عصر نو
www.asre-nou.net

ویروس لیبرال و کپی های بی رنگ و لعاب آن


Sat 5 10 2013

امرالله نصراللهی

شهرهایی پناه جسته/ درون باروها و برج ها/ دخترک هایی آراسته/ به زیورها و عشوه گری ها!/ شرف سربازی به ما فرمان می دهد/ که برآن ها یورش ببریم/ زخمش اگر بسیار است،/به توفیقش می ارزد. (فاوست، یوهان ولفگانگ فون گوته- ترجمه ی م.ا.به آزین)

اگر حقیقت را دوست داریم و به واقعیت نیز می نگریم، بیایید خود را نفریبیم. پس چنانچه بخواهیم معنای لیبرالیزم را بفهمیم و بر خصلت محافظه انگار او دست یابیم و چهره ی به ظاهر اومانیستی اما ضد بشری اش را به تماشا بنشینیم،تراژدی فاوست گوته جزو بهترین های دنیای ادبیات و نیز ادبیات متعهد خواهد بود. نگاه تراژیک گوته از عمق فهم و تحلیل او از جهان مدرن حکایت می کند. این که به کدامین قیمت، تخریب و ویرانی را همان ساختن، بنا کردن و آبادانی بنامیم؟ این سان حق با ولفگانگ گوته بود تا تراژدی فاوست را بنویسد و از همان نخست به ما هشدار دهد. هشداری تکان دهنده، بیداری بخش و خواب ستیز.

1-کسانی بر این گمانند که در این شرایط حساس، هرگونه سخن گفتنی و نقدی بر لیبرالیزم آن هم در شکل و قامت محافظه کارانه ی آن، گناهی است نابخشودنی. گویا، اگر خاطره ی جمعی ما ایرانی ها در دهلیزهای تو در توی تاریخ همه ی ذهن و روان خویش را از تفکری نجات بخش و آخر زمانی(مسیانیستی، آپوکالیپتیک) انباشته بوده، اکنون نیز همچون "فاوست" گوته، قصد دارد روح جمعی اش را به "مفیستوفلس" بفروشد تا از قِبَل ویرانی خویش به آبادانی، ساختن و بنا کردن دست یابد و رشد و توسعه ی خویش را با عمل گرایی تاریخی اش به همراه آورد، تا ملتی خوشبخت گردد. پس من نیز هم چون شما سعی می کنم به این سراب ایمان آورم و همانند شما به اصل گفت و گو با قواعد های گونه گون بازی در این جهان مدرن معتقد شوم. و بر این نیت پای فشارم که "یورگن هابرماس" می خواست از این پدیده ی نیک و شگرف، جهانی سرشار از تفاهم بسازد و برخلاف "لیوتار" فقط گفت و گو نکند بدون آن که نتیجه ای را به انتظار نشسته باشد، بل گفت و گو کند تا به تفاهم برسد. بی تردید آن سان که این فیلسوف نئومارکسیست فرانکفورتی گفت پایه های این گفت و گو می بایست بر "کنش ارتباطی" خرد مدرن استوار باشد و نه "کنش ابزاری" آن. ما نیز دست در دستان این نقاد "حوزه ی عمومی" می نهیم و پا به پای او راه می رویم تا دو طرز نگاه گاه متفاوت و گاه همسان را همچون دوئلی پشت میز مذاکره ای بنشانیم تا به تفاهم رسیم.

2- یک گفتمان چنین است: تنها نژاد خاصی را بر می تابد و آن نژاد آنگلوساکسون و یا آنگلوامریکن است، به تفسیری خودمدارانه از مذهب معتقد است تا توجیه گر سرمایه داری موجود باشد، به "برخورد فرهنگ ها" یقین دارد، محافظه کاری را به مثابه ی اصل بقای خویش می انگارد، تنها بازار را عامل به وجود آورنده ی دموکراسی می داند، جهانی شدن را به شکلی تک انگارانه (مونیستیک) به رنگ جهانی سازی خویش در می آورد، نه به لیبرالیزم که به "ویروس لیبرالیزم"باور دارد، بر "اولویت لیبرالیسم بر دموکراسی" سیاست می بافد، به جنگ دائمی روی می آورد و نیز به آمریکایی کردن جهان هم، "اخلاق پروتستان" را برای دوام "روح سرمایه داری"توجیه می کند، ماکس وبر را بر کارل مارکس ارجح می دارد، "راه سوم" می نگارد تا جهان فکری چپ ها را نیز تحت الشعاع قرار داده باشد، گاه خود را قاضی دعوی دو مکتب فکری مصالحه ناپذیر می بیند تا نه "چپ"، نه "راست" بل تنها "فراسوی چپ و راست" را پیروز این محکمه دانسته باشد، پسامدرنیزم- شبه ایدئولوژی وابسته به جهان سرمایه داری- را به مثابه ی دامی می گسترد تا چپ انقلابی را خلع سلاح کند، به سلطه، ایمانی خلل ناپذیر دارد و به نام دفاع از دموکراسی هر جغرافیایی را به مکان انباشت ثروت و سود بدل می کند. این ذات و بن و هستی یک لیبرالیسم محافظه کار سرمایه انگارانه است.

3- گفتمان دیگر چنین است: تنها طبقه ای خاص را بر می تابد، به روشنفکر اعتنایی نمی کند، از دین ایدئولوژیک سخن می گوید، "پایان تاریخ" را پیروزی مذهبی خویش می انگارد و "آخرین انسان" را همان مستضعفان و یا محرومان می داند، از استبداد شرقی پیروی می کند و خود او نیز باز تولیدی خاص از همین گونه استبداد است، به "شیوه ی تولید آسیایی" خویش معتقد می ماند، آزادی ستیز است و لیک اندیشه و عمل خود را عین دموکراسی می پندارد، معتقد است حقوق بشر را تنها اوست که رعایت می کند، از "نظام مراقبت و تنبیه" به دور است!، پس چیزی به نام زندان ندارد و کسانی تحت عنوان زندانیان سیاسی هم!، فقه را پاسخگوی تمامی نیازهای بشری می پندارد و نیازی به "بسط" این "قبض" نمی بیند، پای هر کنوانسیونی را به امضا می نشیند و خود هرجا ضرورتی حس کند، همین کنوانسیون های امضا شده را دور می زند، چراغ نجات را تنها در دستان خویش می پندارد و خود را خلیفه الله فی الارضین تصور می کند. این نیز ذات و بن و هستی یک مکتب دین مدار محافظه انگار است با اقتصاد سیاسی ای که می توان آن را گونه ای بورژوازی کمپرادور (سرمایه داری وابسته) دانست.

4- با این توضیح که همه ی شما و ما نیز نسبت بدان آگاهیم، بیایید به اصل گفت و گوی فیلسوف فرانکفورت باز گردیم، تا ببینیم آیا تز گفت و گوی او در جهان سیاس سیال امروز رخ خواهد داد؟ و یا غیر، مجبوریم به این مثل مشهور ادب فارسی رجعت کنیم که: شتر در خواب بیند پنبه دانه/ گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.

بله، جهان مدرن پر است از قوانین متنوع و متلون تا بدان جا که آن را می توان جهان اقتدار قوانین نام نهاد. قوانینی که همه گام به گام از قِبَل"تجدد و تشخص" نگاشته شدند و پای به عرصه ی قلمرو عمومی نهادند تا زندگی ها را سرشار از امنیت و آرامش سازندو فرد را به سعادت این جهانی برسانند. اما هرچه زمان بیشتر و بیشتر می گذرد تنها یک اصل برایمان باقی می ماند و آن همان است که فیلسوف آلمانی، یعنی آرتورشوپنهاور، در عصر سیطره ی فلسفه ی هگل گفت" جهان همچون خواست و بازنمود" و یا جهان همچون اراده، قدرت و بازنمود. به زبانی دیگر همان "زندگی ، جنگ و دیگر هیچ" (تعبیر اوریانا فالاچی). پس اگر ذات جهان بل ذات انسان چنین است؛ این همه قوانین برای چه و برای که به وجود آمده اند؟ چرا ژان ژاک روسو خود را به زحمت انداخت و "قرارداد اجتماعی" نگاشت؟ چرا جان لاک نامه ای در باب تساهل نوشت؟ چرا اصحاب دایره المعارف روشنگری با "بیست دهان" سخن گفتند؟ و چرا کانت، مدرنیته را خروج آدمی از نابالغی دانست؟ این سان باید گفت قوانین مدرن تا بدانجا نیک اند که صورت بندی دانش معطوف به قدرت را تن آورده نسازند، از مکتب فکری خاصی پیروی ننمایند، از انسان نوعی فارغ از رنگ، نژاد، طبقه و جغرافیا حمایت کنند و بنی آدم را اعضای یک پیکر بدانند. بله، ما هرچند هم با آرتور شوپنهاور هم داستان باشیم اما تدوین قوانین مدرن را برای تلطیف همین جهانی می خواهیم که شوپنهاور آن را همچون خواست و قدرت تصور می کرد. پس ایمان داریم نه روسو به خطا رفت و نه جان لاک سر از بیراهه درآورد. نه اصحاب روشنگری به اشتباه دچار آمدند و نه کانت تعریفی خطا از ماهیت مدرنیته به دست داد. آن ها آورندگان اندیشه ی خطا نبودند. خطا آنجا رخ داد که به گفته ی سمیر امین نطفه های لیبرالیسم به وسیله ی نژاد آنگلوساکسون به سرزمین آمریکا پای نهاد ودر آنجا با تفسیری خاص از مذهب (پروتستانیزم) دست دوستی داد تا لیبرالیسم توجیه گر سرمایه داری استثمارگرانه و انحصاری باشد. این سان هرچند بخواهیم در زمینه ی دیالوگ با یورگن هابرماس هم عقیده باشیم اما خوی و خصلت ویروس لیبرالیسم محافظه کارو سرمایه داری ما را برآن خواهد داشت تا هرگونه واقع نگری در لحظه و پیشگویی فلسفی- تاریخی را به کناری نهیم. ویروسی که تنها به نیت از پای درانداختن حریف، حمله و عمل می کند و هرگز نه به اصل گفت و گو معتقد و نه بهایی برای آن قائل است. این سان با خصوصیاتی که از این مکتب سیاسی- اقتصادی برشمردیم بی تردید نقطه ی مقابل آن نیز خود کپی ای بی رنگ و لعاب از آن به شمار خواهد آمد. و حال آنکه پرسش ما هنوز به قوت خود باقی خواهد ماند که: با وجو د سیطره ی ویروس لیبرال و کپی های بی رنگ و لعاب آن در این جهان رها شده ی مدرن گفت و گو آیا امکان پذیر است؟