نگاه کن لی لا
Fri 29 06 2012
رضا اغنمی
نگاه کن لی لا
مهری کاشانی
چاپ شرکت ساتراب
مهرماه ۱۳۹۰ – لندن
این دفتر شامل ۱۵ داستان کوتاه است با پیشگفتاری ازشاعر معاصر، آقای اسماعیل خوئی که در نهایت علاقه در معرفی این اثرجان مطلب را ادا کرده است. ازخانم کاشانی ، هر ازگاهی سروده هایی درسایت ها منتشرمیشود که ذوقِ شاعرانه ایشان را باجلوه هائی از آشنائی با شعروادبیات کلاسیک نشان میدهد. اما دربارۀ داستان نویسی ایشان چیزی ندیده و نخوانده بودم تا اینکه دوستی ازاهالی قلم این دفتررا به من دادند وسفارش که حتما باید مطالعه کنی. دراولین تورقِ کتاب اهمیت سفارش آن دوست را دریافتم. ودردل شاد شدم از نثرساده وروان و ذاتِ اجتماعی روایت ها، به ویژه گیرائیِ جوهراندیشۀ نویسنده، که انگیزۀ متن را توضیح میدهد.
دراین جا چند داستان، که هریک مؤلفه ای ازجامعه شناسی و سنت وعادت های نهادی شده را یادآور میشود، مورد بررسی قرار داده ام.
نخستین داستان این دفتر "با شکل های اشک" است. خاطره ای ازیک گشت وگذار ییلاقی. خانمی تنها دراجاره ساختمانی که بالای تپه است با اکبرآقا آشنا میشود، که اطرافیانش دکترصدا میزنند. اکبرآقا سگی دارد هم اسم خودش.
"این اکبرآقای بیچاره یک چشم اش کوره، دم اش هم بریده ن." مادراکبرآقا دربالای تپه درخانه ای دیگر زندگی میکند. "درست بالای سرما، طوری که حیاط او سقف ساختمان ماست." اما زیباترین بیان با زبانِ شاعرانه زمانیست که نویسنده دربارۀ طبیعت وشگفتی های سحرانگیزش سخن میگوید:
" پای باغ دریای بی انتهایی خوابیده تا هلالی زمین، تا سرازیری آب. تمام پنجره ها روی موجهای آب بازمی شود. غروبها خانه ی سفید طلائی میشود. وقتی که پهنه ی دریا نورزردِ جا مانده ی روزرا پس می دهد خانه مثل طلا می درخشد."
با ورود برادرراوی داستان، برای مذاکره درباره ارثیه، صحبت نجس وپاکی سگ واینکه چرا اسم سگ اکبر "اینکه اکبراز اسامی مقدسه واسم عموهم هست." ادامه پیدا میکند. با آمدن دکتر ومعرفی اوبعنوان دوست، آقا داداش غیرتی میشود. خواهر، ازمصلحت خواهی توضیح میدهد که این دوست من مرد نیست. "ازبیشتر زنها زن ترست." بالاخره اخوی بین آن دوصیغۀ محرمیت جاری میکند. "برادرم صیغه را خواند، او نه تعجب کرد نه سئوال. ... دیگه نشنوم این سگو اکبر صدابزنی ها. او با سرپائین و تواضع بسیار گفت: هرچه شما بفرمائین. اسمش ازاول پاپی بود، من بیخودعوضش کردم."
خلاف رفتاروگفتاربه ظاهرعوامانۀ دکتر، راوی، شخصیتِ پنهانی و نهفتۀ اورا درسخنان ساده اما رندانه ش معرفی می کند. آنجا که هوا توفانی شده وباران گرفته:" دکتررا به اتاق دیگری کشاندم. گفتم داریم حساب وکتاب می کنیم، می فهمی؟ کم عقلی کافیست. با سماجت گفت توفان داره دنیا را خراب می کنه... آنوقت شماها بی خیال دارین یه خونه ی ده متری رو بین بیست نفر قسمت می کنین؟! ... خندید و باسرانگشتانش شمرد: نمره یک، آدم نباید بیخودی جلوی خنده اش را بگیرد. نمره ی دو، آدم باید دوروبرش نگاه کنه، بعضی ازآدما مثل سگ وفادارن، وآخری که ردخور نداره، هرکی به کس دیگری ظلم بکنه، باید منتظرجزایش هم باشه، یه وقت نگی نگفتم.! ... بجای سری که ولاالظالین [ولاالضٌالین] برخاک میگذاره، چه عیبی داره که آدم آب روسجده کنه؟"
شیرین ترین صحنۀ داستان زمانیست که راوی در بدخوابیِ شبی تنها که به سرش زده، مردی به رختخواب ش میخزد و در هماغوشیِ سکرآوری ازپیمانۀ پرلذتِ هم بستری سیراب میشود. مهری، چنان صحنۀ زیبائی ازاین معاشقۀ غیرمنتظره آفریده که التهابِ راوی وصدای تپش قلبِ او، خواننده را دروادیِ پرآوازۀ عشق سرگردان میکند: "زن، یعنی زن حلال، زن خود آدم، فدای ولالظالین – دکتر ازروزی که شاهد نماز خواندن برادر راوی بوده، اورا ولالظالین خطاب می کرد – که حلال و حرام سرش می شه." مردِ زبِل ورندی که درلحظه ها زندگی میکند. لذت های گذرایِ هستی را میشناسد.
شبی از جمله شب های بهاری
داستانی ست روائی وتمثیلی ازیک واقعۀ بزرگ. درقالب دلدادگی جوانی به دختری که "به زیبائی فرخ لقای رومی. دختررا به او نمی دهند" و شب عروسی، رقیب عاشق کنارعروس جای اورا گرفته است. هنرنمائی هشیارانۀ راوی که یادآورحرکتهای نقالان قهوه خانه های سنتی ست، درتوصیفِ صحنه ها خواننده را با رنگ آمیزی های داستان در دنیای باور وخیال میگرداند، زشتی وزیبائیها را با زبان استعاره، وتمثیل هایی درنقش نگارگر، چاشنی سخنانش میکند. صحنه پردازیِ شبِ عروسی، انگار که نویسنده قلم مو به دست، پشت بوم نشسته و با آفرینش هنری زمینه های پیشامدِ "انقلاب" را با رنگ وبویی ازامید وشکست به شریانهایت تزریق میکند:
" من به دیوار رو به رو چسبیده بودم. جلوی چشم هایم گوسفندی، جانوری، چاردست وپا به طرف عروس و داماد میرفت. مدتی طول کشید تا دست گیرم شود که خود منم آن جانور، آن چارپائی که به طرف عروس و داماد می رود، خود من هستم. ازاین بو که دراطراف آنها می چرخد، مثل حشره ای که سم پاشی شده تمام تنش به خارش می افتد."
عروس ازمجلس فرار میکند. "باورنمی کنی! باورکردنی نیست، که باچشم هایت، عروس خوش بخت شب پیش را زانوزده جلوی پایت ببینی. جلوی پای من روی زمین نشسته بود ومثل باران اشک می ریخت." وازآن پس بوی داماد رقیب درخانه می پیچد. " داماد آن شب هم پیدایش شد، آمد و خودش رابین ما جاکرد." و آنها سه نفری باهم زندگی میکنند. "می دانستم که ماتت می برد. تازه اول کار است انقلاب، یعنی همان هوا و همان بوی ناشناس که تن و توش مرا به خارش می انداخت به همه جا رخنه کرد، در همه ی تخت خوابها، سروکله ی موجودی دیگری پیداشد."
بلبل درخت های تاریک
داستانِ کهنِ زن بودن ومرثیۀ مادگی. تمکین وطاعت وسکوت، که مبادا خلاف سنن بربریت، گام برداری. دراین وادی جهل، انسان بودن زن نه تنها جرم بلکه فاقدهویت است. نیمه انسان است. انگاریادشان نیست آن کس که او را زائیده "زن" بوده وبا شیرۀ جانش پرورش داده است. بگدریم، که جهل و بربریت، و مهمتر وقاحتِ – مادرخود را نیمه انسان خواندن را میگویم – این سوداگران دوزخ و بهشت را حد ومرزی نیست. نویسنده دراین داستان ازدختربازیگوشی روایت میکند که بازخوانی سرگذشت اکثریت دختران درمناطق عقب ماندۀ دنیاست:
"ازسر درخت گردو با دست های سیاه گردوئی پائینم کشیدند وپای سفرۀ عقد نشاندند." مادر نیشخند میزند. میگوید: "آدم خجالت می کشه انگشتربرلیان به این سفیدی برای این انگشتان سیاه گردوئی" عروسی، با دنبک زدن ننه ایران و رقص و آوازنزدیکان به خیرو خوشی سرمیگیرد. این دختر خانم بازیگوش، جستجوگراست و اندکی سرکش. ذوق قلمزنی ونوشتن دارد واهل کتاب و مطالعه است. داستانهای کوتاه مینویسد یادداشت هایش را همراه جهیز به خانه جدید میبرد. رک و روراست با مخاطبین ش به درددل می نشیند. ازنوشته هایش می گوید:
"می نوشتم ازآنچه نبودم و می خواستم باشم، ازهمه ی آرزوهام حرف زده بودم."
حُجبِ دخترانه را درسیمای شرمگینش میبینی که بذرِ آرزوهای نوشکفته را برایت توضیح میدهد. و پریدن از حصارِ تحجرِ زنانه را. گسستِ زنجیرهای حقارت وخفت، فکرِدریدنِ پرده های سنت را. او، فاجعۀ زن بودن را به هشیاری دریافته است و تفاوت های حاکم درجامعۀ مردسالاری و حدیثِ نیمه انسان بودن را؛ عصیان دردرونِ نا آرام ش قوام می گیرد.
داماد با سردبیر چند مجله آشناست که درآن زمان شهرت خوبی داشتند. نه تنها جوانان بل که بین مردم خوانندگان فراوانی پیدا کرده بودند. آثارعروس خانم با نام مستعار مهرنوش را برای مجله ها میفرستد وآنها نیزبا اشتیاق چاپ میکنند. روزی مهمانی درخانه ضمن گلایه ازدگرگونیها وبی پروائی های رایج زمانه شکایت کرده میگوید:
"مثلا زنی به اسم مهرنوش درمجله ای نوشته که درآلمان با دکتری روی هم ریخته، و خلاصه، بدون رودربایستی خودش را لوداده." باشنیدن این سخن، حسِ خفتۀ آقا داماد برانگیخته میشود. شک وتردید درپرسش های خیالبافانه در ذهنش بال و پر میگشاید:
"کم کم خودم بودم که داستان می شدم ... تا رسید به جایی که موجودی که ازگذشته ها دردرون من خانه داشت، دست مرا گرفته بود و می کشید به هر جا که خاطرخواهش بود."
داستانِ زیبا وپرمغزی است درراهِ بیداری ورهائی زن ازاسارتِ کهنِ مردسالاری. درزمانه ای که مقاومت زنان درکشور، خواب خوش ازچشمان دریدۀ دستاربندانِ غارتگر ربوده است.
باغ درٌوس
حوادث داستان درخانه وخانوادۀ راوی میگذرد. پدربه شدت مسلمانِ سنتی وپایبند دین وشریعت است با فرزندانی چند، دختر وپسروهمگی باسوادِ امروزی وبیشترین ها متمایل به امورسیاسی. روایتهای نویسنده نشان میدهد که تحصیل بچه ها درخانوادۀ پدری نویسنده مسئلۀ جدی بوده، همچنین زمانۀ رخدادِ داستان که یادآور دورانِ سرکوب وخفقانِ بعد از کودتای 28 را نهیب میزند.
"شبی که اوبه خانه نیامد من خوابم نمی برد، ازدلشوره ی مادردل درد گرفته بودم ... صدای چند پا ازچند مأمور، وسئوال وجواب ... بعد ازآن شب داداشی واقعا رفتنی شد."
برادرازطریق زمینی ازایران خارج میشود. وپدرکتاب هارا میسوزاند. دلخراش ترین صحنه که نویسنده با اندوهی معصومانه دلِ خواننده را به درد میآورد:
"ما کتاب هارا می آوردیم. دونه به دونه پدر می انداخت شان توی کوره با انبر ورقشان می زد. آتش به جانشان می افتاد. نورافتاده بود روی صورت غمگین پدر. ... "باغ آلبالو" با درختهای پرازشکوفه های سفید سوخت."مادر" گورگی، "جنگ و صلح" تولستوی، دفاع ارانی دردادگاه ... ... و خانه از دل ودماغ افتاد." داداشی دروین فلسفه می خواند و پدربه دیدارش میرود تا اورا برگرداند به وطن واو زیربار نمیرود برای امضا کردن "گُه خوردن نامه". تا اینکه "حدا بیامرزه پدر پروین را. دستش می رسید. گفت: پرونده ات رادادم پاره پاره کردند داداشی راه افتاد، نامزد آلمانیش راهم آورد." درتهران مراسم عروسی آن دوبه خیروخوشی برپا میشود. پروندۀ پاره شدۀ داداشی به دست کمیتۀ انقلاب وپاسدارها می افتد وتعقیب ش میکنند. اصرارخانواده برای خروج ازایران را داداشی نمیپذیرد. میگوید: " این مملکت، ملک شاه یا خمینی نیست. مملکت مال خودماست." یک بار که دخترهفت هشت ساله داداشی درکلاس درسِ بدون مرد روسری اش افتاده، معلم میگوید: "میخواهی فاحشه بشی؟ فرنگی نجس بروکشورخودت، اینجا فاحشه خانه نیست." عروس وقتی که بعدها به آلمان برمی گردد میگوید:
"یکبار ازظهورهیتلردرکشورم پیش شما ها خجالت زده بودم، حالا ازخمینی، بین آلمانی ها."
و بعدها داداشی را به خارج میبرند. "بسته به چند صندلی درهواپیما، و ماندگار شد دراین جا برای همیشه"
داستان تمام میشود.
داستان باغ دروس، گوشه هایی از اختناق وسرکوب، دردو رژیم سلطنتی و جمهوری اسلامی را با همۀ تفاوت هایش توضیح میدهد.
این نیز بگویم که درداستان های این کتاب: شجاعتِ بیانِ تمایلات واعتراض به تبعیض جنسی و سنت های ویرانگر، رویاروئی با فشار وخفقان مهارنشدنیِ حکومت های خودکامه، ملکۀ ذهنیِ نویسنده ای ست آگاه، ازتبارنسلی با تجربه، که جا به جا تلنگری میزند به بیداران خوابزدۀ زمانۀ تا آفت های فروپاشی فرهنگ وباورهای ملی و ایمانی مردم را یادآورشود.
نا رضائیها واعتراضهای پنهان و آشکارِ جامعه، نشان میدهد که نابخردی های حکومت به بارنشسته و میوۀ زهرآگین ش آخرین پناهگاهِ مردم را ویران کرده است. سستی وفراموشیِ باورهایِ ایمانی !
بررسیِ "نگاه کن لی لا" را همین جا می بندم با آرزوی توفیق نویسنده، وچشم انتظارِ نشردیگرآثار رو به کمال ش.