یادی از «قمر» در روزِ زن
شنبه ١٦ اسفند ١٣٩٩ – ٦ مارس ٢٠٢١
ما دستبهقلمان ايرانى در بزرگداشت روز زن با همهى عقبماندگى دردناكى كه بر جامعهمان - بويژه آنجا كه به حقوق زنان مربوط مىشود - تحميل شده، باز براى يافتن زنانى نمونه، شخصيتهاى استثنائى كم نمىآوريم؛ از طاهره قرهالعين تا نسرين ستوده، از تاجالسطنه تا نرگس محمدى، از پروين اعتصامى تا سيمين بهبهانى، از قمرالملوك وزيرى تا فروغ فرخزاد... كه هر كدام در عرصههاى متفاوتى براى گشايش درهاى بسته به روى زنان از هيچ تلاشى دريغ نكرده و نمىكنند.
از آنجا كه مدتهاست درگير شخصيت استثنائى قمرالملوك وزيرى هستم و يادداشتهاى بسيارى در مورد او از منابع مختلف برداشتهام، حالا در آستانهی هشتم مارس به رسم تبریک، چهار تكه از يادداشتهايم از كتاب "آواى مهربانى" را در اینجا مىآورم. اين کتاب كه به همت خانم "زهره خالقى" تدوين شده مجموعهاى است از خبرهای روزنامهها و خاطرات اشخاص مختلف در مورد این ستارهی درخشان آسمان هنر ایران.
*
اولين كنسرت قمر به زبان خودش (به نقل از دكتر سپنتا):
يكى از خاطرهانگيزترين حوادث زندگى من كه هيچگاه فراموش نخواهم كرد آن شب بود. جمعيتى در راه ايستاده بودند. برخى قيافههاى عصبانى و ناراحت را هم مىديدم. ترسى مرموز سراپايم را فرا گرفته بود. با آن كه تعدادى ماموران انتظامى هم مراقب اوضاع بودند با احتیاط از میان آنها گذشتم و به گراندهتل وارد شدم. چلچراغهای سالن را روشن کرده بودند و سالن پر از جمعيت بود. پس از لحظاتى، هنگامى كه پرده آلبالوئىرنگ صحنه كنار رفت، من با تاج گل زيبائى با گيسوان طلائى روى صحنه ظاهر شدم. حاضران با كف زدن و شور و هيجان ورودم را به صحنه گرامى داشتند و اين همه استقبال از يك زن تنها و بدون پشتيبان به من اميد و اعتماد به نفس داد. بىاختيار اشك شوق در ديدگانم آمد ولى سعى كردم خودم را كنترل كنم. نواى تار مرتضىخان نىداوود به دادم رسيد كه چهارمضراب را شروع كرد و كم كم فرصت يافتم كه حنجرهام را كه بر اثر فشار گريهی شوق منقبض شده بود استراحت دهم و خودم را براى اجراى آواز آماده كنم.
*
خاطره دلكش از قمر (از يك گفتگو در سال ١٣٦٨):
سال ١٣٢٥ بود كه من به راديو رفتم. خُب، خيلى دلم مىخواست كه خانم قمر يا روحانگيز را مىديدم. و بعد موقعى كه رفتم راديو، حالا نمىدانم شش ماه يا يكسال، چند وقت بعد بود كه يكبار خانم قمر را توى راهپله استوديو راديو در جاده قديم شميران ديدم. داشتند با اركسترشان پائين مىآمدند. من آنموقع حدودا بيستوپنج، شش سالم بود. حدس زدم كه او بايد قمر باشد چون صدايش را از استوديوئى كه در آن تمرين مىكردم شنيده بودم و بعد از او هم نوبت من بود كه بروم بالا بخوانم. سلام كردم.
به ايشان خيلى احترام مىگذاشتم. نگاهى به من كرد و پرسيد شما خواننده جديد هستيد؟ گفتم بله.
اسمتان چيست؟
عصمت. ولى استاد خالقى نامم را دلكش گذاشتهاند.
گفت: من هنوز صداى شما را نشنيدهام ولى شنيدهام كه خواننده جديدى آمده و مىخواند. اما نه شما را ديدهام و نه صدايتان را شنيدهام.
آنوقت نه نوارى بود و نه من هنوز صفحه پر كرده بودم. چند سئوالى از من كردند و بعد گفتند: دخترجان يك نصيحتى به تو مىكنم. شما اين سكه طلا را از من قبول كنيد (يك سكه پهلوى به من دادند و بعد هم مرا بوسيدند) يادت باشد اگر روزگارى وضع ماديت خوب شد به فكر روزهاى پيرىات باشى تا هيچ وقت محتاج هيچكس نشوى.
*
روزنامه کیهان ٢٦ مرداد ١٣٣٨ نوشت:
ساعت دهونیم بعدازظهر روز پنجشنبه بانو قمرالملوک وزیری که یکی از افتخارات موسیقی ملی ایران بود زندگی را بدرود گفت... متاسفانه جز چند نفر از اقوام مرحوم قمر و موسیقیدانها در منزل قمر کس دیگری حاضر نبود... عدهای زیاد از اهالی محل در جلوی در خانه او جمع شده بودند و با تاثر فراوان گریه میکردند و از اینکه هیچکس برای تشییع جنازه او نیامده است ناله و نفرین میکردند. چند زن پیر و فقیر با ناله میگفتند: دیگه کی به درد ما بدبختها خواهد رسید؟
*
مجله تهران مصور در شماره ٨٣٣ مرداد ١٣٣٨ نوشت:
جنازه قمر صبح روز جمعه براى انجام مراسم مذهبى به امامزاده قاسم فرستاده شد و پس از غسل قرار شد كه جسد را به يكى از مساجد شهر منتقل كرده و به وسيله راديو براى تشييع جنازه قمر از مردم هنردوست دعوت به عمل آورند تا روز شنبه در آن مراسم شركت كنند. متاسفانه هيچكدام از متوليان مساجد به جرم اينكه قمرالملوك وزيرى زن هنرمندى بوده است او را به مساجد خود راه ندادند و چون بيم آن مىرفت كه در نتيجه حرارت هوا جنازه فاسد گردد ناچار جنازه قمر مانند اشخاص مجهولالهويه كه ديوار بر سر آنها خراب مىشود يا زير ماشين مىروند به سردخانه پزشكى قانونى منتقل شد...
روز بعد جنازه خيلى بىسروصدا به وسيله آمبولانس وزارت دادگسترى ابتدا به منزل او واقع در تهران نو منتقل گرديد و از آنجا در حالى كه بيست نفر در تشييع جنازه او شركت كرده بودند به آرامگاه ظهيرالدوله منتقل گرديد.
****************
سه قطعه براى زندهنام دكتر اميرحسين آريانپور
دوشنبه ۱۱ اسفند - ۱ مارس ۲۰۲۱
کاش این رسم زیبا در فرهنگ ما جا بیافتد که به جای یاد کردن از عزیزانمان در سالروز ازدسترفتنشان، در سالگرد زادروزشان از آنان یاد کنیم. مگر بر سنگ گورشان دو تاریخ نمینویسیم؟ کدامش ارزش یادآوردیِ بیشتری دارد؟
دیدم دوستانی در سالروز تولد یکی از برجستهترین اساتید علوم اجتماعی ایران، "دکتر امیرحسین آریانپور" (نهم اسفندماه) مطالبی منتشر کردهاند و من نیز به سهم خود یادواره شخصیام از او را که بخشی از خاطرات قابل ذکر زندگیام میدانم، در این جا میآورم:
قطعه اول: سال ۱۳۴۳ خودمان است و من بعنوان يكى از دويست نفر سپاهى دانش نمونه براى گذراندن دوره فوق ديپلم "راهنمائى تعليماتى سپاه دانش" انتخاب شدهام و محل خدمتم در روستاى "چمان" از توابع قصبه نكاء را كه پس از پايان دوره سپاهیگرى بعنوان آموزگار دبستان در آن مشغول كارم، به قصد دانشسرایعالى كشاورزى كرج ترك میكنم. در اين دوره شبانهروزىِ يكساله است كه براى اولين بار با دکتر آريانپور، استاد علوم اجتماعیمان آشنا میشوم.
با نام او و برخى از نوشتههايش البته پيش از اين آشنائى دارم چرا كه كِرم كتابخوانى، بويژه كتابهاى مريوط به علوم اجتماعى از همان اوان نوجوانى به جانم افتاده است. اما ديدار و همنفسى با اين استاد جوان و پر انرژى و خوش بر و بالا (میگفتند وزنهبردار ورزيدهاى هم هست) كه صراحت لهجه غريبى دارد بسيارى از دانشجويان را همچون من محو خلقوخو و منش بزرگوارنهاش میكند. كلاسهاى درس او كه در آمفىتئاتر شيك و بزرگ دانشسرا برگزار میشود همواره مملو از دانشجوست. آنچه از كلاسهاى درس او در ذهنم حك شده، عشق عميق او به انسان، باور خللناپذيرش به دانش و خرد، و خوشبينى معصومانهاش به رستگارى آدمى در عصر طلائى آينده است.
قطعه دوم: در شغل راهنماىِ تعليماتىِ سپاه دانش در روستاهاى توابع شهرستان سارى هم "نمونه!" از آب در میآيم و يك سال بعد محترمانه از كار اخراج میشوم و به مقر فرماندهى خودم، مدرسه، برمیگردم! با اين تفاوت كه چون رياضىام بد نيست - من همواره كمك خرجىام را از درس خصوصى دادن رياضيات تامين میكردم - و در شهرستان بهشهر دبير رياضى ليسانسيه كم است حكم دبير رياضىِ سيكل اول دبيرستانهاى بهشهر را به من میدهند. و در يكى از همين دبيرستانها (دبيرستان ۱۵ بهمن، اگر اشتباه نكنم) است كه با دبيران ديگرى كه مثل من سرشان كمى بوى قرمهسبزى میدهد انجمنى فرهنگى - اجتماعى ترتيب میدهيم و قرار میشود دو شخصيت برجسته فرهنگى كشور را براى سخنرانى جداگانه به بهشهر دعوت كنيم. يكى از آنها دانشمند برجسته "دكتر محسن هشترودى" است و ديگرى استاد علوم اجتماعى دكتر اميرحسين آريانپور (و اين ماجرا بايد به سال ۱۳۴۵ يا ۱۳۴۶ مربوط باشد).
تماس با آريانپور و دعوت از او به دو دليل به من واگذار میشود. يكى آنكه با وجود اصليت مازندانىام "بچه تهرانى" به حساب میايم و ماهى يكبار را براى ديدار برادر و خواهرها و دوستان به تهران سفر میكنم، و ديگر اينكه افتخار شاگردى استاد را داشتهام و اين، احتمالِ پذيرش دعوت ما را بالا میبرد. از طريق دوستانم در تهران از قرار سخنرانى استاد در دانشسرایعالى بازرگانى تهران مطلع میشوم. میكوبم میآيم تهران تا با يك تير دو نشان بزنم. يكساعت قبل از سخنرانى به دانشسرایعالى بازرگانى میرسم ولى تمام خيابانهاى اطراف آن مملو از جمعيت جوانى است كه براى شنيدن سخنرانى آمدهاند. سالن سخنرانى و راهروهاى مجاور آن به گفته دانشجويان از ساعتها پيش پر شده است. با اينكه جلو در بلندگو نصب كردهاند ولى صداى آريانپور به من و صدها جوان ديگر كه در خيابان ماندهايم نميرسد. تير من به هيچ نشانهاى نمیخورد!
قطعه سوم: بالاخره موفق میشوم تلفنى با دكتر تماس بگيرم. من را كه البته به جا نمیآورد اما با محبت به حرفهايم گوش میدهد. دلم نمیخواهد بدون ديدار با او كار را تلفنى تمام كنم. اين است كه براى دقيق كردن برنامه، تقاضاى ملاقات میكنم. میپذيرد و قرار میشود فرداى آنروز به دانشكده الهيات، جائیكه فردا درس دارد، بروم. محل دانشكده الهيات را حالا به خاطر نمیآورم ولى میدانم در دانشگاه تهران نبوده است (شايد دور و بر سرچشمه بوده باشد). بههرحال سر ساعت به ديدار استاد نائل میشوم. همانطور قبراق و سرحال است. دعوت انجمن ما را با اشتياق میپذيرد و روز و موضوع صحبت را هم تعيين میكند و سپس براى ادامه تدريس، با من كه از ديدارش سيرائى ندارم خداحافظى میكند. ديدار او در فضاى غيرمتعارف دانشكده الهيات به پيچيدگى و جذابيت شخصيت او در ذهن من میافزايد.
آخرين ديدار يا ديدارهايم با استاد در سفر دو سه روزهاش به بهشهر مربوط است. حيف كه عكسهاى آنرا مثل همه چيزهاى عزيز ديگرم در ايران گذاشتم و آمدم. دكتر آريانپور با يكى از اساتيد وارسته كه سلوكى درويشانه داشت به بهشهر آمد. نام كوچكش را به ياد نمیآورم ولى نام فاميلش "انوار" بود و اگر اشتباه نكنم رئيس كتابخانه مجلس يا چيزى شبيه به اين بايد بوده باشد. آريانپور در يك سخنرانى گرم و فاضلانه و جسورانه در سالن بزرگى كه مملو از آموزگار و دبير و دانشآموز بود يكبار ديگر عشق و شور به آدمى و آدمیوار زيستن را در دلها زنده كرد. ترديد ندارم كه حادثه سخنرانى دكتر آريانپور در بهشهر هرگز از ذهنِ كاهگلى و مرطوب اين شهر كوچك شمالى پاك نمیشود.
(از دور بر آتش ۲۱- ۹- ۲۰۰۴)
*

********
"مهمان در راه"
جمعه ۸ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۶ فوریه ۲۰۲۱
از چهارماه پیش که دور دوم انتشار گاهنوشتهای "از دور بر آتش" را شروع کردم نزدیک به نیمی از مطالبم به "زندهنامان" - آنطور که من ازدسترفتگانم را مینامم -، مربوطند؛ چه آنان که پیشترها رفتهاند و من بهیادشان مطلبی نوشتهام، و چه آنانی که خبر از دست دادنشان را تاره شنیدهام. کرونا هم اگر نبود در سن و سال من البته این خیلی دور از ذهن نمیبود!
در این حس و حال، یاد قصه کوتاهی از خودم افتادم که ده سالی از نوشتنش میگذرد ولی به دلیل ارتباطش با مرگ، مناسبتش امروز بیش از وقت نوشته شدنش است؛ قصه کوتاه "مهمان در راه":
*
زنگ خانهی من معمولا غیرمنتظره زده نمیشود، مگر درست موقع شام خوردن، که آن هم دیگر برایم غیر منتظره نیست. قبل از اینکه در را باز کنم دو سه تا پولِ سیاه برمیدارم چون میدانم یکی ار همسایههای خیّر آمده است برای حمایت از مبتلایان بیماری قلبی، یا کمک به زلزلهزدگانِ این یا آن کشور دوردست، اعانه جمع کند. لبخندی رد و بدل میکنیم و پول خُرد ناچیزم را میریزم توی سوراخ قلّکش، و تمام.
اما این روزها زنگ خانه من خیلی بیهوا به صدا در میآید. دارم پای تلفن با کسی جر و بحث میکنم که یکی زنگ در را میزند. « معذرت میخوام، گوشی دستت باشه، زنگ زدن.» در را که باز میکنم یک مرد کراواتی و موقر با کیفی زیر بغل، یا خانمی شیک و خوش سر و پُز، منتظرم است.
بار اول، مطمئن بودم این مهمان ناخوانده عوضی آمده است. با اشاره به تلفن که هنوز درِ گوشم بود سرم را به علامت پرسش تکان دادم. ولی عوضی نیامده بود با خود من کار داشت. اسم و رسمم را میدانست و میخواست بیاید بنشیند چند کلام با من حرف بزند. آمد تو، و من صحبت تلفنیام را درز گرفتم ببینم چه میخواهد بگوید. "ف" که گفت رفتم فرحزاد!
هر بار یک آدم دیگر میآید. یکیشان زن است یکیشان مرد، یکیشان جوان است یکیشان پیر. یکیشان انگلیسی هم حرف میزند و یکیشان فقط هلندی حرف میزند. همه مال یک شرکت نیستند بلکه مال شرکتهای رقیب همدیگر هستند ولی شیوه مقدمهچینی و سر صحبت باز کردنشان عین همدیگر است. هدفشان هم عین همدیگر است.
«بیست و هفت اکتبر آینده شما به سلامتی ۶۵ ساله میشوید، نه؟»
«بله، ولی یادتان باشد که من پانزده سال است که با شرکت دیگری قرارداد کفن و دفن دارم و دلیلی نمیبینم آن را فسخ کنم و با شرکت شما قرارداد ببندم.» از این که حرف آخر را اول زدهام کمی جهت یابیاش را از دست میدهد ولی زود سر نخ را پیدا میکند:
«اگر قراردادتان را بیاورید و با قرارداد پیشنهادی من مقایسه کنید به اندازه کافی دلیل پیدا خواهید کرد.»
من البته قراردادم را نمیآورم، و به قرار داد او که دو دستی به سویم دراز شده است هم نگاه نمیکنم، ولی این باعث نمیشود طرف، مزایای قرارداد خودشان را برنشمرد: «شما میتوانید در بخش مختص مسلمانان در گورستان مورد نظرتان دفن شوید؛ شما میتوانید در پایان مراسم تشییع جنازهتان از بازماندگانتان به جای قهوه با چای پذیرائی کنید...»
باقی مزایا را در حالیکه تقریبا با فشار دارم از در بیرونش میکنم با سرعت برمیشمرد و میرود.
یکبار بازاریابِ شرکت کفن و دفن دیگری را، هرچه کرد به خانه راه ندادم، و همان دمِ در، آب پاکی را روی دستش ریختم. به یکی دیگر حتی به دروغ گفتم که من در این خانه مهمانم و صاحبخانه در سفر است! اما یکبار با اشتیاق یکیشان را راه دادم بیاید یک قهوه با هم بخوریم. اصلا هنوز اصرار نکرده بود بیاید تو. نمیدانم چرا با او سرسنگینی نکردم. شاید به این خاطر بود که خانم نسبتا پا به سنِ خوشروئی بود که موهای جوگندمیش را مثل موی زود سفید شدهی همدلم، با یک گیرهی مشکی بالای سرش جمع کرده بود. وقتی چشمش به من افتاد یک لحظه فکر کرد عوضی در زده است. با حرکتی ظریف شماره خانه را با یادداشتی که به دست داشت چک کرد و برای اطمینان نامم را پرسید. وقتی مطمئن شد خودم هستم، بیآنکه حرفی بزند به من فهماند که منتظر بود یک پیرمردِ پا به مرگ، در را به رویش باز کند نه یک شاخ شمشادی مثل من!
قهوه را که جلوش گذاشتم قبل از اینکه شروع کند به حرف زدن به او اطمینان دادم که از قراردادی که پانزده سال پیش با شرکتی که نامش را هم به یاد ندارم بستهام راضیام، و دلیلی نمیبینم عوضش کنم. این را پیشاپیش گفتم تا باز حرف کفن و دفن پیش نیاید.
«نسخه اصلیِ قراردادتان پیش من است. خوشحالم که از آن راضی هستید.»
حالا من برای یک لحظه، جهت یابیام را از دست دادم. انگار فهیمد، چون فنجان قهوه هنوز دمِ لبش بود که گفت: «قرارداد کفن و دفن شما با شرکت خود ماست!»
□
من قرارداد کفن و دفن خودم را وقتی از مراسم کفن و دفن برادر جوانم که بیگاه، با سکته قلبی درگذشته بود برگشتم، با آن شرکت که نامش را به یاد نمیآورم بستم. با اینکه بسیار پیش آمده بود که مرگ، این مهمانِ در راه را به چشم ببینم اما باور به آن را با دیدن جسد برادرم به دست آوردم. در طول این چهارده پانزده سال هم به تنها چیزی که فکر نمیکردم به این قرارداد بود. جز در این چند ماه اخیر که شرکتهای کفن و دفنِ دیگر که با نزدیک شدنم به شصت و پنج سالگی بوی الرحمنِ من به دماغشان خورده است، بیتوجه به اینکه هنوز دارم سُر و مُر گنده راه میروم، چپ و راست بازاریابهاشان را به سراغم میفرستند تا قُرَم بزنند.
□
خانم بازاریاب که موهای جو گندمیش را مثل موهای همدل من با یک گیره مشکی بالای سرش جمع کرده بود، در حالیکه قراردادم را از کیفش در میآورد گفت میداند بازاریابهای دیگر با پیشنهادهای تازه سعی میکنند من را جذب کنند. آنها از ملیت، رنگ پوست، مذهب و حتی علائق شخصی آدم استفاده میکنند تا بعد از مرگ هم که دیگر هیچکدام از این مقولات موضوعیتی ندارند برای جلب مشتری بهره بگیرند. اما او آمده است تا به من که مشتری وفادار آنهایم پیشنهاد تازهای بدهد - بدون هیچ مخارج اضافی- تا از این طریق، سپاس شرکت کفن و دفن منتخبم را به اطلاعم برساند.
«بر مبنای قرارداد، شما خواستهاید تمام اعضاء بدنتان در اخنیار بیماران نیازمند قرار بگیرد، و باقی، اگر به درد کسی نخورد، سوزانده شود. درست است؟»
گفتم چرا که نه.
«اگر شما در وضعیتی که اکنون دارید از دنیا بروید آنچه برای سوزاندن باقی میماند آنقدر نیست که خاکسترش حتی انگشتانهای را پر کند.»
گفتم چه اشکالی دارد؟
«اشکالی در میان نیست. پیشنهاد شرکت ما – صرفا به نشانه قدردانی از شما – این است که با خاکسترتان که از چند گرم تجاوز نخواهد کرد انگشتری بسازیم با روکش ظریف نقرهای برای محبوبهتان.»
گفتم از کجا میدانید که محبوبهای دارم؟ و از کجا مطمئنید که قبل از او خاکستر میشوم!؟
گفت: «همین دیروز مشتری تازهای یافتم که در قراردادش خواسته است بعد از مرگش با خاکسترش حلقهای بسازیم با روکش طلائی برای محبوبش. در پرسشنامه نام و نشان شما را به عنوان محبوبش نوشته است بیآنکه بداند شما مشتری وفادار و با سابقهی خود ما هستید!»
□□□
**********
از «حمزه فراهتى» و آن دو عزیز دیگر
شنبه ٢ اسفند ١٣٩٩ – ٢٠ فوريه ٢٠٢١
وقتى امروز به آغاز آشنائیام با زندهنام "حمزه فراهتى" انديشيدم خودم هم باور نكردم كه اولين ديدارم با او نه در زندانِ پيش از انقلاب، و نه در جريان ساختن فيلم مستند بلندم در مورد صمد بهرنگى پس از انقلاب، بلكه درست در بحبوحهى انقلاب (آذرماه ١٣٥٧) و در منزل دوست نازنينم "عاطفه گرگين"، آنهم نه در ایران، که در پاريس بود!
همانطور كه اخيرا در سوگ زندهنام "مسعود كلانترى" نوشتم، من در آذرماه ١٣٥٧ تنها يك ماه پس از آزادى از زندان براى حدود پنج هفته به اروپا سفر كردم و پس از ديدار با برادر كوچكترم در فرانكفورت به دعوت منوچهر كلانترى به لندن رفتم و دو هفته بعد براى ديدار با عاطفه به پاريس آمدم تا از همانجا به تهران برگردم.
در همان چند روزى كه در آپارتمان كوچك عاطفه، مهمان او و فرزندش "دامون" بودم يك شب "سعيد سلطانپور" به همراه "مهرداد پاكزاد" و حمزه فراهتى – گروه معروف به "كميته ى از زندان در تبعيد" – كه تازه از سفر به آلمان يا ايتاليا برگشته بودند به دعوت عاطفه به ديدارمان آمدند. شبى بود كه: چه گويم؟ عيب آن شب كوتهى بود!
سعيد را كه از قبل مىشناختم گرچه او هم مثل حمزه به دليل سبك بودن حبساش هيچوقت با من همبند نشد. اسم حمزه را هم البته به خاطر ماجراى غرق شدن صمد بسيار شنيده بودم. غريبهتر از همه براى من مهرداد پاكزاد بود؛ همان مهردادى كه از فرداى انقلاب كه به ايران بازگشت تا روزى كه خودش مرا راهى خارج كرد يكى از نزديكترين دوستان زندگىام بود.
درد خبر كشته شدنش به دست جلادان جمهورى اسلامى هنوز بر سينهام سنگينى مىكند. فرداى روزى كه خبرش را در هلند شنيدم به تنها درمانى كه مىشناسم، نوشتن، پناه بردم تا خودم را كمى آرام كنم. حاصلش فيلمنامه كوتاهى از آب درآمد براى نوجوانان با عنوان "يك نامه كوتاه" كه گرچه ساخته نشد اما در مجموعهاى با عنوان "قفل و پنج فيلمنامه كوتاه ديگر" به صورت كتاب منتشر شد كه بر پيشانىاش آمده: در سوگ زنده ياد مهرداد پاكزاد.
داشتم از آنشب مىگفتم. قرار شد يكى دو روز بعد، روز پروازم از پاريس به تهران، سعيد و مهرداد و حمزه با هم بيايند و مرا از منزل عاطفه بگيرند و برسانند فرودگاه. زمستان بدى بود و جدا از مشكلات فرودگاه تهران به خاطر اعتصابات، برف سنگين هم موجب كنسل شدن بسيارى از پروازها مىشد که آن روز هم شد. و ما اين را تازه در فرودگاه پاريس فهميديم!
به پيشنهاد مهرداد قرار شد مرا به منزل عاطفه برنگردانند و در منزل مهراد پيش آنها بمانم تا امكان پروازم به تهران فراهم شود. منزل مهرداد اما فقط يك اتاق زيرشيروانى كوچك بود در انتهاى راه پلهاى طویل با دهها پلهى باريك!
همخانگى ما چهار نفر در این اتاق كوچك، دو سه روزى طول كشيد و من بالاخره با پروازى غيرمستقيم در هفته اول ديماه ١٣٥٧ از طريق دمشق به تهران بازگشتم.
سعيد و مهرداد را به محض بازگشتشان به ايران ديدم و تماسم با هر دو مداوم بود اما حمزه را تنها گهگاه در مناسبتهاى مختلف مىديدم چون كمتر به تهران مىآمد.
تابستان ١٣٥٨ وقتى به دعوت "عباس كيارستمى" كه مسئول بخش فيلمسازى "كانون پرورش فكر كودكان و نوجوانان" شده بود ساختن فيلم مستند بلند "ماهى سياه كوچولوى دانا" در مورد صمد بهرنگى را شروع كردم از هر طريق كه مىدانستم سعى كردم حمزه را بيابم ولى موفق نشدم.
پانزده سال پيش وقتى حمزه با انتشار كتاب خاطراتش، "از آن سالها و سالهاى ديگر"، واقعيت غرق شدن صمد را به تفصيل شرح داد من در مطلبى با عنوان "ديرى است دروغ واقعيت را بلعيده است" دلیل جستجویم را برای یافتن حمزه در جریان ساختن آن فیلم شرح دادم كه براى پرهيز از دوبارهنويسى فراز مربوطه را در اينجا مىآورم:
[در این فیلم همه کسانی که به هر طریق با "صمد" در رابطه بودند حضور دارند، از مادر و برادر او گرفته تا زنده یاد دکتر ساعدی و نسیم خاکسار و قدسی قاضینور. از رحیم رئیسنیا و غلامحسین فرنود گرفته تا قهوهچی آذر شهری و عاشق حسن تبریزی. همانروزها تمام سعیام را کردم تا با "حمزه فراهتی" هم مصاحبهای داشتهباشم... میدانستم فیلمم بدون "حمزه" کامل نخواهد بود ولی تا وقتی فیلمبرداری به پایان نرسید موفق به دیدارش نشدم. پیدا بود نمیخواهد مقابل دوربین بنشیند و در این باره حرف بزند. بعد البته آمد و فیلم را هم خصوصی با همدیگر دیدیم (من علیرغم ممنوعیت فیلم، یک نسخه از آن را داشتم و حتی چند بار هم بدون اجازه در جمعهای مختلف نمایشش دادم). وقتی نمایش فیلم پایان گرفت "حمزه" خوشحال بود که در فیلم بر خلاف آنچه در افواه جاری بود علت غرق شدن صمد در ارس توطئه ساواک نامیده نمیشد هرچند با اتکاء به اسناد ساواک آذرشهر پروندهسازی علیه او به عنوان "عنصر خطرناک چپ" نشان داده میشد. من آن روزها با توجه به ناروشنی و رازگونه بودن مرگ صمد سعی کردم اصل را بر شناخت او و افکارش بگذارم تا رازگشائی غرق شدنش. این بود که فیلم را با آواز "عاشق حسن" که در قهوهخانهای در تبریز "صمدعمی گلمدی=عمو صمد نیامد" را میخواند به پایان برده بودم.] "از دور بر آتش" ٢٤ نوامبر ٢٠٠٦
البته حمزه چندين سال پيش از انتشار كتاب خاطراتش هم در مقالهاى به روشنى از روزى كه امواج ارس ماهى سياه كوچولوى ما را با خود برد حرف زده بود؛ همان رودى كه من و برادر صمد به همراه اكيپ فيلمبردارىام، كنارش قدم زديم و او در مقابل دوربين از صمد و يار صميمىاش حمزه سخن گفت.
آخرين ديدارم با حمزه شش سال پيش بود وقتى در جمع صميمى و فراموشنشدنى همبندان سابقم در حوالى كلنِ آلمان، سه روز را با هم گذرانديم. روز سوم وقتى ساك به دست براى خداحافظى از اتاقم در آمدم صداى ويلونزدن حمزه را از ايوان محل اقامتمان شنيدم. دوربين كوچكم را از ساك در آوردم و از او و ديگر دوستانى كه آمادهى رفتن بودند چند نمائى به رسم يادگار فيلم گرفتم.
حالا كه پاى فيلم به میان آمد سخن را كوتاه مىكنم و با تسليتى از صميم قلب به همسر و فرزندان و رفقا و يارانش، شما را با چهرهى دوست داشتنى زندهنام حمزه فراهتى در اين كليپ بسيار كوتاه تنها مىگذارم.
*
*************
و بعد از این، مردگان اماننامه خواهند گرفت
چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۷ فوریه ۲۰۲۱
اين مصراعی است از يك شعر بلند، از يك زندانى بهائى در زندانهاى جمهورى جهالت اسلامى كه چند سال پيش وقتى خبر نمايش فيلم مستند "تابوى ايرانى" را مىشنود مىسرايد و به بيرون مىفرستد و مدتى بعد به دست من مىرسد. فراز آغازينش اين است:
[به من نگوئید که خوابم
و دستان جادوئی رویائی شیرین
آرزوهای دیرپای فروخفتهام را به تصویر کشیده است...
به من بگوئید که بیدارم
و بالاخره کسی غربتِ تلخ مرا در خانهام باور کرده است،
که از این پس کودکی از شرمِ نجس بودن راه مدرسه را گم نخواهد کرد،
و بعد از این، مردگان اماننامه خواهند گرفت.]
هفته پيش وقتى خبر شگفتانگيز "غيرقانونى!" خواندن مالكيت زمينهاى زراعتى متعلق به بهائيانِ رانده شده از روستاى "ايول"، توسط دادگاهى در مازندران را شنيدم به ياد صحنهى آغازين فيلم تابوى ايرانى افتادم كه مطمئنا خوانندگان اين سطور آن صحنه را به ياد مىآورند.
ذهنم چنان درگير اين خبر دردناك شد كه راهى براى تسكينش نيافتم جز اينكه مرورى بكنم بر تصاویر و گفتگو با بهائیان رانده شده از خانه و کاشانهشان كه دهسال پيش از روستاى ايول دريافت كرده بودم.
حاصلِ تدوين آنچه در اختيار داشتم و قبلا در فيلم استفاده نكرده بودم ، اين كليپ تازهى پنج دقيقهاى است كه به همراهى بند ديگرى از شعر بلند آن زندانى شريف – كه به دلائل روشن از بردنِ نامش معذورم - در اختيارتان مىگذارم:
[من،
برای رسیدن به دشتِ سرسبز با هم بودن
چه کوره راههای حسرتی که نپیمودهام
و گوش جانم
در آرزوی خطابِ "هموطن"، پشت چه درهای سکوتی که نماند...
هموطنان! به من بگوئید "هموطن"
به من بگوئید که دیگر بیگانهام نمیدانید
بگوئید که اهلِ این دیارم
و با شما از یک تبارم.
□◊□
****
با عطر عشقِ وطن، خانه را از تعفنِ ملايان بزدائيم
جمعه ۲۴ بهمن ۱۳۹۹ – ۱۲ فوریه ۲۰۲۱
بيائيد با رفتن به پيشواز "روز عشّاق"، از گندآبِ سالگشت خلافتِ ملايان فاصله بگيريم و قصهى نامكرر عشق را از عاشقانی بشنویم که عشق به تو، به دیگران، و به میهن، در زبانشان از یکدیگر تفکیکشدنی نیست.
مثل این دوبیت از شاعر دلسوختهی وطن، عارف قزوینی:
دوباره فتنهى چشم تو فتنه بر پا كرد
دلم ز شهر چو ديوانه رو به صحرا كرد
خدا خراب كند آن كسى كه مملكتى
براى منفعت خويش، خوانِ يغما كرد
یا این بیت از او که انگار از زبان ما دورماندگان از وطن سروده است:
هر وقت زآشيانه خود ياد مىكنم
نفرين به خانوادهى صياد مىكنم
این تنها ما نیستیم که رو به وطن حرف میزنیم. وطن نیز به زبان نمادین "دولسه ماریا لویناز"، شاعره فقید کوبائی، به ما میگوید:
اگر دوستم داری به تمامی دوستم داشته باش،
نه فقط توی آفتاب یا توی سایه،
اگر دوستم داری، سیاه، دوستم داشته باش
سفید، خاکستری، سبز، طلائی، قهوهای.
و از ما انتظار دارد که پاسخش را مثل آن شاعر انگلیسی، "جان برجِر"، همانقدر قاطعانه بدهیم:
ما از اشتیاق حرف میزنیم.
اشتیاق ما شورابهی دباغخانههاست
که پوستِ خام در آن آویختهاند
تا از کنارهاش
چرم عشق بسازند.
یا اصلا بیائید در آستانهی "روز عشّاق" به زبان سادهی يك كولىِ ناشناس، خیلی خودمانی در گوش وطن زمزمه کنیم:
آه، تو میدانی زاغ چه سیاهِ سیاه است
اگر روزی رنگِ زاغ به ارغوانی برگردد
آنگاه عزیزم، من از عشق ورزیدن به تو دست خواهم کشید
چرا که میدانی دیگر تمام شدهام!
*
**************
دو قطره خون بر حیاط برفپوش زندان موقتِ قصر
دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹ – ۸ فوریه ۲۰۲۱
بهمنماهِ هر سال برای من بیش از آنکه یادآور انقلابِ فاجعهبار اسلامی باشد یادآور بهمنِ پنجسال پیش از آن است که آخرین روزش با خون کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی رنگین شد.
از نزدیک به دهسال پیش که خاطرات زندانم را در کتابی با عنوان "دستی در هنر، چشمی بر سیاست" منتشر کردم، تا امروز اطلاعات جسته گریختهای، چه به صورت کلیپهای مستند و گفتگوی تلویزیونی، و چه در تماسِ مستقیم با خودم، دیده و دریافت کردهام که سعی میکنم در این نوشته و ویدئوکلیپِ چهاردقیقهایِ ضمیمهاش، به آن بپردازم.
مهمترینشان به سخن در آمدنِ دو تن از بازیگران اصلی آن پروندهسازی بزرگ است که تا چندسالِ پیش، از همه رو پنهان کرده بودند: پرویز ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، و امیر فطانت گزارشگر رسمی آن سازمان.
برای یادآوریِ نقش امیر فطانت در این پرونده اجازه بدهید یکی دو فراز کوتاه از کتاب خاطراتم را در اینجا بیاورم، اما پیش از آن بگویم که تا انتشار کتاب و دریافت ایمیلی از امیر فطانت - که به آن خواهم پرداخت -، املای نام فامیلش را نمیدانستم و چون نمیخواهم، حتی برای تصحیح، در نقلقولم از کتاب دست ببرم، تغییری در آن نمیدهم:
[اگر یک سازمان اطلاعاتی مثل ساواک با یافتن یک عنصر نفوذی سعی در جمعآوری اطلاعات در مورد یک گروه غیرقانونی داشته باشد تا عملیاتشان را خنثی کرده و آنان را به دست قانون بسپارد برای من هیچ عجیب نیست. اما آنچه در مورد این پرونده رخ داد هیچ شباهتی به آن ندارد. امیر فتانت که مامور ساواک شده بود به عنوان رابط سازمان چریکهای فدائی از طریق کرامت به طور مداوم طیفور، و از طریق طیفور چندین نفری که با او در تماس بودند را به اشکال مختلف به دست زدن به کارهای غیرقانونی وادار میکرد...]
[من خیال ندارم وارد دهها مورد از این گونه خُرده پروندههای این گروه بشوم که نه به من مربوط بودند و نه در پرونده من ذکری از آنان رفته است. همه اینها را در طول بازجوئیها و سپس در دوران زندانی بودنم از خود آنان شنیدهام. فقط میخواهم بر این نکته اساسی تاکید کنم که ساواک از طریق فتانت تمام تلاشش را کرد تا این پرونده را هرچه سنگینتر کند. گذاشتن سه اسلحه در یک ماشین توسط ساواک تا بتواند یکی از اعضاء گروه (ایرج جمشیدی) را در وقت گرفتن اسلحه ها دستگیر کند تنها آخرین تلاش ساواک برای سنگین کردن این پرونده بود. حرفهائی که در دهان بسیاری از آنان گشت و بعد زیر شکنجه رو شد اول از همه از دهان امیر فتانت در آمده بود...] صص ۴۲-۴۳
دو هفتهای از انتشار کتاب خاطراتِ زندانم در لسآنجلس نگذشته بود که ایمیلی از امیر فطانت از محل زندگیاش در کلمبیا دریافت کردم که با این مقدمه شروع میشد: "آقای رضا علامهزاده عزیز. امیر فطانت هستم. محال است که شما رضا علامهزاده باشید و این نام را نشناسید..." و لُب کلامش این بود:
"قبل از هر چیز بگذارید تا یک نکته را روشن کنم. برای روشنفکران سیاسی چپ ایران من همان "یهودا" هستم که مسیح آنان، تبلور شعر و هنر و اهل قلم را مظلومانه به مسلخ تاریخ برد. اما من از نقش تاریخی خود خوشنودم. همه در این ماجرا برنده شدند... علیالظاهر خاندان پهلوی از یک گروگانگیری نجات یافت و رضا پهلوی امروزه روز یکی از ناجیان ایران قلمداد میشود..."
او در پایان همین ایمیلِ طولانی به من پیشنهاد میکند به کلمبیا بروم و با او گفتگو کنم. پاسخش را من به شکل سرگشاده در وبلاگم "از دور بر آتش" دادم و نوشتم:
"در عصر ارتباطات برای گفتگو نیاز به سفر نیست. پیشنهاد میکنم بیائید با اسکایپ با من حرف بزنید و دلیل واقعی "یهودا" نامیدن خود را بیپرده بیان کنید. من این مکالمه را به صورت ویدیوئی ضبط خواهم کرد و برای امروزیان و آیندگان به یادگار خواهم گذاشت."
پاسخ او البته در پوششی از جملات فلسفیِ سفسطهآمیز در نهایت منفی بود. ویدئوی مستندی که او در آن به همراه گروهی از خبرچینان ساواک در مقابل دوربین تلویزیون در سال ۱۳۵۸ به صراحت خود را "گزارشگر ساواک" معرفی میکند هنوز منتشر نشده بود و او بهتر میدید همچنان در سایه باقی بماند. (در کلیپ ضمیمه بخشی از حرفهایش را آوردهام.)
گفتگوی طولانی اربابش پرویز ثابتی، همزمان با نشر خاطرات من، البته بدون ارتباط با آن، به صورت کتابی پرحجم و سرشار از دروغ و پشتِهماندازی منتشر شد که او هم در هر موردی حرف زد جز در مورد پروندهی ما که ساخته و پرداختهی خودش بود.
نام کتاب، "در دامگه حادثه" است که من در یک نقد مفصلِ چهار قسمته با عنوان "آن خِشت بود که پُر توان زد!" آنرا بهدلیل همدلیِ چشمگیر مصاحبهکننده و مصاحبهشونده، "خاطرات مشترکِ عرفان قانعیفرد و پرویز ثابتی" نامیدم!
در این کتاب در مورد پرونده ما، ثابتی چنان خودش را بیخبر از همهچیز نشان میدهد که در صفحه ۲۸۹ ادعا میکند: "خسرو گلسرخی هم دادگاهش را سال ها بعد، از اینترنت دیدم که از مارکس و امام حسین صحبت کرد." یعنی ثابتی تنها ایرانی در آنزمان بوده که پخش دفاعیات خسرو را حتی از تلویزیون در زمان شاه هم ندیده بود و باید برای دیدنش تا اختراع کامپیوتر و راهاندازی اینترنت صبر میکرد!
دو سال از آفتابی شدن ثابتی نگذشته بود که فطانت در کتابی با عنوان "یک فنجان چای بیموقع"، سعی کرد پروندهسازی برای نزدیکترین دوست و همبند سابقش، کرامت دانشیان را توجیه کند؛ آن هم با این ادعا که هرچه کرده برای نجات جان او بوده است!
همین ادعا را فطانت در آستانهی انتشار کتابش در گفتگوی یک ساعته با علی جوانمردی در تلویزیون صدای آمریکا تکرار میکند. علیرغم تلاش برای فرار از پاسخگوئی به سادهترین سوالها، فطانت از نقش پرویز ثابتی در این پرونده حرف میزند که قسمت کوتاهی از آن را در کلیپ ضمیمه آوردهام.
عجیب اینکه حساسیت ساواک به خانواده کرامت حتی پس از تیرباران او قطع نشد و باز هم این امیر فطانت بود که نقشِ "گزارشگر ساواک" را در آن به عهده گرفت. اطلاعات مستندِ موثق و غیرقابل انکاری در دست دارم که بر مبنای آن، امیر فطانت در اوائل بهار ۱۳۵۳ یعنی حدود دو ماه پس از اعدام کرامت، روزی در مقابل دانشگاه شهر شیراز (محل زندگی خانواده کرامت) زهرا و شهربانو، دو خواهر کرامت را – ظاهرا به شکل اتفاقی - میبیند. اول بهظاهر از روی کنجکاوی، از آنان میپرسد که آیا خواهر کرامت هستند یا نه. وقتی جواب مثبت میشنود در بارهی کرامت پرسوجو میکند. آندو ابراز بیخبری میکنند و فطانت با چهرهای غمگین شماره تلفنی را که روی کاغذی نوشته بود به آنها میدهد تا اگر کاری داشتند تماس بگیرند. هدایت، برادر کوچکتر کرامت، وقتی خبر این دیدار را از خواهرانش میشنود به این حرکت شک کرده و کاغذ را پاره میکند.
به یادتان میآورم که اسم فطانت در پرونده ما از طرف ساواک به دروغ بهعنوان نفر سیزدهم و رابط این گروه با چریکهای فدائیِ خلق معرفی شده بود که ادعا میشد هنوز دستگیر نشده و متواری است. بنابراین تماس او با خواهران کرامت نه بهعنوان یکی از دوستان او، که بهعنوان یک چریک فدائیِ مخفی بود. و این در زمانی بود که خواهران کرامت از تیرباران شدن برادرشان مطلع نبودند چرا که رژیم شاه تنها خبر تائیدِ حکم اعدام خسرو و کرامت را انتشار داده بود و نه خبر اجرای حکمشان را. بنابراین اگر آنها به انگیزهای سیاسی به شماره تلفنی که داشتند زنگ میزدند پروندهسازی تازهای آغاز میشد که فطانت در تداوم آن همان نقشی را میتوانست بازی کند که قبلا در مقابل کرامت بازی کرده بود.
*
من اما خبر دردناک اجرای حکم آن دو را تنها دو روز پس از آن فاجعه بهشکلی غیرمنتظره در موقعیتی غریب شنیدم که با رونویس آن از کتاب خاطرات زندانم این مطلب را به پایان میبرم تا روشن کنم چرا بهمنماهِ هر سال برای من بیش از آنکه یادآور روزهای انقلاب باشد یادآور حیاط برفپوش زندان موقت قصر است با دو قطره خونِ چکیده بر آن:
[وقتی من در روز ۲۹ بهمن ماه ۵۲ به همراه بطحائی و سیاهپوش و یکی دو همپرونده دیگر از اوین به قصر آورده شدم، ما را به یک اتاق بزرگ و سرمازده که درش به حیاطی وسیع و برفپوش باز میشد بردند. اتاق هیچ شباهتی به زندان نداشت و درش باز بود. سرما چنان سنگین بود که از نگهبانی که از حیاط میگذشت خواستیم فکری به حال ما بکند. و او پس از مدتی با یک بخاری زنگزده والور برگشت و ما بلافاصله دور آن حلقه زدیم و از جایمان تکان نخوردیم.
فردای آن روز پس از چند بار که تقاضای نفت کردیم تا والور بیسوخت مانده را بگیرانیم بالاخره ماموری آمد و گفت یکیتان بیائید به دفتر نگهبانی تا با افسر نگهبان حرف بزنید. من بلند شدم و به دنبالش رفتم. هر ماموری که مرا در راه میدید گوئی شناخته باشدم نگاهش را از صورتم برنمیداشت. افسر نگهبان با ورود من به دفترش رورنامهای که به دست داشت روی میز گذاشت و پرسید چه میخواهم. گفتم نفت برای بخاری. به نگهبان گفت برود یک پیت نفت بیاورد. وقتی نگهبان بیرون رفت با صدای آرام گفت «گلسرخی و دانشیان همپرونده شما بودند؟» گفتم «بله.» صدایش را باز هم پائینتر آورد و گفت «پریروز غروب آوردندشان اینجا». پیش از اینکه واکنشی نشان دهم به همان آرامی گفت «دیروز سحر از همینجا بردندشان چیتگر، برای اعدام.»
نیروئی پر قدرت در ذهنم، راهِ باور این خبر را به کلی سد کرد. فکر کردم تمام این بازی نفت ندادن برای همین بود که یکی از ما را به دفتر نگهبانی بکشانند و این خبر دروغ را از طریق او به دیگران منتقل کنند.
ولی بعدها فهمیدم این خبر متاسفانه دروغ نبود. شاید افسر نگهبان ماموریت داشت این خبر را از طریق من به دیگران برساند ولی خودِ خبر دروغ نبود. شاید یکی دو هفته بعد از آن بوده باشد که برگهی موسوم به "قطعیتِ حُکم" را به تک تک ما دادند تا امضاء کنیم. در آن نامهی رسمی، به صراحت آمده بود که حکم اعدام در مورد آندو، در روز ۲۹ بهمن ۵۲ به اجرا درآمده است.
خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان را روز بیست و هشتم بهمن ماه از اوین به همین زندان موقت آورده بودند. آن دو را در بند مجرد زندان موقت، جائی که چهار پنج محکوم به اعدام دیگر هم منتظر اجرای حکم بودند، زندانی کردند. آن چهار پنج نفر اعضاء یک گروه کوچک مذهبی به نام "اباذر" بودند که یکی دوتاشان حتی به سن قانونی نرسیده بودند. فردای آن روز، همانطور که افسر نگهبان زندان موقت به من گفته بود، همه را به میدان چیتگر بردند و در مقابل جوخه آتش قرار دادند بیآنکه هرگز خبر رسمی این جنایتِ آشکار را رسما اعلام کنند.] صص ۹۳-۹۴
*******
فصل "كتابسوزان" در رمان دُن كيشوت
چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ – ۳ فوریه ۲۰۲۱
بعيد مىدانم كسى با شنيدن نام رمان "دن كيشوت" به ياد جنگ او با آسيابهاى بادى نيافتد. اين در حالى است كه اين صحنه در اين رمانِ هزاروصد صفحهاى تنها يكونيم صفحه از فصل هشتمِ جلد اول را به خود اختصاص داده! در نقد و نظرهای فارسی کمتر دیدهام در مورد ماجرای کتابسوزان که در فصل ششم در نزدیک به ده صفحه آمده، حرف زیادی زده شده باشد. (چاپ مورد استنادم نسخهاى است كه شانزده سال پيش توسط «انجمن زبان اسپانیائی» وابسته به «آکادمی سلطنتی اسپانیا» به مناسبت چهارصدمين سال انتشار اين رمان بازنشر شده است.)
در سریال "دُن کیشوتِ میگل دِ سروانتس" که در یکی از مطالب قبلیِ "از دور بر آتش" به آن پرداختهام به این صحنه اما اهمیت ویژهای داده شده است.
همین صحنه از سریال را که حدود پنج دقیقه طول دارد برای دوستان به فارسی زیرنویس کردهام با این توضیح کوتاه:
سروانتس در فصل کتابسوزانِ رمان شگفتش، در پوشش یک گفتگوی طنزآلود میان دو دوست نزدیکِ دن کیشوت یعنی کشیش و سلمانیِ روستا، هم نظرش را در مورد کتابهای معروف زمان خودش ابراز میکند و هم گوشه چشمی به کتابسوزان اربابان کلیسا در اسپانیا دارد.
از نوآوریهای ادبی سروانتس در این رمان (نه نوآوری در چهارصد سال پیش بلکه آنچه در رماننویسی مدرن نوآوری محسوب میشود) یکی این است که کشیش و سلمانی در میان کتابهای کتابخانه بزرگ دن کیشوت کتابی هم از خود سروانتس مییابند و در مورد سوزاندن یا عفو کردنش گفتگو میکنند!
در سریال، در اثر خلاصه کردن گفتگوها جملاتی از ابراز نظر کشیش در مورد کتاب قبلی سروانتس حذف شده که حیفم میآید عین حرفش را برایتان ترجمه نکنم.
[این سروانتس سالهاست دوست نزدیک من است و میدانم بیشتر در بیان نارسائیها تبحر دارد تا در شعر. کتابش خالی از نوآوری نیست: چیزی را مطرح میکند اما هیچ نتیجهای نمیگیرد. صلاح است صبر کنیم تا بخش دوم که قولش را داده در بیاید شاید با رفع نارسائیها مشمول عفوی بشود که فعلا میسر نیست. تا در آمدنش، دوست من، این را یک گوشه نگهدار.]
****************
خدا جهان را آفرید اما هلندی ها هلند را
شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹ – ۳۰ ژانویه ۲۰۲۱
دولت هلند در این هفته میزبان اجلاس جهانی مرتبط با مسائل محیط زیست بود که پس از توقف چهار سالهای که دشمنی دانالد ترامپ با دانش بشری به جهان تحمیل کرد، به شکل آنلاین برگزار شد.
در این گردهمائی دیجیتالی، نخست وزیر هلند بهعنوان میزبان جلسه به این واقعیت اشاره کرد که بخش بزرگی از سرزمین هلند در زیر سطح آب دریاها قرار دارد و به این دلیل او و دولتش، هم اهمیت تغییرات جوی را درک میکنند و هم دانش بالائی در مورد مسائل مربوط به آب دارند که میتوانند در اختیار دیگران قرار دهند.
با شنیدن سخنان او به یاد عکسی که میبینید افتادم. این عکس را در مجلهی "ک. ال. ام" دیدم که معمولا در اختیار هر مسافر در هواپیما قرار میدهند. در هواپیما با دوربین تلفن همراهم از روی صفحه مجله این عکس را گرفتم و ترجمه فارسی را البته بعدا به آن اضافه کردم.
آخرین روز از ماه فوریه سال پیش بود و بعد از نمایش دادن فیلمی از اجرای نمایش "جغد جنگ" در اُرلاندو و آتلانتای آمریکا، داشتم به وطن دومم، هلند برمیگشتم. غروب روز بازگشتم به هلند میباید در جلسهای شرکت میکردم که با مسئلهی آب و سیل ارتباط داشت و همین توجهام را به عکسی که در مجله دیدم دو چندان کرد.
ماجرا به خلاصهترین شکل از این قرار بود که من بهعنوان کارگردان فنی و تدوینکننده، با کمک هفت فیلمبردار میباید از یک تئاتر خیابانیِ بزرگ متعلق به شهرداری شهر بسیار قدیمی و کوچکِ "فیانن" که سه سال است ساکنش هستم، یک فیلم نیمساعته میساختم تا در موزهی شهر به نمایش در میآمد.
موضوع نمایش بر مبنای یک فاجعه طبیعی بود که در سال ۱۸۰۹ در این منطقه رخ داده بود. در آن سال سیلی بنیانکن صدها روستائی و هزاران رأس دام آنان را با خود برد و خانههای بیشماری را بهتمامی ویران کرد. حدود صدهزار نفر زن و مرد و کودکِ جان بهدربرده از سیل، به مرکز شهر فیانن پناه آورند. نمایش، بر مبنای اسناد موجود از این فاجعه در موزه شهرداری، توسط دو خانم هلندی نوشته و کارگردانی شده بود.
وقتی من به هلند بازگشتم تمام تمرینات نمایش انجام گرفته، لباس بازیگران دوخته، و وسائل صحنه ساخته شده بود. حدود ۱۸۰ بازیگر در نقش های اصلی و فرعی، و ۶۰ خواننده و نوازنده در آن شرکت داشتند. در پشت صحنه نیز دهها نفر خیاط و نجار و صنعتگر، ماهها مشغول تدارک لباس و ساختن ارابه و قایق و دیگر وسائل مورد نیاز بودند. این نمایش با همکاری افتخاری نزدیک به ۵۰۰ نفر از اهالی فیانن و شهرکهای اطراف، از جمله خود من شکل گرفته بود.
نمایش از بستر رودخانهی پهناور "لِک" که از دویست متری خانه من میگذرد آغاز و در کلیساى بزرگ مرکز شهر پایان میگرفت و ماجراهای بسیاری در این مسیر ۵۰۰ متری بین روستائيانِ جان بهدربرده از سيل با اهالی شهر که برخی موافق و برخی مخالف پذیرششان بودند رخ میداد که در صحنههای کوتاهی به نمایش در میآمد.
تیم هفت نفرهی فیلمبرداران به سرپرستی من میباید سرتاسر ماجرا را پوشش میداد تا از آن فیلم نیمساعتهای میساختم. این فیلم قرار بود در تابستان سال پیش در موزه شهرداری فیانن به نمایش گذاشته مىشد.
گرچه در هفته اول ماه مارس ۲۰۲۰ ، وقتی با گروه فیلمبردارنم مراحل تمرین و آمادگی را میگذراندیم اخبار مربوط به ویروس کرونا در رسانهها کم نبود ولی این تصور که دولت هلند تنها ده روز قبل از اجرای این تئاتر عظیم خیابانی اعلام کند که تجمع بیش از صدنفر در یک مکان تا اطلاع ثانوی ممنوع است به ذهن هیچکس نمیرسید. تاریخ اجرا ۲۲ مارس ۲۰۲۰ تعیین شده بود و برگزارکنندگان انتظار حضور پنج هزار تماشاگر را داشتند.
حالا پس از گذشت نزدیک به یک سال هنوز چشماندازی برای اجرای این نمایش خیابانی که اینهمه نیرو صرف آن شد وجود ندارد؛ نمایشی که محتوای آن از دو جهت برایم اهمیت ویژه دارد، محیط زیست، و پناهندگی.
براى هموطنان هلندىام اما يادآورى سيلابههاى ويرانگر سدههاى گذشته، بُعدِ ديگرى هم دارد؛ نماياندن قدرت شگفت ملتى كه توانسته سركشى پر تلاطم امواج را مهار كند، و سرزمينش را در دلِ آب بهدست خود بيافريند.
******
سردارسپه، "كنسرت جمهورى" و درخششِ عارف قزوينى
دوشنبه ٦ بهمن ١٣٣٩ – ٢٥ ژانویه ٢٠٢١
به لطف دوست نازنينى كتاب تازه منتشر شدهاى از تهران بهدستم رسيد كه سخت چشمانتظارش بودم: "اخبار عارف قزوينى در مطبوعات از دوره قاجار تا عصر حاضر" به كوشش مهدى نورمحمدى.
دوستانى كه با نوشتههاى من آشنايند مىدانند كه پیش از این چندين مطلب در مورد عارف قزوينى، این عاشق دلسوختهى وطن، نوشتهام. نمايشنامهاى هم در رابطه با او و ايرج ميرزا و كلنل پسيان با عنوان "اُپرتِ عارف و كلنل" نوشتهام كه گرچه شانس اجرايش را نيافتم اما چهارسال پيش به همتِ "انتشارات فروغ" منتشرش کردم.
خط داستانى نمايشنامهام در ارتباط با پرآوازهترين كنسرت عارف در "گراند هتل" تهران است كه "كنسرت جمهورى" نام دارد. نمايش با هجوم پليس به يك قهوهخانه در همدان در سال ١٣١٠ شمسى و دستگيرى فتحعلی، قهوهچى جوان، و شكستن گرامافون او آغاز میشود. جرم قهوهچی پخش سرودِ "مارش جمهورى" ساختهی عارف قزوينى با صداى قمرالملوك وزيرى است؛ سرودى كه اول بار، هشت سال پيش از آن، توسط خودِ عارف در "كنسرت جمهورى" اجرا شده بود.
در طول نمايش درمىيابيم كه مارش جمهورى كه پخش آن پنجسال پس از تاجگذارى رضاشاه ممنوع اعلام شد، بهخواست خود او در سال ١٣٠٢ شمسى توسط عارف ساخته شده بود، وقتى كه رضاخان به عنوان سردارسپه طرفدار پرقدرت جمهورىخواهى بود!
بخشی از تابلوی سیویکم، مرتبط با تنها ديدار عارف قزوينى با سردارسپه، را از متن نمايشنامهى خودم در اينجا مىآورم با اين توضيح كه جريان اين ديدار تاریخی را بر مبنای "خاطرات عارف بهقلم خودش" نوشتهام.
کاخ سعدآباد
(پائیز ١٣٠٢)
[پلاتفرم ٣] شش تن از بازيگران به همراه عارف جوان و ناصرالاسلام در صحنهاند. رضاخان وارد مىشود و بیاعتناء به جملات تملقآمیز مقامات، یکی یکی را از نظر میگذراند تا به عارف که چون وصله ناجوری در کنار ناصرالاسلام ایستاده میرسد. ناصرالاسلام و عارف تعظیم کوتاهی میکنند و رضاخان نگاهی به سراپای عارف میاندازد و بیآنکه به سلامشان پاسخی بدهد به راهش ادامه میدهد. تا پایان صف مدعوین میرود و در بازگشت جلو ناصرالاسلام میایستد.
رضاخان:
ایشان کی هستن؟
ناصرالاسلام:
حضرت اشرف، ایشان عارف قزوینی هستند که فرموده بودید شرفیاب شوند.
رضاخان:
دیدم یک همچو هیکلی اینجا ندیده بودم!
رضاخان به عارف و ناصرالاسلام اشاره میکند کنارش روی نیمکتی بنشینند. ناصرالاسلام یک طرف و عارف در طرف دیگر سردار سپه مینشینند.
رضاخان:
بار اولتان است در چنین جمعی حاضرین؟
عارف:
خیر قربان. ولی بار اول است در خدمت حضرت اشرف هستم. البته اگر تا کنون تقاضای شرفیابی نکردم نخواستهام بیعقیده و به صورت ظاهرسازی آمده باشم. ولی حالا که آمدهام با دلی مملو از محبت، عظمت شما را برای عظمت ایران از خدای جهان خواستارم.
رضاخان به نشانهی امید به خداوند به آرامی سری به سوی آسمان میگرداند.
رضاخان:
چند شب پیش در مدرسه نظام اُپِرتی دیدم که سلطان ابراهیمخانِ موزیک، ترتیب داده بود و به صحنهی تماشاگاه گذاشته بود. من گفتم خوب است عارف را خواسته این کار را از او بخواهیم.
رضاخان بیآنکه منتظر پاسخ عارف شود به ناصرالاسلام رو میکند.
رضاخان:
حالا باید یک منزلی در مدرسه نظام یا قزاقخانه برای عارف ترتیب دهید. به صاحب منصبها میسپرم هرچه لازم داشته فراهم کنند تا ایشان مشغول ساختن اُپرت شوند. یکی از مظاهر ترقیات اروپا همین تاتر و اپرا و اپرت است.
عارف:
حضرت اشرف، همین قدر اجازه میخواهم در این خصوص فکری کرده، بعد برای اطاعتِ اوامر حاضر خواهم بود.
اتاق عارف [ادامه]
[پلاتفرم ٢] با فروکش کردن نور در پلاتفرم ٣، نور پلاتفرم ٢ که نیمه تاریک بود مجددا روشن میشود.
عارف تا تاریک شدن پلاتفرم ٣خیره به صحنه نگاه میکند. سپس از جا برمیخزد و بیتوجه به فتحعلی که همچنان پشت میز نشسته به سوی در راه میافتد. در جلو در، لَختی صبر میکند تا پلاتفرم ٣ از بازیگران خالی و نور آن روشن میشود. عارف تا زیر درخت پیش میآید و گوئی دارد فقط با خودش حرف میزند خاطره شب بعد از دیدار با رضاخان را به زبان میآورد:
عارف:
آن شب تا چهار از نیمه شب رفته، بیدارخوابی کشیدم. وقتی اولین رگهی نور به سرشاخهی درخت انارِ خانه افتاد به خودم گفتم حالا که اساتید شعرای ایران تو را شاعر نمیدانند برای موسیقیدانی و آهنگ سازی تو که بازی نمیتوانند درآورند. مگر نگفتی: "تو شاعر نیستی تصنیف سازی!؟" خوش گفتی! حالا که در تصنیف سازیِ تو انکار ندارند، پس "سکه تو زَن تا دگران کم زنند!"
سالن گراند هتل
[پلاتفرم ١] گروه موزيك پيش درآمد را مىنوازد و عارف جوان مارش جمهوری را میخواند.
عارف:
(آواز)
سلطنت كورفت، گو رو
نام جمهورى است ازنو
دور بايد شــد ز اوهام
بايدى برچيدن اين دام ...
اتاق عارف
[پلاتفرم ٢]
عارف:
مثل نمایشات قبلی این نمایش هم با شکوه هرچه تمامتر برگزار شد. قریب سه هزار تومان بلیت به فروش رفت. از موجودی، هفتصد هشتصد تومان خرج عکسهای سردار سپه و چراغهای الکتریک اطراف آن شد. نزدیک به هزار تومان نقد و نسیه هم برای من ماند که بازار همیشه کساد من آبرو و رونقی از نو یافت. بعد یک عده وقت پیدا کرده گفتند عارف این کار را به طرفداری سیدضیاء و دشمنی با شما کرد. دیگر از آن به بعد اسم مرا با هزار زادالمعاد، قرآن و چکمه و شمشیر پیش سردار سپه نمیشد برد.
بدبخت اگر مسجد آدینـه بسـازد
یا سقف فرود آید و یا قبله کج آید!
فتحعلى:
و اين همانوقت بود كه روحانيون و بسيارى از دموكراتها با جمهورى مخالفت كردند.
عارف:
بله، دقيقا.
جمهوریت به هنّ و هن رفت
ســردارسپه به رودهن رفت!
بعد وقتى راى ايشان هم از جمهورى برگشت پشت من یک بار دیگر خالى شد. روز تاجگذارى اعليحضرت از پايتخت رفتم مبادا توقعى از من داشته باشند؛ توقع شعرى، تصنيفى.
چو دیدم چنین است، با حال زار
به سوی در و دشـت کردم فرار!
*
براى من که سالها سعی کردهام این صحنههای ثبت ناشده در تصویر را از طریق توصیفشان در کتابها در ذهنم مجسم کنم ديدن گراور آگهىهاى مربوط به اين كنسرت استثنائی و بازتاب آن در مطبوعات آن دوران، سخت چشمگيرند و سپاسم را از زحمتى كه آن دوست مهربان براى تهيه و ارسال كتاب كشيده دو چندان مىكند.
یک نمونه از اعلانها که عکسش را در کنار جلد کتاب آوردهام، و چند جمله از بارتابِ "کنسرت جمهوری" را بازنویسی میکنم تا تصوری از این مجموعهی ارزشمند داشته باشید. زبان به کار رفته در این نوشتهها به اندازهی محتوای آنان برایم جذابند.
یک نمونه از اعلانات از روزنامه ستاره ایران – ١٢ اسفند ١٣٠٢
"کنسرت جمهوری
میل طبیعی و تمایل فکری شاعر حساس ملی ما آقای عارف به اصول جمهوری و اصرار مبرمانه جمعی از آزادیخواهان و دوستان معظمله، ایشان را به سرودن دو غزل و یک سرود هیجانانگیزی وادار نموده است.
این اشعار احساسپرور، از غیظ و کینه ملی نسبت به دودمان قاجاریه و از افکار عمومی نسبت به اصول جمهوریت سیراب است.
این کنسرت در شب چهارشنبه ٢٢ حوت در سالون گراند هتل داده میشود.
هیئت مدیره نمایش" ص ١٨٦
این هم چند جمله از بازتاب اجرای "کنسرت جمهوری" در روزنامههای آن زمان:
"کثرت ازدحام و جمعیت خوشبختانه مبرهن نمود که مرام جمهوریطلبانه متفکرین و مصلحین اوضاع مملکت توقفپذیر نیست...
ناله عارف، آن شاعر حساس و مظهر عواطف ملی در میان نغمههای دلکش و با موافقت نوازندگان، با هلهله و شادی بینظیری تلقی گشت..." ص ١٩٢
"سرود جمهوری حضرت عارف که با قدرت مضراب مرتضی خان [نی داوود] توام میشد جمعیت حاضر در سالون را تکان میداد که بعضی از شدت غیظ نسبت به سلطنت سلسله آغامحمدخان بیاختیار گریه کرده و ...
یکی از مسائل جالب توجه این کنسرت موضوع نظم و ترتیب بود که در ایران سابقه نداشت که جمعیتی با آن غلیان و تهییجات عمومی بتواند با آن آرامش اداره بشود". ص ١٩٣

***************
یک خبر خوبِ فلامنكوئى!
جمعه ٣ بهمن ١٣٩٩ - ٢٢ ژانويه ٢٠٢١
بسيارى از فلامنكوشناسان، ايالت "آندلس" در جنوب اسپانيا، بويژه مركز آن يعنى شهر "سيويل" را "مكه"ى هنر فلامنكو مىنامند. اگر با اين ادبيات حرف بزنيم بايد شهر كوچك "خِرِز" در بخش جنوبى ايالت آندلس را به درستى "كعبه"ى فلامنكو بناميم!
دليلش بهسادگى اين است كه اغلب نامداران اين هنرِ چشمنواز و دلنشين، - از رقص گرفته تا آواز و گيتارنوازى -، متولد یا بزرگ شدهى خِرز بودهاند. چندى پيش در همين صفحه از يكى از برجستهترين موسيقدانانش نام بردم: "مانوئل آلِخاندرو"، آهنگساز ٨٨ سالهاى كه بيش از ٥٠٠ ترانه ساخته كه توسط نامدارترين خوانندگان اسپانيائى، بويژه فلامنكوخوانان اجرا شده است.
آن خبر خوب كه همين امروز در "مجله فلامنكو" خواندم اين است:
شورای شهر خِرز با موافقت دولت محلی آندلس، مانوئل آلخاندرو را به عنوان نامزد جايزهى هنرى بسيار معتبر "پرنسسِ آستورياس" به آن بنیاد معرفى كرده است.
اين موسيقيدان برجسته پيش از اين هم برنده جوائز بسيارى بوده است از جمله جايزه معروفِ "گرَمى" در سال ٢٠١١ به خاطر چهلسال فعاليت پربار هنرىاش.
با آرزوى موفقيت براى او لينك يكى از ترانههاى بسيار معروفش با عنوان "سيويلیا" – یعنی همان شهر سیویل - را با اجرای ارکستریِ خواننده فقيدِ فلامنكو، "روسيو خورادو" كه در يوتيوب وجود دارد در اينجا مىگذارم.
برگردان فارسى اين ترانه را اما نه بهصورت زیرنویس بلکه در ادامه مىآورم تا هم زحمت خودم را کم کرده باشم و هم شما بتوانید به ميل خود قبل يا بعد از ديدن كليپ آن را بخوانيد!
"سیویلیا"
برجهائی با بالهای طلائی
که رویای فاصله میبینند.
کوچههائی با سایههای قرون
و گیاهانِ نقرهای.
ترانههائی که ستارگان را میخراشند
که دلها را میخراشند.
بازتابِ شبها در رودخانهای
که دلش میخواهد دریا باشد.
سیویلیا
آوازِ روشنای سبز،
زمینِ سبز، آسمان آبی
جائی که آب میآرامد
در کنار برجی که دوستش میدارد.
سیویلیا
آوازِ روشنای سبز
از تنهائیهای آندلس
آتش، برف، گریه و ترانه
سیویلیا، سیویلیا، سیویلیا
***************
«خوزه دونوسو» و قصه کوتاه «آن زن»
دوشنبه ٢٩ دی ١٣٩٩ – ١٨ ژانویه ٢٠٢١
"ماريو بارگاس يوسا" نويسندهى نامدار پروئى و برنده نوبل ادبيات سال ٢٠١٠ در کتابی با عنوان "ديكشنرىِ يك عاشق آمريكاى لاتين" نظر و احساسش را در مورد هرچه به امريكاى لاتين، مستقيم و غيرمستقيم مرتبط است به ترتيب الفبائى آورده كه گاهى در چند سطر، و گاهى در حد يك مقاله نوشته شده است.
در مدخلِ حرف "د" در مورد "خوزه دونوسو" نویسندهی فقید شیلیائی نوشته است:
"از همه نویسندگانی که میشناسم بیشتر اهل ادبیات بود، نه تنها به این خاطر که بیشتر کتاب خوانده بود یا از آنچه میتوان از زندگی و مرگ دانست بیشتر از همه میدانست، بلکه به این دلیل که زندگی خودش را مثل شخصیتهای قصهها شکل داده بود..."
"یوسا" با این جملات شروع میکند و در ادامه از دیدارهای متعددش با "دونوسو" در طول سی سال آخر زندگی او، نسبتا به تفصیل، حرف میزند؛ از دیدارشان آنگاه که دونوسو در میانهی خلق شاهکار ادبیاش، رمانِ "پرندهی شهوتناکِ شب" بود تا وقتی که به شوخی یا جدی از گورستانی که دلش میخواست در آن دفن شود با او سخن گفته بود!
من هم اول بار با نام و نوشتههای "خوزه دونوسو"، چهرهی درخشان ادبیات شیلی، با خواندن همان رمانِ "پرندهی شهوتناکِ شب" آشنا شدم که برای او شهرتی جهانی به همراه داشت. او یکی از برجستهترین نویسندگانی است که سهمی بهسزا در خلق زبان خاص قصهپردازی در ادبیات آمریکای لاتین داشته است.
دونوسو علاوه بر نوشتن چندین رمان، داستانهای کوتاه بسیاری منتشر کرده که "آن زن" یکی از آنهاست. این داستان کوتاه که رمز و رازی تخیلبرانگیز در بافتِ روائیِ به ظاهر سادهاش وجود دارد، حالا در "رسانه ادبی بانگ" با ترجمه من منتشر شده است.
**********
رمزگشائی از ماجرای غسّال و امام جمعه، و سيدعلى و چوبدارش!
پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۹ – ۱۴ ژانویه ۲۰۲۱
گندِ ماجراى چشم باز كردن، و "يك نگاه مهربانانه" به غسال انداختنِ جسد مصباح يزدى بيش از اين درآمده است كه نياز به بيان مجدد داشته باشد. آنچه اما کمتر به آن دقت شده علتِ اصلى اعتراض چند تن از مقامات حكومتى و افرادى از قبيل حسين شريعتمدارى است به ملّاى چرندبافى كه اين ادعا را در تلويزيون مطرح كرده است.
اگر انگيزه واقعى آنان اعتراض به نشر خرافات از طريق تلويزيون مىبود بايد روزى ده بار به حرفهاى بسيار خرافاتىتر و احمقانهتر كه از دهان ملايان در تلويزيون و راديو و منابر و مساجد درمیآید اعتراض مىشد.
يا اگر مثل مدير كيهان معتقدند كه مزخرفات امام جمعه تهران "برای برخی از بدخواهان به سوژه و دستاویزی علیه حضرت آیتالله مصباحیزدی و ملامت آقای صدیقی تبدیل شده است"، خودشان كه بهتر مىدانند چندين دهه است كه نهفقط پخشِ درىوریهاى ملايان در جامعه به خوراك روزمرهى راديو تلويزیونهاى خارج از كشور تبديل شده، بلكه يكى از معدود تفريحات سالمى است كه براى مردم باقى مانده است! (ظریفی میگفت پخش وسیع چرندیات ملایان در رسانههای اجتماعی یکی از دلائل اصلی رشد این پدیده در میان آخوندهای بیت رهبری است چرا که هر کدام در هر فرصتی سعی میکند ادعائی مضحکتر و احمقانهتر طرح کند تا در این مسابقهی بلاهت عقب نیافتد!)
پس چه رازى پشت پردهى اعتراضات علنى آن هم از طرف کیهان شریعتمداری به امام جمعه تهران وجود دارد كه او را به نوشتن غلطكردننامهاى به اين حد غليظ واداشته است؟ غلطكردننامهاى كه يك بندش اين است:
[اولاً جا نداشت که من کرامت آیتالله مصباح را در چنین چیزی بگویم. ثانیاً مطلب شاید خیلی دقیق نبود و غسال شاید دقیق نبوده نقل شد و من هم نقل را نقل کردم و از این نقل شرمندهام، از خدا شرمندهام، از مؤمنانی که ما گاهی باعث میشویم به شما زخم زبان بزنند شرمندهام. از امام زمان و رسولالله عذرخواهی میکنم.] كيهان چهارشنبه ٢٥ ديماه
همهى قصه همينجاست. اين ملاى بىشعور يادش نبود كه "كرامات" را غیر از پيامبر و ائمه، تنها مىتوان در مورد جانشين آنان، يعنى سيدعلى خامنهاى جعل کرد نه آن که آنرا به هر آيتاللهى حتی در حد "آیت الله تمساح!" نسبت داد.
يكى از ريشبلندان يك جائى گفته بود اگر مىخواهيد نظر رهبرى را بدانيد كيهان شريعتمدارى را بخوانيد (حالا اگر اسم آن عمامهدار حکومتی را به ياد نمىآورم مهم نيست چون همهشان سروته يك كرباسند!) هر كه بود راست مىگفت. نمونه بارزش همين عذرخواهى سريع و بىچون و چراى امام جمعه تهران است. نكته اما اينجاست كه نبايد گمان كنيد كه اين ملا از ترس شريعتمدارى اينگونه به غلط كردن افتاده است.
خير. تمام جيرهخواران رهبرى مىدانند كه "حضرت آقا" سايهسنگينتر از آن است كه با دست متبرك خودش تو دهنى به آنان بزند. چوب را مىدهد دست چوبدارش تا با نوشتن سر مقالهاى در كيهان، ناخشنودىاش را به گوش طرف برساند. اتفاقا امام جمعه تهران یک بار دیگر هم از همین سوراخ نيش خورده بود.
ده سال پیش، همین ملا در تفسیر یکی از روضهخوانیهای رهبری در مورد "حفظ وحدت و پرهيز از تفرقه"، در تریبون نماز جمعه گفته بود:
"در ماه رمضان ميهمان خدا هستيم و اوست كه ما را دعوت كرده و در را نبسته است، لذا سراغ كساني كه از نظام جدا شدهاند برويم و ببينيم درد و مشكل كجاست." کیهان ۶ شهريور ۱۳۸۹
بلافاصله سیدعلی خامنهای چوبدارش را خبر کرد تا دو تا کفدستی به امام جمعه تهران بزند! و شریعتمداری در همان شماره در سرمقاله کیهان نوشت:
"اين بخش از سخنان خطيب محترم جمعه در فاصله اندكي پس از انتشار با سوءاستفاده مديران بيرونی فتنه و عوامل داخلي آن روبرو شد كه اظهارات ايشان را نشانه تلاش جمهوری اسلامی ايران براي بازگرداندن عوامل فتنه به عرصه سياست و دلجويی!! از آنان تفسير كرده بودند..."
و امام جمعه تهران مثل همین ماجرای لبخند جسد مصباح به غسّال، به سرعت به غلط کردن افتاد:
"روزنامه کيهان به حق پاسدار حريم ولايت است... انتشار به موقع اين سرمقاله در روزنامه کيهان سبب شد تا دشمنان اسلام و رسانههای خارجی نتوانند هيچگونه سوءاستفادهای انجام دهند... انشاءالله که کيهانیها از ياران امام زمان(عج) باشند." روزنامه مشرق ۱۴ شهریور ۱۳۸۹
چشم باز كردن يك جنازه، خيلى خرافاتىتر از "ياعلى" گفتن سيدعلى خامنهاى در وقت زائيده شدن از شكم مادرش كه نيست!؟ ادعائى كه امام جمعه قم از قول خواهر ناتنیِ او نقل كرده و علیرغم "مزخرفات" خواندن آن از طرف ناطق نوری و چندین ملّا و مکلّای دیگر، رهبر و چوبدارش – حسین شریعتمداری –گویندهاش را تقبیح نکردند چون این "کرامت" به نماینده امام غائب در زمین نسبت داده شده بود نه به کس دیگری جز "حضرت آقا"!

***************
يك صحنه از دن كيشوت
سهشنبه ٢٣ دى ١٣٩٩ - ١٢ ژانويه ٢٠٢١
گزافه نيست اگر گفته شود هيچ رمانى به اندازه رمان "دن كيشوت" منبع الهام هنرمندان براى خلق آثار ارزشمند اعم از باله، اپرا، انيميشن، نمايش، فيلم و يا سريال تلويزيونى نبوده است. حتى تنها نامبردن از نسخههاى اپرائى و نمايشى و سينمائى مبتنى بر اين اثر و خالقان آن مىتواند از حوصلهى اين مطلب فراتر رود.
اين است كه تنها به معرفى يك اثر چشمگير تلويزيونى مبتنى بر رمان شگفتانگيز "سروانتِس" مى پردازم و اين مطلب را با صحنهاى كوتاه از اين فيلم - يا به عبارت درستتر، سريال - همراه مىكنم كه کمتر از دو دقيقه است و زيرنويس فارسى نيز بر آن افزودهام.
اين سريال پنج قسمتى كه با عنوانِ "دن كيشوتِ ميگل سروانتِس" به كارگردانى "مانوئل آراگون" و بازى بسيار چشمگير "فرناندو رى" و "آلفرودو لاندا" در نقشهاى دن كيشوت و سانچو پانزا در آغاز دهه نود قرن بيستم ساخته و به نمايش درآمد از هر نظر يكى از موفقترن سريالهاى تلويزيونى است. اين اثر نه تنها اقبال عمومى و بىسابقه تماشاگران را به همراه داشت بلكه در بسيارى از جشنوارهها مورد تقدير قرار گرفت و در فستيوال سينمائى كن جايزه بهترين سريال تلويزيونى سال را از آن سازندگانش كرد.
طرح اوليه اين اثر چشمگير كه فيلمنامهی هژدهگانهاش را "كاميلو خوزه سِلا" نوشته، ساختن هشت قسمت براى پوشش ماجراهاى جلد اول دن كيشوت، و ده قسمت براى جلد دوم آن بود اما مرگ تهيهكننده و مشكلات جمعآورى بازيگرانى كه در سرى اول بازى داشتند براى فيلمبردارى از ماجراهاى جلد دوم، موجب توقف كار شد.
در نهايت ماجراهاى فیلمبرداری شدهی جلد اول كتاب به صورت يك سريال كوچك (مينى-سرى) در پنج قسمت تدوين شد كه در مجموع حدودا پنج ساعت و نيم طول دارد. صحنهای را که انتخاب کردهام متعلق به قسمت اول این سریال است.
************
کلاهِ «ترامپ» و کلهی راستگرایان اروپا!
جمعه ١٩ دى - ٨ ژانويه ٢٠٢١
ناكامى دو روز پيش "ترامپ" و هواداران نژادپرستش براى تحميل دروغ به واقعيت، جدا از عواقب سياسى و اجتماعىاش براى مردم آمريكا، تاثيرى عميق در سرنوشت سياستمداران راستگراى اروپا كه در چهارسال گذشته جان تازهاى گرفته بودند خواهد گذاشت؛ تاثيرى كه نتيجهاش از هم اكنون پيداست.
اين تاثير را به سمبليكترين شكل مىتوان در برداشتن كلاه قرمزى كه "آندرى بابيش"، نخستوزير راستگرا و ميلياردر جمهورى چك، به تأسى از ترامپ بر سر مىگذاشت ديد.
"آندرى بابيش" پس از بلواى شرمآور ششم ژانويه در واشينگتن، عكس پروفايل خود با اين كلاه را از شبكههاى اجتماعى حذف كرده است.
بر روى كلاه "آندرى بابيش" به زبان چك نوشته شده بود: چكِ قدرتمند!
***************
كاش «او» را در «مستند غیررسمی» ندیده بودم
سهشنبه ١٦ دى – ٥ ژانويه ٢٠٢١
یک هفته از دیدن ویدئوى تهوعآور موسوم به "مستند غیررسمی" میگذرد و بالاخره نتوانستم دندان روی جگر بگذارم و یادداشتی در موردش ننویسم. اگر نمائی از سینماگر برجستهى فقیدمان "عباس کیارستمی" در آن وجود نمیداشت کمترین ضرورتی برای حرف زدن از این مستند نمیدیدم چرا که زبالهدانِ گندآلودِ ملایانِ حاکم بر ایران که بهدرستی "سیمای" جمهوری اسلامی نامیده میشود پُر است از پسماندههاى بويناكى از این دست.
اما نمائى از حضور "عباس كيارستمى" در جمعِ ديداركنندگان با سيدعلى خامنهاى در دقیقهى ٣:٥١ كه عكسش را در اين نوشته مىبينيد بالاخره وادارم کرد تا حرفى در موردش بزنم.
شايد خوب باشد با پاراگراف زیر، برگرفته از مطلبی که دسامبر ٢٠٠٨ یعنی هشت سال پیش از درگذشت این هنرمند برجسته، در مورد فيلم "شيرين" نوشته و انتشار داده بودم شروع کنم چون روزى كه آن را مىنوشتم در موقعیتی مشابه قلم به دست گرفته بودم و نمیخواستم انتقادم از آن فيلم به معنای ندیده گرفتن موقعیت برجسته او بهعنوان یک فیلمساز مبتکر تلقی شود.
نوشته بودم: [من وجدانا از احتمال بیحرمت شدن سرمایههای معنوی وطنم نگرانم، و بسیار متاسف خواهم شد اگر کسانی با خواندن این مطلب تصور کنند من هم از قماش آن دسته از کسانی هستم که به موفقیت هنرمندان ایرانی رشک میبرند و از شکستشان شادمان میشوند، و تنها به صرف اینکه در ایران ماندهاند و کار میکنند، با آنان مخالفت میورزند و آثارشان را تخطئه میکنند.]
میتوانم حتی سیسال به عقب برگردم و جملاتی ستایشآمیز در مورد کیارستمی از کتاب "سراب سینمای اسلامی" شاهد بیاورم که در سال ١٩٩١ منتشر کردم، یعنی وقتی که هنوز کیارستمی در جهان بهدرستی شناخته شده نبود و مهمترین جایزه بینالمللی که به فیلمی از او تعلق گرفته بود جایزه سوم یک جشنواره رده دوم اروپا بود برای فیلم زيباى "خانه دوست کجاست".
[در ارزش هنری و انسانی فیلم "خانه دوست کجاست" که در غرفه ایران در مسکو - جشنواره جهانی فیلم مسکو ١٩٨٩ - موفق به دیدارش شدهام تردیدی نیست. این فیلم شایسته مقامی به مراتب بیشتر از جایزه سوم جشنواره لوکارنو است...]
بنابراین اگر در طول این یک هفته، تصوير عباس کیارستمی در فیلم "مستند غیررسمی" از ذهنم پاک نشده، از روی حرمتی است که برای سینمای او قائلم نه از سر تخطئهی دستاوردهاى هنرىاش.
تاسفم را از ديدن او به عنوان چهره شاخصِ سینمای ايران در سطح جهان، در ميان مشتى حقير چمباتمهزده در محضر "رهبر" - اين چهرهى شاخصِ رذالت -، باز هم با ارجاع به جملهاى که در همان مقالهى قبلى نوشته بودم ابراز میکنم تا از دوبارهگوئىِ حرفهای قبلا گفتهشدهام پرهیز كرده باشم:
[کاش کیارستمی به عنوان مطرحترین فیلمساز هموطنم که اسم و رسمی جهانی یافته است در کنار این افتخاراتش کمی هم به سنگینی باری که هر افتخاری بر دوش دارندهی آن میگذارد میاندیشید.]

براى ديدن ويدئوى "مستند غيررسمى" در يوتيوب، روى عكس كليك كنيد.
آدرس مستند غیررسمی در یوتیوب
https://youtu.be/27zmHSnVacg
*********
«زمان به پس نگاه نمیكند»
شنبه ۱۳ دی - ۲ ژانویه ۲۰۲۱
برای اولین مطلبِ سال تازه، دستم نمیرود جز به فراموش کردن سال بدی که پشت سر گذاشتیم، و امید به سالی که در آغازش هستیم، به چیز دیگری بیاندیشم.
دنبال فیلمی، عکسی، نوشتهای، شعری، میگشتم که نه از دیروز که از فردا بگوید که در میان یادداشتهایم به نامهای برخوردم از یک مردمشناس سالخورده به دخترکی اسکیمو؛ نامهای که قبلا آن را به فارسی برگردانده بودم.
نام این مردمشناس سالخورده چه بود؟ من در چه کتابی این قطعهی شعرگونه را دیده بودم؟ به چه زبانی نوشته شده بود؟ ...؟
در یادداشتهایم پاسخ هیچیک از این پرسشها را نیافتم.
مهم نیست. قرار است دستکم در این نوشته، نه به دیروز که تنها به فردا بیاندیشم!
[زمان سگ سورتمه نيست
كه به شنیدن آوائی از حركت باز ايستد.
زمان خرس سفيد نيست
كه سر به پس بگرداند تا تولههايش را كه به دنبالش روانند بپايد.
و نه مثل شكارچیهاست
كه رد پای خودش را در برف دنبال كند
پيش از آنكه باد آن را بروبد.
زمان نمیايستد.
زمان به پس نگاه نمیكند.
زمان باز نمیگردد.
من پير بودم وقتی پدر و مادرت متولد شدند.
زنده هم نخواهم بود وقتی تو
بالاپوشی از پوستِ فُک
كه ديروز از من هديه گرفتی
را به سينهات میفشاری.
عاشق وقتی هستم كه هنور بهيادم بياوری
آنگاه كه خود به زمستان زندگیات پا گذاشته باشی.]
**********
«یک قایق کاغذی»، هدیه سال نو میلادی من!
دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹ - ۲۸ دسامبر ۲۰۲۰
تا باز خیلی از فلامنکو دور نیافتم رسیدن به آستانهی سال نو مسیحی را بهانه کرده و هدیه کوچکی تقدیمتان میکنم که کلیپی است یک دقیقهای از یکی از نامداران موسیقی فلامنکو: "مانوئل مولینا".
و تا این نوشته را مثل خودِ کلیپ کوتاه نگهدارم، نه در مورد خودِ مانوئل مولینا چیزی مینویسم و نه در مورد خانوادهی تاثیرگذارش در موسیقی فلامنکو. فقط توجهاتان را به سادگی، شفافیت، و زیبائی شعری که میخواند جلب میکنم که آن را بهفارسی در زیرنویس آوردهام؛ دوبیتیهائی که هر بار آنها را میشنوم مثل بار اول برایم گیرا، گوشنواز، و به شدت تخیل برانگیزند.
************
آرزوهایم برای عزیزی که تو باشی
جمعه ٥ دى ١٣٩٩ - ٢٥ دسامبر ٢٠٢٠
"ویکتور هوگو" نویسنده و شاعر نامدار فرانسوی شعر بلندی دارد که در منابع مختلف گاهی با عنوان "شعری برای سال نو" و گاهی با عنوان "برایت آرزومندم" ثبت شده.
در این روزهائی که غریبترین جشنهای کریسمس، زیر یکهتازی ویروس کرونا، به دور از یکدیگر و در سایه نگرانی برای خود و عزیزانمان آغاز شده، برگردان فارسی فرازهائی از این شعر را به عنوان آرزوهای شخص خودم برای عزیزی که تویِ خوانندهیِ این نوشته باشی، همراه با تبریک سال نو مسیحی تقدیمت میکنم.
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد.
برایت آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بیتردید مورد اعتمادت باشد.
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی!
و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیدهای، به جواننمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرندهای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
اگر همهی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم!
(توضیح: من این شعر بسیار بلند را به شکل کامل از انگلیسی – و نه فرانسه – بهفارسی برگرداندهام که تنها بندهائی از آن را در اینجا آوردم.)
*****************
«آمدنیوز» و اهمیت افشاگریِ بیخدشه
سه شنبه ٢ دی ١٣٩٩ - ٢٢ دسامبر ٢٠٢٠
تورگسترى و دزديدن يك پناهنده سياسى، شكنجه و گرفتن اعترافات اجبارى و پخش آن از تلويزيون، برگزارى نمايشى مضحك به عنوان دادگاه، و در نهايت اعدام يك فعال رسانهاى، هر يك به تنهائى تخلف آشكار از موازين پذيرفته شدهى همهى دولتهاى عضو سازمان ملل متحد است كه رژيم اسلامى حاكم بر ايران در مورد "روحالله زم" بهتمامى و يكجا مرتكب شده است.
از وقتى رژيم اسلامى آخرين پرده از اين نمايش كثيف را بر صحنه برد و خبرِ دار زدن روحالله زم را منتشر كرد موجى از خبر و تفسیر در رسانههاى فارسى بهراه افتاد كه همچنان ادامه دارد: برخورد نهادهاى جهانى و ايرانىِ مدافع حقوق بشر با این جنایت تازه، اطلاعيه دولتهاى غربى، تهديدها و خط و نشان كشيدنهاى رسمى و غيررسمى مقامات اروپائى و امريكائى، و پاسخهاى طرفهاى ايرانىشان و خبرهائى از اين دست.
در كنار و همگام با اينگونه اخبار كه اعتبارشان را از منابع اصلىشان مثل خبرگزارىهاى شناخته شده و سخنگويان رسمى مىگيرند موج حتى سنگينترى از "اخبارهای فوری" و "تفسيرهای کارشناسانه" فضاى رسانههاى فارسىزبان را با خود برده است كه بىپايه يا دستكم بىارزش بودنشان را بهراحتى مىتوان از بطنِ خبر يا از سابقه خبررسانها و مفسران دريافت. این شبهخبرها متاسفانه حتى بيش از خبرهاى موثق دستبهدست مىشوند و به اختلاط خبر و ضدخبر دامن مىزنند.
كافى است گشتى در شبكههاى اجتماعى و سايتهاى فارسىزبان بزنيد، يا ساعتى پاى تلويزيونهاى فارسى زبان بنشنيد تا به چشم خود ببينيد و به گوش خود بشنويد كه خبرهای بیاساسِ مدعی "افشاگری" همچنان پُرمشتری است!
یکی از اهداف شناختهشدهی دستگاه امنیتی رژیم، اشباع کردن محیط خبری رسانههای اجتماعی است که نمیتواند کنترلی بر آنان داشته باشد. رژیم به خوبی میداند که مردم ما حتی اگر یک خبر راست از صدا و سیمای آنان پخش شود باورش ندارند. بنابراین برای مخدوش کردن اخبار درست و معتبر رسانههای دیگر تا جائی که بتواند با سرریز کردن اخبار جنجالیِ دروغین تشخیص صحت و سقم اخبار را اگر نه ناممکن که دشوار میکند.
جدا از ماموران مستقیم رژیم که بهاشکال مختلف در برخی از رسانههای مخالف رژیم اسلامی نفوذ دارند، و به احتمال زیاد بسیار بیشتر از آنان، افرادی هستند که به خاطر کسب درآمدِ آسان و اسم و رسم در کردن در فضای رسانهای، هیچ ابائی در جعل خبر و اشاعه آن ندارند؛ این همان راهی است که متاسفانه "آمدنیوز" در اغلب موارد طی کرده است.
مىگويند امروز وقت حرف زدن از نقش "آمدنيوز" در انتشار خبرهاى دروغ و در بسيارى موارد ساخته و پرداختهى دستگاههاى امنيتى رژيم اسلامى نيست؛ اخبارى جعلى كه صرفا به دليلِ داشتن ظاهرى مخالف رژيم، در شبكههاى اجتماعى و تلويزيونهاى فارسىزبانِ خارج از كشور بازتاب زيادى مىيافت.
بهنگاه من، اتفاقا حالا که توجه مردم به دلیل جنایت وحشتناک رژیم اسلامی در دزدیدن و به دار آویختن روحالله زم به فعالین رسانهای جلب شده بهترین وقت برای تاکید بر اهمیت خبررسانی درست و بیخدشه به مخاطبین رسانههاست که تشنهی اخبار واقعیاند.
دروغپردازى در هر شكل و به هر انگيزه هيچگاه در خدمت به هیچ جامعهای نيست حتى جامعهاى كه از دست حاكمانش به ستوه آمده و آرزوى شنيدن يك خبر دلخوش كننده - هرچند دروغ يا غلوآميز - مثل مرگ قريبالوقوع رهبر داشته باشد؛ خبری که برخی با انتشار مکررش برای خود تخصص آفریدهاند!
همین امروز اگر یک ایرانی مهاجر در استرالیا - مثلا - زیر ماشین برود چندین "خبر فوری!" به شکل مقاله و ویدئو در مورد یک قتل سیاسی تازه در رسانهها منتشر شده و رادیو و تلویزیونها با خبررسانها مصاحبه میکنند بیآنکه کمترین سند قابل قبولی ارائه دهند یا کمترین زحمتی برای دستیابی به حقیقت ماجرا بکشند. آیا رسانهها با انتشار اینگونه اخبار، بیشتر به رژیمی که پروندهاش در آدمکشی پر و پیمان است صدمه میزنند یا به قضات "دادگاه جنائی لاهه" که در آیندهی آرزوئیِ من و اکثریت مردم وطنم، باید روزی به پرونده قتل "شرفکندی" و "بختیار" و "مختاری" و "ندا آقاسلطان" و "نوید افکاری" و صدها قربانی دیگر رسیدگی کنند؟
اگر شايعهی كشته شدن "جهانپهلوان تختى" و "صمد بهرنگى" به دست ساواك را كسانى كه به دروغ بودن آن اطمينان داشتند رواج نمىدادند امروز پس از چهل سال كه از انحلال ساواك مىگذرد سلطنتطلبان افراطى نمىتوانستند با تکیه بر آن زير همهى انحرافات دستگاه امنيتى رژيم پهلوى بزنند تا حدى كه تيرباران ٩ زندانى محكوم به حبس توسط ساواك در تپههاى اوين را بىاعتبار جلوه دهند و يا حتى از اساس انكار كنند؛ جنايتِ هولناكى كه اسناد مربوط به آن روشنتر از آن است كه هيچ وجدان آگاهى قادر به ناديده انگاشتنش باشد.
شکی نیست که افشاگری وظیفهی سنگینی است که بیش از همه بر دوش اهالی رسانه گذاشته شده است. ولی مسابقه با چشم بسته برای پیشافتادن در افشاگری حتی به قیمت قربانی کردن واقعیت، نامسئولانهترین کاری است که از یک اهل رسانه انتظار میرود.
********
این مستندساز خسته
نگاهی به فیلم مستندِ اين بامداد خسته
پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹ - ۱۷ دسامبر ۲۰۲۰
اگر فيلم "اين بامداد خسته" كه در برنامه آپارات بى.بى.سى فارسى پخش شد را به يك تدوينگرِ كاربلد كه شناخت كافى از شخصيت شاملو داشته باشد بسپاريد بىشك فيلمى تحويل خواهيد گرفت كه گرچه مدتش به يك سوم فيلم پخش شده تقليل يافته اما تا حدودی شايسته آن همه تعريف و تمجيدى خواهد بود كه مجرى برنامه و يكى دو كارشناس سينمائى، پيش و پس از نمايش آن، نثار فيلم و فيلمساز كردند.
به زبان ديگر، فيلمى كه پخش شد "راف-كات" يك فيلم مستند به نظر میرسید، نه يك اثر تمام شده؛ كارى كه به روشنى نشان مىداد سازندهاش نه تنها در وقت فیلمبرداری مرعوب سوژهى مقابل دوربينش است بلکه در تدوین آن نیز از یافتن شیرازه مستحکم برای فیلمش مایوس و خسته شده و به ناچار هر چه در اختیار داشته را بدون منطقِ قابل درکی دنبال هم ردیف کرده است.
او حتی از گفتگوهای اغلب نیمهتمام خودش با "آیدا" که در حد سلاموعلیک است نمیگذرد و به آنها همانقدر اهمیت میدهد که به برخی لحظات ناب که موفق به ضبطشان شده است. گوئی مستندساز این اجازه را نداشته است تا به "راش"های فیلمبرداری شدهی خودش دستدرازی کند!
یکی از لحظات ناب، گفتگوی کوتاه آیدا و شاملوست که به شکل اتفاقی رخ میدهد و مستندساز این لحظه فرّار را به موقع شکار میکند و در فیلمش میگنجاند. اشارهام به دقیقه ۷۵ فیلم و این گفتگوی ظریف میان آندو است:
شاملو [سرخورده]: ما فقط یه مقدار دست و پا زدیم و زندگیمون هم مصرف شده، متاسفانه بدون هیچ دستآوردی.
آیدا [به دلداری]: لذتی که از کار میبری فکر میکنم از هیچ چیز دیگه نمیبری.
شاملو [کمی عصبانی]: من به کار پناه میبرم. تو قبول نداری که کار من یک مقدار خودخوریه؟
آیدا [آشتی جویانه]: چرا!
متاسفانه لحظات مستند زیبائی مثل این که در جای جای فیلم حضور دارد در انبوه صحنههای خالی از اهمیت گم شده است.
صداى گرم و گيراى شاملو و شيوهى گوشنواز شعرخوانىهايش بيش از پنج دهه است كه به گوش هنردوستان ايرانى آشناست. كمتر كسى است كه نوارهاى شعرخوانى شاملو را از اشعار خود، نيما، حافظ، خیام و ... بارها نشنيده باشد. اختصاص بخش بزرگى از يك فيلم مستند كه قرار است حرف تازهاى در مورد شاملو بزند به شعرخوانىهاى او حرام كردن فرصتى استثنائى است كه در اختيار مستندساز قرار داده شده است. (از اشاره به شعرخوانى طولانى همسر و فرزند شاملو در فيلم، و از روخوانى خسته كننده شاملو از ترجمه صفحاتى از رمان "دن آرام" در مىگذرم که نه کمکی به شناخت شخصیت شاملو میکند و نه به شعر او).
این خيال را هم ندارم از زاويه بازتاب نادقیق شخصيت شاملو در فيلم به اين اثر بپردازم که خود بحث جداگانهای است. اما بدم نمیآید اشارهای به درک ابتدائی فیلمساز از مقولهی نزدیک شدن به شخصیت سوژهی مقابل دوربین بکنم که به نظر میرسد معنایش را "زوم" کردن روی اجزای صورت و اندام او درک کرده باشد چرا که سرتاسر فیلم پر است از تصاویر فوق درشت از دست و لب و دهان و گوش و پسِگردن شاملو! در برخى صحنههاى شعرخوانى، مستندساز بخشی از اشعار شاملو را با دیزالو به چند نقاشی، به خیال خودش، "مصوّر" میکند، که واقعا با اين كار از قدر شعر او، و سینمای خودش به شدت میکاهد! از این سبکتر وقتی است که شاملو در میان گفتگو اشاره به صحنهای از یک فیلم فرانسوی دارد و مستندساز درجا چند نما از آن صحنه را به تصویر شاملو دیزالو می کند!
این پرسش را هم طرح نمیکنم که چه لزومی داشت در اغاز فیلم نوشتهای بیاید بدین مضمون که اول قرار بود این فیلم از تولد آیدا تا مرگ شاملو را در بر بگیرد که با مخالفت آیدا این ساختار کنار گذاشته شد... آيا مستندساز خواسته است از این که فیلمش از انسجام کافی برخوردار نیست، پیشاپیش عذر بیآورد؟
در یک نکته تکنیکی البته باریک خواهم شد تنها براى روشن كردن اينكه چرا در آغاز مطلب این فيلم را "راف-كات" ناميدهام:
در این فیلم هر صحنه - يا بهتر، هر تكه از گفتگو -، با يك عبارت كوتاه كه بصورت نوشته بر پرده مىآيد از تكه ديگر جدا شده تا با توسل جستن به ابتدائیترین راه حل، بىشيرازگى در تدوين فيلم پنهان بماند.
معمولا يك فيلم مستند - و نه داستانى كه در آن سر و ته قصه از قبل روشن است -، در آغاز تدوين، داراى صحنهها يا تكههاى مجزا از هم است ولى در طول تدوين هر تكهاى جاى مناسب خودش را مىيابد؛ يكى از اول به وسط، يكى از وسط به آخر، و چندتائی هم مستقيما به سبد صحنههاى زائد و باطله انتقال مىيابند!
در "اين بامداد خسته" اما اين روند منطقى در تدوين فيلم مستند - شايد به دليل شيفتگى كارگردان به تصاويرش که بعضا هم بسیار زیبایند -، از پروسه خلاقه مونتاژ حذف شده است.
كارگردان حتى حرفهاى خودش در موقع فيلمبردارى كه در طول تدوين معنایش را از دست داده، از فيلم در نیاورده. در دقيقه ٧٣ نوشته اى ظاهر مىشود با اين مضمون: "همهی سالهای زندگی من"
آنگاه فيلمساز كه پشت به دوربين نشسته رو به شاملو مىگويد: "اين كاست در حقیقت ٤٠٠ فیت، يعنى حدود ده دقيقه فیلم دارد. من خواهش میکنم بی آن که فیلمبرداری را ما قطع بکنیم در یک "تیِک" شما به این سوال جواب بدید."
اما تا شاملو شروع به پاسخ دادن مىكند كاتها يكى پس از ديگرى آغاز مىشود و صحنهاى كه قرار بود بىوقفه و به قول خودش در یک "تیک" ادامه يابد ده پاره مىشود!
حداقل كارى كه يك تدوينگر كاربلد مىكرد اين بود که جمله كارگردان را از فيلم در مىآورد تا تناقضى چنين آشكار در مقابل چشم بيننده قرار نگيرد.
با یک اشاره کوتاه به صحنه بلندی که با استفاده از چند عکس بسیار خوب و گویا از جسد شاملو در سردخانه ساخته شده، این مقوله را میبندم. به اعتقاد من این عکسها که کارهای ارزشمندی از خود مستندساز هستند، به قدری گویا و چشمگیرند که نیاز به هیچ ترفندی برای جلب توجه تماشاگر ندارند، بویژه به یک موسیقی مجلل در سطح سمفونی پنج گوستاو مولر که بر دوششان سنگینی میکند.
*************
وقتی سرزمینم را ترک میکردم
دوشنبه ٢٤ آذر ١٣٩٩ - ١٤ دسامبر ٢٠٢٠
شاید هیچ یک از ترانههای "خوان بالدراما"، فلامنکوخوان فقید اسپانیائی و خوانندهی محبوب ترانههای پاپ، به اندازه ترانهی "مهاجر" روی کسانی که به هر دلیل وطنشان را به گونهای ترک کردهاند که امکان دیدار از آن را ندارند، تاثیرگذار نباشد.
او در دورهی جنگ داخلی اسپانیا در جبههی جمهوریخواهان علیه فاشیستها فعالانه شرکت داشت و به دلیل محبوبیتش به عنوان خواننده، برای تقویت روحیه مبارزین، در جبهه جنگ برنامه هنری اجرا میکرد.
پس از پیروزی ژنرال فرانکو و استقرار دیکتاتوری نظامی در اسپانیا بسیاری از مردم اسپانیا به ویژه فعالین سیاسی مخالف ناچار به ترک وطن شدند. بخش قابل ملاحظهای از آنان به مراکش رفتند چرا که آسانترین راه فرار عبور از جبل الطارق و اسکان در "طنجه"، نزدیکترین شهر مراکش به اسپانیا بود.
"خوان بالدراما" در کتاب خاطراتش با عنوان "اسپانیای محبوب من" به تفصیل از این شهرکی که هزاران اسپانیائی مهاجر و پناهنده را در خود جا داده بود حرف زده و از کنسرتهائی که خود او در "سالن سروانتس" اجرا کرده بود خاطراتی نقل کرده است؛ این که چگونه هر شب صدها پناهنده برای شنیدن ترانهی "مهاجر"، به این سالن میآمدند، و با چشمان اشکبار از اسپانیای عزیزشان یاد میکردند...
وقتی سرزمینم را ترک میکردم
چهره گریانم را برگرداندم
زیرا آنجه را بیش از همه دوست میداشتم،
پشت سر میگذاشتم.
فرازی از این ترانه را که او سالها بعد در سالخوردگی، در یکی از کنسرتهای بزرگش اجرا کرده برای علاقمندان "از دور بر آتش" زیرنویس کردهام. (این کلیپ را آگاهانه زیر یک دقیقه تدوین کردهام تا در "استوریِ اینستاگرام" هم قابل عرضه باشد.)
******************
خطاب «یغمای جندقی» به جلوهگرانِ محراب و منبر
جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۹ – ۱۱ دسامبر ۲۰۲۰
من بارها از اهمیت هَزلیات "یغمای جندقی" چه از نظر سیاسی و اجتماعی، و چه از نظر شعر و زبان فارسی نوشته، و همواره از دو فراز زیر حجت آوردهام که از کتاب بسیار خواندنی "از صبا تا نیما"، نوشتهی استاد برجسته، "یحیی آرینپور" برگرفتهام:
[شعرای رند و قلندر ایران مانند حافظ و هممکتبان او از دست کسانی که در محراب و منبر جلوه میکنند همیشه خون به دل و ناله بر لب داشتهاند. اما بدگوئی یغما از دین فروشان و ریاکاران رنگ و آهنگ دیگری دارد. زباندرازی جسورانهی او به شیخ و صوفی و واعظ و همچنین متولبان امور زمان خود دشنام ساده نیست، بلکه حملهای است به وضع کهنه و فرسودهی کشور و همه کسانی که مسبب یا سررشتهدار آن هستند... ]
[یغما نسبت به زمان خود مرد روشنفکری است. مثل قاآنی در محیط خود خفه نشده و تماشاگر مطیع و منقاد حوادث نیست. با کمال خشونت و سرسختی به زندگانی موجود اعتراض میکند و آنچه را که زشت و ناپسند مییابد به بادِ فحش و ناسزا میگیرد. یغما پیشاهنگ گویندگان طنزهای سیاسی آینده است. او زود آمد و سر خورد و اگر یک قرن بعد به دنیا آمده بود شاید در میان نویسندگان عهد انقلاب [مشروطیت] ایران، مقام رهبری و پیشوائی مییافت.] جلد اول. ص ۱۱۶
حالا اگر یغمای جندقی به جای یک قرن، دو قرن بعد بهدنیا میآمد بیشک امروزه یکی از شعرای نامدار در ایران میبود و بعید نبود حتی روزی به برنامه مدیحهسرایان بیت رهبری نیز دعوت میشد! آنوقت مناسبترین شعری که میتوانست در آن جمع بخواند احتمالا شعری میبود که در صفحه ٢٢٢ كليات يغماى جندقى چاپ شده و من آن را در اینجا میآورم، گرچه ناچارم یکی دو بیت از آن را رونویس نکنم تا هم "عفت عمومی" را رعایت کرده باشم و هم به "تشویش اذهان عمومی" متهم نشوم!
البته اینکه کدام ریشبلند، ابیات زیر را بیشتر به ریش میگیرد برایم روشن نیست!
اى قامتِ كجواجت، چون طبع تو ناموزون
وى رؤيت میشومت، چون بخت تو ناميمون
دَد پيش تو پيغمبر، سگ پيش تو كروبى
بُز پيش تو جالينوس، خر پيش تو افلاطون
در شكل و شمايل خرس، در عفت و عصمت خوك
در مكر و حيَل روباه، در فعل و عمل ميمون
دنيا ز تو خاكانگيز، عُقبا ز تو آتشخيز
ملت ز تو بىرونق، دولت ز تو بىقانون
اى عقل ز تو جَسته، اى خلق ز تو خسته
اى رَسته ز تو بسته، اى شهر ز تو هامون
از علم، همه لاغر، از جهل، همه فربه
از جُود، همه خالى، از بُخل، همه مشحون
در پهنهی كينتوزى، ديوانهتر از قارَن
در سيم و زراندوزى، زنقحبه تر از قارون!
******************
از «پوینده» و «نازنین» اش
دوشنبه ١٧ آذر ١٣٩٩ – ٧ دسامبر ٢٠٢٠
در سالگشت کشته شدن محمدجعفر پوینده، این خردورز ارزنده به دست بیخردان بیارزشِ حاکم بر وطنمان، این نوشته را در گاه نوشتههایم یافتم.
*
یکی از آن غروبهای بارانی اوائل سپتامبر بود، از آن غروبهای بارانی که هرچه غم عالم است میریزد به دلِ آدم. غمی همراهِ دلشوره. رفته بودم پاریس. تنها نرفته بودم. بیژن شاهمرادی هم همراهم بود. با نازنین قرار داشتیم در رستورانی در شانزهلیزه، به همراه یکی دو دوست دیگر، شام بخوریم و کمی حرف بزنیم. میدانستم غم و دلشورهای که به جانم افتاده است تنها به خاطر هوای تیره و بارانی پاریس نیست. بیش از آن است. دیدار با بازماندهی یک قربانی دیگر. چقدر من این سالهای غربت با بازماندگان قربانیان دیدار کرده باشم خوب است؟ از هر طیف و رنگی، از برادر شرفکندی بگیر تا پسر بختیار.
اما این دلشوره مثل برف بر سنگفرش داغ، به محض دیدار نازنین بخار شد و به هوا رفت. نازنین، با آن موی خیس از باران، و چتری که با فشار باد دوتا شده بود، با سینهای پر از حرف، و با تلالوی شوری که از چهرهی بسیار جوانش میتراوید، به جمع کوچک ما پیوست و یکریز یا حرف زد، یا پرسید، یا توضیح داد، یا تشریح کرد، و تنها وقتی کمی خسته شد گذاشت برایش بگویم اصلا چرا دلمان میخواست از نزدیک ببینیمش!
چنان گرم و پر حرارت بود که همه ما را گرم کرد. یک کتابچه از نقاشیهای چاپ شدهاش برایم آورده بود. کارهائی داشت دیدنی. شام خورده نخورده تمام قرار و مدارهایمان را کنار گذاشتیم و من و بیژن و نازنین یک تاکسی گرفتیم و رفتیم به آتلیهاش در آن سر پاریس تا اصل کارها را ببینیم. کارهائی بود سخت شخصی با ته رنگی از سوررئالیسم و با سوژههائی اغلب اروتیک. آن دسته از کارها که سخت به دلم نشست پرترههائی از کودکان خردسال بود که با چشمانی سخت گیرا، پرسان به جهان خیره شده بودند.
با همان تاکسی که دم در آتلیه در انتظارمان بود به خانه نازنین که چندان دور نبود رفتیم. همراه با چای گرمی که برایمان درست کرد گنجینهی تلخ عکسهای روز تشییع جنازه پدرش را از صندوقچهای درآورد و نشانمان داد. دوباره داشت آن دلشورهی آغشته به غم به سراغم میآمد که تاکسی را که بیرون منتظرمان مانده بود بهانه کردم و راه افتادیم. توی تاکسی وقت بازگشت، چشمم به بارانی بود که بیوقفه میبارید اما ذهنم به چشمان نازنین بود که مثل قطرههای باران بر شیشه جلو تاکسی، با چشم پرسانِ کودکان نقاشیاش درهم میآمیخت و جدا میشد، جدا میشد و درهم میآمیخت.
******************
خاكسپارى دكتر ملكى، و نسلى كه خود را «سوخته» مىنامد
جمعه ١٤ آذر ١٣٩٩ - ٤ دسامبر ٢٠٢٠
نسل جوان امروز ايران كه بدليل محروميتهاى ناشى از حكومت جاهلان بر وطنمان خود را نسل سوخته مىنامد دارد بيشترين فشارها را در رژيم ملايان تحمل میکند. جاى ترديد نيست كه اكثريت عظيمى از اين نسل، از بنياد با سيستم حكومتى تحميل شده بر جامعه ایران مخالف است. اين را از دهها نشانه ميتوان دريافت كه روشنترينش رفتن به پاى صندوقهاى رای است که در قلابى بودنش تردید ندارد ولی میخواهد به كسی رای دهد كه او را به درست يا غلط، مخالف يا دستکم متفاوت با "خامنهاى و بيتاش" مىپندارد؛ پنداری که خوشبختانه به نظر میرسد با شعار آگاهانهی "دیگه تمومه ماجرا" دیگر تمام شده باشد.
اما اكثريتى از همين اكثريت، يعنى اكثر مخالفان بنيادين جمهورى اسلامى از نسل فعال جامعه امروز ايران، ابراز مخالفتشان با رژيم اسلامى را در اغلب موارد به "لايك" دادن و ندادن، و "داغ" كردن و نكردنِ اين و آن خبر در دنياى مجازى خلاصه كردهاند.
بزرگترين حركت اجتماعى كه از آنان در دنياى واقعى سرزده مشاركت در همان حركت اعتراضى است كه "جنبش سبز" ناميده شد؛ جنبشى كه با همهى عظمت و اهميتش باز هم در حمايت از چهرههاى خودىِ جمهورى اسلامى بود و نه در دفاع از كس يا كسانى بيرون از آن دايره بسته.
اين مسئله گاهى شكل تاسفبارى هم بهخودش گرفته است، مثل شركت هزاران هزار مخالف رژيم اسلامى در مراسم تشييع يكى از كثيفترين چهرههاى حكومت ملايان، هاشمى رفسنجانى، با اين توجيه غيرقابل قبول كه رفسنجانى در سالهای آخر عمرش با سيدعلى خامنهاى، به زبان خودشان، "زاويه" داشته است!
حساب آن اقليتى از اين دو نسل كه زير فشار كمرشكن اقتصادىِ ناشى از بىشعورى مسئولين، و چپاول و اختلاس ثروت ملى، حماسهى آبان سال گذشته را آفريدند، يا در كارخانهها دست به اعتصاب و اعتراض زدهاند، و نیز اشخاص منفردى كه با مقاومتهاى فردى در مخالفت با حجاب اجبارى يا دفاع از آزادىهاى اساسى، چهرهى متفاوتى از اين نسل به نمايش گذاشته اند را بايد از اكثريت جدا كرد و به پاى تمامى اين نسل ننوشت.
يكى از اين چهرههاى درخشان نسل حاضر همين نرگس محمدى است كه در مراسم تدفين آزادیخواه برجسته، دكتر محمد ملكى، با شهامت به ديكتاتورى ملايان تاخته است؛ مراسم تدفينى كه اكثريت نسل سوخته جز در دنياى مجازى اعتنائى به آن نكرده است.
اين احساس بىتفاوتى البته تازگى ندارد. جوانانى كه هزاران هزار نفرشان براى دهنكجى به سيدعلى خامنهاى در مراسم تشييع رفسنجانى شركت كردند در مراسم سالگرد كشته شدن فروهرها هر ساله غائب بودهاند؛ در ميان انگشت شمار آزادیخواهانى كه به استقبال نسرين ستوده در آزادى موقتش از زندان مىروند اثری از آنان ديده نمىشود؛ و در دلدارى به مادران داغديده، مثل مادر ستار بهشتى، نسل جوان نقش در خوری بازی نمیکند.
و از همه تاسفآورتر اين كه حتى در مراسم خاکسپاری دكتر محمد ملكى، شخصيتى كه به خاطر دفاع از خواستهاى پامال شدهى همين نسل سوخته چهل سال زجر و محروميت كشيده، حضور نیافتند.
*********
دن کیشوت، اوباما، و صادق هدایت
سه شنبه ١١ آذر ١٣٩٩ - ١ دسامبر ٢٠٢٠
باراک اوباما در خاطرات تازه منتشرشدهاش "سرزمین موعود" که من هنوز خواندن بخش آغازینش را هم تمام نکردهام در مورد دوران جوانیاش میگوید چنان با کتاب خواندن دمخور بود که معدود دوستانی که در نیویورک داشت به او توصیه میکردند کمی از خودش بیرون بیاید.
["تو خیلی ایدهآلیست هستی. خیلی خوبه، اما نمیدونم اینو که میگی شدنی باشه یا نه." من در مقابل این حرفها مقاومت میکردم زیرا میترسیدم حق با آنها باشد... من مثل والتر میتی جوان بودم؛ یک دن کیشوت بدون سانچو پانزا] ص ١٢
(توضیح: والتر میتی قهرمان یکی از قصههای "جیمز تاربر" است که در رؤیاپردازی دست کمی از دن کیشوت نداشت!)
جائی هم قبلا خوانده بودم که "م. ف. فرزانه" در کتاب معروفش، آشنائی "با صادق هدایت"، آنجا که از مبارزهی رودرروی صادق هدایت با غول خرافات در جامعه سخن میگوید او را "دن کیشوت ایرانی" مینامد. ص ٤٥٣
این اشارات به شخصیت دن کیشوت به عنوان یک ایدهآلیست مرا به یاد نوشته مفصلی از خودم انداخت که هفت هشت سال پیش در دور اول "از دور بر آتش" نوشتم که لُب مطلبش در این پاراگراف آمده:
[گاهی دلم برای دن کیشوت و سانچو، و بیشتر از آن دو برای سروانتس میگیرد وقتی میبینم بر خلاف درک درستی که از کاراکتر این دو انسان پاکطینتِ اومانیست در دنیای اسپانیائیزبان وجود دارد در میان ما ایرانیان درکی به شدت متفاوت از "دن کیشوت" جا افتاده است.
نمیدانم چه کسی اولین بار از "دن کیشوتیسم" معنای حماقت و بیشعوری و دروغپردازی را استنتاج کرد و در زبان فارسی جاری ساخت. در فرهنگ اسپانیائیزبانان "بزرگنمائی"، "غرور"، و "پوچی" منفیترین معنائی است که از این لغت استنباط میشود. و تازه اینها در بسیاری موارد با اومانیسم و شیفتگی و عشق افلاطونی نیز در میآمیزد. حالا آیا دلم حق ندارد بگیرد وقتی میبینم بسیاری از اهل قلم ما گاهی شارلاتانی، حقهبازی و مردمفریبی آشکار افرادی مثل "خامنهای" و "احمدینژاد" را "دن کیشوتوار" مینامند؟] از دور بر از دور بر آتش (دور اول) دسامبر ٢٠١٢
این بار برای تدقیق بیشتر به جلد پنجم فرهنگ معین (فرهنگ اعلام) مراجعه کردم تا ببینم در مورد دن کیشوت چه نوشته است:
[او مردی شریف و خوشقلب و بشردوست است. میخواهد از مظلومان دفع ستم کند و غمدیدگان را یاری نماید ولی متاسفانه راههای عملی و واقعی را کنار گذاشته سعی میکند همه امور را از راه تخیل و وهم خود حل نماید.] ص ٥٤٥
و این هم کلمات مترادف با کیخوته (کیشوت) در فرهنگ "سوپنا"، لعتنامه معتبر اسپانیائی: [رویاپرداز، ایدهآلیست، مدافع، جدی.] جلد دوم. ص ١١٧٢
و در سایت "اسپارک نت" که ویژگیهای شخصیتهای اغلب آثار ادبی جهان را برشمرده در مورد شخصیت دن کیشوت میخوانیم: [صادق ، باوقار ، مغرور و آرمانگرا ، او می خواهد جهان را نجات دهد.]
آیا واقعا این خصلتهائی که از شخصیت دن کیشوت برشمردم هیچ شباهتی با خصوصیات شناخته شدهی جانوران ضد انسان حاکم بر وطنمان دارد؟
***********
از زندهنام «آقای کلانتری»، مبارز متین و بزرگوار
جمعه ٧ آذر ١٣٩٩ - ٢٧ نوامبر ٢٠٢٠
آخرین باری که مسعود کلانتری را دیدم پشت صحنهی تئاتر "دانشگاه یو.سی.ال.ای" بود، تنها دقایقی پیش از شروع نمایش "مصدق"، وقتی تماشاگران داشتند در آن سالن بزرگ و مملو از هموطنان ساکن لسآنجلس، بر صندلیهاشان مینشستند.
بیژن شاهمرادی، تهیهکننده و مسول پخش صدا، "آقای کلانتری" را – طوری که ما با همه رفاقتی که با او داشتیم صدایش میزدیم – در میان تماشاگران بازشناخته بود و او را با لبخند شادابی که بر چهره داشت به پشت صحنه آورده بود تا من هم او را گرم در آغوش بگیرم و به او که هرگز تصور دیدارش را در آنجا نداشتم خوشآمد بگویم.
*
با "استودیو فیلمساز"، یکی از دو لابراتوار بزرگ و مجهز ایران از همان دوران دانشجوئی در مدرسه تلویزیون و سینما آشنا بودم، از طریق دوست هنرمندِ در جوانی ازدسترفتهام، محمد فیجانی، که پدرش - که ایشان را هم تا روزی که در ایران بودم "آقای فیجانی" صدا میزدم – رئیس آنجا بود؛ همان استودیوئی که مسئولیت امور مالیاش را زندهنام مسعود کلانتری بر عهده داشت.
اما نزدیکیام با "آقای کلانتری" در فاصله ی کوتاه بین آزادیام از زندان (آبان ١٣٥٧) تا انقلابِ بهمن رخ داد، یعنی در اوائل دیماه ١٣٥٧ وقتی که از سفر سه هفتهای ام به اروپا با کولباری از خبر در مورد برادر مبارزش منوچهر، و سودابه خواهرزادهاش بازگشته بودم.
*
آزادیام از زندان حتی بیش از دستگیری غیرمنتظرهام، پنجسال پیش از آن، برایم شوکه کننده بود. برای هر کاری جز آزادی از زندان آمادگی ذهنی داشتم!
این را نزدیکانم از همان روز آزادیم دریافته بودند و قانعم کردند برای دوری از فضای ایران و بویژه فضای خانواده به دیدار برادر کوچکم به آلمان بروم. در آلمان اما دو سه روز بیشتر نماندم و به دعوت مهربانانهی منوچهر کلانتری به لندن رفتم و ده دوازده روز در خانه منوچهر در جمع گرم و دوستداشتنی او و همسرش از یکسو، و سودابه جزنی و همسرش از سوی دیگر، فرصت فکر کردن به آینده و تصمیمگیری در مورد ترمیم زندگی زناشوئی از هم پاشیدهام را یافتم.
*
حالا که دارم این یادداشت را مینویسم همان احساسی را دارم که وقتی از اروپا بازگشته و با "آقای کلانتری" در اتاق کار بزرگش در استودیو فیلمساز نشسته بودم و با سپاس بیپایان در تک تک کلماتم ،داشتم از مهر و صمیمیت منوچهر و سودابه و همسرانشان میگفتم.
هنوز رژیم شاه سرنگون نشده و منوچهر به ایران نیامده بود و هنوز تا عمال رژیم خمینی به وحشیانهترین شکلی بدن منوچهر را به رگبار گلوله ببندند و "آقای کلانتری" را برای همیشه عزادار کنند چند سالی فاصله بود.
*
وقتی یکسال پس از انقلاب، تدوین فیلم بلند مستند "ماهی سیاه کوچولوی دانا" در مورد صمد بهرنگی را برای "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" به پایان بردم چون مطمئن بودم در بازبینی فیلم توسط مسئولین تازهی کانون، امکان ادامه امور فنیاش فراهم نخواهد شد از بیژن شاهمرادی که آن سالها دستیار من بود خواستم تا به هر ترتیب میتواند تنها نسخه موجود از فیلم را از کانون خارج کند و به "آقای کلانتری" بسپارد تا بدون اطلاع کانون یک نسخه نگاتیو تازه از آن بکشند که در صورت توقیف دستمان خالی نماند.بیژن که در تردستی استاد بود فیلم را شبانه به طریقی از کانون بیرون برد و به استودیو فیلمساز رساند و "آقای کلانتری" همان شب با کمک کارکنان مورد اعتمادش یک نسخه کامل بصورت نگاتیو از روی فیلم زد. بیژن فردای آن روز نسخه اصلی را بیآنکه رد پائی باقی بگذارد سر جایش در اتاق تدوین کانون برگرداند و چند روز بعد فیلم در بازبینی آقایان توقیف شد!
*
خبر تاسفبار درگذشت مسعود کلانتری را همین امروز شنیدم و تا تصویر زیبائی که از این مبارز متین و بزرگوار در ذهن دارم را با آنانی که او را نمیشناسند سهیم نمیشدم آرام نمیگرفتم.
و نیز به همه آنانی که شانس آشنائی با او را داشتهاند، و به خانواده جزنی و خانواده کلانتری و بویژه به سودابهی عزیز از طرف خودم و بیژن شاهمرادی صمیمانه تسلیت میگویم.
*******
بچههای فلامنکو: کلیپ آخر، لا ماکانیتا
پنجشنبه ٦ آذر ١٣٩٩ - ٢٦ نوامبر ٢٠٢٠
پس از دو کلیپ قبلی در مورد دو هنرمند فلامنکو که از کودکی در این عرصه درخشیدهاند، - اولی رقصنده و دیگری نوازندهی گیتار-، کلیپ سوم و نهائی را به یک آوازخوان فلامنکو اختصاص دادهام تا پروندهی بچههای فلامنکو را تکمیل کرده باشم.
"توماسا کاراسکو" که حالا پنجاه سالگی را پشت سر گذاشته همچنان با همان نام دوران کودکیاش "لا ماکانیتا" شناخته میشود. اولین حضور او در مقابل دوربین فیلمبرداری وقتی بود که تنها چهار سال داشت و من تکه کوتاهی از آن را در کلیپ ضمیمه که دو دقیقه و اندی بیش نیست، استفاده کردهام.
"لا ماکانیتا" که اکنون یکی از سرشناسانِ فلامنکوخوانی است و اجراهای جهانی بسیاری داشته متولد و رشدیافتهی همان شهر "خِرِز" در اندلس اسپانیاست که زادگاه بسیاری از سرشناسترین هنرمندان فلامنکو بوده است.
در فیلم مستند "فلامنکو" ساختهی سینماگر سرشناس اسپانیائی "کارلوس سائورا" که اغلب هنرمندان فلامنکو در هر سه رشتهی رقص و آواز و گیتارنوازی حضور دارند یکی از آوارخوانیهای شنیدنی لا ماکانیتا نیز آمده است. دیدن این فیلم را به علاقمندان هنر فلامنکو توصیه میکنم. (لینک فیلم "فلامنکو" در یوتیوب این است:
https://youtu.be/Naea31w7D_w فیلمی که نه تنها دیدنی که شنیدی نیز هست!)
من اما در کلیپ کوتاه ضمیمه، آواز دیگری از لا ماکانیتا را آوردهام که خودم بسیار میپسندم. امیدوارم شما هم آن را بپسندید.
**********
آری «قمر» اینجاست!
دوشنبه ٣ آذر ١٣٩٩ - ٢٣ نوامبر ٢٠٢٠
با دیدن دوبارهی تابلوی زیبای "قمر"، کار نقاش برجستهمان "بزرگ خضرائی" ذهنم کشیده شد به سالهائی که روی شخصیت قمر و عارف و ایرج میرزا - و البته کلنل پسیان - کار کردم که حاصلش نمایشنامه "اُپرت عارف و کلنل" شد؛ نمایشنامهای که به جای بر صحنه رفتن در ویترین کتابفروشیها به نمایش درآمد!
این نمایشنامه را در دو پرده و سیوهفت تابلو نوشتهام که در آن نه تنها قمر یکی از شخصیتهای اصلی است بلکه حتی خط قصهی نمایش را هم از خاطرات خود او برداشت کردهام. قمر در خاطراتش دلیل اصلی کنسرت مشهوری که در همدان اجرا کرد و عارف قزوینی در سالهای تنهائی و دوریگزینی در آن شرکت داشت را دعوتنامهای میداند که از یک قهموهخانهچی همدانی دریافت کرده بود.
تنها یک تابلو کوتاه از این نمایشنامه را به همراه کار زیبای بزرگ خضرائی از قمر در اینجا میآورم و سخن را کوتاه میکنم.
تابلو هفت
قهوهخانه
[پلاتفرم ٢] قهوهخانه از مشتری خالی است. فتحعلی به تنهائی پشت میز نشسته و دارد نامه مینویسد.
فتحعلی:
با سلام و تهنيت به آرتیست شهیر بانو قمرالملوک وزیری. بنده یکی از علاقمندان به شما میباشم که شش سال پیش که برای اولین بار از همدان به تهران برای تحصیل در مدرسه علوم آمدم افتخار داشتم در اولین کنسرت فراموش نشدنی شما در سالن گراندهتل حضور یابم.
امروز در روزنامه امید خبر کنسرت جدید با شکوه شما را ملاحظه کردم و به یاد آن شبِ بهیادمادنی افتادم. از آنجا که مدتی است این سعادت نصیبم شده که هرازگاهی بهخدمت شاعر ملی و محبوب عموم ایرانیان وطنپرست، حضرت عارف قزوینی برسم بر خود فرض دیدم که وضع دردناک زندگی این آزادهمرد عاشق وطن را بهاطلاع شما برسانم تا شاید....
نوری موضعی در پلاتفرم ١بر میزی میتابد که قمر در لباسی ساده پشت آن نشسته و دارد ادامه نامهی فتحعلی را به زمزمه میخواند.
قمر:
... تا شاید دعوت یک قهوهچی را بپذیرید و شانس دیدارتان در همدان را به شاعر دلسوختهای بدهید که این روزها این ابیات ورد زبانش است:
محیـط گـریه و انــدوه و نالـه و محنام
کسی که یک نفس آسودگی ندید مـنام
چو شمع آب شـدم بسکه سوختم، فـریاد
که دیگـران ننشستند پـایِ سـوختنــم
قمر غمگین چشم از نامه بر میدارد و همین دو بیت را با صدائی زمزمهوار به آواز میخواند. با آغاز موسیقی، باقی چراغهای پلاتفرم ١ روشن میشود و نوازندگان با ساز قمر را همراهی میکنند.
[صحنه تاریک و سپس روشن میشود]
******
کاكا نسيم: زبان حالِ نسل من
پنجشنبه ٢٩ آبان١٣٩٩ - ١٩ نوامبر ٢٠٢٠
با عنوانى كه براى اين مطلب انتخاب كردهام حق داريد انتظار داشته باشيد كه بخواهم از دوره جوانى نسل خودم - كه انگار هزار سال پيش بود! - شروع كنم و با اشاره به مجموعه قصهى "روشنفكر كوچك" مدعى شوم كه "نسيم خاكسار" از همان هزار سال پيش زبان حال من و همنسلانم بوده است. يا از آن اقناع كنندهتر، بخواهم شما را ارجاع بدهم به مجموعه قصهى "بقال خرزويل" او كه حال و روز دههى اول پناهندگى نسل من در آن ثبت شده.
نه، حتى منظورم قصهى كوتاه "از زير خاك" هم نيست كه داستان بخشى از اندام نسل من است كه از زير خاكِ خاوران با نسل تازه حرف مىزند؛ قصه اى كه دستمايه فيلم مستند/داستانى خودم شد با عنوان "با من از دريا بگو".
نه، دارم از هيچكدام از اينها كه مىتواند به روشنى زبان حال نسل من باشد حرف نمىزنم.
دارم از هم اكنون حرف مىزنم. از امروز. از همين سالها كه نسل من جانسختى نشان داده و هفتادوپنجسالگى را هم پشت سر گذاشته.
هر بار که تلفن همراهم را در انبار جا مىگذارم و در توالت به دنبالش مىگردم؛ وقتى به جاى مسواك، چنگالام را به دستشوئى مىبرم؛ و يا روزی که به جاى "تو" به "او" زنگ مىزنم، به ياد اين فراز از شعر بلند و زيباى "ترس" كاكا نسيم خودم مىافتم كه زبانِ حال و احوال امروز نسل هفتادسال به بالاست:
[از باد نمىترسم
وقتی گلدانهای بر نرده ایوانم را میلرزاند
از باران تند نیز
که غافلگیرم میکند،
وقتی بیکلاه و چتر از خانه بیرون زدهام.
از شب نمیترسم
که تاریک میکند اتاقم را.
از اشیا خانهام میترسم
از قفسههای آشپزخانه که درهایشان
باز میمانند
قاشقی که از دستم میافتد
شیر آب و گاز خانهام که فراموش میکنم ببندم.]
عکس از رجب محمدین
*********
بچههاى فلامنكو: كليپ دوم «مورائيتو چيكو»
دوشنبه ٢٦ آبان ١٣٩٩ - ١٦ نوامبر ٢٠٢٠
در اولین کلیپِ "بچه های فلامنکو" از "اِل بوبوته"، رقصنده نامدار فلامنکو یاد کردم و حالا در دومین کلیپ به یک نام بزرگ در گیتارنوازی فلامنکو میپردازم.
"مانوئل مورِنو" گيتاريست نامى فلامنكو كه مثل اغلب قريب به اتفاق هنرمندانِ اين هنر، با نام مستعار دوران كودكىاش "مورائيتو چيكو" شناخته مىشده، حدود ده سال پيش در اوج شهرت و محبوبيت در سن ٥٥ سالگى با بيمارى سرطان در شهر "خِرِز" در ايالت آندلسِ اسپانيا درگذشت.
"مورائيتو" در خانوادهاى كولى در همان شهر خِرِز متولد و بزرگ شده بود كه در واقع مركز اصلى هنر فلامنكو بوده و همچنان نيز هست. او نواختن را نزد پدرش آموخت و از آغاز نوجوانى در كافه عمويش در همان شهر برنامه اجرا مىكرد. همنوازى او با خوانندگان نامدار فلامنكو بر شهرتش افزود و جوائز بسيارى در جشنوارههاى فلامنكو به خاطر تكنوازىهاى گوشنوازش به او اهداء شد.
هرچند "مورائيتو" بسيار زود زندگى را ترك كرد اما سبك ويژه گيتارنوازىاش توسط هنرمندانى كه نوازندگى را از او آموختهاند ادامه يافته و براى هميشه تداوم خواهد داشت.
در كليپ ضميمه، اول "مورائيتو" را در آغاز نوجوانى مىبينيم كه در يك جمع خانوادگى کولیها گيتار مىنوازد و سپس گيتارنوازى او را در اوج شهرت در مراسم سالیانه "جشنهای پائيزه" در خِرِز خواهيد ديد. (اين كليپ كمتر از سه دقيقه است.)
***********
با ياد دكتر حسين فاطمى
چهارشنبه ٢١ آبان ١٣٩٩ - ١١ نوامبر ٢٠٢٠
روز گذشته مصادف با سالگرد اعدام يكى از فرهيختهترين روزنامهنگاران وطنمان بود كه پس از كودتاى ٢٨ مرداد ١٣٣٢ در مقابل جوخه آتش قرار گرفت؛ دكتر حسین فاطمى، مدير روزنامه "باختر امروز" و وزير امور خارجه در دولت ملى دكتر محمد مصدق.
قصد نداشتم به مناسبت اين روز خاص مطلبى بنويسم چرا كه نوشتههاى بسيارى در مورد اين شخصيت برجسته تاريخ معاصر وطنمان در اختيار علاقمندان و كنجكاوان هست و من چيزى ندارم كه به آن اضافه كنم. اما امروز به فكرم رسيد تا دو صحنه كوتاه از نمايش "مصدق" را براى دوستان در اينجا بياورم كه در آنان نامى از دكتر فاطمى بردهام.
نمايش "مصدق" را حدود پانزده شانزده سالِ پيش نوشته و با همكارى يار هميشگىام "بيژن شاهمرادى" و با بازى چشمگير "ناصر رحمانىنژاد"، "هومن آذركلاه"، "حميد عبدالملكى" و البته "على پورتاش" در بسيارى از كشورها بر صحنه بردهام.
ويدئوى كامل نمايش "مصدق" در صفحه خودم در يوتيوب به اين نشانى(https://youtu.be/2L9wH1OADq0) قابل ديدن است كه كليپ سه دقيقهاىِ "با ياد دكتر حسين فاطمى" از آن استخراج شده.
*******
میکونوس: جنایتِ بهروز شونده
دوشنبه ١٩ آبان ١٣٩٩ - ٩ نوامبر ٢٠٢٠
فکر میکنم حالا دیگر هم ذهن من، و هم ذهن خوانندگانِ "از دور بر آتش"، این آمادگی را داشته باشد تا به مطلبی بی ارتباط با دور شدنِ دست یک خودپرستِ دغلکار از مرکز یک قدرت جهانی – حتی اگر موقتی باشد - توجه کند!
چند روز پیش (پنجم نوامبر) روزنامه آلمانی "دیتسایت"، در یک گزارش مفصل مطلبی در مورد ترور میکونوس منتشر کرد که بیست و هشت سال پیش در برلین رهبر حزب دموکرات کردستان ایران، دکتر شرفکندی، و همراهانش را به خون درغلتاند.
من که از همان زمان، تحقیق در مورد این جنایت هولناک را آغاز، و با شروع جلسات دادگاه در برلین با بسیاری از آگاهان گفتگو کرده، و از مکانهای مرتبط با این جنایت فیلم گرفتم، با خواندن گزارش این نشریه آلمانی که ترجمه فارسیاش را در روزنامه "کیهان لندن" خواندهام، ذهنم چنان درگیر آن شد که نشستم و یک کلیپ هفت دقیقهای از فیلم بلند مستندم، "جنایت مقدس"، فراهم آوردم که تنها به ترور رستوران میکونوس ارتباط دارد و نه به دیگر جنایات ناشی از ترور دولتی رژیم اسلامیِ حاکم بر ایران که در آن فیلم آمده است.
در گزارش روزنامه "دیتسایت" آن چه برای من تازگی داشت تاکید گزارش است بر این که صاحب ایرانی رستوران میکونوس - که به دلیل رعایت مقرراتِ محفوظ داشتن نام متهم او را "عزیز غ" معرفی کرده – کسی بود که تشکیل جلسه در رستورانش را به گروه ترور اطلاع داده بود.
انتشار این گزارش از یک سو یکی از جنایات جمهوری جهالت اسلامی را بهروز کرده و از سوی دیگر بحثی را در میان آشنایان با این مسئله در مورد موثق بودن یا نبودن این گزارش، موجب شده است.
با رونویس چند فراز کوتاه از گزارش روزنامه "دیتسایت" که از ترجمه فارسی منتشر شده در "کیهان لندن" برگرفتهام، شما را به دیدن کلیپ "ترور میکونوس" دعوت میکنم.
[بنا بر اطلاعات موثق سرویس اطلاعاتی آلمان (اداره کل ضداطلاعات آلمان BND) ضاربان هنگام انجام عملیات ترور در رستوران میکونوس، یک منبع داشتند: فرد واسطهای که بدون وجود او اصولا به راهانداختن این حمام خون ممکن نمیشد. این فرد، کی بود؟ ...
در شب ۱۷ سپتامبر ۱۹۹۲، در برلین، در رستوران میکونوس، عدهای از افراد اپوزیسیون ایران نشست مشترکی دارند تا با هم مشورت کنند. صاحب رستوران، عزیز غ. هم در میان آنهاست... عزیز، میزبانِ نشست، در حال رفت و آمد میان میزها و آشپزخانه است تا از مهمانان خود پذیرایی کند. دقایقی چند از ساعت ده شب گذشته است که «عزیز» به بیرون رستوران میرود تا به قول خودش هوایی تازه کند. زنی که در همسایگی رستوران زندگی میکند، او را میبیند و برای او دست تکان میدهد. تیم ترور هم میتواند او را ببیند، تیمی که در انتظار یک علامت است...]
*******
بچههای فلامنکو
١- اِل بوبوته
سه شنبه ١٣ آبان ١٣٩٩ - ٣ نوامبر ٢٠٢٠
بچهکولیهای جنوب اسپانیا با امکانات محدودی که برای آموزش و پرورش در اختیار دارند تنها امیدشان برای بیرون رفتن از دایرهی بستهی فقر همین نام آور شدن در هنر فلامنکوست و بس. بسیاری از نامداران هنر فلامنکو در هر سه رشته - رقص، نواختن (گیتار)، و آواز -، حتی سوادِ خواندن نت موسیقی را نداشتهاند.
در یک مجموعه نفیس شامل هشت جلد کتاب و هشت دی.وی.دی با عنوان "آئین و جغرافیای فلامنکو" صحنههائی قدیمی از هنرنمائی دوران کودکی برخی از نامداران امروز هنر فلامنکو وجود دارد که من از میان آنان سه هنرمند، یک رقصنده، یک گیتاریست و یک خواننده را انتخاب کرده و از هر کدام کلیپی یکی دو دقیقهای تدوین کردهام.
اولین کلیپی که در این جا برای علاقمندان به این هنر جادوئی میآورم مربوط به "خوره سانتیاگو" معروف به "اِل بوبوته"، یکی از نامدارترین رقصندگان فلامنکوست.
********

قهرمان فیلمنامهی «آب بندان»ام ، به جنگلهای شمال پیوست
شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹ - ۳۱ اکتبر ۲۰۲۰
اگر سنگ به جام نازک سینهام خورده بود اینگونه تکان نمیخوردم.
محمد روحی یکی از شریفترین و جانشیفتهترین یارانی که در طول عمر درازم میشناسم همین امروز در مازندران درگذشت.
هفته پیش در یادداشت کوتاهی که برایم فرستاد نوشته بود: "لوطی، تو کس منی. رفاقت با تو را از جنگل "تازه آباد" شروع کردم. تا امروز تقریبا پنجاه سال میشه."
دقیقا پنجاه و پنج سال پیش بود که به عنوان راهنمای تعلیماتی سپاه دانش به مازندارن برگشتم و مسئول سرکشی به سپاهیان دانش دوره ششم در روستاهای بین "نکاء" و "بهشهر" شدم. در اولین دیدارم از روستای "زاغمرز" با او که جنگلبان همان منطقه بود آشنا شدم که تا وقتی در مازندارن بودم – پیش از بازگشتم به تهران و تحصیل در مدرسه تلویزیون - دوستیمان به دیدار هر روزه انجامید.
بعدتر هم، در تمام فیلمهای تمام شده و نیمه تمامم مثل "دار" و "شاهد" و "چوب" که در مازندران ساختم، محمد روحی کنار دستم و سامان دهندهی کارهایم بود. اولین فیلمنامه بلند سینمائی که نوشتم "آب بندان" نام داشت و شخصیت اصلیاش را از تصویر زیبائی که از پاکدستی و مسئولیتپذیری محمد روحی در شغل پر مخاطرهاش در ذهن داشتم، وام گرفته بودم.
محمد روحی هر درخت را فرزند خودش میپنداشت. در دورهای که عبارت "حفاظت از محیط زیست" به گوش کمتر کسی رسیده بود او حفظ جنگهای شمال را از دستبرد چوبدزدان حرفهای، وظیفه انسانیاش میشمرد و در این راه هر خطری را به جان میخرید.
اندام بلند و سرفراز او امروز چون سروی کشیده در جنگل "تازه آباد" کاشته خواهد شد.
**********
زندگی، نه مرگ! بگذار کس دیگری از مرگ بگوید
چهارشنبه ٧ آبان ١٣٩٩– ٢٨ اکتبر ٢٠٢٠
"شروود آندرسن"، داستانپردازی که به نظر ادبشناسان برجسته، پدر داستانِ کوتاهنویسی مدرنِ آمریکاست، و حتی "ارنست همینگوی" و "ویلیام فالکنر" هم به پیروی از شیوه بدیع قصهنویسی او آثار جاودانهشان را آفریدهاند، در روزنوشتهائی که پس از مرگش در سال ١٩٤١، با عنوان "نامههای عاشقانه مخفی" منتشر شد، جملهای دارد که حالا بر سنگ قبرش نقش بسته است: "زندگی حادثهی بزرگ است، نه مرگ!"
من که با این نویسندهی کمتر شناخته شده، سالیان سال است آشنایم، و اغلب داستانهای کوتاه او را خوانده و یکی دو تای آنها، از جمله قصه بسیار معروفش "تخم مرغ" را پیش از اینها به فارسی برگرداندهام، آن چند سالی که به ویرجینیای آمریکا برای تدریس در "دانشگاه هالینز" رفت و آمد میکردم، یکبار سری به گورستان "راند هیل" در شهرک "ماریون" زدم که خیلی هم دور نبود.
در آن سفر از سنگ گور "شروود آندرسن" فیلم گرفتم که از سالها پیش در صفحهام در یوتیوب هست اما حالا در ارتباط با این نوشته نسخه کوتاهِ یک دقیقهای از آن را آماده کردهام که ضمیمه است.
روزنوشتهای "شروود آندرسن"، همچون داستانهای کوتاهاش، سرشار از ظرافت، ایجاز، سادهنویسی، باریکبینی و ژرفاندیشیاند. عشق او به انسان، به برابری و نوعدوستی، در سطر سطرشان موج میزند. تصویر پردازی موجز و شعرگونه از باد و باران و درخت و ابر و آفتاب، درخشان است. و برتر از همه، رنجشش از نابرابریهای اجتماعی، و آرزومندیش به رستگاری انسان بر خاک، بر دل رنجیدگان و آرزومندانی چون من و شما به گرمی مینشیند. یک نمونهاش روزنوشتِ چهارشنبه هفتم سپتامبر ١٩٣٢ است که جملهی نوشته بر سنگ گورش از آن برداشت شده.
[در دریا
اینجا بین دو دنیاست. تمام روز بادی مدام میوزَد ــ آفتابِ روشن، بعد کمی باران، سپس خاکستری، بعد باز آفتاب. احساس غریبی از جدا افتادگی از همهی زندگی. موجهای در هم شکسته، نزدیک کشتی، ظریفترین توربافتها را میسازند. هی حرف آمریکا و انگلستان و ویلز و اسکاتلند به گوشم میخورد. آمریکائیها مثل خُلها حرف میزنند. من از غرور پُرم. شروع میکنم برای خودم خواندن. من درک خودم را از آمریکا به خودم اعلان میکنم.
معدنها، جنگلها، رودخانهها، مزارع ذرت، مزارع گندم، کارخانهها، شهرها، شهرکها، کوهها.
با صدای بلند خواندم. برای خودم آواز خواندم. سعی کردم آوازی از زندگی خودم در درون خودم بخوانم مثل آواز بلند دریا.
بگذار کس دیگری از مرگ بگوید،
زندگی حادثهی بزرگ است، نه مرگ.]
*
********
علی اشرف درویشیان و حکومتِ دیو و دَد!
يكشنبه ٤ آبان ١٣٩٩ - ٢٥ اكتبر ٢٠٢٠
امروز، در سومین سالروز درگذشت یکی از برجستهترین قصهپردازان وطنمان، علی اشرف درویشیان، خواستم با چند خطی یادی از او کرده باشم دیدم دستم به نوشتن نمیرود چون با یادآوری چهرهی مهربانش دهها خاطره از ذهن خستهام گذشت و احساس کردم دلم بدجوری برایش تنگ شده است.
آمدم پشت بساط مونتاژم نشستم و برخی از عکسها و فیلمهای بسیاری که از او دارم را دوباره و چندباره دیدم. یکی از فیلمها گفتگوئی بود که حدود ده سال پیش در بروکسل در مقابل دوربین با او داشتم که تکهای از آن را قبلا منتشر کرده بودم.
فکر کردم برای شما هم باید دیدن تصویر و شنیدن صدای گرم و زبان بیپروایش از هر یادوارهای که قادر به نوشتنش باشم، دلپذیرتر باشد. این است که کلیپ بسیار کوتاه زیر را تدوین کردم که با یاد علی اشرفِ از یاد نرفتنی، به دوستارانش تقدیم میکنم
*************
عشق هزارتوئی است که هرگز نشناخته بودمش
شنبه ٣ آبان ١٣٩٩ - ٢٤ اكتبر ٢٠٢٠
"گابریل گارسیا مارکِز" در مقدمه آلبومی از "پابلو میلانِس" که در آن چندین ترانهاش را همراه با خوانندگان سرشناس کشورهای مختلفِ آمریکای لاتین به شکل دوصدائی اجرا کرده میگوید: "این دیسک خانهای بیدر و پیکر است که پابلو میلانِس به هر کجا که میرود آنرا با خود میکشد، تنها برای اینکه دوستانش در تمام جهان با او در این خانه همآواز شوند. خانهای است که درش به روی تمام رفقایش در دنیا باز است؛ کسانی که زبانهای مختلفی دارند اما تنها به یک زبانِ مشترک با هم حرف میزنند: زبانِ موسیقی."
در کلیپ دو دقیقهای ضمیمه، بندِ آغازین ترانه عاشقانهی "همانطور که هستم دوستم داشته باش" را برای علاقمندان به گاهنوشتهای "از دور بر آتش" به فارسی زیرنویس کردهام که متناش این است:
[همانطور که هستم دوستم داشته باش، بیترس با من باش،
با عشق لمسام کن، وگرنه آرامشم از دست میرود.
بیریا مرا ببوس، به شیرینی با من همراه شو
به من نگاه کن لطفا، تا به روحات رخنه کنم.
◊
عشق هزارتوئی است که هرگز نشناخته بودمش
از وقتی با توام میخواهم این افسانه را درهم بشکنم
میخواهم با دست تو بر تمام تشریفات فائق شوم
میخواهم فریاد بزنم که دوستت دارم
و فریادم به گوش همه برسد.]
****
آیتالله حلیمهخانوم
پنجشنبه ١ آبان ١٣٩٩ - ٢٢ اكتبر ٢٠٢٠
زندگی در هر شکل و روالش چیزی از قصه در خود دارد. کافی است نگاهت به زندگی از زاویه قصهپردازی باشد تا ساختار قصهمانند آن را دریابی. و وقتی دریافتی، کافی است برای بازگوئیاش حواشی و اضافاتش را بیمحابا بهدور بریزی. حالا اگر بخواهی قصهات را خواندنیتر کنی خوب است کم و کسری و چاله چولههایش را با استفاده از نیروی تخیلات پر کنی بیآن که خیلی نگران راست و دروغش باشی!
قصه کوتاه "آیتالله حلیمهخانوم" را من با این برداشت ساده و خودمانی از قصهپردازی نوشتهام که امروز به همراه طرح زیبائی از "همایون فاتح" در "سایت ادبی بانگ" منتشر شده است.
با کلیک روی طرح میتوانید این قصه کوتاه را بخوانید.
*********
با که توان گفت؟
دوشنبه ٢٨ مهر ١٣٩٩ - ١٩ اكتبر ٢٠٢٠
جنايت هولناك يك بچه مسلمان پناهنده چچنى در شهركى نزديك پاريس بار ديگر دنيا را تكان داد و بيش از همه آدمهائى چون مرا كه عليرغم داشتن سى و اندى سال تابعيت هلندى همچنان خودم را يك پناهنده سياسى مىدانم و باور كنيد از ديروز رويم نمىشود به چشم همسايگان هلندىام نگاه كنم گرچه همهشان از سوابق كارى و عقايد ضد اسلامگرائىام آگاهند.
با اينكه ممكن است برخى از آنان حتى فيلم "جنايت مقدس" مرا ديده باشند ولى كاش مىتوانستم به يادشان بياورم كه اين اولين بار نيست كه جانيان اسلامگرا در فرانسه شاهرگ كسى را با چاقو مىدرند. نزديك به سه دهه پيش در همين پاريس، زير گوش پليس، تروريستهاى رژيم اسلامى ايران "شاپور بختيار" و "سروش كتيبه" را سر بريدند. سر بريدن تنها با داعش و خلافت اسلاميشان شروع نشده بلكه اين افتخار نانجيب برازندهى بنيانگذار رژيم جهالت اسلامى در ايران است.
وقتى ديروز هزاران هزار فرانسوى آزاده در پاريس جمع شدند و براى دفاع از آزادى بيان و ابراز همدردى با بازماندگان آن آموزگار شريف تظاهرات كردند دلم میخواست برای همسايگانم تعریف کنم كه در وطن من وقتى شاهرگ "داريوش فروهر" و همسرش به دست جنايتكاران اسلامى زده شد، و يا "محمد مختارى" و "محمد جعفر پوينده" را با طناب خفه كردند مردم ما مىبايد اين درد و خشم سنگين را در سينههايشان نگه مىداشتند چرا كه بيرون ريختن آن مىتوانست به يك كشتار جمعى به دست اسلامگرايان بيانجامد همانطور كه در آبان سال پيش در تهران رخ داد.
حيف كه نگرانى كرونائى نمىگذارد همسايگانم را به نوشيدن قهوه دعوت كنم و به آنان بگويم كه من و چند ميليون ايرانى مهاجر و پناهنده در سراسر جهان بسيار بيشتر از آنان، حتى بيشتر از هموطنان فرانسوى آن آموزگار نجيب، از جنايت آن مردك چچنى درد مىكشيم چون خواهى نخواهى از همان قانون انسانى پناهندگى بهره بردهايم كه او و امثال او، و هم اينكه مىدانيم مردم ما در وطنمان نه هر از گاهى كه هر روزه با ترور و وحشت اسلامى روزگار مىگذرانند و حتی مجال فریاد ندارند.
********
قطره اشکی به یاد وطن
شنبه ٢٦ مهر ١٣٩٩ - ١٧ اكتبر ٢٠٢٠
قطعه كوتاه ديگرى از كنسرت "اشكهاى سياه" را انتخاب و به فارسى زيرنويس كردم كه درد نهفته در آن براى كسى چون من كه نزديك به چهار دهه از ديدار وطن محروم مانده تا مغز استخوان درك شدنى است.
سوز دورى از وطن بيش از اينكه در دو بیتی كوتاه این ترانه بسیار قديمى، يا در صداى خَشدار و گيراى "اِل سيگالا" باشد در پيشدرآمد استادانهاى است كه "یِبو بالدِس" در اين اجراى به يادماندنى با پيانو مىنوازد.
این را هم بگویم که او در سالهاى طولانى دورى او وطنش پنج بار موفق به دريافت جايزه ارزشمند "گرَمى" شد كه آخرينش به همين آلبوم تعلق گرفت.
*******
یک قصه کوتاه به شکل آگهی تبلیغاتی برای مادران خانهدار!
جمعه ٢٥ مهر ١٣٩٩ - ١٦ اكتبر ٢٠٢٠
یکی از جوانان فرهیخته در ایران که دست به قلم ورزیدهای است و من شانس دیدارش را تا کنون نداشتهام، بعد از خواندن قصه کوتاه "سوزنبان" که در سایت ادبی "بانگ" منتشر شده، از من خواست تا داستان دیگری از نویسنده خلاق آن، «خوان خوزه آرهاولا» ترجمه کنم. کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا!
خوشبختانه ترجمه قصه بسیار کوتاهی از این نویسنده را آماده دارم که به شکل یک آگهی تبلیغاتی برای مادرهای خانهدار نوشته شده و مثل همهی آثار این نویسنده فقید مکزیکی، تخیل و طنز تلخ اجتماعی در آن در هم تنیده شده است.
این قصه کوتاه به قدری معروف است که چندین طرح و کارتون برمبنای آن کشیده و ساخته شده است که پوستر ضمیمه یکی از آن طرحها است. همانطور که در پوستر میبینید عنوان این قصهی آگهی مانند «Baby H. P.» است که مثلا نام انگلیسی دستگاه فوقالعادهای است که برای خانمهای بچهدار ساخته شده است!
حالا این شما و این هم قصه کوتاه «بیبی اچ.پی» از «خوان خوزه آرهاولا» که نزدیک به هفتاد سال از اولین انتشارش میگذرد.
*
سرکارِ خانمِ خانهدار! نیروی زندگیِ کودکانتان را به نیروی محرکه برق تبدیل کنید. هم اکنون دستگاه فوقالعادهی «بیبی اچ.پی» برای فروش عرضه شده، دستگاهی که در اقتصاد خانواده انقلاب خواهد کرد.
«بیبی اچ.پی» از فلزی مقاوم و سبک ساخته شده که به شکل کاملا قابل تنظیمی از طریق کمربندهای راحت، گردنبند، انگشتر و گیرهی سر به اندام ظریف بچهها متصل خواهد شد. انشعابات اضافه شده به این دستگاه هرگونه حرکت کودک را دریافت کرده و آن را در بطری کوچکی به نام «لیدِن» که میتواند بسته به نیاز روی شانه یا سینه کودک نصب شود ذخیره میکند (بطری لیدِن یک انقباض کنندهی الکتریکی است به شکل بطری یا جامِ شیشهای). وقتی بطری پُر شود عقربهای آن را نشان میدهد. آنوقت شما، سرکار خانم، باید آن را جدا کرده و به یک ظرف مخصوص متصل کنید تا به طور اتوماتیک تخلیه شود. این ظرف میتواند در هر گوشه از خانه آویزان شود و جایگزینی باشد از منبع برقی آماده برای هر وقت که به روشنائی یا گرما نیاز بیافتد، و نیز برای راه انداختن وسائلی که امروزه، و برای همیشه، خانهها را درنوردیدهاند.
از امروز به بعد شما به جنب و جوش آزار دهندهی فرزندانتان به چشم دیگری نگاه خواهید کرد. و دیگر تحملتان را به خاطر وول خوردنهای اعصاب خُرد کنشان از دست نمیدهید چرا که میدانید همین، سرچشمهی سخاوتمندی از انرژی است.
دست و پا زدنهای بیست و چهار ساعتهی یک نوزاد شیرخواره به همت «بیبی اچ.پی» به پُمپ کردن آب برای چندین ثانیه، و یا به پخش پانزده دقیقه موسیقی از رادیو تبدیل خواهد شد.
خانوادههای پر جمعیت با نصب یک «بیبی اچ.پی» به هر عضو خانواده میتوانند به تمامی نیازهای برقیشان پاسخ دهند و با یک قرارداد کوچک و سودآور میتوانند کمی از برق اضافهشان را به همسایهها منتقل کنند. در مجتمعهای عظیم ساختمانی، با جمعآوری تمام ذخیرههای خانوادگی، به خوبی میتوان بر کمبود سرویس برق عمومی غلبه کرد.
«بیبی اچ.پی» هیچگونه عارضهی جسمی و روحی برای کودکان ندارد زیرا نه حرکات آنها را محدود و نه منحرف میکند. بعکس، برخی از پزشکان بر این باورند که در رشد هارمونیک اندام آنها اثر مثبت دارد. و تا آنجا که یه روان آنها مربوط میشود، میتوان با دادن جوائزی کوچک به بچهها وقتی بیش از معمول انرژی تولید میکنند بلندپروازی فردی آنها را تحریک کرد. برای این منظور پیشنهاد میشود به آنها شکلاتهای شکری داده شود چون انرژیشان را با درصدی بیشتر به آنها برمیگرداند.در ضمن هرچه کالری بیشتری به غذای کودکان افزوده شود کیلووات بیشتری در کنتور برق صرفهجوئی خواهند کرد.
کودکان میباید روز و شب دستگاه «بیبی اچ.پی» را به تن داشته باشند. لازم است همواره آن را با خود به مدرسه ببرند تا ساعات ارزشمند تفریح را از دست ندهند، ساعاتی که با انرژی سرشار انباشت شده بازمیگردند.
شایعاتی در این مورد که برخی از بچهها در اثر برق گرفتگی از برقی که خودشان تولید کرده بودند مردهاند به کلی بیپایه است. به همین گونه میتوان گفت نگرانی خرافاتگونه از اینکه کودکانِ دارای «بیبی اچ.پی» جاذبِ اشعه و صاعقهاند بیمعناست. هیچ حادثهای از این دست امکان اتفاق ندارد، بویژه اگر به توضیحاتی که در ذیل این نامه و در دفترچههای راهنما که به همراه هر دستگاه داده میشود، توجه مبذول دارید.
«بیبی اچ.پی» در فروشگاههای مهم در اندازهها، مدلها و قیمتهای مختلف در معرض فروش است. دستگاهی است مدرن، با دوام و قابل اعتماد، که تمامی اجزاء آن قابل تعویض است و دارای ضمانت از کارخانهی «جی. پی. منسفیلد و پسران» در آتلانتا میباشد.
□□□
*********
«اشکی سیاه، به سیاهی زندگیام»
چهارشنبه ٢٣ مهر ١٣٩٩ - ١٤ اكتبر ٢٠٢٠
همین سپتامبر سال پیش بود که برای شرکت در یک کنسرت استثنائیِ فلامنکو که قرار بود در "لاس بِنتاس"، استادیوم معروف گاوبازی مادرید برگزار شود به اسپانیا سفر کردم اما در همان روز ورودم به مادرید اطلاع یافتم که بدلیل پیشبینی خطر بروز طوفان، کنسرت برگزار نمیشود!
به حواشی نمیپردازم تا به کوتاهی به مطلب برسم. کنسرت مورد نظرم کنسرت خواننده بسیار نامدار فلامنکو "دیهگو اِلسیگالا" بود که قرار بود ترانههائی که چند سال پیش از آن به همراهی آهنگساز و پیانیست برجسته کوبائی، "بِبو بالدِس" اجرا کرده بود را حالا پس از مرگ او بر صحنه بخواند؛ ترانههائی که من قبلا از آنان به عنوان "ترکیبی گوشنواز از موسیقی کوبا و فلامنکو" یاد کرده بودم.
"ببو بالدس" که هفت سال پیش در سن نود و پنجسالگی فوت کرد پس از انقلاب کوبا به مکزیک و سپس به آمریکا و بعدتر به سوئد مهاجرت کرده بود. همکاری او با "دیهگو اِل سیگالا"، فلامنکوخوانِ ساکن مادرید، از سال ۲۰۰۰ آغاز شد که به کنسرت معروف آندو با عنوانِ «اشکهای سیاه» در سال ۲۰۰۳ انجامید. ترانههای اجرا شده در آن کنسرت بعدا در آلبومی با نام «سیاه و سفید» انتشار یافت.
"دیهگو اِل سیگالا" پیش از آن همراه با معروفترین رقصندگان فلامنکو برنامه اجرا میکرد اما بعنوان خوانندهای مستقل نامی نداشت. همین موفقیت جهانی آلبوم «سیاه و سفید» بود که او را به عنوان یک خواننده پرتوان مطرح کرد.
برای آغاز دور دوم گاهنوشتهای "از دور بر آتش" هدیهای مناسبتر از ترانه "اشکهای سیاه" با صدای "ال سیگالا" و تنظیم و همراهی "ببو بالدس" به ذهنم نرسید.
"اشکهای سیاه" یکی از ترانههای بسیار مشهور کوبائی است که دهها اجرای مختلف با صدای خوانندههای بسیاری داشته است. من ویدئوی این ترانه را از آلبوم "سیاه و سفید" گرفته و برای راحتی دوستان زیرنویس فارسی به آن افزودهام که میتوانید در زیر آن را ببینید.
(این هم متن زیرنویس برای دوستانی که اهل فیلم دیدن نیستند!)
با اینکه تو، به فراموشیام سپردی
با اینکه تو، رؤیایم را در هم شکستی
به جای بدگوئیت، از خشمی بجا
در رؤیایم، از ستایش سرشارت میکنم.
دردی جانکاه از نداشتنت میکشم،
رنجی عمیق از جدائی ات.
می گریم بی آنکه بدانی، در زاریام
اشکی سیاه می بارم،
اشکی سیاه، به سیاهی زندگی ام.
******
سلامى دوباره به «از دور بر آتش»
دوشنبه ٢١ مهر ١٣٩٩ - ١٢ اكتبر ٢٠٢٠
چهار سال پيش با انتشار مطلبی با عنوان "بدرود با 'از دور بر آتش'" در همین سایت "عصر نو"، از وبلاگى كه سيزده سال در آن نوشته بودم – با نزديك به هزار نوشتهى كوتاه و بلند - خداحافظى كردم، هرچند هرگز از نوشتن و انتشار نوشتههايم در سايتهاى مختلف همچون "عصر نو"، "راديو زمانه" و "خبرنامه گويا" تا به امروز باز نايستادهام.
در طول اين چهار سال، در هر جمعى و به هر علتی حضور داشتم، دست کم چند هموطنى بودند كه از من مىپرسيدند چرا دور تازهاى از گاهنوشتهايم را آغاز نمىكنم. برخى از آنان بيش از اين كه فيلمى از من ديده يا كتابى از من خوانده باشند، مرا از طريق همين گاهنوشتها مىشناختند!
واقعيت اين است كه خودم دلم بيش از آنان براى "از دور بر آتش" تنگ شده است! از چند ماه پيش در جستجو بودم ببينم كجا و چگونه مىتوانم اين كار را از سر بگيرم، تا اينكه اخيرا در تماس با دوست فرهیختهام مسعود فتحی سردبير "سايت عصر نو"، به توافق رسيديم كه از اين پس گاهنوشتهايم را در اين سايتِ وزين منتشر كنم.
با سپاس از او و ديگر همكارانش، اين يادداشت را با نوشته کوتاهی که به تازگی در رسانههای اجتماعی منتشر کردهام به پایان میبرم تا آغازی باشد بر دور دوم گاهنوشتهای "از دور بر آتش".
**
درود و بدرود
هنوز مزه شیرین خبر آزادی نرگس محمدی زیر زبانم بود که خبر درگذشت محمدرضا شجریان کامم را تلخ کرد.
هیچیک از این دو نیازی به معرفی من ندارند. نه هم نسلاند و نه همکار، نه همبند بودهاند و نه همجنس. همدرد یکدیگر، و همدرد مشترک مردم یک کشور باستانی بودهاند و هستند اما.
و همصدا درد یک ملت شریف در زیر نعلین چرکین یک رژیم راهزن و پلید را فریاد زدهاند. یکی به آوازی خوش، و یکی به فریادی دلخراش.
درود به نرگس باغ پرگل ایران، و بدرود با بلبل خوش آوای وطن.