عصر نو
www.asre-nou.net

گوشه هائی از شکنجه در ساواک!

فاطمه سعيدی(مادر شايگان)
Sun 22 07 2012

چندی پیش صدای آمریکا در برنامه تلویزیونی افق، گفتگوئی با پرویز ثابتی، مدیر اداره امنیت داخلی در ساواک تحت عنوان "عوامل فروپاشی حکومت پهلوی و نقش ساواک در آن" ترتيب داده بود. در جریان این گفتگو، ثابتی در باره کتاب خاطرات اش، که در جریان مصاحبه با فردی به نام قانعی فرد تهیه شده و در دست انتشار است سخن گفت. در این برنامه، پرویز ثابتی با وقاحتی کامل و سفسطه ای ناشیانه، به انکار شکنجه در ساواک پرداخته و مدعی شد که نه تنها با شکنجه مخالف است بلکه از وجود شکنجه به دست بازجويان ساواک در زمان رژیم سابق هم بی اطلاع بوده است!

به دنبال اين مصاحبه، مدیر مسئول و سردبیر نشریه آرش در تماسی با من اظهار داشت شما خود شاهد زنده شکنجه در ساواک رژیم پهلوی بوده اید و بر این اساس از من درخواست کرد که بخشی از تجربیات و مشاهدات زنده خود را در زمان اسارت در چنگال ساواک ضد خلقی، که تحت مدیریت پرویز ثابتی اداره می شد را بیان کنم. با توجه به اينکه ادعاهای فریبکارانه این مقام بلند پایه ساواک بطور طبيعی خشم تمام زندانیان سیاسی و انسانهای آزادیخواه را برانگیخته، جهت روشنگری در اذهان عمومی و بویژه جوانانی که عملکرد ساواک در زمان رژیم شاه را نديده و نمی دانند که همه قساوتها و جناياتی که وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در حق مردم ما انجام می دهد را قبلا ساواک انحام داده بود. در اینجا گوشه ای کوچک از شکنجه هایی که خودم تحمل کرده ام را یاد آور میشوم.

من در بهمن سال 52 در مشهد در ارتباط با چريکهای فدائی خلق دستگیر شدم. چون در زمان دستگيری کپسول سيانور خود را خورده بودم ، ماموران ساواک مرا به بيمارستان بردند تا با شستشوی معده از ثمر بخشی سيانور جلوگيری کنند؛ چون در آن سالها برای ساواک دستگيری مبارزين چريک به صورت زنده جهت کسب اطلاعات از اهميتی بالائی برخوردار بود. متاسفانه به دليل خراب بودن سيانور، من زنده به دست دژخيمان ساواک افتادم و شکنجه هائی را ديدم که بار ها آرزو می کردم می مردم و زنده به دست اين دژخيمان نمی افتادم. پس از پايان کارهای بيمارستان، مرا به ساواک مشهد منتقل کردند. در نتیجه بهتر است که از ساختمان ساواک مشهد شروع کنم:

وقتی مرا به ساختمان ساواک مشهد بردند، از همان ابتدا به وسیله ساواکی ها روی یک تخت فلزی انداخته شدم. با توجه به تجاربی که از رفتار ساواک با رفقایمان و مبارزین جنبش مسلحانه در اختیار داشتم، منتظر اعمال هر گونه قساوت و خشونتی از سوی ساواکی ها بودم. شیوه ساواک در آن دوران این بود که چریکهای فدایی و یا مبارزین مسلح دستگیر شده را بلافاصله برای کسب اطلاعات راجع به آدرس خانه تیمی و قرار های فرد دستگير شده با رفقای ديگرش، به زیر شکنجه می برد. مزدوران ساواک و روسایشان بخوبی می دانستند که اعضای مرتبط با سازمانهای سیاسی – نظامی، موظف بودند که تا مدت معینی پس از دستگیری، هیچ گونه اطلاعات مهمی به ساواک داده نشود تا به این ترتیب، رفقا وقت داشته باشند با پاک کردن سر نخ ها و از بین بردن اطلاعات، کوشش ساواک برای گسترش ضربات به سازمان را عقیم سازند. به همین خاطر، شکنجه های وحشیانه بویژه در مرحله اول دستگیری در انتظار تمام چریکهای فدایی و مبارزین دستگیر شده قرار داشت. به هر رو پس از انتقال من به ساواک مشهد، در اتاقی که بودم نگاهم به دیوار خونی آن جا افتاد. پیش خودم تعجب کردم چرا دیوار خونی است! هنوز نمی دانستم که آن خونها از کجا آمده اند. با نگاه من به دیوار خونی، یکی از ساواکی هائی که در آنجا حضور داشت و نگاه مرا دنبال کرده بود به مسخره گفت: این خون شهداست روی دیوار! و به بقیه نهیب زد زود ببریدش بالا! با شنیدن این دستور به هر دو دست من دستبند زدند و بسرعت مرا به پنجره ای که میله های آهنی داشت آویزان کردند. با این کار، درد بسیار شدیدی که هر لحظه شدیدتر هم می شد در جان من زبانه کشید. در همين حال يعنی حالت آویزان بودن شروع به شلاق زدنم کردند. می خواستند با ترکیب شلاق زدن و آویزان نگه داشتن من که درد طاقت فرسایی داشت، زودتر به خیال خودشان نتیجه بگیرند و مرا بشکنند. این کار مدتی طول کشید. با راه افتادن خون از پاها و محل های اصابت شلاق، فهمیدم که آن خونهایی که پیش از شکنجه شدن در اتاق دیده بودم چگونه به دیوار چسبیده است. در واقع، آنها خون های عزیزان مردم در زیر چنگال مزدوران وحشی ساواک بود. از درد به خود می پیچیدم و می کوشیدم تا زجر شکنجه را با فکر کردن به رفقایم ، به عزیزانی که برخی از آنها در زیر همین شکنجه ها جان باخته بودند و با فکر کردن به آرزوهای بزرگ برای مردم ستمدیده، برای خودم تحمل پذیر کنم. هر لحظه که از شکنجه ها می گذشت خوشحال تر می شدم که با تلف کردن وقت، مانع از دستیابی ساواکی ها به اطلاعاتی می شوم که آنها بدنبالش بودند. بازجو ها در حالي که مرا می زدند قسمتی از جزوه ای که رفقا نوشته بودند و از قرار نسخه ای از آن بدست آنها افتاده بود را می خواندند و مرا مسخره می کردند. بايد تاکيد کنم که در فاصله ای که مرا آويزان کرده و شلاق می زدند از هيچ توهين و تهديدی هم دريغ نورزيدند.

پس از آن که بازجويان ديدند زمان می گذرد و با آن حد از شکنجه به هدفشان نرسیده اند، شکنجه دیگری را شروع کردند. به همين دليل هم آنها جعبه ای (بزرگتر از یک جعبه کفش) که سیمهای زیادی به آن وصل بود و در انتهای هر سیم گیره ای وجود داشت، آوردند و با خونسردی تمام شروع کردند به وصل کردن این گیره ها به نقاط حساس بدنم مثل پوست گردن، پوست سینه، پشت پلک چشمها و قسمت زیر شکم و سپس شروع کردند به من شوک الکتریکی دادن. با وجود گذشت سال ها از این وحشيگری، من هنوز هم نتوانسته ام کلماتی را برای توصیف درد واقعی ناشی از این شکنجه پیدا کنم. همان شکنجه ای که بطور روزمره در ساواک شاهدش بودم و امروز می شنوم که سر شکنجه گر ساواک آنرا انکار می کند!

در مدتی که شوک الکتریکی می دادند احساسم اين بود که در آتش میچرخم. آخر آنها در همان حالت آویزان بودن مرا شوک الکتريکی می دادند و با اين کار احساس می کردم که تمام بند بند بدنم می سوزد. چون دستانم بوسیله دستبند فلزی به میله های فلزی وصل بودند، فشار بدنم بر دستانم با آتشی که شوک ایجاد می کرد وضع به واقع دردناکی را به وجود آورده بود.

بايد تاکيد کنم که کلمات من نمی تواند به هیچ صورتی واقعیت شکنجه های حیوانی دژخیمان ساواک را برای خواننده به تصویر بکشد. فقط می دانم که وضع من در آن حالت، به قدری وحشتناک بود که دوست داشتم تا هر چه زودتر در زیر دستشان بمیرم تا از آن درد خلاص شوم. واقعا مزدوران شکنجه گر در آن حالت مثل چند گرگ درنده خو و گرسنه ای بودند که با به چنگ آوردن یک طعمه با ددمنشی تمام، به جان او افتاده بودند و هر کدام سعی می کردند با بیشتر فرو کردن دندان خود در بدن قربانی بخش بیشتری از پیکر او را بدرند.

اولين چيزی که آنها از من می خواستند آدرس خانه ام بود. وقتي که مطمئن شدم که یک شب از دستگيری ام گذشته و همچنين می دانستم که قرارم در ساعت 4 بعد از ظهر روز قبل اجرا نشده، مطمئن شدم که رفقایم با انجام نشدن قرار، کار های لازم را انجام خواهند داد؛ بنابراين آدرس را دادم. پیش از این، هنگام جستجوی لباسهایم که از تنم درآورده بودند کلید خانه را هم پیدا کرده بودند. به این ترتیب مرا از حالت آویزان در آوردند و با عجله به دنبال پیدا کردن خانه رفتند.

هياتی که شکنجه و بازجوئی مرا به عهده داشت تحت مسئوليت فردی به نام عضدی بود که از تهران و به دنبال دستگیری 2 تن از رفقا که قبل از من دستگير شده بودند به مشهد آمده بودند. در ميان اين اکيپ، بازجوی جوانی بود که مسئوليت مستقيم بازجوئی و شکنجه مرا بر عهده داشت.

وقتی ساواکی ها از خانه ای که رفقا آنرا ترک کرده بودند برگشتند، مقداری از وسایل خانه را همراه خود آورده بودند؛ از جمله کفشهای بچه هايم را. با ديدن کفش ها مرتب ضمن آزار من میگفتند که تو می گفتی فرزندانت خيلی کوچک هستند اما اين کفشها نشان می دهد که بچه ها بزرگ اند و اطلاعات هر چه بيشتری درباره فرزندانم میخواستند. یکی از ساواکی ها آمد و اسم هر سه بچه مرا گفت و همچنان محل بچه ها و رفقا را میخواستند. ولی من مقاومت می کردم و دلم نمی خواست چيزی بگويم که باعث ضربه به رفقا و فرزندانم شود. بنابراين دوباره آویزان کردن شروع شد و طبيعتا همراه با شلاق و شوک. پس از مدتی وقتی دیدند که به دليل شکنجه هائی که شده ام ممکن است از دست بروم، شکنجه را متوقف کرده و پاهایم را زنجیر کرده و انداختندم داخل یک سلول. جالب است که بگويم از حرفهایشان فهمیدم که ساواکی هائی که در اتاق شکنجه عربده می کشيدند و در شکنجه دادن زندانی دل و جرات نشان می دادند هنگام باز کردن درب خانه ای که کليد اش را در جيب من پيدا کرده بودند قادر نبودند جلوی لرزش خود را از شدت ترس و احتمال وجود چریکها در خانه بگیرند!

شب دوباره به سراغم آمدند. این بار کسی که عینکی سیاه به چشم داشت با یک محافظ در سلول دوباره شروع به بازجوئی ام کرد. دستانم بشدت زخم شده بود و به لحاظ جسمی بشدت درب و داغان بودم. سعی می کردم وقت را تلف کنم و نگذارم تا به اهدافشان برسند. به این خاطر در این بازجوئی اطلاعات سوخته می دادم . مثلاً از بچه های دستگیر شده نام برده و می پذيرفتم که کتابهائی خوانده ام از جمله کتابهائی که نام بردم "مادر" ماکسيم گورکی بود و به اين طريق سعی در حفاظت اطلاعاتم داشتم.

فردای آن روز در حالی که من دوباره بوسيله شکنجه گر که همچنان دست از سر من بر نمی داشت، شکنجه می شدم و او در حالي که مرا آویزان کرده بود گاهی هم شوک می داد،به من گفت که نیروهای زیادی در جستجوی بچه هایم دارند مشهد را زير و رو می کنند.

بعد از ظهر دوباره آمدند به سلولم. از برخوردهايشان فهمیدم مستاصل و ناامید شده اند. چرا که همان مزدوران شکنجه گر این بار لحن حرف زدنشان را عوض کرده بودند. وعده وعید شروع شد که بگو بچه ها کجا هستند ما در بهترین مدرسه ها آنها را میگذاریم و شما را تامین میکنیم. این بخش با مهربانی بود چون نتیجه ای نگرفتند دوباره معنای واقعی مهربانی هایشان را نشان دادند. همان جعبه شوک را به سلول آوردند. شوک الکتریکی توسط ساواکی ها دوباره شروع شد. نمی فهمیدم که نصب گیره شوک به پلک چشمانم چه حالتی ایجاد میکرد که حتی خود شکنجه گران نمی خواستند چهره مرا ببينند؛ برای همين هم يک تکه از لباس خودم را از گوشه سلول برداشتند و روی سرم انداختند. بعد از شوک در سلول، و وقتی که از این کار هم نتيجه ای عايدشان نشد دوباره مرا به محلی که قبلاً آویزانم کرده بودند بردند. دو باره آويزانم کردند و در حالت آویزان بودن دوباره شوک دادن شروع شد. در حالي که بیرحمانه در این حالت شلاقم هم میزدند. درد پایانی نداشت گاهی من از شدت درد پاهایم را جمع میکردم و يا به ديوار تکیه شان می دادم. ولی ساواکی ها شلاق میزدند که آویزان باشم میگفتند هر وقت حرفی برای گفتن داری پاهایت را جمع کن. با جمع کردن پا هایم که از شدت درد بود، می کوشیدم آن ها را از زدن ضربات بیشتر متوقف و حتی برای چند ثانیه هم که شده کمی برای خودم فرصت پیدا کنم. مدتی بعد صندلی آوردند و زیر پاهایم گذاشتند. خود همین کار به دلیل ضربات شلاق، درد بیشتری ایجاد می کرد . شکنجه گران دیوانه وار میگفتند حرف بزن! نتیجه که نمیگرفتند صندلی را محکم از زیر پایم میکشیدند و این بشدت درد داشت چرا که با تمام وزنم دوباره از دستانم آویزان میشدم.

پس از مدتی به دليل تقلا هايم در زير شکنجه، پاهایم به سیمهای وسيله شوک خورد و آنها را از بدنم جدا کرد. با قطع شدن این سیمهای شوک، مدتی نتوانستند گیره ها را به بدنم وصل کنند. چون به دليل عرق شديدی که کرده بودم بدنم بشدت خيس شده بود، به همين دليل با فحش و بد و بیراه فریاد می کشیدند که چی فکر کردی؟ دوباره وصل میکنیم!؟

آخرش صندلی زیر پایم گذاشتند در حالت آویزان بودن دست از سرم برداشتند و رفتند بیرون، احساسم این بود که خودشان خسته شده اند. اما من که قادر نبودم به هیچ صورتی وزن و تعادلم را در اثر شدت شکنجه های وحشیانه حفظ کنم، در حرکتی اشتباه صندلی از زیر پایم در رفت با فریادهای من دوباره برگشتند و صندلی را دوباره زیر پایم گذاشتند. پس از مدتی، شکنجه گران در نیمه های شب دوباره آمدند زنجیر به پاهایم بستند و با وجود آن که در اثر شدت قساوتها و شکنجه های آنان بدنم آش و لاش شده بود مرا بردند سلول و دستهایم را به تخت بستند.

بايد اضافه کنم که در طول شکنجه، برای خرد کردن من بازجوها از گفتن هيج ناسزا و فحش های رکيک باز نمی ماندند و تهديد و شکنجه روانی هم لحظه ای متوقف نمی شد. و جدا از اينها هر وقت هم از حالت آويزان خارج ام می کردند مشت و لگد زدن هرگز فراموش نمی شد. در ميان بازجو ها عضدی دستان بزرگ و محکمی داشت که سيلی هايش خيلی دردناک بود. شکنجه های مشهد جدا از همه دهشتهائی که داشت اما آثار مشخصی بر جسم من باقی گذاشت که سالها آنها را با خود داشتم و هنوز هم وقتی که در جای خلوتی باشم سر و صدای ناشی از اثر شکنجه شوک الکتریکی در ساواک، در مغز سرم می پیچد. دستانم هم به دليل آويزان کردن های مداوم، آسيب ديده اند و همچنين شنوایی گوشم در اثر همان ضربات و شکنجه ها کم شده است . اما لازم است در همين جا به همه جلادان ساواک از جمله پرويز ثابتی بگويم که با وجود همه شکنجه هایی که توسط آنان شدم ولی هنوز قادرم که دروغ های کثیف و ادعاهای فریبکارانه ایشان در مورد فقدان شکنجه در ساواک را بشنوم و بيشرمی توصيف ناپذير آن ها را افشاء کنم.

فردای آن روز فهميدم که ساواک تصميم گرفته که ما را به تهران منتقل کند. آن دو رفيقی که زودتر از من دستگیر شده بودند و در سلول های دیگر بودند را پیش از من آماده کرده بودند. مرا هم پیش آن ها بردند و از آنجا ما را به فرودگاه مشهد بردند و سرانجام به کمیته مشترک در تهران منتقل شدیم. در کميته مشترک به محض ورود، با زندی پور مواجه شدم که از من پرسید چکاره هستی؟ گفتم چریک فدائی ام! حرفم مثل این که مثل تیری در جانش نشست. با خشم گفت اینو که میدونیم، شغلت چیه؟ گفتم خانه دارم! مرا که از زیر دست همکاران خودشان از مشهد آورده شده بودم و زیر مراقبت خودشان بودم را به دست نگهبان سپردند و گفتند برو همه جاشو بگرد. خجالت نکش! و سپس مرا تحویل رسولی دادند و معلوم شد که در اينجا بازجويم اين فرد خواهد بود و سپس پس از يک سری تهديد های هميشگی به سلول فرستاده شدم. تا این جا من فقط بطور خلاصه از شکنجه هایم در ساواک مشهد و در مدت کوتاه پس از دستگیری نوشتم. اما از فردای انتقال به تهران، بازجوئی همراه با شکنجه در تهران هم شروع شد و ادامه يافت. شکنجه های حیوانی و بازجوئی که 11 ماه طول کشید.در کمیته مشترک، ساواکی ها شروع به اعمال شکنجه های وحشیانه تازه تری در حق من کردند. شکنجه با آپولو شروع شد. کلاه آهنی را به سرم گذاشتند و روی صندلی آهنی آپولو نشاندنم و پس از بستن دستهایم بروی دسته های صندلی آهنی و محکم کردن پیچ بر دستانم و در حقيقت پرس این دستگیره ها بر روی دستان و پاهايم ، شروع به شلاق زدن کردند. خوب حتما ثابتی جنايتکار می خواهد بگوید که این دستگاه ها را هم بدون اطلاع ایشان که مدیر شکنجه گران بوده اند به محل خدمت آن ها آورده و بر علیه چریکها و مبارزین استفاده می کردند!

در آن زمان در زير دست رسولی چند بازجو کار می کردند که نام يکی از آن ها رضائی بود. در واقع رسولی سر بازجو بود. به همين دليل هم وی رضائی را مسئول بازجوئی و بالطبع شکنجه من کرده بود. در اتاق بازجوئی، رضائی شروع کرد به سئوال کردن و جواب من هم همان تکرار حرفهای قبلی بود و اصرار آن ها مبنی بر اينکه من بيشتر می دانم و نمی گويم و آن ها هم می خواهند همه چيز را بدانند. از آن جا که من در بدو ورود، خود را چریک معرفی کرده بودم اين خيلی به آن ها سنگين آمده بود و به همين دليل هم بیشتر اذيت میکردند و فشار می آوردند و شکنجه می کردند. رضائی پس از بازجوئی های اوليه که کار بسیار طولانی ای بود وقتي که ديد من حرف های مشهد را تکرار کرده ام، مرا به اتاق شکنجه برد و همراه با حسینی مدتها شلاق زدند. و بعد از اين که کارشان تمام شد بردندم به سلول.

بازجوئی من مدت ها ادامه داشت و در طی اين مدت طولانی يک بار هم مرا چشم بسته به آن ور حیاط کمیته به محلی بردند که در آن جا همه چیز آهنی بود. مرا به تختی آهنی بستند و شروع کردند به شلاق زدن و شوک دادن. وقتيکه دست و پای مرا به آن تخت بستند حالتی مثل کشیده شدن دست و پا به من دست میداد که درد بسیار شدیدی ایجاد می کرد طوری که احساس می کردم الآن اعصاب و رگ های بدنم از همدیگر می گسلند. بعد از اين شکنجه نو ظهور، مرا به بالا و اتاق رضائی بردند برای بازجوئی. در مدتی که در کميته بازجوئی و شکنجه می شدم به جز رضائی و رسولی از میان کارمندان زير دست همين ثابتی افرادی مثل منوچهری و هوشنگ فهامی را هم ديدم که آن ها هم از من بازجوئی کردند.

البته تجربه شکنجه توسط ساواک تحت مدیریت ثابتی تبهکار و دروغگو تنها در مورد خودم نبود. من بی اغراق هر روز در فلکه کمیته و يا حتی در راهرو ی بند، شاهد شکنجه های وحشتناک رفقا و جوانانی بودم که در آن جا شکنجه میشدند، جوان عزیزی را دیدم که بروی پای خود نمی توانست راه برود و دمپائی هایش را به دستهایش کرده بود و چهار دست و پا با این وضع به دستشوئی میرفت. تازه در همین وضع مورد ضرب و شتم نگهبان هم قرار داشت. چرا که نمیتوانست سریع تر خود را به توالت برساند. فراموش نمی کنم که سطل آشغال کنار توالت همیشه پر از پانسمان های چرک و خون ناشی از انواع شکنجه هایی بود که در سیاه چال کميته توسط ساواکی ها بر علیه جوانان مملکت ما اعمال می شد؛ جوانانی که صرفا به گناه مبارزه برای آزادی، اسير چنگال رژیم خونخوار شاه شده بودند.

از آن جا که دستهایم بشدت آسیب دیده بودند و از مچ دستم خون می آمد و به تنهایی قادر به انجام کارهای روزمره خود نبودم. مرا به سلولی بردند که دختر ديگری هم در آن بود تا به من در انجام کارهايم کمک کند. چون به تنهایی قادر به انجام کارهای روزمره خود نبودم. اين سلول در بندی قرار داشت که راهروی آن همیشه به خون تازه جوانان شکنجه شده آغشته بود. بجز این ، در اکثر اوقات شب و روز صدای شکنجه شده ها در سلول شنیده میشد.

باید اضافه کنم که شکنجه های وحشتناک ساواک که اکنون ثابتی از آن ها اظهار بی اطلاعی می کند در یک مقطع مرا به فکر خودکشی انداخت و من به این کار دست زدم. جریان از این قرار بود که پس از تحمل شکنجه و آسیب بسیار وقتيکه ديدم بازجو ها دست از اذيت و آزار من بر نمی دارند و می خواهند هر طور شده مرا خرد کرده و اطلاعاتم را بر عليه رفقايم و سازمانم کسب کنند، به فکر خودکشی افتادم. مدتها فکر می کردم که چطوری می توانم وسيله ای پيدا کرده و خود را از شر اين همه شکنجه و درد خلاص کنم؛ تا اين که يک روز بطور اتفاقی بطری کوچک شيشه ای را پيدا کردم که از قرار زندانیان قبلی پس از استفاده از آن، شيشه خالی اش را آنجا انداخته بودند. بطری کوچکی مثل جای قطره چشم بود. پس از بدست آوردن آن با تلاش زیادی توانستم آن را شکسته و از تيکه های تيز آن برای خودکشی استفاده کنم. وقتيکه می گويم با تلاش بسيار آنرا شکستم چون دستهایم به دليل شکنجه خوب کار نمیکردند.

به هر حال با تقلای بسيار، دو رگ دستانم را پاره کردم و حوله ای را هم به دهانم فرو کرده بودم تا مبادا صدایم در بیاید. کسی که آن شب در سلول همراه من بود پریشان شد و با نگرانی و ترس گفت مادر چکار میکنی؟ گفتم هیچی تو بخواب! داشتم مطمئن می شدم که رگهایم را پاره کرده ام که ناگهان خون به صورتم پاشید. با صدای خرخر من هم سلولی ام متوجه شد و با فریاد نگهبان را صدا کرد. نگهبان هم میرحسینی که در بهداری کار ميکرد را آورده بود و میرحسینی گفته بود فکر نمیکنم زنده بمونه و بازوهایم را بسته بود و از آن جا به بیمارستان شهربانی منتقل شدم. بعد از پاشیدن خون به صورتم، دیگر چیزی نمیفهمیدم. فقط در درمانگاه شنیدم میگفتند از درمانگاه شمس خون بیاورید! در درمانگاه گویا فشارم به 5 رسیده بود. واقعيت اين است که شکنحه های ساواک آنقدر بيرحمانه و شديد بود که خيلی از زندانيان حاضر بودند بميرند و شاهد اين وضع نباشند. همان کاری که من کردم و متاسفانه عليرغم پاره کردن رگ دستم و خونی که از بدنم رفته بود، زنده مانده و باز هم به کميته بازگردانده شدم.

من می توانم با جزییات بیشتر و دقیقتر باز هم در مورد شکنجه های قساوت آميزی که در ساواک بر من روا شده که در اين جا تنها به گوشه کوچکی از آن ها اشاره کردم بنويسم. شکنجه ها و بيرحمی هائی که در سال های زندان ديده ام و يا شاهد بوده ام که بر زندانيان ديگر اعمال گشته و يا با زندانيانی هم سلول بوده ام که در باره آنچه بر سرشان آمده برايم گفته اند. در اين نوشته من تنها به گوشه های خيلی کوچکی از رفتار دژخیمان تحت فرماندهی امثال ثابتی و ساواکی که وی برای سال های طولانی يکی از مسئولينش بود، اشاره کردم. چون متاسفانه محدودیت حجم این نوشته با توجه به درخواست نشريه آرش چنين اجازه ای را نمی داد.

امروز حجم بالای شکنجه ها و جنايات وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی به ثابتی و ساواکی های هم سنخ وی امکان داده به ميدان آمده و بیشرمانه منکر شکنجه در ساواک شده و یا خود را فریبکارانه "بی اطلاع" از این جنایات جا بزنند. اما بايد به چنين جانورانی بگويم که آفتاب هيچگاه برای مدتی طولانی زير ابر باقی نمی ماند. ایشان ممکن است امروز بکوشند تا شکنجه های سیستماتیک در ساواک را انکار نمايند، اما اسناد روشن و از جمله پیکر شکنجه شده هزاران زن و مرد مبارز و آزادیخواه در زیر دست مزدوران اداره ایشان، اجازه چنین فریبکاری را به او و اربابانش نخواهد داد. و شک نبايد داشت که دروغ های رذیلانه ثابتی و کسانی که برای اهداف کثیفشان جلوی این دروغ ها بلندگو گرفته اند، چیزی جز رسوایی برایشان به بار نخواهد آورد. چرا که شکنجه جزو جدائی ناپذير بازجویی در ساواک بود و فردی مثل ثابتی بهتر از هر شخص دیگری می داند که در ساواک تحت اداره ایشان بر سر مبارزین چه می آوردند. او می داند که شکنجه و زدن و لت و پار کردن بهترین فرزندان آگاه مردم ما و تجاوز و کشتن و اعدام آن ها رویه همیشگی ساواک تحت الامر ایشان بوده است. و اصولا يکی از وظايف روز مره وی تهيه گزارشات مرتب از این جنایات برای ارسال به شاه بوده است. همانطور که می بايست رهنمود های آن ديکتاتور خون آشام را به مزدوران ساواک یعنی کارمندان خود رسانده و توصیه های لازم برای بهتر انجام دادن وظایفشان يعنی تشديد شکنجه بر زندانيان سياسی و اختراع روش های جديد شکنجه را از آن ها بخواهد. خوشبختانه امروز تعداد بسياری از زندانيان سياسی آن زمان هنوز زنده اند و با جسم شکنجه دیده و خاطرات دردناک خود بر عليه ادعای بيشرمانه عدم وجود شکنجه در ساواک شهادت می دهند.

فاطمه سعيدی(مادر شايگان)
26 اسفند 1390 – 16 مارس 2012