اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم
Fri 26 02 2016
مصطفی مدنی
زمانه: سالهای جوانی را در زندانهای شاه سپری کردهام: اوین، قزل قلعه و قصر. پر درد. اما دوره شادی بود! درد از شکنجههای مرگآور و در عین حال، سرشار از شادی لذت بخش سرنوشتی که خود آگاهانه انتخاب کردهای. زندان بخشی از همان مبارزهای بود که پا در راهش گذاشته بودیم. در زندانهای جمهوری اسلامی اما فضا و حس چنین نبوده است و نیست. تردید ندارم که اکثر همبندان دوران شاه احساسی شبیه به من داشتهاند، مردان و زنان استواری که نیک میدانستند، فقط بایک تقاضای عفو از شاه، از زندان خلاص میشوند. افسران حزب توده، صفرخان قهرمانی، و بعضی رهبران جنبش کردستان که تمامی عمر خود را در این مصاف گذاشته بودند و به ما شیرینی مقاومت را میآموختند.
به سوی اوین
در این دوران من دوبار دستگیر شده ام. هربار اما با دنیائی تفاوت در نگاه من به زندان و نگاه زندان به من! نخستین بار که ساواک شاه به سوی ام هجوم آورد، بیست و پنج ساله بودم. مرا چشم بسته از شهر زادگاه ام (دماوند) بسوی اوین بردند، فروردین ۱۳۵۱ بود.
از تولد سازمان فدائی فقط یک سال میگذشت. به فاصله کوتاهی سازمان مجاهدین نیز اعلام موجودیت کرده بود. بعداز نزدیک به دو دهه سکوت، این آغاز پرفروغ، «صدای رعد در آسمان بی ابر» را میمانست. غرش این رعد شاه و ساواک را وحشت زده کرده بود. آنها که مصاحبه مضحک شاه به مناسبت ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۰ را به خاطر داشته باشند، به راز این وحشت بیش از همه پی بردهاند. شاه با صدائی لرزان، ولی ظاهری تفاخر آمیز، گفت: «فقط کمک آشپزهای دربار برای مقابله با این چریکها کافی هستند.» این سخن کودکانه شاه، فردای آن روز یعنی ۲۹ مرداد به تیتر نخست روزنامههای کیهان و اطلاعات تبدیل شد و جنبش چریکی را در اذهان عمومی چندصد برابر بیش از آنکه بود، برجسته کرد. همزمان یورش وحشیانه ساواک، ارتش، ژاندارمری و شهربانی آغاز گشت و بگیر و ببند و ربربه طبل سرکوبی دوباره سراسر ایران را فرا گرفت. هنوز داغ شکنجههای بعد از ۲۸ مرداد سال ۳۲ از تن مبارزان و آزادیخوهان محو نشده بود، که تخت خون و شکنجه در اوین و قزل قلعه، گسترده شد.
در زندان
صدای زمخت یک آهن پاره و بعد زوزه یک در آهنی که معلوم بود تنه سنگیناش را به سختی حمل میکند، مرا به خود آورد. از پشت چشمهای بسته، دانستم در زندان باز شده است. ولی اینکه اینجا کجاست، نمیدانستم.
هشت سال بود فعالیت سیاسی داشتم از دارالفنون و سالهای دبیرستان. پنج سال آخر را به صورت حرفهای با سازمان «پروسه» سرکرده بودم. این سازمان از نمونههای شاخصی بود که برای ما صحت نظریه «رد تئوری بقا»ی امیرپرویز پویان را، که در ضرورت مبارزه مسلحانه بود، اثبات میکرد. این سازمان به سال ۱۳۴۸ در بن بست «چه باید کرد؟» خود را منحل کرد. به ما گفتند: نخود نخود، هرکه رود، خانه خود. دو جینی از کتابهای مارکس و لنین و مائو همراه با بخشی از کتابهای ممنوعه تاریخی غنائمی بودند که از این دوره به ما به ارث رسید. هرکس میبایست راه خود را پیدا میکرد. ارسلان پوریا، پرویز بابائی و مصطفی شعاعیان از چهرههای سرشناس این جریان بودند.
من همراه با تعدادی همفکران که بر ادامه مبارزه پا میفشردیم، شروع به سازماندهی جدید کردیم. من به طور موازی و بدون اطلاع یکی از دیگری در سازماندهی دو محفل سیاسی دخالت داشتم. اصل این بود که هرچه اطلاعات کمتر باشد مقاومت در زیر شکنجه آسانتر است. یاران گروه اول با وجود اینکه با مطالعه نظر پویان، مبارزه مسلحانه را به عنوان تنها راه مبارزه پذیرفته بودند، هنوز تا تصمیم نهایی فاصله زیاد داشتند. از طریق گروه دوم همراه با مصطفی شعاعیان به صفاری آشتیانی متصل بودیم و برای پیوستن به سازمان فدایی آمادگی کامل داشتیم. تنها اختلاف باقی مانده برسر نظرات پویان یا احمدزاده بود. ما همانقدر که خود را به نظر پویان نزدیک میدانستیم، با نظر مسعود احمدزاده مخالف بودیم.
تعداد افراد این گروه وسعت زیادی بخود گرفته بود. قرار بود گروهی را که بعدها در زندان به «ستاره سرخ» معروف شده بود، از طریق اسماعیل عابدی و دکتر غلام ابراهیم زاده در قراری به تاریخ پانزدهم شهریور ماه ۱۳۵۰ به فداییان متصل کنم. رهبری ستاره سرخ از جمله اسماعیل عابدی پنج روز قبل از این قرار یعنی دردهم شهریور ۵۰ دستگیر شدند. با وجود اینکه از تعدادی افراد این گروه اسلحه گرفته بودند، اما مقاومت سران این گروه در زیر شکنجه تا آنجا بود که ارتباط با ما کاملا محفوظ باقی ماند. تعداد افراد این گروه به نزدیک چهل نفر میرسید که چون رابطه محفلی و چند جانبه داشتند، اعضای گروه همگی دستگیر شده بودند. دادگاه نظامی شاه پنج تن از اعضا این گروه را که اکثرا دانشجوی دانشگاه آریامهر (شریف) بودند، بی هیچ دلیل و مدرکی به اعدام محکوم کرد. دادگاه دوم یک درجه تخفیف داد و این اعدام را به حبس ابد تبدیل کرد.
حالا من با این پیشزمینه به چنگ ساواک افتاده بودم و نمیدانستم از کجا لو رفته ام. در آهنی با همان صدای خشک و مرگبار پشت سرما بسته شد. ماشین پس از طی مسافتی ایستاد. دستهای مرا گرفتند و چند پله پائین بردند. فهمیدم وارد محوطه در بستهای شدهایم. فرمانده اکیپی که مرا آورده بود، با آهنگی بی تفاوت گفت چشمهایت را باز کن. همزمان از اطاق خارج شد و در را بست. اطاق فقط یک پنجره بزرگ داشت که بگه ونهای ناشیانه با تخته از پشت بسته شده بود. هیچ نوری از آن به داخل نمیآمد. همه وسایل داخل اطاق به یک میز کوچک با یک صندلی و چند صفحه کاغذ سفید، خلاصه میشد.
میدانی اینجا کجاست؟
چند ساعتی در انتظار گذشت. در این فاصله خود را برای دهشتبارترین شکنجهها آماده کرده بودم. با اخبار جسته گریخته از زندان و شایعاتی که در سالهای زندگی سیاسی شنیده بودم. تصوری جز انتظار مرگ نداشتم. ناگهان در باز شد و یک مرد کوتاه قد زشترو با صدای تو دماغی غلیظ ظاهر شد. پیش آمد و اسمم را دوبار تکرار کرد. بعد با لحن تهدید آمیزی گفت: «سه تا چمدان کتاب و اسناد را آتش زدهای هان! مهم نیست همه را خودت مینویسی تک به تک از کی گرفتهای و به چه کسی دادهای. بشین میدانی اینجا کجاست؟» گفتم: نه خیر! گفت: «به اینجا میگن اوین، فهمیدی؟ اوین! اسم من هم رسولیه. به هرکس دروغ بگی به رسولی نمیتونی دروغ بگی. فهمیدی؟» گفتم: بله. چند برگ کاغذ جلو رویم گذاشت و گفت همه چیز را بنویس با جزئیات کامل و اسامی افرادی که آنها را فاسد کردهای. خودش قلم به دست گرفت و نوشت: «هویت شما محرز است همه اطلاعات خود را با جزئیات بنویسید». بعد رو به من کرد و پرسید: «خوب نوشتهام؟» پرسیدم: چه چیزی را؟ گفت: «احمق، همین جمله را!» گفتم: بله، خوب نوشتهاید. نگاهی به من انداخت و از در بیرون رفت: «فقط تا وقتی برمی گردم فرصت داری، فهمیدی؟» گفتم: بله!
یک لحظه قند در دلم آب شد. دانستم از طرف گروه اول لو رفتهام. انتظار یک هیولا را داشتم نه این آدم ریز نقش و ظاهراً تازهکار را. با خود گفتم. باید مهر سکوت به لب بزنم. باید سخت مقاومت کنم تا فکر نکنند چیزهای دیگری هم هست. به فاصله چند ساعت صفحات زیادی را از شرح مسائل عادی زندگیام پر کردم. از پایان تحصیل در رشته روزنامهنگاری. کار در روزنامه کیهان، تغییر رشته تحصیلی. آغاز به کار در زمینه باستانشناسی و…
رسولی نیمههای شب برگشت. نوشتهها را برداشت، نگاه سطحی به آنها انداخت و بی آنکه یک خط آنها را بخواند همه کاغذها را پاره کرده روی صورتم ریخت. گفت اینها همه دروغ است حقیقت را بنویس! دو باره همان سوال و مشتی کاغذ. این نمایش سه بار تکرار شد. دفعه سوم گفتم: شما که هیچکدام را نخواندهاید از کجا میگوئید دروغ است. به صورت تصنعی خود را به عصبانیت زد و فریاد زد: «اقای حسینی بیا بببین این فلان فلان شده چه میگوید!» گوریلی وارد اطاق شد. پشت سر او یک هیولای دیگر که بعدها فهمیدم عضدی خطابش میکنند. حسینی مرا مثل جوجه بغل کرد و به زمین کوفت. او و عضدی شروع کردند با پا به سر و صورت زدن. خون از صورتم فواره زده بود. چشمهایم جایی را نمیدید. «یا همه چیز را میگوئی یا همینجا میکشیمت!» هرسه بیرون رفتند. رسولی به سرباز نگهبان گفت تا صبح نباید بخوابد. سرباز مرا بلند کرد و گفت: سرپا بایست. فردا و پس فردای آن روز این صحنه چند بار تکرار شد. بعداز سه روز بیخوابی با زانو روی زمین افتادم. کار به زیرزمین رسید و شلاق. آرایش خونآلود اطاق از خود شلاق ترسناکتر و چندش آورتر بود. از اطاق کناری صدای فریاد و زجر میآمد. رسولی بقول خودش پاهایم را از شماره ۴۲ به شماره ۴۸ رسانده بود. برای پانسمان به بهداری اوین بردند.
بعد از چهار روز به یکی از سلولهای ردیف بالای اوین هدایتام کردند. با یک پتوی سربازی فرش شده بود. یک پتوی دیگر هم در کنار آن. گویی خود را در بهترین تخت خواب دنیا احساس میکردم. این سلول اکنون برایم به بهترین نعمت روی زمین تبدیل شده بود. بعداز چند روز حالم جا آمد. بیش از یک ماه از بازجویی اولیه میگذشت و کسی سراغ مرا نمیگرفت. هم خوشحال بودم و هم میترسیدم. خوشحال از اینکه از بازجویی در امان هستم و ترس از اینکه نکند فراموش شده باشم. یا تا ابد اینجا ماندگار بمانم. یک بار رسولی به من گفته بود: «آنقدر نگاه ات میدارم تا اینجا بپوسی!»
حالا دیگر طنین در آهنی برایم معنای خاص خود را داشت. یک صدا میگفت: غذا آوردهاند. معنای یک صدای دیگر این بود که زندانی تازهای وارد بند میشود. و صدایی دیگر که پرشتابتر بود، این معنا را داشت: بخت برگشتهای را فرامیخوانند به بازجویی.
یک ماه و نیم گذشت. در آهنی صدای شومش را سر داد. از همیشه ترسناکتر بگوش میرسید. به فاصلهای حسینی در سلول مرا باز کرد و گفت بیا بیرون. با خشمی غیرقابل وصف مرا به اطاق رسولی برد. با دو نفر از اعضای گروه اول روبرویم کردند. نپذیرفتم. دوباره زیرزمین و …
ردیف وسط، سلول یازده
دیری نپائید که مرا از ردیف سلولهای بالای اوین به پائین منتقل کردند. خرداد ماه ۱۳۵۱ بود. صدای رسولی از دور شنیده میشد. بلند بلند نام مرا تکرار میکرد. فکر میکنم اگر عزرائیل به سراغم میآمد برایم خوش آیندتر میبود. اینبار ولی از زیرزمین خبری نبود. به سرباز کنار دستش اشاره کرد: شیرشکار ببرش ردیف وسط، سلول یازده.
سرباز در سلول را بازکرد. چشمبند را باز کردم. یک گوژپشت کناره راست سلول نشسته بود و پیرمردی در سمت چپ. سلام کردم و وارد شدم. پیرمرد عزیز یوسفی از رهبران کرد بود، و شخصی که پشت خمیدهای داشت، اصغر بدیع زادگان از رهبران مجاهدین بود. عزیز را از زندان قصر آورده بودند. زیر فشار گذاشته بودند تا تقاضای عفو کند. پیرمرد ۱۸ سال زندان میکشید تا این خفت را به دوش نکشد. اصغر بدیعزادگان را ظاهراً شهربانی به آن روز انداخته بود. او در سمت استاد شیمی در دانشگاه آریامهر تدریس میکرد. پشت او را زیر شکنجه با اتو سوزانده بودند. مچاله شده بود و دولا راه میرفت. حکم اعدام داشت و در انتظار تیرباران به سرمی برد.
بیرون از زندان نام هر دوی آنها را شنیده بودم. حالا از دیدنشان احساس غرور میکردم. خیلی زود صمیمی شدیم. بدیع زادگان از من از اخبار بیرون را پرسید و نظر افکار عمومی نسبت به فدایی و مجاهد را. پخش اطلاعیهها و جزوههای فدائیان و مجاهدین در محوطه دانشگاهها را بهانه کردم و از نظرات مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان برایش گفتم. بی اندازه کنجکاو بود که بداند جوهر این دو نظریه چیست. نوشته پویان را تقریباً در حافظه داشتم، با دقت گوش میداد و تحسین میکرد. برای عزیز نیز حرفهای زیادی از کردستان داشتم. برای بررسی روستاهای ایران در اداره باستانشناسی کار گرفته بودم. این برای من بهترین پوشش برای تحقیقات روستائی بود. از تپه مادها در کرند غرب برایش میگفتم و معبد آناهیتای کنگاور، معبدی عظیم که توسط پارتها ساخته شده بود.
عزیز یوسفی به زندان ابد محکوم بود. میگفت میدانی مصطفی من فقط یک آرزو دارم؛ بروم کردستان روی کوههای اطراف مهاباد بنشینم و صدای پرندههای کوچک آنجا را گوش کنم. میدانست پرونده من سنگین نیست و زود آزاد میشوم. میگفت با یاد من تو برو و به این صدا گوش کن! عزیز در جریان انقلاب از زندان آزاد شد و به فاصله کوتاهی با زندگی بدرود گفت. شور انقلاب، شنیدن صدای پرندههای کوهساران را آیا از او دریغ نکرده است؟ هرچه باشد، من نیز از آن زمان هرگز نتوانستهام صدای پرندهای را بر شاخه درختی بشنوم و به یاد عزیز نیافتم.
در این ایام طوفانی تمامی رهبران فدایی را تا رده اعضا به جوخههای تیرباران سپرده بودند. نوبت به رهبران مجاهدین میرسید. به فاصله کوتاهی اصغر را برای تدارک تیرباران از ما جدا کردند و به سلول انفرادی بردند. عزیز را نیز بی هیچ نتیجهای به زندان قصر بازگرداندند. سلولها را برای اعدامیهای مجاهد خالی میکردند.
«من آمادهام!»
مرا نیز به سلول دیگری منتقل نمودند. اینجا نیز دو محکوم به اعدام انتظار تیرباران میکشیدند: دو تن از رهبران سازمانی که به «سازمان رهاییبخش» معروف شده بود. این دو با روحیهای گرم و لبخندی شیرین جلوی در به استقبال من آمدند. داود ایوزمحمدی و اکبر ایزدپناه. حکم تیرباران هردو در دادگاه نظامی تأیید شده بود. با این حال شوری وصف ناپذیر به سلول سه نفره ما گرما میبخشید. شطرنج دورهای بازی میکردیم.
ناگه خبری در سلولها پیچید. نفس در سینهها حبس شد. شنیدیم: پنج تن از رهبران مجاهدین خلق، محمد حنیف نژاد، سعید محسن، عبدالرسول مشکینفام، علی اصغر بدیعزادگان و محمود عسگرزاده را فردا (چهارم خرداد ماه ۱۳۵۱) به جوخههای اعدام میسپارند.
آنشب تا صبح ما سه تن بیدار ماندیم و گوش بزنگ بودیم. این صحنه برای من همیشه یک کابوس است. تصور میکنم هیچ شکنجه روحی هولناک تر از این نباشد که جلوی چشم یک محکوم به اعدام، محکوم به اعدام دیگری را برای اجرای حکم از سلول بیرون بیآورند. و شاهد این صحنه بودن خود از این هردو نیز هولناکتر است.
سپیده صبح هنوز طلوع نکرده بود که صدای آهن و سرنیزه، ما سه نفر را در جایمان میخکوب کرد. در سلولهای کناری ما با صدای دلخراشی یکی پس از دیگری باز میشد و قدم پاها از به استقبال رفتن مرگ خبر میداد. لحظهای سکوت برقرار شد. قدمها دور شدند و به خاموشی گرائیدند. ناگهان صدای کوبیدن در از سلول روبروئی ما در راهروی زندان طنین انداخت. صدائی پرقدرت با لهجه غلیظ ترکی « من آماده هستم»، «من آماده هستم». «کجا هستید چرا مرا نمیبرید؟ » گوئی به ضیافتی دلنشین دعوت داشت. «من آماده هستم»! با صدای تق تق برگشت چکمهها، آهنگ شومی در راهروی بند میانی اوین، پیچید. در سلول عبدالرسول مشکین فام باز شد و او در صف سربازان، بسوی معیادگاه خود شتافت.
بیش از چهل سال از این واقعه دلخراش میگذرد. من همچنان از جمله «من آماده ام» بیزارم. هر زمان این جمله را به مناسبتی و از همراهی میشنوم بی اختیار در غمی سنگین فرو میروم و از رفتن بازمیمانم. از خودم میپرسم ما در کجای تاریخ قرار داریم؟ و چرا تک آواز «من آماده هستم» در نظام اسلامی به یک گروه کر تبدیل شد؟
|
|