عصر نو
www.asre-nou.net |
ز مریم بود یک فرزند خامش چو شیران ابخر و شیرویه نامش شنیدم من که آن فرزند ِ قتال در آن طفلی که بودش قرب نه سال چو شیرین را عروسی بود می گفت که شیرین کاشکی بودی مرا جفت خسرو از این فرزند ناخلف راضی نبود اما بزرگ امید شاه را پند می داد که تو خود نیک گوهری بنابراین فرزندت هم چنان می باشد .فعلا جوان است و غرور در سر دارد و باید صبر کرد . باری دوران، چنان و چنین گذشت تا وقتی که خسرو را رای بر این می افتد، بیشتر در آتشکده حضور یابد و به نماز و نیاز بپردازد . به آتشگاه می رود و زمانی تخت شاهی را رها می کند . شیرویه از فرصت استفاده کرد ه بر جای پدر می نشیند و پادشاهی خود را اعلام می کند . درب آتشکده را بسته جز شیرین کسی را اجازۀ ورود به آنجا نمی دهد . خسرو نیز گویی یکباره تمامی داعیۀ حکومت را از دست داده با شیرینش گوشۀ دنجی برای آرامش می یابد : چنان افتد از آن پس رای خسرو که آتش خانه باشد جای خسرو چوخسرو را به آتشخانه شد رخت چو شیر مست شد شیرویه بر تخت بدان نگذاشت آخر بند کردش به کنجی از جهان خرسند کردش در آن تلخی چنان بر داشت با او که جز شیرین کسی نگذاشت با او دل خسرو بدان شیرین چنان شاد که با صد بند گفتا هستم آزاد شکر لب نیز از او فارغ نبودی دلش دادی و خدمت می نمودی شیرین با پندهای حکیمانه و سخنان دلگرم کننده تنها همدم و مونس خسرو در آن زندان بود تا این که شیرویه به بند و زنجیر کردن پدر راضی نگشته فرمان قتل اورا می دهد: شبی تاریک نور از ماه برده فلک را غول وار از راه برده شهنشه پای را با بند زرین نهاده بر دو سیمین ساق شیرین و شیرین هر شب پاهای خستۀ خسرو را نوازش داده آنقدر افسانه می خواند و سخنان مهر آلوده می گفت تا هر دو به خواب می رفتند .آن شب ِ قتل نیز چنین کردند : دو یار نازنین در خواب رفته فلک بیدار و از چشم آب رفته فرود آمد ز روزن دیو چهری نبوده در سرشتش هیچ مهری به بالین شه آمد تیغ در مشت جگرگاهش درید و شمع را کشت ملک در خواب خوش پهلو دریده گشاده چشم و خود را کشته دیده به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب کنم بیدار و خواهم شربتی آب ولی دلش نیامد که در آن لحظۀ جان دادن معشوق را به درد و زاری بیفکند .پس دم بر نیاورد تا جان به جان آفرین تسلیم کرد . از آن سو، شیرویه پنهانی به شیرین پیام فرستاد که دوران عزاداری را بگذران و وقتی آب ها ازآسیاب افتاد جفت من شو تا همچنان بانوی ایرانزمین بمانی . شیرین که از درد به خود می پیچید پیامی نفرستاد وچنین بازنمود که چندان در سوگ ِ مرگ ِ خسرو نیست ؛وقتی جنازه اش را در آرامگاه می نهادند به درون رفت و درب را از درون بست و در کنارش خفت و بی درنگ با دشنه که زیر پیراهن پنهان داشت پهلوی خویش را درید؛ و یا بنا به روایت فردوسی زهری از نگین انگشتری مکید . در حال جان دادن بر بی خبران بیرون آرامگاه فریاد زد : به نیروی بلند آواز برداشت چنان کان قوم از آوازش خبر داشت که :"جان با جان و تن با تن بپیوست تن از دوری و جان از داوری رست " پس از آن نظامی نامۀ درد آلود عشق را با ستایش از شیرین چنین به پایان می رساند : زهی شیرین و شیرین مردن او زهی جان دادن و جان بردن او نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بی درد باشد بسا رعنا زنا کو شیر مرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است بزرگان چون شدند آگه از این راز بر آوردند حالی یکسر آواز دو صاحب تاج را همتخت کردند در ِ گنبد بر ایشان سخت کردند وز آنجا باز پس گشتند غمناک نوشتند این مثل بر لوح ِ آن خاک که جز شیرین که در خاک ِ درشت است کسی از بهر کس خود را نکشته ست پایان |