عصر نو
www.asre-nou.net

قضیه انفجار زاغه های مهمات


Sat 4 09 2010

محمد افشار

تابستان خوزستان معمولا تا اواخر مهر ادامه دارد ولی پاییز 59 نزدیک اواخر آبان هنوز از آسمان سرب داغ می بارید.نه اینکه تابستان به درازا کشیده شده باشد، بلکه از 31 شهریور با آغاز جنگ عراق با ایران شهر های خوزستان صبح و ظهر و شب زیر باران گلوله ها ی توپ و خمپاره و موشکهای عراقی قرار داشتند و هر روز هواپیما ها جایی را بمباران میکردند. جمعیت اهواز اقلا به دو برابر رسیده بود و جمع کثیری از اهالی خرمشهر ، آبادان ، سوسنگرد وصد ها دهکده مرزی، خیل عظیم پناهندگان جنگ، ساکن اهواز شده بودند. بین اهالی اصطلاحات جدیدی مصطلح شده و لغاتی که قبلا ذهن هیچ کس با آنها کاری نداشت حالا زبانزد کوچک و بزرگ شده بود. موج انفجار ،تک و پاتک ، ترکش ، خمسه خمسه، میگ ،کاتیوشا و دهها لغت دیگر را حالا بچه ها هم بکار میبردند.چنانچه رفت، یکی از این اصطلاحات، خمسه خمسه بود. خمسه خمسه (پنج ، پنج، به زبان عربی) اصطلاحی بود که اغلب بکار میرفت و نقل میشد بدون اینکه کسی واقعا بداند که از کجا آمده و اصلا یعنی چه . توضیح اینکه عراقی ها گاهی پنج توپ 175 میلیمتری را با گراد های مختلف همزمان شلیک میکردند و این گلوله ها با تفاوت زمانی بسیار کم به اهداف خود اصابت میکرد و جدا از خرابی و تلفات به واسطه صدای مهیبشان وحشت زیادی ایجاد مینمود. اواخر آبان یک روز حدود ظهر، پنج انفجار اهواز را تکان داد. دیگر به صدای توپ و انفجار عادت کرده بودیم. دقیقه ای بعد از انفجار همه به هر کاری که داشتند ادامه میدادند گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده وهیچ پیش نیامده. یکی از این گلوله ها به انبار روغن شرکت نفت در ساحل غربی کارون ، پشت سیلو اصابت کرد. در محوطه انبار روغن چندین ده هزار بشکه روغن در محوطه وسیعی ، بعضا در چندین طبقه چیده و انبار شده بودند و هر روز بخشی از آن توسط کامیون و تریلرو قطار به اهداف مختلفی ارسال میشد. آتش و دود حاصل از انفجار جمع زیادی از مردم را به تماشای آتشبازی ناخواسته کشانده بود.در ساحل شرقی کارون تا ساعتها از مردم بیکارکه به تماشای آتش و انفجار بشکه های روغن آمده بودند موج میزد. گلوله دوم در محوطه راه آهن منفجر شد وچند تن از کارگران راه آهن را کشت و زخمی کرد. گلوله سوم روی یک ساختمان نیمه تمام فرود آمدو کسی صدمه ندید. گلوله چهارم معلوم نشد که کجا منفجر شد . گلوله پنجم اما در محوطه لشکرنود و دو زرهی در حاشیه اهواز پایین آمد و قضیه انفجار انبار مهمات همه گردن این گلوله پنجم بود.دو روز پیشتر در پاتکی(قابل توجه جنگ ندیده ها: ضد حمله) که ارتش ایران به پادگان حمید زده بود مقدار بسیارزیادی مهمات به غنیمت گرفته شد. پادگان حمید مجموعه ایی از حدود بیست و چند ساختمان پنج ، شش طبقه بود که از زمان شاه (در) رفته در چهل کیلومتری جاده اهواز – خرمشهر ساخته شده و ارتش عراق در تهاجم بدون دفاع به خاک ایران آنها را تسخیر کرده بود. گویا در این پادگان انبار های بزرگ زیرزمینی وجود داشت که از آنها به عنوان انبار مهمات استفاده میشد.بعد از تهاجم نیروهای ایران وپس گرفتن پادگان ، ارتش اقدام به تخلیه مهمات به غنیمت گرفته شده کرد و آنها را باصدها کامیون و تریلر به پادگان اهواز منتقل نمود. بخش اعظم این مهمات درون زاغه های مهمات و مابقی در محوطه لشکر در زاغه های به اصطلاح سطحی جا داده شد. گلوله آخر خمسه خمسه به این مهمات اصابت کرد و منفجر شدن مهمات که شامل همه نوع خرج و فشنگ و سایر ادوات جنگی بود مثل فتیله ای شروع به سوختن و پیشروی به سمت زاغه ها نمود.طبیعی است که خاموش کردن این فتیله از آتش نشانی بر نمی آمد. از حدود دو بعد از ظهر هر کسی که در شعاع چند کیلو متری پادگان بود ، صدای انفجار های بدون وقفه و بالارفتن دود و غباری از سمت پادگان را می شنید و میدید، ولی هیچکس به دل گمان هیچ نمی برد.حدود چهار و نیم سر چهار راه دهقان و سی متری دم تعمیرگاه اوس پرویزچند نفراز جوانهای محله ایستاده و گرم صحبت راجع به وقایع روز و از جمله انفجار هابودند. پیرمرد در به داغون و تکیده ای پیله شده بود که از یکی، یک سیگار وینستون بگیرد. آن دیگر ها حین آنکه خود را از گپ دوستانه و پر از زبانبازیهای مرد پیر که خودش را آبادانی آواره و طالب یک سیگار وینستون معرفی میکرد بی اعتنا نشان می دادند ولی در واقع حواسشان به بحث گرم پیرمرد ودوست دیگرمان بود. دوست ما پرسید اگر گفتی این دود و گرد و خاک تو آسمون چیه سیگار وینستون رو کاسبی. پیر مرد داشت میگفت که: هیچی بابا تو پادگان دارن قالی می تکونن؛ که یک مرتبه گویی آسمان منفجر شد. نمی دانم شدیدترین و وحشتناک ترین صدایی که شما در همه عمرتان شنیده اید چه بوده است اما در قیاس با این انفجار همه صداهای دیگری که من تاکنون شنیده بودم و بعد از آن شنیده ام به هیچ نمی آید. نه بمباران هوایی و انفجار خمپاره و توپ و نه افتادن طشت صد منی از بام هیچکدام قابل مقایسه با این انفجارو صدا نبودند. در اثر موج ناشی از انفجار گویی که واقعا شهر را مثل یک قالی تکانده باشند. در یک لحظه، دیگر چشم ، چشم را نمی دید.تقریبا همه ما در اثر موج به زمین خورده بودیم . همه یک لحظه فکر کردیم که خود، به زمین خوابیده ایم.اما انفجار های بعدی نشان دادند که این به زمین شیرجه رفتن ها ارادی و آگاهانه نبود. شدت انفجار شیشه های تقریبا همه پنجره های بسته را در تمام شهر شکست .کرکره های فلزی همه مغازه و دکانهای بسته با موج انفجار به سمت خارج ،شکم داده و بیرون زده بود.مردم پس از انفجار همه گیج و مبهوت که چه بود ، چه شد ، هر یک به دیگری نگاه می کرد و جویای این بود که چه اتفاقی افتاده است. سه شب قبل برای اولین بار دزفول را با موشکهای اسکاد زده بودند و تقریبا همه شدت تخریب و ویرانی محلات دزفول را در تلویزیون مشاهده کرده بودند.اولین گمانی که هر کس کرد این بود که اهواز را هم با موشک زده اند.مدت زیادی طول نکشید . چند دقیقه بعد انفجار بعدی، شاید بدتر از قبلی، وحشت عمومی را دامن زد. هر کس ،هر چه در دست داشت ، زمین نهاد وبه خیابان دوید. . مردم وحشت زده ، هاج و واج همه یکباره در جهت عکس صدا و دود و غبار که حالا نصف غربی آسمان اهوازرا گرفته بود پا به فرار نهادند. توصیف وحشت عمومی و به هم خوردن نظم را شاید هیچ قلمی قادر نباشد. دهها، نه، صدها هزار آدم مثل توده بیشماری از مورچگان، مثل رمه ای از گوسفندان گرگ دیده، مثل آدمهایی که از مرگ می گریزند، به سمت خروجی های شهر به جنبش درآمدند.در کمتر از نیم ساعت چنان ترافیکی ایجاد شد که اتوموبیل ها و سایر وسایل نقلیه موتوری اگر چه همه در یک جهت حرکت میکردند، ولی به زحمت راه خود را از بین مردمی که پای پیاده شهر را ترک میگفتند، باز مینمودند. فروشگاهها، بانکها،کلانتری، طلا فروشی یا دکان بقالی همه بازو بی صاحب رها شده ولی هیچکس به فکر دزدی و یا سوءاستفاده ای نبود. جان حتی عزیزتر از هر چیز دیگر شده بود. انفجارهای بعدی همچنان ادامه داشت و هر چند دقیقه ای یکبار تمام شهر تکان میخورد و موج انفجار باعث بلند شدن غبار و خاک و بالابردن وحشت مردم میشد.از رادیو در تمام مدت تا نه شب فقط قرآن پخش میشد و مردم هیچ اطلاعی نداشتند که کارکنان رادیو هم پا به فرار گذاشته بودند.جزو همه آدمهایی که در حال تخلیه شهر بودند جمع زیادی هم نظامی به چشم میخورد. از سرهنگ مسنی که روی زیرپیراهنش کت ارتشی مزین به سه قپه تن داشت و بدون پوتین و با یقه باز با عجله راه میرفت پرسیدیم که چه خبر شده و او بود که برایمان روشن کرد که جریان از چه قرار است. وقتی پرسیدیم که اگر جریان فقط انفجار انبار مهمات است چرا او هم میگریزد توضیح داد که اگر انفجار ها به انبار تی ان تی ! برسد برای اهواز حکم زلزله را خواهد داشت و به راه خود ادامه داد. از آن موقع به بعد یک جوری دل قرصی برای من و رفیقی که تمام مدت با من بود به وجود آمد و چند خیابانی را که همراه جمعیت رفته بودیم به سمت محله بازگشتیم. شدت انفجارها و تعداد آنها خیال کمتر شدن نداشتند و همچنان آسمون غرنبه های مصنوعی، تن و شهر را به لرزه در می آورد.مردم همچنان در حال ترک شهر بودند. خانواده حاج روغنی با یک ماشین پیکان درب و داغون همگی با هم در رفتند. اگر بگویم که همه اعضای این خانواده بیست و شش نفری خود را توی یک پیکان جا داده بودند شاید باورتان نشود.توضیح کوتاه اینکه هشت تا از بچه ها را توی صنوق عقب جاداده بودند. دوست دیگری که در حالت عادی صد متر فاصله تا در نانوایی سر کوچه شان را با بی ام دبلیو زرد قناریش میرفت و بر میگشت، تا میدان چهار شیر (اقلا پنج،شش کیلومترفاصله) را دویده بود. بیماران و زخمی های جنگی بیمارستان جندی شاپور بعضا با صندلی چرخدار،برخی کون سران و یا سینه خیز توی خیابان بیست و چهار متری تلاش میکردند خود را به جای امنی برسانند.بیشتر دکترها و پرستاران مادر مرده هم مثل باقی مردم فرار کرده بودند.درجمعیت توی خیابان زن جوانی سر و پا برهنه کودک سه،چهار ساله ای به بغل از کنار ما گذشت. علی ، همراه من توجهش به او جلب شد.بچه که از گردن به بازوی مادر آویزان بود،داشت خفه میشد و مادر بی توجه به بچه که داشت سیاه میشد، آشفته و بی حواس گام بر میداشت. علی بچه را از دست مادر گرفت و سعی کرد با حرف زدن و به دنبال آن با یک سیلی آرام و برادرانه زن را به حواس بیاورد که بچه اش را درست بغل کند. زن قدری به خود آمد، بچه را که حالا رنگش عادی شده بود به آغوش فشرد و در جهت عکس ما به راهش ادامه داد. چند متری نرفته بودیم که صدای جیغ و شیون زن ما را دوباره به سوی او بازگرداند. در پاسخ چه شده، زن شیون کرد که بچه چهار ماهه اش را در خانه جا گذاشته است. مصیبت این بود که در آن حال آشفته بیاد نمی آورد که کیست و کجا خانه دارد.با کمک رهگذرانی که او را میشناختند، خانه و بچه اش را پیدا کردیم و به دنبال باقی مردم روانه اش نمودیم. آنشب بیشتر ازپانصد، ششصد بچه قد و نیم قد از شیرخواره تاپنج، شش ساله در محوطه پارک آخر خیابان دیده بان موسوم به پارک نماز جمعه جمع شد.عده ای از بیماران و زخمی های جنگی بیمارستان جندی شاپور را هم به آنجا آورده بودند. بو و غبار باروت شامه را آزار میداد. فردای آنروز سراسر سطح شهر اهوازاگر نه بیشتر ولی اقلا با یک سانتیمتر گرد باروت سوخته فرش شده بود.گویی که شهر را لباس عزا پوشانده باشند.همه جا سیاه بود و همه جا و همه چیز بوی جنگ میداد. کف اطاق مهمانخانه خواهر دوستی به اندازه یک متر بالا آمده بود. موج انفجاری که به سمت داخل زمین رفته و به یک لایه سخت برخورد کرده بود، به بالا منعکس و باعث ایجاد آن برجستگی کف اطاق شده بود. لازم به گفتن است که این خانه حدود یک کیلومتر از محل واقعه فاصله داشت. تعداد زیادی از خانه های سست و یا نزدیک به پادگان دچار صدمات کم و بیش شدیدی شدند. از فردای آنروز من از داخل اطاقم میتوانستم حیاط خانه همسایه را ببینم. از نزدیک سقف تا پایین اطاق ترکی ایجاد شده بود که قسمت بالای آن دست کم یک،دو سانتیمتر بود.سقف ودیوار بسیاری از خانه های سست و قدیمی در اثر موج و لرزشهای ناشی از انفجارها صدمه دید و یا فرو ریخت. از تعداد تلفات جانی آماری وجود ندارد ، ولی گزارشهای دهن به دهن از نقاط مختلف شهر روزهای بعد حکایت از مرگ تعدادی از همشهریان پیرو بیمارحا ل را میدادند که در اثر وحشت و یا شاید هم فشار ناشی از امواج انفجارات جان سپرده بودند.امیر فردایش تعریف میکرد که چند دقیقه قبل از شروع انفجار ها دم مسجد نور نبش باغ شیخ کلوله ضد هوایی یا خمپاره ایی با کالیبر کوچک روی اسفالت فرود آمده و بچه های بسیج مسجد نور سرگرم وارسی آن بودند که انفجار ها شروع شد. از جاهای دیگر بعدا شنیده شد که اینجا و آنجا قطعات سوخته و منفجر شده و نشده آلات و ادوات جنگی فرود آمده بود. کنار در خانه ای ، پیرمرد عربی روی یک صندلی دسته دار نشسته وحین آنکه هر از گاهی پکی به سیگار لف (دست پیچ)خود میزد ، گذر مردم را به تماشا گرفته بود که همه پریشان، وحشتزده و نگران تند تند و نیمه دوان مسیر خود را به سمت خروجی های شهر دنبال میکردند. بین جمعیت در حال فرار گاهی چشم به جانوران خانگی هم می افتاد که زبان بسته ها ، توی مردم می لولیدند و همراه آنها راه می سپردند. پیرمرد یکباره با حالتی بین فریاد و خنده به عربی داد زد که: شوف،شوف صدام او خمینی (نگاه کنید،نگاه کنید صدام و خمینی) و با انگشت به دو سگ لاغرو مریض حال اشاره کرد که وحشت زده و دم لای پا، بین مردم راه می جستند. حال و هوای خنده نبود ولی اشاره پیرمرد در آن شرایط نشاندهنده آرامش و کنترل او بود که بدون وحشت ویا اضطراب به سیگارش پک میزد و فیلم زنده فرار مردم را به نظاره نشسته بود. گویی که نه خانی آمده و نه خانی رفته است. رفته رفته روز به انتها رسید و تاریکی حکومت خود را بر شهر گستراند.انفجار ها هنوز ادامه داشتند.اگر لشکر صدام میدانست که در شهر چه خبر است ، با کمترین تلفات و هزینه میتوانست اهواز را اشغال کند. آنشب شاید همه جمعیت شهر اهواز به ده ، بیست هزار نفر نمی رسید و اینها اغلب جوانانی بودند که در محلات به نگهبانی خانه ها و کنترل رهگذاران اشتغال داشتند.با آمدن تاریکی برخی به این فکر افتادند که ممکن است در محلات اشخاصی به فکر دزدی و خالی کردن خانه ها بیفتند، چرا که تقریبا همه خانه ها در همه محلات بدون صاحب و با در و پنجره باز ، باقی مانده بود. برخی از آنان اسلحه ای داشتند ولی اغلب بدون سلاح و تنها به جرات و شناخت خود از محله و آدمهایش مسلح بودند. از حدود ساعت هشت به بعد تداوم و شدت انفجار ها کم و در ادامه ساعت بعد قطع شد.سکوت بعد از انفجار ها بیشتر از انفجار ها، اعصاب را می آزرد. بی اطلاعی از دیگران تازه شروع به خودنمایی میکرد. آدمها تازه به فکر اعضای خانواده و دوستانشان افتادند. آنها که با تلفن دسترسی به کسانشان داشتند شروع به تماس و خبرگیری کردند. جمعی دیگر با وجود تاریکی و نبود برق والبته خاموشی جنگی وکمبود وسایل نقلیه به فکر یافتن آدمهای دیگر افتادند.هنوز بسیاری از مردم از اصل واقعه خبر نداشتند و نگرانی و ترس از اینکه چه پیش آمده و چه خواهد شد هوش و حواس آدمها را مشوش کرده بود. آنشب به جرات میتوانم بگویم که در همه شهر هیچکس سر به زمین ننهاد و نخوابید. مادرم ، هرچه خاک اوست عمر شما باشد، فردایش تعریف کرد که برای زدن سوزنش به تزریقاتی سر محل رفته بود و پس از شروع انفجار ها ، کسی زیر بازویش را گرفته و سواریدک تریلی اش کرده و با خود از شهر به در برده بودند.ساکنان دهات اطراف اهواز آنشب هر کس به فراخور توانایی و به قدر جایی که داشتند مردم پریشان و فراری شهررا به خانه هایشان برده و تا صبح نگاه داشته بودند. مادر من شب را مهمان خانواده عربی در ویس در چند کیلومتری شمال اهواز گذرانده بود. صبح کله سحر بمب افکنهای عراقی نیروگاه برقی را در حاشیه همان ده بمباران کرده بودند. مادرم میگفت که وقتی دیده بود آنجا هم امانی وجود ندارد سوار وانتی که به شهر برمیگشت شده و به خانه بازگشته بود. به استدلال خودش اگر قرار است کشته شود چه بهتر که در خانه و روی فرش خودش بمیرد. فردایش جمعیت به شهر بازگشت و روزمره عادی زندگی نه مثل گذشته ولی به نحوی عادی ادامه یافت و تازه مردم فهمیدند که جنگ است و این دانش تا هشت سال بعد ملکه ذهن همه شد که هر لحظه و هر جا که باشند میتوانند قربانی سیاست های آدمهایی شوند که دوراز جبهه و جنگ اهداف ناپاک خود را دنبال میکنند وشعار جنگ، جنگ تا پیروزی و جنگ نعمت است را سر میدهند.