من سنگدل نیستم
درآمدی بر مادری، پدری و فرزندی در جمهوری اسلامی ایران
Fri 15 07 2011
نیلوفر شیدمهر
آنروز، روزی از ماه خرداد بود. شورایی به نام «راه سبز امید»، به ایرانیان درونمرزی گفته بود برای اعتراض به کودتای انتخاباتی دوسال پیش، به خیابانها بروند و در سکوت راهپیمایی کنند.
خبرها را روی فیسبوک میخواندی. ویدئوی تکاندهندهای را که همان روزها منتشر شده بود چندبار دیدی؛ ویدئوی دختری که رو به دوربین برای ما تعریف میکند در جریان اعتراضهای خیابانی دوسال پیش دستگیر میشود و در بازداشتگاه بارها مورد تجاوز قرار میگیرد. این دختر میگوید ما نسرین ستوده نیستیم که همه دنیا ما را بشناسد... به ما کمک کنید.
شاید هم این ویدئو ساختگی باشد ولی فرقی در اصل قضیه نمیکند. چون تو دختری در ایران داری که تا زمانی که ازدواج نکرده، تحت ولایت پدر است و بعد از آن تحت ولایت شوهر درمیآید و همین بس که نگرانش باشی.
آن دختر در ویدئو میگوید: «وقتی من در زندان تحت شکنجه و تجاوز بودم، حتی از دست پدرم هم کاری بر نمیآمد.» راست میگوید. آخر سیستم ولایت هم سلسلهمراتبی دارد. «پدران ولی»، زیردست «ولیهای» دیگرند.
شوهر سابق تو بنا به قانون جمهوری اسلامی ایران ولی دخترت است و مثل خیلی «پدر- ولی»های دیگر در این توهم ساختگی است که ولایت او بر بدن دخترش مطلق است و هیچ ولیای بالاتر از او نیست؛ ولایتی که میتواند فرزند را از خروج از خانه و رفتن به مدرسه محروم کند؛ ولایتی که میتواند فرزند را زندانی کند؛ ولایتی که میتواند فرزند را تنبیه بدنی و روحی کند؛ ولایتی که میتواند کودک را شکنجه کند؛ ولایتی که میتواند کودک را با تعداد بیشماری شکستگی، زخم و کوفت راهی بیمارستان کند تا درستش کنند و باز تحویلش بدهند به آن فردی که بر او ولایت میکند؛ ولایت جان و مال و نفس و روح و زندگی؛ ولایتی که «حق» دارد زندگی را بکشد؛ ولایتی از نوع همان ولایتی که فقیه بر جان و روح و زندگی «امت» دارد.
چندوقت پیش خواهرت گفته بود پسری در محله آنها که در جریان اعتراضهای خیابانی دستگیر شده بوده بعد از آزادی مشاعرش را از دست داده است و بیخود در کوچهها میگردد.
نگرانی. انقلاب 57 را در کودکی تجربه کردهای. تجربه کردهای که چطور برخی از هم کلاسیهای نوجوانت یک روز در راه مدرسه ناپدید میشدند؛ نوجوانانی که شاید امروز در گورهای دستهجمعی خاوران خفته باشند. میدانی وقتی آتش در میگیرد خشک و تر باهم میسوزند. آن دختر توی ویدئو هم خودش در تظاهرات نبوده و فقط از آن بغل رد میشده است.
نگرانی؛ چون مادری سنگدل نیستی. هرچند بارها اینگونه مورد خطاب قرار گرفتهای، ولی هیچگاه این عنوان را باور نکردی.
با اینکه اگر خودت در ایران بودی، بیخطاب و راهبرد «شورای راه سبز امید» به خیابان میرفتی، ولی نمیخواهی دخترت به خیابان برود، چرا که حدود ولایت پدر را در جمهوری اسلامی ایران میدانی.
صبر میکنی تا ساعت هفت شب که در ایران هفت صبح میشود. بعد از سالها با شوهر سابقت تماس میگیری. بعد از چند بوق، خودش گوشی تلفن را برمی دارد. میگویی درخواستی از او داری؛ اینکه نگذارد دخترت تا یک هفته از خانه خارج شود. نگذارد دخترت به دانشگاه برود. میگوید: «این دختر به حرف من گوش نمیکند. این دختر گاهی وقتی به موبایلش زنگ میزنم و میبیند از طرف من است جواب نمیدهد. این دختر امروز صبح زود بدون صبحانه زده بیرون.»
میخواهد به نوعی بگوید که تقصیرش به دوش تو است. میگوید: «بگذارید اینجا پزشکیاش را تمام کند بعد من هرجا که خواست میفرستمش؛ همه هزینهاش را هم میدهم. در هر کجای دنیا که خواست برایش خانه میخرم. پولش را که میدانید دارم.»
میگویی: «من اصراری برای خارج شدن دخترم از ایران ندارم. خواست خودش است.» میگوید: «شما اگر حمایت مالیاش نکنید نمیتواند بیاید.»
میگوید که او هم خواستهای از تو دارد. میگوید میخواسته شماره تلفنت را پیدا کند و با تو صحبت کند. خواستهاش این است که به دخترت بگویی از او حمایت مالی نمیکنی تا نتواند از کشور خارج شود. میگوید: «من به دخترمان گفتهام که حتی یک ریال کمکش نمیکنم. به شما هم که گفتهام. حتی یک ریال.»
این حرفش تو را به یاد بیست سال پیش میاندازد و آن پانصد تومان کذایی. به خودش هم میگویی. خاطره از اعماق ذهنت بالا میآید: «هنوز از او جدا نشدهام. برای مذاکره در مورد شرایط طلاق به کتابفروشی عمویش میروم. او نشسته است. چند مرد از خانوادهاش هم هستند؛ ازجمله عمویش که مرد ملایم و مهربانی بود. او روی صندلی راست و خشک نشسته است. سینهاش را جلو داده و سرش را بالا گرفته است. به جهتی مخالف آنجا که نشستهام نگاه میکند. سرش و رویش به من نیست، اما مرا مورد خطاب قرار میدهد.
میگوید شما میتوانید به عنوان مادر، حضانت فرزندمان را برای هفتسال داشته باشید ولی اینهم شرط و شروطی دارد. اول اینکه اگر در طی این هفتسال بخواهید به شهری دیگر نقل مکان کنید، بچه را از شما میگیرم. اگر بخواهید از کشور خارج شوید بچه را از دست میدهید. اگر ازدواج مجدد هم کنید بچه را میگیرم. هرهفته، پنجشنبه و جمعه باید در این شهر باشید تا من بچه را ببینم. بعد هم من ماهانه پانصد تومان بیشتر نمیتوانم بابت خرج بچه بدهم. پانصد تومان در سال 1369 خرج شیر خشک بچهای هم نمیشود که دهانش را از پستان مادر بریدند؛ پستانی که وقتی بچه به آن مک نزد خشک شد. شیر خشک. پانصد تومان. بچهام را با یک پیکان سفید بردند و گفتند: حالا برو بشین تا رنگ موهات مثل دندونات سفید شه، نه طلاقت میدم نه دیگه رنگ بچه را میبینی.»
مسئله تو شیر خشک و پول نیست. مسئله تو شرط و شروط برای حضانت است. فقط حضانت برای هفت سال. ولایت هیچوقت نه. پس میگویی: «با این شرایط خودتان بچه را نگهدارید.»
سکوت میشود بین مردان حاضر سر رد حضانت.
خیلیها این را با صدای بلند نمیگویند ولی مثل عمه جانت که عاشق او بودی فکر میکنند تو سنگدلی. میگویند: «تو چطور مادری هستی؛ مادری که حضانت نخواهد؟!»
وقتی چندین سال پیش در یک جلسه گروهی تراپی از «سنگ صبور» در فرهنگ مردم کشورت میگویی و از اینکه سالها یک سنگ بزرگ روی سینهات گذاشته بودی تا دم برنیاوری، یک دفعه نمیتوانی جلوی سیل اشک را بگیری و جلوی همه از هم میپاشی. سنگ منهدم میشود با آب؛ آبی که تائو میگوید نرم است، زنانهگی هستی است.
تراپیست میگوید: «میخواستهاند سنگت کنند ولی تو سنگ نشدهای...» تو دلسنگ نشدهای، اگرچه همه این سالها سنگ روی سینهات گذاشتهای.
نه سنگ نشدهای. برای همین از راه دور از طریق سیمهای تلفن به شوهر سابقت میگویی که این کار را نمیکنی. یعنی به دخترت نمیگویی که از او حمایت مالی نمیکنی تا از تصمیم خودش منصرف شود. نه سنگ نشدهای؛ چراکه باور نمیکنی ماندن در ایران- آنطور که او فکر میکند- برای فرزندتان بهتر است.
میگویی با او موافق نیستی ولی تصمیم با دخترت است. میگویی هر روز که این دختر زودتر از تسلط آن قانون ولایتی سلسله مراتبی خارج شود بیشتر به نفعش است؛ گرچه تو اینها را به او نگفتهای تا تصمیمش را تحتالشعاع نظر خود قرار ندهی. جریان این ویدئو را به «ولی دخترت» میگویی و به او خاطر نشان میکنی که ولایتش سلسله مراتبی است و متجاوزان در مرتبه بالاتر از ولایت او بر بدن دخترش قرار دارند.
اینها را که میگویی، وقتی از تجاوز به آن دختر میگویی که میگرید و میگوید ما نسرین ستوده نیستیم و پدرم هم نتوانست کاری کند و مردهای متفاوتی روزانه به کرات به ما تجاوز میکردند، او دیگر تاب نمیآورد و میگوید خداحافظ و گوشی را میگذارد...
مگر نمیگفت شماره تلفن تو را میخواسته؟ مگر نمیخواست از اینجا به بعد، یعنی بعد از بیست و یک سال از تولد دخترت حالا «با هم» در مورد او تصمیم بگیرید؟ آن هم زمانی دخترتان در سنی است که دیگر باید خودش تصمیمگیرنده زندگیاش باشد. در این صورت تو چرا به پدرش زنگ زدی تا یک هفته او را در خانه نگهدارد و نگذارد پا در خیابان بگذارد؟ تو هم که می خواهی او از حق ولایتش استفاده کند و آن را اعمال کند بر بدن دخترش؟ تو هم که داری می گویی حبسش کن توی خانه؟ این سنگدلی نیست؟
نه سنگدل نیستی و هیچگاه این را باور نکردهای. هیچگاه دخترت را ترک نکردهای؛ حتی بیحضانت و بیحضور.
نیلوفر شیدمهر استراکوا