوسیالیست در زمینه تئوری به معنای خالص آنست. نمیتوان خود را تسّلی داد که عمل اجتماعی مهمتر است تا فلسفه. اما انقلاب باید فکری باشد و کند وکاو های تئوریک نقش مهمی در آن اجرا میکند، چشم پوشی ازین زمینه، چه بسا باقی مطالبات را غیرممکن سازد. همه انقلابیون راستین فهمیده اند که انقلاب می بایست به پخش آگاهی در میان همه مردم همت گمارد. اینجا موافقت کامل بلانکی Blanqui را می بینیم که می پندارد کمونیسم پیش از آنکه همه جا نورآگاهی گسترش یابد ،غیرممکن است . باکونین که می خواست ببیند علم با زندگی همه روزه یگانه میشود. چرا مارکس را یاد نکنیم که برایش سوسیالیزم بیش از همه خود را در لغو فاصلۀ پَستی ساز، بین کار یدی و فکری بارز میکرد.
با وجود همه این نمونه ها و فرمول ها، گوئی کسی نفهمیده که زمینه های ایجاد چنین تحولی کدامند.
اجباری کردن تعلیمات ابتدائی و به مدرسه فرستادن همگان برای "پذیرفتن و باور کردن" بجای "دانستن"؟ اگر قرار به عامیانه کردن علم بود، آنچنان که هم امروز انجام گرفته است، چه کار آسانی!
اما از علم امروزی برای عامیانه کردن جز نتایجش باقی نمانده است. نتایجی که باید پذیرفت، بجای آنکه بفهمی.
در مورد روش یا متد شناخت، که روح واقعی علم را تشکیل میدهد، مسئله حتی نفوذ ناپذیر تر است، برای خود دانشمندان که ناچارند داده های قبلی را بدون اطلاع از چگونگی کسب آن بپذیرند، تا افراد عادی که آنجا دیگر امر اطاعت در پذیرش بسیار نیرومند تر است. به این ترتیب متخصصین خودشان هم خارج حیطۀ تخصصشان نادانانند. و علم که بنا به تعریفش باید هر نوع تاریکی و عدم شناخت در موضوعات مختلف را پراکنده ساخته، عامل فهم همه چیز باشد، خود به چنان رمز وراز بغرنجی بدل شده که امروزه تاریک اندیشی، حتی پوچ فکری در یک تئوری، خود را علامت عمق و ژرفنایش جا میزند.
با این مقدمات سیمون وی با الهام از فرمول مارکس معتقد است که علم به مدرن ترین فُرم آگاهی انسانی تبدیل شده که هنوز خود را نیافته، یا دوباره گم کرده است. و همچون کارگران عصر مدرن که باید به شرایط مادی کار تن در دهند، اندیشه نیز برای راه افتادن باید به الزامات موجود و پیش ساخته، بدون فهمیدنشان، تن در دهد.
آنچه من ، امروزه دهها سال بعد از سیمون وی از این سخنان و از تجربه شخصی خودم در این زمینه درک میکنم، اینست که برای اندیشمند، نوعی دکه های فست فود fast food در معابر روشنفکری یا علم تجربی برپا کرده اند، که بدون دانستن محتویات آنچه در خود می گیری و به بخشی از ماهیت خود تبدیل میکنی، راههای دیگر را چنان گران یا دور از دسترس یا حتی پنهان میکنند، که ناچار باشی از همین دکه ها خرید کنی. البته این در مورد راههای رسمی آموزش است و نباید از نظر دور داشت یا فراموش کرد، که شیوه های دیگری نیز برای اندیشیدن و موتور تفکر را به کار انداختن وجود دارند، هر چند در محافل رسمی و ارگان های مکتوب یا مجازی آنها تبلیغی درموردشان انجام نگیرد. صرفا باید هشیار بود و آگاه که چنین پروسه ای، که سیمون وی به آن اشاره میکند، موجود و فعال است و به فراورده های آن بدون بررسی و پرسش، ایمان نیآورد.
سیمون وی با مقایسه چنین شرایطی با الزامات دین و کلیسا، اطاعت بدون فهم و دانشی در حد رمز وراز و غیر قابل توضیح برای همگان، به همان ساختار و وجود پرده پوشی و پنهانکاری در بوروکراسی میرسد. از سخن مارکس در جوانیش استفاده میکند که" روح جهانی بوروکراسی، پرده پوشی ست. پنهانکاری در درون از طریق سلسله مراتب، و در بیرون از طریق تبدیل شدن به یک بدنۀ بسته و مسدود." سیمون وی ابراز میکند که هر نوع سلطه گری و سرکوب، اساسا به دانشی غیرقابل نفوذ برای توده زحمتکشان مجهز است که در چنین شرایطی ناچارند فقط باور کنند همانطور که ناچارند اطاعت نمایند. گوئی کلیسا برای برقرای چنین امری کافی نبوده که علم هم از آن پیروی کرده است.( البته علم حزبی و از هر دو نوع گرایش آن). به این ترتیب سیمون وی نتیجه میگیرد که فرمول مارکس در مورد الزامات نقد چنین دینی با راز ها و غیر قابل فهم بودنهایش، باید به سوی علم مدرن امروز توسعه یابد. او تاکید میکند که سوسیالیزم حتی قابل تصور نخواهد بود مگر آنکه علم از پوستۀ معما گونه اش، بیخته شود.
با نگاهی به کارنامه دکارت در زمینه تلاشهای فرهنگی برای قابل دسترس ساختن دانش ، سیمون وی او را سوسیالیست تر از کسانی می خواند که خود را پیروان مارکس می شمرده اند. دکارت که گمان میکرد راهی یافته باشد برای انتقال دانشی فاقد راز و معما. به نحوی که وجود واحد های به غایت ساده در متد، بغرنج ترین بخش ها را فقط طولانی تر ونه دشوارتر برای فهم سازد. تا هر کس بتواند بفهمد نتایجی که پیش روی اوست و فرصتی برای درگیر شدن و یا کشف انها نداشته، چگونه به دست آمده، تا هر بچه مدرسه ای با چنین روشی بتواند خود را در موضعی ببینید که گوئی دارد برای اولین بار آن داده ها را کشف میکند. چرا که راه رسیدن به ان نتایج با سهل ترین تعریف ها در اختیار اوست.
همان دکارت پروژه افتتاح مدرسه عالی هنر ها و فنون را معرفی کرده بود، به نحوی که هر صنعتگر بتواند پایه های تئوریک حرفه خود را بیآموزد. گرچه دکارت به عملی کردن خواستهایش نرسید ولی
بعد از او تقریبا هیچ دانشمندی پیدا نشده که خواسته باشد مزایای گروهی خود را با چنین آزمونهائی به خطر اندازد.
(لازم به تذکر است که همان هانری پونکاره که سخن از او رفت، در کنار تمام فعالیتهای پربار علمیش، برای تشریح مسائل فیزیک و ریاضی به زبان ساده برای همگان، کتابهای متعددی نیز نوشته است.)


اما روشنفکران جنبش کارگری، هرگز به ضرورت و سنگینی چنین مسئولیتی نپرداختند، که البته نیازمند بازنگری انتقادی به تمام علم، بخصوص به ریاضیات که عصاره معمای علم در آن جا خوش کرده است می بود.
در این مورد من باید توضیح بدهم که اغلب گمان میکنند محکم تر و قابل اعتماد تر از ریاضیات علمی نیست و حیطه اش همه مملو از یقین هاست. و حال آنکه ریاضیات نیز روایتی ابستره از جریانات جهان و بسی بیش از آنکه فکرش را بکنید، قراردادی ست.
سیمون وی امیدوار است که این وظیفه، مستقل از شرایطی که جنبش کارگری داشته باشد، توسط کسانی که جرئت میکنند چنین وظیفه ای را به دوش بکشند، پی گرفته شود. شاید چنین کاری منافعش برای پرولتاریا بسیار بیش از پیروزی های جانبی در زمینه اکسیون باشد. اما تئوریسین های جنبش کارگری آنگاه که زمینه عمل را ترک میکنند، زمینه تشنجات بیهوده در میان گرایشات، انشعابات، خرده انشعابات، به آنها توّهمِ "اقدام کردن" میدهد و هیچ به این نمی اندیشند که زیر مزایائی بزنند که وابستگی به جناح روشنفکری برایشان می آورد. بعکس، شروع به تدوین مجموعه عقاید بغرنج و پر معمائی میکنند که مورد استفاده سلطه گری بوروکراتیک در محیط جنبش کارگری قرار می گیرد. مقاله سیمون وی در اینجا پایان می گیرد ولی لزوم اندیشیدن، نقد علم فعلی و روشهای مرسوم در آن، چگونگی انتشار وتبلیغ داده ها همه باید باز بینی شوند.


گوش کردن به مصاحبه ژاک اتلی Jacques Attali با ژان ژاک بوردن در مورد کتابش که "مشتاقانه رو به پس فردا" دارد،همزمان بود با پایان بردن این مقاله . او در ضمن سخنانی درباره از دست رفتن قدرت ارگان سیاسی و نماینده مردم بودنِ چهره ریاست جمهوری دردموکراسی امروز، آژیر خطر را به صدا در می آورد که در پانزده سال آینده بخاطر تحولات و پیشرفتهای عظیم در زمینه تکنولوژی، ساخت ُربات ها، انواع هوش مصنوعی، بیوتکنولوژی و غیره، نیمی از شغل های فعلی از بین خواهند رفت. حتی در برخی زمینه ها بیش از هشتاد در صد آنها. او تاکید کرد که جایگزین شدن هوش مصنوعی و استفاده از روبات ها در دنیای کار دیگر منحصر به فیلمهای علمی تخیلی نیست بلکه همین فردا ست. هر چند او این موضوع را برای آماده کردن شهروندان برای شغل های جدید عنوان میکرد معذلک میتوان از حالا دید که وقت آزاد بیشتر وشغل های تازه ای که بقول ژاک اتلی دیگر مثل شغل های امروز خسته کننده و حوصله سَر بَر نیستند، موقعیت تازه ای برای جهان "اندیشه" خواهند گشود.


ژاک اتلی با تحسین از صحبت های اخیر اوباما نیز درباره لزوم توجه به نیاز های آینده با جایگزین شدن هوش مصنوعی، یاد کرد. لینک هر دو مصاحبه را در ذیل خواهید یافت.


باز می گردم به کتاب پَساسرمایه داری و رو به صفر تقلیل یافتنِ کار یدی که بشر زمان بیشتری برای اندیشه خواهد داشت، واندیشیدن، چگونه و چرا اندیشیدن، دغدغۀ خاطر بخش بزرگتری از مردم خواهد شد.
اینجاست که علیرغم برخی تغییرات در رابطه انسان با طبیعت و انسان در داخل روابط کار، نقد سیمون وی ازمتد اندیشه، قابل تامل است. این مطلب را با پرداختن به مقاله دیگری از او در نقد تفکر مارکس ادامه خواهیم داد.

لینک مصاحبه ژاک اتلی
http://www.bfmtv.com/mediaplayer/video/jacques-attali-face-a-jean-jacques-bourdin-en-direct-876887.html

لینک مصاحبه اوباما و اشاراتش به نقش هوش مصنوعی در سالهای آینده از دیدگاهی مثبت درعین نگرانی هایش در این مورد
https://www.wired.com/2016/10/president-obama-mit-joi-ito-interview/

les origines intellectuelles du Léninisme
Alain Besançon
Edition Calmann.levy

Lénine organisateur et chef du parti communiste de Russie
Staline
Paris : Editions sociales, 1946
http://marxiste.fr/staline/stalinlenine.html