عصر نو
www.asre-nou.net

تجلی "من" در "رأی من کجاست" روند گسست از تاریخ بی تاریخ است(۲)


Mon 10 01 2011

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami-s.jpg
تاریخ بی تاریخ:
تصور تاریخی بر آگاهی های تاریخی تأثیر می گذارد و موجب تحول تاریخی می شود. حال باید تبیین نماییم که تصور و آگاهی و تحول تاریخی ماکدامند و از بطن آنها کدام حقیقت رویت می شود؟
1- تصور و آگاهی تاریخی ما: آنچه که در تاریخ ما تداوم می یافت تصور و اهمیت به موضوعاتی بود که انسان جهت رضا و خشنودی خداوند بدان مقید بود و اجبار داشت، در واقع شرط رستگاری انسان اعمالی از سوی انسان به خشنودی خداست. رضا و خشنودی خدا (بعنوان صانع) و رستگاری انسان منوط به بجا آوردن اصل مشیت الهی از سوی انسان ( بعنوان مصنوع) است، پذیرش و بجا آوردن این اصل معنایش قبول سرنوشتی است که از قبل برای انسان از سوی خداوند تعیین شده است، نهادینه شدن چنین تصوری از سرنوشت خود در نظام فرهنگی ما، معنایش سپردن تعهد وتمکین به ملجأ و مراکزیست که قدرت تصمیم گیری بر سرنوشت انسان ها را شارح و شارع است و بدینسان فرد انسان با مسلوب الختیار شدن از خود "از خود بیگانه" می شود. از اینروآگاهی او بر امکان تحول زندگی دنیوی و سعادت و نیز آگاهی او بر خود و حق اختیار هستی خود محدود می ماند.این محدودیت او را در دالان تنگ ارزشهای سنتی محصورمی کند و هیچ منفذی برای نفوذ تابش نور آگاهی جهت رستگاری برایش متصورنمی شود. هزاران سال در ساحت زندگی بی شکل و قواره غوطه ور و فاقد نبوغ و ابتکار بودن به جز نظامات بی کفایت سیاسی دستاورد دیگری برایش به ارمغان نیاورد و این "مشت نمونه ی خروار" نااگاهی تاریخی انسان ایرانی است که از چگونگی تصور تاریخی او به خود وهستی مکان و زمان حکایت می کند.
2- تحول تاریخی ما: با این تصور و با این نا آگاهی به ناآگاهی خود، انتظار کدام تحول تاریخی را باید کشید جز ادامه استمرار نظام بی کفایت سیاسی. وقتی که به هزارو یک دلیل "اکنون پیشین" بر "اکنون حال" منطبق باشد دیگر چه توقع ای برای تحول تاریخ می توان داشت، کدام علائم و نشانه ها از این مستدل تر و مستندتر که زمان حال ما این همانی پیشینش باشد، می تواند بازگو کننده غلضت عیار تاریخ ما باشد؟ وقتی می گویم به هزار و یک دلیل، می توان از فقدان تحول در فرهنگ، اخلاق، نظامات اجتماعی و سیاسی، دور بودن از فلسفه عقلی، گستره خشونت، استیلای ارزش های سنتی بر همه ی ابعاد رفتاری و بسیاری دیگر در عرصه فراخ تر را ذکر نمود. *
عدم تحول نظامات اجتماعی و سیاسی و تداوم زندگی خارج از شمول و قلمرو ارزیابی عقل از ضعف همین سه بُعد تاریخی یعنی تصور، آگاهی و تحول تاریخی نشأت گرفته و به روشنی گویای تاریخ بی تاریخ ایرانیان است. بقول بورکهارت، ملتی که گذشته و ارزشهایش بر او استیلا دارند آن ملت، ملت بی تاریخ است.
منظور از تاریخ همانگونه که پیشتر بیان شد، رویدادها و روخدادهای جامعه بشری است که در طول زمان وقوع می یابند و انسان با نوع نگاه به طبیعت و چگونه بهره وری آن با دو نوع رفتار فردی و اجتماعی ارزش تاریخی می آفریند. مفهوم اصیل تاریخ با تحول فکر و کردار انسان مرتبط بوده و با آن معنا می یابد. تصور ذهن در جهان واقع یعنی رابطه ذهن و عین و یا رابطه آگاهی و هستی، نگرش انسان را در قبال طبیعت فرم می دهد. به واقع امر، سیر تفکر انسان در هستی و نوع رابطه اش با طبیعت هموند می شود و از آن تاریخ تبلور می یابد. تاریخ در امتداد زمان یعنی حرکت، حرکت در طی زمان و مکان در جامعه حاوی هنجارها، نهاد ها و ساختارهایی است که پایه های حکومت و دولت از آن فرم می گیرد و معرف سازمان اجتماعی می شود. حرکتهای اجتماعی که ذهن بشر در آن دخیل است باید به طبیعت خود یعنی آزادگی بازیابد، عصر روشنگری حقیقتأ بازیابی به این امر بوده است، به ویژگی ای که انسان مدرن را از جاهلیت او از هم متمایز می سازد.
در تمام فلسفه دینی مان، انسان برای رستگاری زایر و تمکین کننده ای بیش نبوده است، مثلأ در دین زرتشت رستگاری انسان هنگامی امکان مهیا می یابد که انسان به ملجأ یی به نام اهورمزد(بعنوان صفات نیک) به قصد برگرفتن و فائق آمدن بر صفات زشتی یعنی اهرمن، تمکین کند و این حقیقت مسلم( تمکین به ملجأ که گویا اساس همه ی هستی حقیقت در آنجا نهفته است) همواره ما را از آگاهی های تاریخی دور نگاه داشته و تحول تاریخی که قائدتأ می بایست از نحوه تفکر مان به هستی در راستای تحول ساختار نظام سیاسی سرچشمه بگیرد، به وجود نیامد. منظور من از تحول تاریخی صرفأ در گرد تغیرات و جابجایی های گروه های اجتماعی و برخی تحولات صوری در دوره های گوناگون تاریخ نیست که این قدر مسلم امری ست در تداوم دائمی اما، در جوانب گسترده و وجوه اصلی و مهم و از آنجمله پیدایش و زایش فکر بکر، جامعه ایرانیان به حد بلوغی نرسیده بود که تحول در ساخت قدرت و نظام سیاسی را ممکن سازد. از این منظر می توان مدعا داشت که ما به نوعی در تاریخ بی تاریخی گرفتار بودیم و تمام رویدادها و رخدادها، حرکت ها وجنبش های اجتماعی مان در همین "فرایند" تاریخ بی تاریخ حل می شده است. یک دلیل متقن دیگر بر حل شدن در تاریخ بی تاریخ اینست که، گذر زمان ایرانیان آنجا که باید از حرکت ها و تحول در نگرش وقایع مهم تاریخی رخ دهد، این حرکت ها در نگرش ادغام عناصری از مفاهیم ادیان مختلف که به دین و آیین جدید منتهی می شد باز می ایستاد و به فلسفه عقلی نمی رویید و ایرانیان با همان دین و آیین جدید خو می کردند نمونه ای از آن را در دوران ورشکستگی دین زرتشت می توان از آیین زروانی، مزدک و مانی نام برد و در دوران اسلامی تلاش برای ایجاد " فلسفه اسلامی" که قرار بود تا برخی عنصر فلسفه عقلی یونانیان وارد اسلام شود و در ادامه نیز آقای عبدالکریم سروش سکاندار این معرکه شد و عزم را جزم کرده تا یک بار دیگر با منتزع نمودن سکولاریسم سیاسی از سکولاریسم اندیشه و آشتی دادن اسلام با برخی مفاهیم عقلی مدرنیته راه سلف خود را در پیش گیرد و یک بار دیگر بیهودگی این ملغمه کاری را بیآزماید.
لازم به ذکر است که هر فرایند، مفهومی را نشان می دهد، اما تاریخ بی تاریخ به دلیل یکنواختی ساختارش مشمول فرایند واقع نمی شود چونکه دارای ارزش مفهومی نیست. این یکنواختی را اگر روند گذر زمان بنامیم و برایش زمان معینی را در نظر بگیریم آغاز و پایانی واحد دارد یعنی گذشته و حال( بعنوان مثال از حیث نوع نظام سیاسی) یکی بوده و برهم تنیده اند به همین خاطر ارزشهای حال باز تولید ارزشهای گذشته می شوند.
ظرفیت ارزشمندی های دنیوی و اخروی ایرانیان در حدی معلوم می شود که این حد بار اصیل و اصلی بر دینیت ما در درازنای تاریخ دارد و چون اصل بر دینیت ما در تفکر و فرهنگ است بنابران چه آن دین زردتشت باشد و چه اسلام چندان تفاوتی در اصل موضوع نمی کند و از تأثیر تخریب برتولید ارزشهای جدید و متعاقب آن انسان جدید که بالغ بر اتخاذ روشهای زندگی خود باشد نمی کاهد. من موافق به گُسست و انقطاع فرهنگی بعد از ورود اسلام به ایران که گویا صورت پذیرفت نیستم، زیرا حتی اگر زردتشتی باقی می ماندیم و به اسلام هم روی خوش نشان نمی دادیم، به دلیل اصل دینیت مان، در متن رویدادها و پدیده های مفهومی-اجتماعی صورتبندی دیگر مغایر با آنچه که وقوع یافت حاصل نمی شد زیرا این حد، ظرفیت دینیتی بوده است که می بایست در جامعه سرشکن می شد و شد.
بی تاریخی و یا این همانی زمان که مؤید فقدان تحول در نظام اجتماعی و سیاسی در جامعه ایران است ما را با پیکره ای عظیم الجثه روبرو می سازد که با آن به حرکت در می آمدیم اما همزمان به زیر گام هایش له می شدیم و به هر سویی که روان بودیم این پیکر با ما بود در واقع نه ما از او جدا بودیم و نه او از ما. از همین نا جدایی تنیده به هم بود وقتی می خواهیم از مارهای جهنمی مغ های ساسانی بگریزیم به افعی بیابانگردان و صحرانشینان پناهنده و در آن مستحیل می شویم و اینچنین حلول دین جدید بر ما و پس از هزار و چهارصد سال، حکومت اسلامی بر ما مسلم و مسلط می شود و این معنایش فقط یک چیز است و آن اینکه در همه ی این دوران سطوح ارزشهای فرهنگی ما ساختارش این همانی تولید می کرد و گذشته و حال اش یکی می شد یعنی زمان در تحول نبود و این همان جلوه بی تاریخی ست. آنچه باعث تحول در زمان می شود تفکر و انیشیدن و بازاندیشی است که عظمت می آفریند و شناسنامه تاریخ می شود.

فقدان باز اندیشی، تداوم ارزشهای پیشینیان

بازاندیشی یعنی اندیشیدن و کاویدن چیزی که قبلأ اندیشیده شد تا بدین طریق صدق و یا کذب آن در شرایط جدید معلوم و احتمال ادامه کارکرد آن درشکلی دیگر و یا کلأ ابطال آن مشخص گردد. در جامعه ایران فرایند بازاندیشی نمی توانست ارزش مفهومی به معنای گذار از مرحله ای به مرحله دیگر بیآفریند. زیرا گنجایش تولید اندیشه تا حد شکل گیری اصول و ساخت مرجع بعنوان حقیقت مطلق جهت پیروی از آن بوده است. بنابراین وقتی روش کسب حقیقت تا مرحله اعتقاد مطلق به آن و شک به موضوعات و امکان ابطال وجود نداشته باشد دیگر چه جایی برای باز اندیشی یا بازگشت به آنچه اندیشیده شد می ماند. غیبت بازاندیشی در جامعه ایرانیان مهمترین عنصری بوده تا هر نوع مجال تفکر با فرایند اصول شدن همساز شود( در واقع نگرش ایرانی از دوران کهن تا به امروز باز تولید اصول و احکام بود) به همین دلیل به لحاظ تاریخی جلوه تحول در نظام سیاسی ایران همواره بی کفایت باقی مانده بود یعنی تداوم و استمرار استبداد از نوع شرقی تا به امروز. پس به این لحاظ و در این خصوص زمانی که در گذشته وجود داشت بر حال تطابق می یابد و تاریخ که با تحول زمان از طریق وقوع رویدادهای بزرگ معنا پیدا می کند در بی تاریخ ماندن ما سترون باقی می ماند. اگر هزار و چهارصد سال پیش حکومت دینی ساسانی داشتیم پس از آن نیز با حکومت دینی شیعه ای دمخور شدیم این نشان می دهد که بحث ها و جدل ها در این میانه به بازاندیشی جهت تکذیب چیزی نبوده بلکه صرفآ درآمیزی ارزشها و باورهایی بوده که دست آخر از "فلسفه زرتشتی "به "فلسفه اسلامی" انجامید و قادر نمی شد در نظام سیاسی ایران تحول ایجاد کند.
براى پى بردن و روشن شدن دقيق فقدان بازانديشى در تمام طول تاريخ ايران مى توان كشتار دينى كه در زمان دين رسمى ايرانيان زرتشت مرسوم و معمول بوده و به دوران اسلامی ما و تا به امروز استمرار یافت مشت نمونه خروار از فقدان باز انديشى، مستند نمود.
لقب زنديق به پيروان مانى در عهد شاپور اول از سوى موبدان و كشتار مزدكيان به دستور خسرو انوشروان حكم كشتار دينى است كه مرده ريك آن به اسلام رسيد. اين نوع كشتارها و خشونت در حق مخالفين به ركن فرهنگى ما مربوط است و نشان از آن دارد كه اين فرهنگ تاب تحمل عقايد و آيين هاى جديد را نداشته است، بنابراین و در اينصورت ديگر جايى براى بازانديشى باقى نمى ماند زيرا بازانديشى مربوط به جامعه ايست كه در آن عقايد گونا گون توان ظهور و در صحنه حضور یابند وقتى كه شمشير داموكلس بر فرق سر انديشه قرار گيرد معنايش خشونت عليه انديشيدن است و وقتى انديشيدن نباشد به تبع بازانديشى نيز نخواهد بود، بازانديشى با معرفت شناختى در پيوند است معرفت شناختى يعنى شناخت شناختى، باز انديشى موجبات شناخت در شناخت را فراهم مى آورد و اىن هر دو مفهوم به جامعه ايرانيان كه در آن فرهنگ كشتار دينى حاكم است مربوط نمى شود. فقدان اين دو ركن مفهومى ما را به آنجا مى رساند كه پرسش كنيم آيا تاريخ بدون حضور اين دو پدىده مفهومى-ارزشى که اینها نیز با تحول زمان و حرکت همزاد و همرایند شكل مفهومى مى يابد؟

فقدان پرسشگرى:

فقدان پرسشگرى در جامعه يعنى گستره نظام باورمند دينى و بصورکلی ایدئولوژیک، حتى اگر پرسشگرى را در قلمرو دين لحاظ بداريم صرفأ ارائه تأويل و تفسير ديگر از اصول و احكام است و اين نمى تواند پرسشگرى به مفهوم ساخت تمايزات باشد تمايزاتى كه از دل آن تاريخ مفهوم مى يابد. وعجبا كه برخى نخبگان سياسى از تمايزات يعنى روشن شدن هر يك از نحله هاى فكرى و سطح پرسشگرى آنها ابراز نگرانى كرده و آنرا با شخصات ايدئولوژيك دوران پيشين كه هر يك حقيقت را در انحصار خود مى يافتند يكى مى انگارند و با همین نگاه از تبیین هویت جنبش سبز طفره می روند یعنی از یک سو حقیت را در سیلان و از آن در برابر ایدئولوژیک دفاع میکنند و از سوی دیگر و همزمان واکاوی و بیان حقیقت چیستی جنبش سبز را به مصلحت نمی دانند. حقیقت اگر بخواهد در مقابل ایدئولوژیک که دین نیز جزئی از آن است مقاومت کند باید ابتد بر محور افق آن به حرکت در آمد و با پنداشت به این گذر فراخ و نامتناهی از فضای ایدئولوژیک به نفع هستی حقیقت بکاهد، اگر حقیقت نباید قربانی ایدئولوژیک گردد قطعأ نباید هم تابع امر سیاسی گردد و مغفول بماند . براى روشن شدن اين معضل و بيهوده بودن اين نگرانى ابتدا توضيحى را در باره سطح پرسشگرى در دو نحله فكرى و آنگاه به زايش همگرايى ( براى اولين بار در جامعه ايرانى) بين اين دو نحله مى پردازم.

سطح پرسشگرى در دو نحله فكرى:

جهان هستى ما و مجموع امورات آن با دو جهان بينى مورد سنجش قرار مى گيرد، اگر نگاه اسطوره اى را كنار نهيم يك نگاه دينى است و ديگرى نگاه فلسفى، سياست مى تواند بر موجوديت هر يك از اين دو بكار آيد.
از طريق نگره دين ما با دو جهان يعنى جهان دنيوى و اخروى مواجه هستيم كه در جهان اخروى هر كس فقط به اعمال خود در جهان واقعی به آن پاسخگو است و پرسشى وجود ندارد و در جهان دنيوى هم از منظر آن پرسش در حد قلمرو دين است در حاليكه نگره فلسفى، با پرساىى همراه است و پرسش به همه امورات از طريق عقل نقاد راه را برانحصارى كردن حقيقت مى بندد.
همگرايى و همبستگى در يك سامانه اجتماعى از طريق مسدود بودن امکان پرسشگرى محال است و از آن فاجعه اى به قدمت هزاران سال كه مى توان آنرا در كليت "فلسفه اسلامى" مشاهده نمود، رخ می دهد، تلاش براى زمينى كردن كامل دين از راه حضور كامل سكولاريسم انديشه و تقويت آن مى گذرد آنهايى كه اين موضوع را به حد اختلافات و يا "مرزبندى" و "تجزيه" بين "ديندار" و "غير ديندار" تقليل مى دهند خواسته و ناخواسته در جانی تازه دمیدن به پيكره ى رو به احتضار "فلسفه اسلامى" می کوشند. چگونه ممکن است که باید از حقیقت در مقابل ایدئولوژیک دفاع نمود اما از زایش حقیقت به این بزرگی یعنی سکولاریسم اندیشه که وجود آن و فقط وجود آن هر چیزی منجمله دین را با امیال ها و آرزوهای انسان سازگار می کند و هیچ قرابتی با مطلق گرایی ایدئولوژیک ندارد، آنرا نادیده انگاشت و گسترده شدن اعتدال و بردباری در جامعه و دفاع ازمخالف فکری و جا افتادن این بیان ولتر که گفت "من حاضرم جانم را بدهم تا تو آزاد باشی" که از برکت وجود همین سکولاریسم اندیشه در تقابل با هر نوع ایدئولوژیک مطلق گرا و از جمله قطعیت دین بر امورات انسان ناشی می گردد، بدلیل اینکه برخی دینورزان رنجیده خاطر نشوند و یا منافع سیاسی، نمی بایست از هستی واقعی آن سخن گفت؟
آن جامعه اى كه در آن خط كشى و "مرزبندى" هاى فكرى وجود نداشته باشد، آنگونه كه برخى نخبگان سياسى نگران "مرزبندى" بين سكولاريسم انديشه و باورهاى دينى هستند، آن جامعه به سمت دموكراسى هدايت نخواهد شد. برای انسانهایی كه بحث و پرسشگرى را آغاز نهادینه شدن"من" خود كنشگر و صاحب اختيار روشهاى زندگى خود می دانند،نه اينكه "مرزبندى" فكرى هراس آور نیست بلكه براى مفهومى كردن تاريخ وجود پرسشگری به جهت یافتن حقیقت آن را الزامى برای رستن از بى تاريخى می انگارند.
مسئله بر سر "مرزكشى" نيست بلكه مرزبندى بين روشنفكر سكولار غير دينى و باورمندان به دين است كه با نشانه هاى پرسشگرى و نقد كه بامفاهيمى همچون معرفت شناسى و بازانديشى همراه است چنين مرزبندى اى را الزام آور ساخته و اين سعادتى است بر ما تا از "فلسفه اسلامى" كه گريبان ما را گرفته رهاىى يابيم و از دور خشونت و كشتار دينى خلاص شده و جامعه را از انحصار حقيقت در نزد ايدئولوژيك هاى رنگارنگ به جامعه اى معتدل و تسامع تبديل كنيم . اينجاست كه تاريخ شكل واقعى خود را مى يابد، جامعه ى ايدئولوژيك زده ما هنگامى پس زده مى شود اگر بتواند همين بحث ها و "مرزبند" ها را نهادينه كند و ظرفيت و توان تمايزات را بيابد اين ميسر نمى شود مگر حضور نيرومند سكولاريسم انديشه كه روند آن هم در محافل روشنفكرى و هم در سطح حوزه عمومى و شهروندى كه عملأ "من" خود را در خيابان هاى ايران با شعار "رأى من كجاست" بیان داشته، آغاز شده است.
بنابراين با مجسم نمودن دوران باورهاى به ايدئولوژيك در آمده و تشبیه آن دوران به شرايط امروز ارزيابى نابجاست و اتفاقآ آنهايى كه تمايزات منطقى بين فلسفيدن و باورهاى دينى بر شئونات زندگى را نفى مى كنند و یا برای امروز به مصلحت نمی بینند كمك شايان توجهى به ماندگارى "فلسفه اسلامى" و بى تاريخ ماندن ما مى كنند در حاليكه وجود گرايش هاى عقلى و حضور فلسفه عقلى است كه دين مى تواند لباس نو بر تن كند و خود را كامل با اميال ها و آرزوهاى دنيوى همساز سازد، روند گرايش به سوى نوانديشى دينى در فضاى امروز حاكى از زايش انديشه هاى نو و عقلگرایانه است كه " من" خود را مى جويد و دينورزانى همچون عبدالكريم سروش را به فحواء خود مى كشد در واقع اين امثال سروش ها هستند كه تحت تأثير فضاى رو به تحول جامعه و اجتماع و متعاقبأ به فضای رو به تزاید پرسشگرى آن قرار گرفته اند و اين نشان مى دهد كه جامعه ى ايرانى در حال گذار از خشونت محصول باورهاى ايدئولوژيك به فضاى آرامش است و اين فضا نگرانى آور نيست و آغاز فروپاشى تاريخ بى تاريخ مان است و بايد بجاى نگرانى آنرا به فال نيك گرفت.
آزمون سى و اندى ساله جمهورى إسلامي و بطور كلى تجربه فاجعه بار درآميزى دين و دولت شكست راه حل هاى آن در زمينه سياسى اقتصادى و فرهنگى و اجتماعى و آگاهى نسل جوان ايرانى از روشها و شيوه هاى ديگر زندگى در ممالك ديگر و جلوه ى پرسشگرى بر ذهن ايرانى (رأى من كجاست)
كه "من" كنشگر را مستقل از نفوذ نيروى خارج از محور زمان و مكان و نماینده آن بر روی زمین، به نمايش در آورد، محصول تحول فضايى شد كه امثال سروش ها را به گرد خود فرا خواند در واقع اين تغيير عمومى فضا بود كه دينورزان را به بازانديشى بر باورهاى خود فرا خواند.
"بیداری ایرانیان" که در حوادث انقلاب مشروطه نمایانده شد وجنبش های فکری-اجتماعی پس از آن، گرچه نوایی بر قلب نظامات سنتی و خواب غفلت ما بوده است اما رکود کنش های اجتماعی و سکون تحولات اجتماعی که رکن رکین ویژگی های جامعه غیر فعال با معیارهای رعایت مقدسات دین بر شئونات زندگی و متعاقبأ عدم زایش و فقدان اندیشه های بکر که نهادها و ساختارهای جامعه بر آن معیارها شالوده ریزی شوند، مهمترین عامل و فضایی بود تا نظامات سنتی پیشین به استمرار خود تحکیم بخشند. پیروزی انقلاب اسلامی 57 و حاکمیت برآمده از آن( که انعکاسی از دید شیخ مرتجع فضل الله نوری بود) از آنجائیکه بر اراده آزاد و نه اندیشه آزاد استوار بود، به آزادی در جامعه فرا نرویید و حکومت جدید بر همان الگوهای سنتی- ساختاری مناسبات اجتماعی گذشته ها و ارزشهایش خود را تحکیم و قوام بخشید. اما با وجود این، نسل حاضر ایرانیان که خود را نه در فضای آزادی و مواهب آن بلکه در حلقه دینی- استبداد یافت به دلایل علایم گوناگون رُشد و تحولات در بتن جامعه که علائمی در پیوند با ملاک های عقلی است، پرسشهایی را در زمینه های حکومت مداری و مدیریت سیاسی، حق اختیار شیوه زندگی، پیوند زندگی سعادتمند و شایستگی و بطورکلی حقوق شهروندی مطرح نموده و همچنان از آنها بعنوان اوامر موضوعیت یافته ، مشغله ای در ذهن دارد.
اگر بپذیریم زایش "من" در جنبش سبز، و "من" بعنوان یک کنشگر دارای حق اختیار روشهای زندگی خود است، از آغاز "بیداری ایرانیان" تا به امروز منحصربفرد بوده است که ناقوس مرگ "نتوان اندیشیدن" و "نتوان پرسشگری" را به صدا درآورد و بر استیلای ارزشهای نظامات پیشین خط فاصل کشید و می رود تا بر تاریخ بی تاریخ مان خط بُطلانی باشد.
اندیشیدن و عمل برای حفظ و تجدید نیروی زندگی ضروری و بر هم تنیده اند، تنیده گی این دو به هم(کانت اولی را بخش نظری که شناسایی را در بر می گیرد و دومی را عملی که به نظام رفتارها مربوط می شوند، منقسم نمود) منجر به بازتولید ارزشهای زندگی شده و در ایستایی جامعه ممانعت بعمل می آورد. در تولید و بازتولید اندیشه است که تاریخ بقول معروف پوست می اندازد واز کهنه گی در یکنواختی به در می آید و بقول هگل تاریخ را به سوی دسترسی به غایت می کشاند. تصویر هر غایت اشکالی از مفاهیم را در عمل می آفریند که شکل نظام گونه به خود می گیرد، اصلأ مقصود هر مفهوم تدوین یک نظام است که می بایست دارای قواعد و شکل هنجاری یابد. اگر ظهور "من" بعنوان یک فرد دارای حق اختیار و شیوه زندگی خود در مفهوم جنبش سبز را از این نقطه نظربنگریم، می توانیم غایت آنرا در پدیده آرایش سیاسی دولت-ملت یعنی نظام سیاسی کارآمد در حقوق شهروندی تبیین نمائیم، روند نشست چنین ظهوری بر استخوانبندی جامعه یعنی در ساختارها و نهادهایش، تفوق ی بر تطویل نظامات بی کفایت سیاسی پیشین بوده و به لحاظ تاریخی در جامعه ایرانیان منحصر بفرد خواهد بود.
معلومات و تعیینات جنبش فراگیر سبز بر محور خطی است که تداوم یافته ی انقلاب مشروطیت و سایر رخدادهای کم و بیش مشابه و پس از آن، اما در فرم دیگر است که وجه مهم این فرم در طرح واژه "من" بعنوان "خود فاعل" و یا "خود کنشگر" نهفته است. به لحاظ مقایسه رفتاری-ارزشی و مفاهیم پدیده های اجتماعی-سیاسی، جنبش سبز را می توان بعنوان گُسست جامعه ایرانی از "تاریخ" طولانی مدت اما همواره یکنواخت به حساب آورد که هم نحوه تفکرمان و هم فقدان روش های عقلی به مسائل موضوعه انسان و جامعه که در گذشته، مسبب ناکارآمدی دستگاه حکومتمداری و نظام سیاسی بوده اند به فرایند تحولی سوق داده شدند.

*لازم به ذکر است همانگونه که از مضمون این سلسله نوشته ها پیداست، راقم سطور در نظر نداشت تا پژوهشی در دین داشته باشد و یا چرایی فقدان فلسفه عقلی و موانع ظهور آنرا بطور کامل و جامع توضیح دهد که کاریست بس دشوار ولیکن اهتمام پذیر، اما هدف صرفأ نشان دادن کمبود ها و یا بهتر است گفته شود فقدان برخی مقولات ارزشی-مفاهیمی که تاریخ از آن زاده و بارور می شود، بوده است. این توضیح را از آن جهت ضرور دانستم چون برخی دوستان مایل بودند تا من همه ی "فاکتور ها ی خوب و بد" و پارامترها را در پهنه ی ایران زمین برای توضیح تاریخ ایران در نظر گیرم بنابراین همانطور که گفته شد هدف مقاله تنها به برخی جنبه های مفهومی_ ارزشی که ساختار تاریخ بر آن استوار می گردد بوده است مانند؛ چگونگی زمان، حرکت، مفهوم رویدادها و متعاقبأ فقدان پرسشگری، بازاندیشی و نارسایی معرفت شناسی و مغفول ماندن نقد و نقادی، که فقدان همه ی این مفاهیم بطور صریح از عدم حضور فلسفه عقلی که منجر به صعود "فلسفه اسلامی" شده است دغدغه ای است که به مشغولیت ذهن نویسنده مقاله درآمده و مجال او را ربوده است.
فکر می کنم همینقدر توضیح برای آن دوست ارجمندی که از من خواسته بود تا "فاکتورهای دخیل در تحولات تایخ ایران" در نظر آید و یا گفته شد "بالاخره کسی که به تاریخ می پردازد باید بتواند علت صعود و افول یک ملت و یا جامعه و پدیده را در دوران ها مختلف توضیح دهد"، کافی بوده باشد. وقتی سطوح مفاهیم ارزشی تاریخ روشن باشد آنوقت تاریخ نویس می تواند به مستندات حوادث و رویدادها در قلمرو معین رجوع کرده و آنها را از روی مفهوم ارزشی تاریخ که غیر جانبدارانه است، آن حوادث و رویداد را در گذر زمان، ارزش تاریخی و غیر تاریخی اش را بسنجد. بنابراین کار پژوهشگر دین بررسی ادیان و برملا نمودن آنچه که خمیر مایه دین است اما تاریخ نویسی کاریست بسی بسیط تر، چرا که باید همه ی زوایای آن از طریق مستندات موجود بطور همه جانبه مورد باریک بینی قرار گیرد این دو نوع پژوهش البته مکمل هم اند اما این عیبجویی صحیح نیست گفته شود حال که در باره ادیان در تاریخ سخن می گویی پس باید همه ی زوایای تاریخ و رویدادهای آنرا بازگو نمایی گرچه معتقدم اگر همه ی آن زوایا و " خوب و بد" هم در نظر آید باز هم به نقطه ای خواهیم رسید که تبین کننده فقدان فلسفه عقلی در ایران است، درست به همین دلیل بود که تفکر اصلاحی در ایران اغلب با اصول دین مواجه می شد و با ممارست با آن به شکست کشیده می شد. نگاه به همه ی دوران گذر زمان ایرانیان یعنی از فرهنگ زرتشتی تا کنون ما مواجه به پدیده ای می شویم به نام کشتار دینی و این به دلیل ضعف فلسفه عقلی و معیارهای آن بر زندگی در جامعه ایرانیان بوده است.