عصر نو
www.asre-nou.net

اندر تناقض ملی و مذهبی


Thu 20 02 2014

محمد جلالی چیمه (م. سحر)

sahar.jpg
نتوان درسپاهِ سعد وقاص
یا سرِ سفرهء بنی عبّاس

هم دلی در هوای ایران داشت
هم ز دست خلیفه فرمان داشت

ملی و مذهبی دو ناهم اصل
این دو هرگز به هم نگردد وصل

زانکه دین در پی تهاجم بود
حاصل قتل عام مردم بود

لشگر تازی بیابانگرد
خوش بر ایرانیان هجوم آورد

زد و کُشت و ربود و بَرده گرفت
آنچه ناکردنی ست کرده گرفت

زاد و رود عرب بر ایران تاخت
نام اسلام در میان انداخت

دور، بر چرخِ اشقیا چرخید
خون شد و سنگِ آسیا چرخید

دوسه قرنی میان وحشت و بیم
بود ایران به تازیان تسلیم

اسلموا تسلموا شعارش بود
قتل و بیداد یادگارش بود

ما که قربانیان این خبریم
ارث خویش ازبنی امیه بریم

غدر عباسیان و عیش ِ عرب
خاک ما پایمالِ جیشِ عرب

ما موالی و تازیان والی
بود ازین سانمان دو صد سالی

ما نده زین یادگار وحشت و درد
دروجود تو مؤمنِ دم سرد

زهدِ خشگ و عبوسِ ایمانی
که ازو بد رسد به ایرانی !

زین تعصب، میان گرد و غبار
راه آزادی است نا‌هموار

آرمان پوچ و آرزو خسته ست
رستگاری رهی فرو بسته ست

تا تورا قبله خارج از وطن است
نغمه گویت نه مرغ این چمن است

تا تو با چشم و گوش بر منبر
اهلِ دین را ستاده‌ای بردر

محوتقلید جاهل و جلَبی
ناپذبرای عقلِ مُکتسَبی

به خری واسپرده افسار
وقنا ربنا عذاب النار

به گمانت که طاهر و پاکی
صاحب عقل و هوش و ادراکی

هم از ایرانزمین سخن گویی
هم ز اسلام چاره می‌جویی

این دو با یکدگر نمی‌جوشند
جوشکاران به خیره می‌کوشند

اهل دین دوستدار ایران نیست
وانکه با اوست یار ایران نیست

دشمن میهن است و تاجر دین
که بر او باد تا ابد نفرین

شد سی و پنج سال و این کشور
زیر نعلین این عداوتگر

خوار و مجروح و پایمال بوَد
راهی ی عالمِ زوال بوَد

تو که از ملت و وطن گویی
زیر لبّاده‌اش چه می‌جویی؟

تو از او،‌ای حسینی و حَسنی
چه ستانی به غیر ِ بی‌وطنی؟

جز کژاندیشی و ستم توزی
از درِ مکتبش چه آموزی؟

سفری را بپوش پای افزار
گام در راه راستان بگذار

لحظه‌ای زین فضا عبوری کن
خطِ تاریخ را مروری کن

بنگر تا به قرن‌های دراز
زین تبهکار، شیخِ حیلتساز

وین ریا پیشه مارِ جهل آموز
ظلمت اندیشهٔ عدالت سور

نزد این دیو خوی انسانزاد
دیده هرگز کسی مروّت و داد؟

آنچه پیوسته‌اش به لب بوده ست؟
جز ثنا خوانی ی عرب بوده است؟

نام ایران به خط و خامهٔ او
دیده هرگز کسی به نامهٔ او؟

هیچ شیخی به هیچ شهر و دیار
زده گامی کزو برآید کار؟

نام مردان ازو شنیدستی؟
دل بر آن منبر از چه رو بستی؟

غیر عرعر که بر چمن کرده ست
هیچ رحمی بر این وطن کرده ست؟

دین، تو را باد، اگر خوشی با آن
خوش به گرمای آتشی با آن !

لیک دین را مخواه دست افزار
تا ریاست کنی به اهلِ دیار

دین و دولت دو نا‌بهمسانند
به یکی جامه بود، نتوانند

در زمستان بهار نتوان داشت
به یکی دل، دو یار نتوان داشت

یا همه دل به مهر ایران دار
یا به اسلام خویش دل بسپار

م. سحر
۱۹/۲/۲۰۱۴
http://msahar.blogspot.fr/