عصر نو
www.asre-nou.net

«مگه نگفتم ترکی حرف نزن!»


Mon 21 04 2014

بهروز مطلب زاده

zendanian.jpg
بارش برف ازدیشب شروع شده. همینطور دارد می بارد وکف حیاط زندان را به ارتفاع یک وجب پوشانده است. پا روی برف ها که می گذاری، خِش و خِش ملایم درهم فشرده شدن آن، صدای راه رفتن روی برگ های پائیزی را تداعی می کند.

روشن، بیش ازیک ساعت است که درحیاط قدم میزند. گاهی سرش را رو به آسمان می گیرد تا دانه های ریز برف روی صورتش بنشیند. با این کار احساس آرامش می کند. عطش دارد وبی حوصله است. خودش هم نمیداند چه مرگش است. ازصبح کله سحرکه ازخواب بیدارشده، دلش مثل سیر و سرکه می جوشد. انگار درونش را پرازجیوه کرده باشند. نگران است،اما خودش هم نمیداند ازچی وچرا. بارها دورحیاط چرخیده است.

تعدادی از زندانی ها درحیاط پراکنده اند. “حسین کَلَک” درگوشه ای ازحیاط روبه دیوارایستاده است، با خودش حرف می زند وگاهی هم درتائید گفته های خود سری می جنباند. حاجی پیاده، کاسه ای در دست دارد وچیزهائی زیر لب می گوید و به طرف بند می رود. “پرویزنویدی” و”ابراهیم انزابی” قدم زنان گرم بحث اند. “لهراسب صلواتی” در فاصله دوسه متری “حسین کَلَک” دولا و راست می شود، ادای ورزش کردن را درمی آورد وسپس به آرامی چیزی درگوش “هئبت معینی” می گوید وبا صدائی بلند می خندد. “اصغر فتاحی” مثل قرقی درپی “عبدالله مهری” میدود و وقتی اورا چنگ می آورد،به عادت همیشگی سعی می کند تا با دندان های برآمده اش سراورا گاز بگیرد.هردومی خندند و صدای جیغ ویغ شان توجه همه را به خود جلب می کند.”عباس سورکی” و “عزیز سرمدی” در جهت خلاف مسیر روشن راه می روند، حسابی گرم بحث اند.عزیز با قد بلند و هیکل درشت خود انگارعجله دارد. با حرکت دست و سر و پا حرف میزند. بالاتنه اش کمی متمایل به جلو است وحالت تهاجمی دارد، اگرکسی او را نشناسد گمان می برد که می خواهد حمله کند. عباس آقا با موهای کوتاهِ جوگندمی، قد متوسط و چهره آفتاب سوخته، قدم هایش را شمرده برمیدارد. آهسته حرف می زند و با دقت گوش می دهد. او وقتی درکنارعزیز راه میرود حالت پدر بزرگ جوانی را دارد که به سختی بشود تفاوت سنیشان را تشخیص داد. کلماتی که از دهان عزیزبیرون می ریزند، تند و سریع وبلاانقطاع اند و به همراه بخار نفس او در هوا پخش می شوند.عزیزهربارکه ازکنارروشن رد می شود، نسیم ملایمی از لبخند برلب هایش می نشیند وچشمانش می درخشند. دریکی ازهمین دفعات است که عزیزپا سست می کند، بازوی روشن را می گیرد وبه مهربانی می پرسد :

- « أ ده، ده گوروم سنه نه اولوب بوگون؟ نیه ئوزونده سن؟ » (۱)

روشن سر را به علامت اینکه ” چیزی نیست ” تکان میدهد وبی هیچ کلامی ازکنارشان رد می شود. کمی که ازآن ها فاصله می گیرد، آسمان را می نگرد.

از حیاط زندان به آسمان که نگاه می کنی،انگارتکه ای ازآسمان بغض کرده خاکستری را با چهاردیوارحیات زندان قاب گرفته اند. کلاغِ سیاهِ چاق وچله ای که روی هرِۀ دیوارقسمت شمال حیاط نشسته، چپ و راست خود را می پاید، بعد گردن می کشد و وسط حیاط را نگاه می کند و با بلند شدن صدای گوشخراش بلندگوی زندان، قارقار کنان به پرواز در می آید وخود را به دستۀ کلاغ هائی که وسط تصویر آسمان در پروازاند می رساند.

با شنیدن صدای بلندگو، زندانی ها گوش تیزمی کنند. ازبلندگواسامی کسانی که ملاقاتی دارند را می خوانند. ظاهرا نام روشن هم خوانده شده، اما او نشنیده است.

عزیزازعباس آقا جدا می شود و با گام های شتاب زده به سوی روشن می رود. درکنارهم راه می روند. عزیز دستش را روی شانه او قرارمی دهد ومیگوید :

- « شنیدی؟ ملاقاتی داری! زودباش برو حاضر شو، چیزی به وقت ملاقات نمونده. یالا زود باش، من هم باید بروم حاضربشم »

سپس با انگشتان دراز و استخوانیش فشاری بر شانه روشن میدهد و به طرف بند چهار راه می افتد. اوقبل ازاینکه ازچهارچوب در بند تو برود، دوباره برمی گردد و با صدای بلند، خطاب به روشن می گوید :

- « گئده تئز اول، بس نیه دایانیب سان؟ » (۲)

روشن ازاینکه پدرومادرش را خواهد دید، دلش غنج می رود، اودراین چندماهی که به همراه عده ای ازرفقایش اززندان اصفهان به زندان قصرتهران منتقل شده، ازحال و روزآنها بی خبراست. می کوشد شادیش را بروز ندهد، اما انگارروی پایش بند نیست. ازتصوردیداردوباره پدرومادرش مست از شادی است. به سرعت قدم هایش می افزاید و با خود می اندیشد « حتمن ” لیلا خالا” را هم خواهم دید!» مادرعزیزسرمدی را همه ” لیلا خالا “ صدا میزنند.

پاسبان ” ستارمرادی” با قد درازودیلاق خود، جلو ورودی اطاق ملاقات ایستاده وکسانی که از بندهای مختلف برای ملاقات می آیند را زیر نظردارد. ظاهرا اوقاتش تلخ است. انگاربه د نبال بهانه ای می گردد تا زهرخودش را بریزد. وقتی روشن ازکناراو رد می شود چپ چپ نگاهش می کند وزیرلبی میغرد. سفیدی چشم هایش به خون نشسته وخسته به نظر می رسد. همین یکی دوروز پیش بود که به خاطر گزارش او، روشن و “یدالله علی زاده” را زیرهشت بردند وحسابی” تنبیه ” کردند. روشن بی اعتنا به او خودش را به پشت میله های اطاق ملاقات که برای جلوگیری از تماس زندانیان و ملاقات کننده ها با توری فلزی استتار شده می رساند.

بین دو دیواره توری که زندانی ها را ازحانواده هایشان جدا میکند، به اندازه یک مترفاصله هست تا ملاقات کننده نتواند با زندانی چیزی رد و بدل کند. “پاسبان نظری” بین آخورک دیوارهای میله ای در حرکت است. مرتب بالا و پائین می رود و چشم و گوشش به ملاقات کننده ها است.

روشن ازپشت سرزندانیانی که خودشان را به میله ها چسبانده اند وبا صدای بلند مشغول گفتگو با کسان خود هستند سرک می کشد. درگوشه سمت چپِ آن طرفِ میله ها ” لیلا خالا ” را می بیند. تنها نیست ، “مریم” هم با اوست. برایشان دست تکان می دهد، “لیلا خالا” او رامی بیند وبا حرکت سر جوابش را می دهد و با چشمانی که همیشه میخندند، به دنبال عزیز می گردد.

عزیزکه تازه خودش را به اطاق ملاقات رسانده با قد بلندش ازفراز سردیگران سرک می کشد و با صدائی شبیه فریاد خطاب به مادرش به زبان ترکی آذری میگوید :

« ننه من بوردیام، سنه قوربان ننه، آی قیزنئجه سن ؟ » (۳)

وهردو خودشان را می کشند نزدیک دیوارِانتهای میله ها و مثل دو عاشق دلباخته شروع می کنند به قربان و صدقه همدیگر رفتن. مریم، دستش را گذاشته روی شانه مادر وبا چشمانی مملوازحسرت وغم، برادرش را نگاه می کند. روشن باردیگرروی انگشت پا بلند می شود ومی کوشد تا درمیان آدم های آن سوی میله ها پدرو مادرش را پیدا کند.

***

- « ترکی حرف نزن ! »

پاسبان نظری است که ازپشت میله ها پرخاش کنان روشن را مخاطب قرارمی دهد وازاومی خواهد که ترکی حرف نزند. روشن خودش را به نشنیدن می زند وصحبت با پدرش را پی می گیرد. پدر، توضیح میدهد که از صبح زود درجلوزندان منتظر بوده اند. خسته است. رنگش پریده وبزورسرپا ایستاده است. مادر با ایما و اشاره به روشن می فهماند که حال پدرش خوب نیست. روشن از پدرش می پرسد:

- « دده نئجه سن؟ ائله بیل حالون یاخشی دئیل، یورقون سان؟» (۴)

- « یوخ بالا، بیرشئی دئیل، بیرآزیورقونام، دوزه لر» (۵)

صدای نعره پاسبان نظری باردیگراطاق ملاقات را پرمی کند :

- « چند دفعه بگم، مگه نگفتم ترکی حرف نزن، قدغنه، فقط باید فارسی حرف بزنید، اگرنه ملاقات بی ملاقات!.

مادر که قطره های فرو نچکیده اشک، پشت پلک های خسته اش به موج نشسته است، با اشاره چشم و ابرو، ملتمسانه روشن را دعوت می کند تا خونسرد باشد. روشن دندان غروچه ای می رود وسعی می کند خونسردی خود را حفظ کند، با این حال رو به پدرش، به ترکی میگوید :

- « پدر تو کارت نباشه، ترکی حرف بزن».

پدر که انگار حرف اورا نشنیده است روبه پاسبان نظری می کند وبا حالتی آشتی جویانه می گوید:

- « سرکار، اگرشوما فارسی نَمیدونوم، اوندا چی میشی؟»

- « به ما ربطی نداره، دستوره …»

- « اوندا پَسَریم فارسی میگی، من تورکی جاواب میدیم، خوبی؟»

- «همین که گفتم، نمیشه ترکی حرف بزنین، این یه دستوره …».

- «پِ ی ی ی، عجب حرفی ها، یانی چی؟».

- « یعنی چی چیه؟ مگه حالیت نیست چی دارم میگم»

پدرکه از خستگی و ناراحتی رنگش پریده است، سعی می کند به اعصاب خود مسلط باشد، با این همه با صدائی که آشکارا می لرزد می گوید :

- « شوما عجب آدامی ها، هی میگی نَمیشی … نَمیشی…»

پاسبان نظری به سوی پدربرمی گردد وبا درآوردن ادای او، برسرش فریاد می کشد :

- « همین که گفتم. اگه ادامه بدین ملاقاتِتونو قطع می کنم… »

- « هِی ی ی ی ی … چه خبرته داد میزنی. با پدر من درست حرف بزن!، مگه …»

- « چی؟ به من میگی چیکار کنم ؟ حالا نِشونت میدم» وصدایش را بلندتر می کند

با بلند شدن صدای پاسبان نظری، پاسبان ستار مرادی سرکی به داخل سالن ملاقات می کشد وغیب اش می زند. لحظاتی می گذرد و سروان ژیان پناه به همرا دوپاسبان دیگرسرمی رسند. ژیان پناه بازوی روشن را می گیرد و او را به جلو هل می دهد.

- « یالا راه بیفت جلو، انگار خبلی روت زیاد شده. تنت می خاره؟»

روشن بی آنکه مقاومتی بکند راه می افتد، وقبل ازاینکه ازدراطاق ملاقات خارج شود به سمتی که عزیز و”لیلا خالا” مشغول گفتگوهستند برمیگردد. یک آن، نگاهش با نگاه “مریم” تلاقی می کند. مریم سرخ می شود و سرش را پائین می اندازد. سروان ژیان پناه باردیگر او را از پشت هل می دهد و با لحن تحقیر آمیزی می گوید :

- « خوب، حالا دیگه ِانقدر روت زیاد شده که به پاسبون زندان توهین می کنی؟ حتمن تن ات می خاره»

- « تن من نمی خاره، این پاسبون شماست که نمیدونه با مردم چطور حرف بزنه»

- بلبل زبونی هم که میکنی؟.

- « من کاری نکردم. وقتی پدرمن فارسی بلد نیست، چطور میتونم با او فارسی حرف بزنم»

« خوب حالا یاد میگیری … »

روشن می خواست چیزی بگوید که ضربه محکمی به پشت گردنش خورد، چند قدمی سکندری خورد

اما توانست تعادلش را حفظ کند. هنوزازگیجی ضربه ای که خورده بود، بیرون نیامده بودکه خود را درمقابل سرهنگ زمانی رئیش زندان و چند پاسبان دیگردید. زمانی، مثل خرس تیرخورده، گامی به

جلو برداشت و درحالی که چشم درچشم او دوخته بود با توپ و تشرغرید :

- « پسر تو که همین چند روزپیش زیرهشت بودی، ازرو نمیری؟ مثل اینکه تنت میخاره، نه؟»

روشن جوابی نداد. چشمان نگران مادرو بیماری و کسالت پدرهمه ذهنش را اشغال کرده بود. سعی کرد با ملایمت توضیح بدهد :

- «آخه … من …»

ضربه کشیده ناگهانی سرهنگ زمانی، سمت راست صورتش را سوزاند. دست چپ زمانی را که برای فرود آوردن سیلی بلند کرده بود، روی هوا گرفت :

ـ «دیوس… چرا… میزنی؟»

هنوزجمله اش تمام نشده بود که پاسبان ها مثل سگ هاربه جانش افتادند. روشن برزمین افتاده بود و درزیرضربات باطوم پاسبانها ومشت ولگد پیا پی سروان ژیان پناه که برپشت و تهی گاهش فرود می آمد نعره می زد ودشنام می داد.

پاسبانها خیس عرق شده بودند. روشن دیگرفریاد نمیزد، تنها صدای ناله ضعیفی از ته گلویش بیرون می زد که بیشتر نشان درد بود تا فریاد.

روشن، وقتی چشم بازکرد، درتاریکی سلول نتوانست جائی را ببیند. گبج ومنگ بود و نمی دانست درکجاست. هرچه ذهنش را کاوید، چیزی به یاد نیاورد. به مرورکه چشمش به تاریکی عادت کرد، فهمید که برکف سیمانی سلول دراز کشیده است. تکانی به خود داد و خواست ازجایش بلند شود، اما درد امانش نداد. بدنش کوفته بود ودرد تا مغز استخوانش نفوذ می کرد، انگارهزاران سوزن برتنش و جانش فروکرده بودند. به هرجان کندنی بود تلاش کرد خود را به کناردیوارسلول بکشاند. همه نیرویش را جمع کرد. دندان هایش را روی هم فشرد وبه زحمت خود را روی زمین کشید تا به کناردیواررسید. به دیوار تکیه داد ونفس عمیقی کشید وچشمان به نم نشسته اش را با دل انگشت پاک کرد.

وقتی سرش را بدیوارسلول چسباند، نوای زمزمه آهسته ای که درپشت دیوارسلول جاری بود، پرده گوشش را نوازش داد. صدائی گنگ وزخمدار که انگاراز فاصله ای بسیار دور بیاید. روشن، که کنجکاوشده بود، گوشش را به دیوارسلول چسباند. اکنون می توانست صدا را با وضوح بیشتری بشنود. درپشت دیوار، کسی داشت ترانه ای را زمزمه می کرد، ترانه ای که روشن آن را بسیار دوست داشت وهمیشه با شنیدن نوای شورانگیزآن، تارو پود جانش به ارتعاش درمی آمد.

روشن، درد را ازیاد برده بود و با ولعی وصف ناپذیر، کلمات سحرانگیزترانه آشنای آن سوی دیوار را به جان دل می شنید. ناگهان صدا اوج گرفت وچون هاله ای ازگردباد ونور، به این سوی دیوارسرریزکرد :

« مراببوس … مرا ببوس … برای آخرین بار… خدا تورا . . . نگهدار!» (۶)

روشن دهانش خشک بود، احساس تشنگی کرد :

« بهار ما گذشته … گذشته ها گذشته … منم به جستجوی… سرنوشت…‍!»

«بین… که من ازاین پس… دل درراه دیگردارم … به راه دیگر … شوری دیگردرسردارم »

روشن خود را جا بجا کرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و زیرلب طوری که فقط خودش می توانست بشنود، زمزمه کرد :

« آچیل سحر… اویان گونش!(۷)

آچیل بو سون نفسده … بو قارانلیق قفسده …سن ایله من …تاپیم یئنی حیات…!»

وبعد با نوک انگشتان دست چپ، لب های خشکیده اش را لمس کرد. لب پائین اش شکافته وخون روی زخم خشکیده بود، چشمانش را بست و به صدا گوش سپرد :

« در. . . میان طوفان . . . همپیمان با قایقرانها . . . گذشته از جان … باید بگذشت از طوفانها . . . !»

روشن کاملن به هیجان آمده بود. دست هایش را ستون بدن کرد، کمی جابجا شد. به دیوارتکیه داد و صدا درصدای زندانی سلول پشت دیوار انداخت :

« من… صبح آچیلارکن… گئچمه لیم… بویولاردان…!

ال اؤزؤب . . . جاندان، بویولاردان . . انسان لاردان . . . آه . . .!»

وبعد، کمی از دیوارفاصله گرفت:

« به نیمه شب ها … دارم با یارم پیمان ها …، که برفروزم … آتش ها در کوهستان ها … !»

لختی سکوت کرد، با پشت دست چشمان خسته وبه نم نشسته اش را مالید و باردیگرغرید:

« چیچک لرین… آچیلسین…! شفق لرین… ساچیلسین!

باغیشلاسین… بو ائل لره… حیات…!»

لذتی گنگ وسکرآورهمه وجود روشن را تسخیر کرد.انگار به پرواز درآمده باشد. درآسمان ها سیر می کرد. بدنش داغ داغ بود. پاهایش را درازکرد و باردیگرپشتش رابه دیوارتکیه داد. سینه اش را صاف کرد واین بار، صدای بغض کرده وزخمدارش چون سیل در فضای تنگ و تاریک سلول جاری شد وبا صدائی که ازسلول دیگر می آمد در هم تنید :

« آچیل سحر… مرا ببوس… اویان گونش… مراببوس… آچیل بو سون نفسده… که میروم به سوی سرنوشت… بو قارانلیق قفسده… باید بگذشت از طوفانها… سن ایله من… تاپیم یئنی حیات… به نیمه شب ها… دارم با یارم پیمان ها …!»

صدای غم آلود وزخمدارهردو زندانی، در هم گره خورده وچون فریادی پرخروش، فضای تنگ تاریک سلول را پر کرده بود.

دربیرون از زندان، شب، چون بختکی شوم خود را بر روی شهر افکنده بود.

۱۲ فروردین ۱۳۹۳- اسن

توضیحات:

(۱) ـ پسرتو امروزچته؟ چی شده؟ چرا تو خودتی؟
(۲) ـ پسرزود باش، پس چرا وایستادی؟
(۳) ـ مادرمن اینجام، فدات بشم ننه، آی دخترچطوری ؟
(۴) ـ پدرچطوری؟ انگارحالت خوش نیست، خسته ای؟
(۵) ـ نه پسرم، چیزی نیست. کمی خسته ام، درست میشه.

(۶) – شعر ترانه بسیار زیبا و شناخته شده “مراببوس ” از حیدر رقابی است که برای اولین بار با صدای حسن گلنراقی اجرا شده است. خوانندگان گرامی برای کسب اطلاعات بیشترمی توانند به لینک زیر مراجعه کنند. http://fa.wikipedia.org/

(7) ـ شعرزیبای ” آچیل سحر” درسال های دهه پنجاه توسط نویسند وشاعر گرانقدرآذربایجان، آقای کریم مشروطه چی ” سؤونمز” وبراساس آهنگ و شعرترانه مراببوس سروده شده که از همان دوران همواره ورد زبان مبارزان راه آزادی میهن بوده و درزندان ها ومحافل مختلف،ازجمله توسط کوهنوردان بصورت جمعی خوانده می شود. لازم به یادآوری است که متاسفانه این شعر، سال های متمادی درافکارعمومی به غلط به زنده یاد علیرضا نابدل، ازچهره های ماندگار و فراموش نشدنی جنبش چریکی ایران نسبت داده شد است.

درزیرمتن آذری “آچیل سحر”، ازصفحه ۲۳۲ کتاب ” قارانقوش یازی گؤزلر” آقای کریم مشروطه چی” سؤنمز” که با مقدمه ای ازبختیاروهاب زاده درسال ۱۹۸۹ توسط بنگاه انتشاراتی یازیچی باکو به چاپ رسیده نقل می شود ودرپایان نیز متن ترجمه به فارسی آن را که توسط نویسنده این سطورانجام گرفته می خوانید:

بشکف ای سحر!*

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

بشکف ای صبح !

برا، ای آفتاب !

بشکف در این آخرین نفس،

بشکن درِ این آهنین قفس،

تا با تو من،

یابم دوباره جان،

بگذار بشکفند غنچه هایت،

بگذار پرتو افشان شوند شراره هایت،

تا بگسلند بندهای بندگی خلق های ما.

آن دم که صبح دیده واکند،

باید که من،

دل برکنم زین جهان وانسان ها،

باید که من،

بگرفته جان به کف،

در راه خلق

گذرکنم زطوفان ها.

” گرمن نسوزم،

گر تونسوزی،

واگر مانسوزیم،

پس کدامین شعله خواهد ساخت

این ره تاریک را روشن؟ “*

آه …

آفتاب دوباره طلوع خواهد کرد

واین جهان پراز شکوفه خواهد شد.

زیبای من!

پاک کن اشکت را!

که گریه چاره نجات نیست

خنده زن، به روی این جهان

تا زغم ، رها شوند مردمان

پاک کن اشکت را

چون بهار پرشکوه، خنده زن،

بگذار بهار بخندد

هرلاله زار بخندد،

تا شادی ببارد دراین غم سرای خلق

بشکف ای صبح !

برا، ای آفتاب !

* – این چند مصرع، ازیکی از شعر های ناظم حکمت اقتباس شده است.


آچیل سحر!

ــــــــــــــــــــــــ

آچیل سحر، اویان گونش!

آچیل بو سون نفسده،

بو قارانلیق قفسده،

سنیله من تاپیم یئنی حیات.

چیچکلرین آچیلسین،

شفقلرین ساچیلسین،

باغیشلاسین بو ائللره نجات.

من ….

صبح آچیلارکن،

کئچمه لییم طوفانلاردان،

اَل اوزوب جاندان،

بو ائللردن، انسانلاردان،

„من یانماسام گر،

سن یانماسان،

بیز یانماساق،

هانسی آلوولار ایشیق سالار بو یوللارا؟*

آه …

گونش دوغار، گولر حیات،

چیچک له نر بو کاینات.

آغلاما ای گوٍزه لیم!

آغلاماقدان بیر کس،

تاپمامیشدیر چاره.

سیل گوٍزون یاشین!

گول ائللرله بیرلیکده،

آزاد اول بو دیرلیکده،

شادلیق یاغدیر غمگین ائلیمه‏!

سیل گوٍزون یاشین،

گول بو شن باهار گولسون،

هر بیر لاله زار گولسون،

حیات وئرسین سؤلموش گولومه.

آچیل سحر!

اویان گؤنش!

* – این چند مصرع، ازیکی از شعر های ناظم حکمت اقتباس شده است.