گفتوگوی نورا دختر ۹ ساله آلمانی با هانس گئورگ گادامر
آخ، باز هم مرگ!
مقدمه و ترجمه: خسرو ناقد (شهروند امروز)
Tue 6 09 2011
فهم جهان و درك معنای زندگی آرزویی است كه هر انسانی در سر دارد؛ از دوران كودكی و جوانی تا ایام سالمندی و كهنسالی. نوجوانی را در نظر بگیرید كه تكلیف مدرسهاش را انجام میدهد، یا محو كتاب خواندن و غرق در نقاشی كردن است یا بعد از تماشای تلویزیون و بازی كامپیوتری، حال اندكی خسته است و در افكار خود غوطهور. لحظهای از پنجره اتاق به آسمان مینگرد و به خود میگوید: «جهان و كائنات چه بیانتهاست». نور خورشید نیمروز چشمانش را میآزارد. به درختان مینگرد و نسیم ملایم باد را بر چهره خود حس میكند.
با خود میاندیشد: «من كیام؟ در این جهان چه میخواهم؟ جهان و هر چه در آن است را چه انجامی است؟» به سراغ بزرگتری در خانه میرود. مادر، پدر، خواهر بزرگتر كه دانشگاهی است. میپرسد: «چرا وقتی من فكر میكنم، افكار بیشتری به ذهنم هجوم میآورند؟» حیرت ناشی از این پرسش غیرمنتظره را كه بر چهره آنان نقش میبندد به خوبی میتواند ببیند. و بعد سكوت طولانی و دیگر هیچ. از خود میپرسد كه بیگمان اینان نیز مایل به درك و دریافت این جهانند و بعد این پرسش اساسی به ذهنش خطور میكند كه اصولا «درك كردن» و «فهمیدن» یعنی چه؟
«نورا»، دختر 9 ساله آلمانی، این سعادت را داشته است كه پرسشهای خود را با فیلسوف شهیر آلمانی «هانس- گئورگ گادامر» در میان گذارد. متفكری كه در سال 1960 میلادی با انتشار مهمترین اثرش، یعنی «حقیقت و روش» شهرت جهانی یافت. كتابی كه در آن «پرسیدن» و «پاسخ دادن»، «گفتوشنود» و «فهم متقابل»، در شمار مسائلی است كه گادامر به آنها پرداخته و به این نتیجه رسیده است كه زبان بهترین روشی است كه با آن میتوان به معنای حیات و كنه كائنات پیبرد. او زبان را اساس شناخت ناشناختهها میداند. گادامر معتقد است كه زبان آخرین افق هستیشناسی هرمنوتیك برای فهم جهان است. معنای هرمنوتیك، در اساس، چیزی نیست جز «هنر فهمیدن». آنكه قصد فهم دیگران را دارد، باید قابلیت و هنر آن را داشته باشد كه نخست پیشپنداشتهای خود را حداقل در هنگام گفتوگو به كنار گذارد و بتواند به سخن مخاطب خود گوش دهد. گادامر بر این باور است كه هدف از گفتوگو، نمیتواند صرفا شركت در جدل برای پیروزی در آن چیزی باشد كه به سود ماست، بلكه قصد ما یاری رساندن به یكدیگر برای نزدیك شدن هرچه بیشتر به حقیقت است. طرفهای گفتوگو در واقع با پذیرش اصل گفتوگو، در جستوجوی حقیقتیاند كه هركدام به تنهایی قادر به دسترسی به آن نیستند.
گادامر اصل و اساس اندیشه را روشنگری میداند و آغاز هر اندیشهورزی را دلیری در خودشناسی. اما این خودشناسی تماما در اختیار قوه تعقل و خرد نیست، اسطوره نیز در این فرایند نقش دارد. او معتقد است كه حقیقت بسیار بیشتر از آن چیزی است كه دانش و علوم گوناگون میتوانند با تجربهورزی و به یاری خرد انسانی به آن دست یابند. از اینرو، هنر و خاصه هنر شاعری كه جانمایه خود را از اسطوره میگیرند، دو موضوعی است كه آثار گادامر را گستردهتر و گیراتر كردهاند. او یكی از وظایف فلسفه را كوشش در فراهم آوردن زمینههای شناخت هنر و فهم شعر میداند. گادامر خود نیز در این راه گام برداشته است و در میان آثارش، مقالهها و كتابهایی یافت میشود كه در آنها به زبان شعر و تحلیل شعر شاعرانی چون وُلفگانگ گوته، فریدریش هولدرلین، راینر ماریا ریلكه و پاول سلان پرداخته است. یكی از نخستین آثاری كه گادامر به هنگام اقامتش در پاریس، در سال 1933 میلادی نوشت و یك سال بعد آن را منتشر كرد، «افلاطون و شاعران» است كه نهتنها نشانههایی از آغازههای هرمنوتیك گادامر در آن دیده میشود، بلكه موضع انتقادی او نسبت به حزب ناسیونالسوسیالیست آلمان به رهبری آدولف هیتلر كه به تازگی قدرت را در آلمان قبضه كرده بودند نیز در آن میتوان دید.
باری، به باور گادامر، در فرایند شناخت ما از خود و نیز شناخت ما از جهان، زبان همواره ما را احاطه كرده است. لازمه شناخت از جهان و اساس ادراك تجربهها، تسلط ما بر زبان است. درك و دریافت با رسانه زبان به منزله فراگیری معقول سنت، در برگیرنده همه اَشكال شناخت انسان و روابط انسانی است. برای گادامر هیچ اصلی بالاتر از آمادگی انسانها برای گفتوگو نیست. از اینرو گشادهرویی و آمادگی او برای گفتوگو، شخصیت و آثار این متفكر آلمانی را شكل داده و برجسته كرده است. اهمیتی كه گادامر برای گفتوگو و فهم متقابل و یافتن زبانی مشترك قائل است، برای نوشتن قائل نیست. در دیدار و گفتوگویی كه گادامر پروتستانآئین در سال 1983 میلادی با پاپ یوهانس پاول دوم، رهبر كاتولیكهای جهان داشت، پاپ شكرگزاری میكند كه «مشیت الهی این موهبت را به او عطا كرده است تا رخصت یابد و دست پروفسور گادامر را بفشارد و با او به گفتوگو بنشیند.» آموزههای گادامر و رفتار آزادمنشانه و ضداقتدارگرایانه او نهتنها بر علوم انسانی در دوران معاصر تاثیر بسیار گذاشت بلكه نفوذ آن تا فیزیك و علوم پزشكی نیز گسترش یافت. شاید بتوان گفت كه یكی از علل تاثیرگذاری او، زبان و شیوه بیان گادامر است كه برعكس استادش مارتین هایدگر، روشن است و كمپیچوتاب.
و حال این فیلسوف 102 ساله، در دفتر كارش در دانشگاه هایدلبرگ، واقع در محله قدیمی این شهر با دختری 9 ساله به گفتوگو نشسته است. گادامر بر این باور بود كه در دوران پیری، سالهای كودكی دوباره در ما بیدار میشوند و همانگونه كه گذشت عمر، بهمعنای كوتاهتر شدن آینده است، ثمرات گذشته نیز باید جایگزین آن شود و توازن حیات از این طریق است كه برقرار میشود. اینك كهنسالترین فیلسوف آلمانی با نوجوانی به گفتوگو نشسته است، واپسین گفتوگوی او، گفتوگویی جالب و جذاب میان دو انسان درباره این جهان و آن جهان، درباره معنای زندگی، درباره خدا، ترس، اندوه، پیری و مرگ؛ یكی پیر فرزانهای كه «گفتوگو» را «والاترین اصل» میداند و چون سقراط، هر گفتوگو را آغاز راستین رسیدن به احكامی غیرقطعی و موقتی میداند و دیگری نوجوانی كنجكاو كه با پرسشهای نامتعارف خود در پی یافتن معنای زندگی و فهم این جهان و دریافت آن جهان است.
این گفتوگو نهتنها جالب و جذاب، بلكه نشاندهنده كوششی است كه گادامر در فهم سخنان و تصورات مخاطب و مصاحب خود دارد. او، همچون سقراط، بر این باور بود كه انسان در هر گفتوگو میتواند چیزی بیاموزد؛ حتی اگر گفتوگو میان مردی 102 ساله و دختری 9 ساله باشد. شگفتا كه پایانبخش دفتر زندگی هانس گئورگ گادامر نیز همچون سقراط، گفتوگو بود. گادامر در 13 مارس سال 2002 میلادی، درست چند هفته پس از گفتوگو با نورا، خاموشی جاودانه گزید. متن این گفتوگو را در ادامه میخوانید.
آقای گادامر، شده كه شما گاهی هم بترسید؟
نه، نه. آدم وقتی جوان است ترس دارد. در سن و سال من دیگر ترس در كار نیست.
حتی از مرگ؟
آخ، دختر خوب، این پرسشها خیلی پیچیده است. انسانها از مرگ وحشت دارند؛ چون درباره مرگ میاندیشند. ما ضمیر خودآگاهی داریم كه هیچ حد و مرزی نمیشناسد. به این خاطر، هم امید داریم و هم شك و تردید. ما در یك كشمكش و كشاكش روحی بهسر میبریم. اما مرگ محدودهای است كه شعور و آگاهی ما مطلقا نمیتواند بر آن چیره شود. بههر حال، من میتوانم به تو بگویم، در تمام طول زندگی نتوانستم با قوه تخیل برای خودم مجسم كنم كه دوران پیری چگونه خواهد بود. من نمیدانستم كه دوران سالمندی كاملا جور دیگری است.
چه جوری است؟
سوال خوبی است! راستی چه جوری است؟ زندگی همیشه با امید و آرزو سروكار دارد. ما همیشه از آینده انتظار چیزهای بیشتر و بهتری داریم. اما در سن و سالی كه من هستم دیگر برای خودم امید و آرزویی ندارم، بلكه برای نسلهای بعد، برای كسانی كه بعد از من به زندگی ادامه خواهند داد.
من اصلا نمیتوانم چنین چیزی را پیش خودم مجسم كنم.
پیداست كه نمیتوانی. من هم وقتی به سن و سال تو بودم نمیتوانستم چنین چیزهایی را تصور كنم.
این تصورات آدم را غمگین میكنند؟
نه، چیزهایی نیستند كه آدم را غمگین كنند؛ اینها هم جزو همان چیزهایی است كه به دوران پیری تعلق دارند. من به لحاظ جسمی و فكری مرتب در حال ضعیف شدنم. به این خاطر خیلی از چیزهایی كه پیشتر برایم ارزش داشتند، دیگر اهمیت پیشین را ندارند. مثلا فراموشكار شدهام؛ و این در حالی است كه پیشتر برای قرار ملاقاتهایم نیازی به تقویم و دفتر یادداشت نداشتم و همهچیز را بهخاطر میسپردم. اما امروز باید همهچیز را یادداشت كنم.
من در 22 سالگی مبتلا به فلج كودكان شدم، ولی با وجود این بیماری، تمام این سالها تنیس بازی میكردم و حتی در 60 سالگی در مسابقات تنیس یك كاپ نقرهای جایزه گرفتم. ولی در دوران سالخوردگی بود كه فلج كودكان مرا معلول كرد و حالا میبینی كه برای راه رفتن به دو تا عصا احتیاج دارم.
درد هم دارید؟
بله متأسفانه.
دارو هم مصرف میكنید؟
خیال میكنی اگر دارو مصرف میكردم به این سن و سال میرسیدم!؟ نورا، تو مثلا كتاب خواندن را در نظر بگیر! حتما میتوانی تصور كنی كه آدم تحصیلكردهای مثل من خیلی كتاب خوانده است، اما در این اواخر بیشتر و بیشتر احساس میكنم كه دیگر همهچیز را آنطور كه باید و شاید متوجه نمیشوم. این احساس برایم غریب و ناآشناست. 20 سال پیش اصلا به اینجور چیزها فكر نمیكردم.
كتابهای «هری پاتر» را هم خواندهاید؟
بله، همه را. خیلی هم خوب، اما نفهمیدم جذابیت و گیرایی داستان در كجاست؟ حداقل این احساس را داشتم كه خستهكننده نبودند. نقد خانواده در این كتاب برایم جالب بود.
با این سن و سالی كه دارید حالا احساس میكنید فناناپذیر شدهاید؟
نه، ابدا. وانگهی، دوستان قدیمی بسیاری را در این میان از دست دادهام و مرگ آنها محدود بودن زندگی را به من نشان داده است. از سوی دیگر، نسلهای آینده راه ما را ادامه میدهند و بهپیش میبرند. میدانی دخترم، اینها همه چیزهای پُر رمزورازی هستند.
به خدا اعتقاد دارید؟
ما به دشواری میتوانیم ادعا كنیم كه به خدا اعتقاد نداریم. اما من به خدایی كه كلیسا تبلیغ میكند اعتقاد ندارم. در این مورد مانند بقیه آدمها احساسی دوگانه دارم: فهم من با خدا مشكل دارد، اما احساسی در درون من هست كه در هر حال وجود خدا را ممكن تصور میكند. من نظر كسانی را كه با اطمینان كامل میگویند، خدا وجود ندارد، كمی خندهدار و مضحك میدانم.
چرا؟
برای اینكه من فقط زمانی میتوانم خدا را انكار كنم كه هیچچیز از او ندانم. اما همین كه میكوشم تا نبود او را اثبات كنم، یعنی اینكه پیشاپیش بر وجود او صحه گذاشتهام.
وقتی من مُردم به دنیای دیگری میروم؟
آخ، باز هم مرگ! انگار كه ما همهچیزها را درباره مرگ میدانیم! نه، من آنگونه كه ادیان گوناگون به دنیایی دیگر و زندگی پس از مرگ معتقدند، باور ندارم. ما نمیدانیم از كجا آمدهایم و به كجا میرویم. من این تصور را دارم كه زندگی پس از مرگ در همه حال ما را در میان گرفته است. آیندهای كه هنوز تجربه نكردهایم و همچنین گذشتههای بسیار دور، همواره با ما هستند و ما را همراهی میكنند. اما ما درباره این چیزها خیلی كم میدانیم؛ بهخصوص از آنچه ما را احاطه كرده است و در تاریكی قرار دارد، كم میدانیم. ما فقط میتوانیم به گوشه كوچكی از این تاریكی نور بیفكنیم. این همان آگاهی هوشیار ماست. اما مدام چیزهایی از پیش چشم ما میگذرند كه برایمان دقیقا قابل شناخت نیستند، اما جزوی از ما و زندگی ما بهشمار میآیند.
یعنی زندگی پس از مرگ مثل این است كه من دارم خواب میبینم؟
شاید زندگی پس از مرگ از تخیل ما سرچشمه میگیرد، خواب و خیال است، امیدها و آرزوهای ماست، رؤیاهای ماست.
من گاهی تصور میكنم كه شاید همهچیز برعكس است. یعنی شب كه خواب میبینم، زندگی واقعی من است و وقتی بیدار میشوم، دارم خواب میبینم.
بله، من هم این تصور را میشناسم.
چرا ما اصلا میتوانیم حرف بزنیم و با هم صحبت كنیم؟
ما انسانها، موجوداتی هستیم كه به هم وابستهایم. به همین خاطر به چیزی نیاز داریم كه بتوانیم با هم ارتباط برقرار كنیم. زبان وسیله این تماس و ارتباط است. زبان در واقع مانند افق روشنی است كه ما در گستره آن دنیا را درك میكنیم. از آنجا كه مایلیم دنیا را بفهمیم و درك كنیم، تا از این طریق قادر باشیم زندگی را ادامه دهیم، حرف زدن و صحبت كردن را یاد میگیریم. این موضوع را خیلی خوب میتوانیم در بچهها ببینیم. حیات آدمی با یك جیغ زدن شروع میشود؛ چون در موقع تولد، دنیایی كه نوزاد در آن بوده به طور ناگهانی تغییر میكند و بچه در همان لحظه اول چه چیزی یاد میگیرد؟ یاد میگیرد كه با جیغ زدن با دنیای تازه ارتباط برقرار كند.
آیا میان آدمهایی كه از مادر متولد میشوند و آنانی كه از طریق شبیهسازی بهوجود میآیند، تفاوتی هست؟
البته كه تفاوتی هست. ما این تفاوتها را در آینده خواهیم دید. با شبیهسازی چیزی غیرقابل تصور از دست میرود. یك مثال ساده برایت میزنم: در سال 1956 میلادی، بعد از آنكه دختر من آندِرِآ متولد شد، همسر من یك پرستار بچه را به خدمت گرفت. هر وقت این پرستار پوشك نوزاد را عوض میكرد، دخترمان جیغ و فریاد میزد. یكبار من این كار را بهعهده گرفتم. البته میتوانی تصور كنی كه پوشك بچه را با چه وضع افتضاحی عوض كردم. با این همه بچه به من لبخند میزد! درست به این خاطر كه من كسی بودم كه باید باشم و همهچیز هم خوب پیش رفت. پس میبینیم كه ارتباطی بسیار عمیق میان كودك و پدر و مادرش وجود دارد. اصلا قابل تصور نیست كه تمدنی بدون چنین ارتباطی بتواند پابرجا بماند. یك موجود شبیهسازی شده، این واقعیت را كه او انسانی مصنوعی است، با افتخار بر سینه نخواهد زد، بلكه مانند یك آدم بدون پدر و مادر در جستوجوی گمشدهای است.
اصلا چرا انسان بهوجود آمد؟ زندگی ما چه معنایی دارد؟
هر موجودی میخواهد زندگی كند. ما انسانها در این اصل با حیوانات و گیاهان خیلی شبیه هستیم. اما میخواهیم زندگیمان معنایی هم داشته باشد؛ چون ما میاندیشیم و حافظه داریم، زندگی ما پُر از خاطره است و پُر از امید و آرزو. خیلی ساده، ما نمیخواهیم این احساس را داشته باشیم كه بیهوده و بیسبب در این دنیا زندگی میكنیم.
http://www.shahrvandemrouz.com/
|
|