logo





این مستندساز خسته

پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹ - ۱۷ دسامبر ۲۰۲۰



این مستندساز خسته

نگاهی به فیلم مستندِ اين بامداد خسته

پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹ - ۱۷ دسامبر ۲۰۲۰

اگر فيلم "اين بامداد خسته" كه در برنامه آپارات بى.بى.سى فارسى پخش شد را به يك تدوينگرِ كاربلد كه شناخت كافى از شخصيت شاملو داشته باشد بسپاريد بى‌شك فيلمى تحويل خواهيد گرفت كه گرچه مدتش به يك سوم فيلم پخش شده تقليل يافته اما تا حدودی شايسته آن همه تعريف و تمجيدى خواهد بود كه مجرى برنامه و يكى دو كارشناس سينمائى، پيش و پس از نمايش آن، نثار فيلم و فيلمساز كردند.

به زبان ديگر، فيلمى كه پخش شد "راف-كات" يك فيلم مستند به نظر می‌رسید، نه يك اثر تمام شده؛ كارى كه به روشنى نشان مى‌داد سازنده‌اش نه تنها در وقت فیلمبرداری مرعوب سوژه‌ى مقابل دوربينش است بلکه در تدوین آن نیز از یافتن شیرازه مستحکم برای فیلمش مایوس و خسته شده و به ناچار هر چه در اختیار داشته را بدون منطقِ قابل درکی دنبال هم ردیف کرده است.

او حتی از گفتگوهای اغلب نیمه‌تمام خودش با "آیدا" که در حد سلام‌وعلیک است نمی‌گذرد و به آن‌ها همان‌قدر اهمیت می‌دهد که به برخی لحظات ناب که موفق به ضبطشان شده است. گوئی مستندساز این اجازه را نداشته است تا به "راش"های فیلمبرداری شده‌ی خودش دست‌درازی کند!

یکی از لحظات ناب، گفتگوی کوتاه آیدا و شاملوست که به شکل اتفاقی رخ می‌دهد و مستندساز این لحظه فرّار را به موقع شکار می‌کند و در فیلمش می‌گنجاند. اشاره‌ام به دقیقه ۷۵ فیلم و این گفتگوی ظریف میان آن‌دو است:

شاملو [سرخورده]: ما فقط یه مقدار دست و پا زدیم و زندگیمون هم مصرف شده، متاسفانه بدون هیچ دست‌آوردی.

آیدا [به دلداری]: لذتی که از کار می‌بری فکر می‌کنم از هیچ چیز دیگه نمی‌بری.

شاملو [کمی عصبانی]: من به کار پناه می‌برم. تو قبول نداری که کار من یک مقدار خودخوریه؟

آیدا [آشتی جویانه]: چرا!

متاسفانه لحظات مستند زیبائی مثل این که در جای جای فیلم حضور دارد در انبوه صحنه‌های خالی از اهمیت گم شده است.

صداى گرم و گيراى شاملو و شيوه‌ى گوشنواز شعرخوانى‌هايش بيش از پنج دهه است كه به گوش هنردوستان ايرانى آشناست. كمتر كسى است كه نوارهاى شعرخوانى شاملو را از اشعار خود، نيما، حافظ، خیام و ... بارها نشنيده باشد. اختصاص بخش بزرگى از يك فيلم مستند كه قرار است حرف تازه‌اى در مورد شاملو بزند به شعرخوانى‌هاى او حرام كردن فرصتى استثنائى است كه در اختيار مستندساز قرار داده شده است. (از اشاره به شعرخوانى طولانى همسر و فرزند شاملو در فيلم، و از روخوانى خسته كننده شاملو از ترجمه صفحاتى از رمان "دن آرام" در مى‌گذرم که نه کمکی به شناخت شخصیت شاملو می‌کند و نه به شعر او).

این خيال را هم ندارم از زاويه بازتاب نادقیق شخصيت شاملو در فيلم به اين اثر بپردازم که خود بحث جداگانه‌ای است. اما بدم نمی‌آید اشاره‌ای به درک ابتدائی فیلمساز از مقوله‌ی نزدیک شدن به شخصیت سوژه‌ی مقابل دوربین بکنم که به نظر می‌رسد معنایش را "زوم" کردن روی اجزای صورت و اندام او درک کرده باشد چرا که سرتاسر فیلم پر است از تصاویر فوق درشت از دست و لب و دهان و گوش و پسِ‌گردن شاملو! در برخى صحنه‌هاى شعرخوانى، مستندساز بخشی از اشعار شاملو را با دیزالو به چند نقاشی، به خیال خودش، "مصوّر" می‌کند، که واقعا با اين كار از قدر شعر او، و سینمای خودش به شدت می‌کاهد! از این سبک‌تر وقتی است که شاملو در میان گفتگو اشاره به صحنه‌ای از یک فیلم فرانسوی دارد و مستندساز درجا چند نما از آن صحنه را به تصویر شاملو دیزالو می کند!

این پرسش را هم طرح نمی‌کنم که چه لزومی داشت در اغاز فیلم نوشته‌ای بیاید بدین مضمون که اول قرار بود این فیلم از تولد آیدا تا مرگ شاملو را در بر بگیرد که با مخالفت آیدا این ساختار کنار گذاشته شد... آيا مستندساز خواسته است از این که فیلمش از انسجام کافی برخوردار نیست، پیشاپیش عذر بیآورد؟
در یک نکته تکنیکی البته باریک خواهم شد تنها براى روشن كردن اين‌كه چرا در آغاز مطلب این فيلم را "راف-كات" ناميده‌ام:

در این فیلم هر صحنه - يا بهتر، هر تكه از گفتگو -، با يك عبارت كوتاه كه بصورت نوشته بر پرده مى‌آيد از تكه ديگر جدا شده تا با توسل جستن به ابتدائی‌ترین راه حل، بى‌شيرازگى در تدوين فيلم پنهان بماند.

معمولا يك فيلم مستند - و نه داستانى كه در آن سر و ته قصه از قبل روشن است -، در آغاز تدوين، داراى صحنه‌ها يا تكه‌هاى مجزا از هم است ولى در طول تدوين هر تكه‌اى جاى مناسب خودش را مى‌يابد؛ يكى از اول به وسط، يكى از وسط به آخر، و چندتائی هم مستقيما به سبد صحنه‌هاى زائد و باطله انتقال مى‌يابند!

در "اين بامداد خسته" اما اين روند منطقى در تدوين فيلم مستند - شايد به دليل شيفتگى كارگردان به تصاويرش که بعضا هم بسیار زیبایند -، از پروسه خلاقه مونتاژ حذف شده است.

كارگردان حتى حرف‌هاى خودش در موقع فيلمبردارى كه در طول تدوين معنایش را از دست داده، از فيلم در نیاورده. در دقيقه ٧٣ نوشته اى ظاهر مى‌شود با اين مضمون: "همه‌ی سال‌های زندگی من"

آنگاه فيلمساز كه پشت به دوربين نشسته رو به شاملو مى‌گويد: "اين كاست در حقیقت ٤٠٠ فیت، يعنى حدود ده دقيقه فیلم دارد. من خواهش می‌کنم بی آن که فیلمبرداری را ما قطع بکنیم در یک "تیِک" شما به این سوال جواب بدید."

اما تا شاملو شروع به پاسخ دادن مى‌كند كات‌ها يكى پس از ديگرى آغاز مى‌شود و صحنه‌اى كه قرار بود بى‌وقفه و به قول خودش در یک "تیک" ادامه يابد ده پاره مى‌شود!

حداقل كارى كه يك تدوينگر كاربلد مى‌كرد اين بود که جمله كارگردان را از فيلم در مى‌آورد تا تناقضى چنين آشكار در مقابل چشم بيننده قرار نگيرد.

با یک اشاره کوتاه به صحنه بلندی که با استفاده از چند عکس بسیار خوب و گویا از جسد شاملو در سردخانه ساخته شده، این مقوله را می‌بندم. به اعتقاد من این عکس‌ها که کارهای ارزشمندی از خود مستندساز هستند، به قدری گویا و چشمگیرند که نیاز به هیچ ترفندی برای جلب توجه تماشاگر ندارند، بویژه به یک موسیقی مجلل در سطح سمفونی پنج گوستاو مولر که بر دوششان سنگینی می‌کند.



*************

وقتی سرزمینم را ترک می‌کردم

دوشنبه ٢٤ آذر ١٣٩٩ - ١٤ دسامبر ٢٠٢٠

شاید هیچ یک از ترانه‌های "خوان بالدراما"، فلامنکوخوان فقید اسپانیائی و خواننده‌ی محبوب ترانه‌های پاپ، به اندازه ترانه‌ی "مهاجر" روی کسانی که به هر دلیل وطنشان را به گونه‌ای ترک کرده‌اند که امکان دیدار از آن را ندارند، تاثیرگذار نباشد.
او در دوره‌ی جنگ داخلی اسپانیا در جبهه‌ی جمهوری‌خواهان علیه فاشیست‌ها فعالانه شرکت داشت و به دلیل محبوبیتش به عنوان خواننده، برای تقویت روحیه مبارزین، در جبهه جنگ برنامه هنری اجرا می‌کرد.

پس از پیروزی ژنرال فرانکو و استقرار دیکتاتوری نظامی در اسپانیا بسیاری از مردم اسپانیا به ویژه فعالین سیاسی مخالف ناچار به ترک وطن شدند. بخش قابل ملاحظه‌ای از آنان به مراکش رفتند چرا که آسان‌ترین راه فرار عبور از جبل الطارق و اسکان در "طنجه"، نزدیک‌ترین شهر مراکش به اسپانیا بود.

"خوان بالدراما" در کتاب خاطراتش با عنوان "اسپانیای محبوب من" به تفصیل از این شهرکی که هزاران اسپانیائی مهاجر و پناهنده را در خود جا داده بود حرف زده و از کنسرت‌هائی که خود او در "سالن سروانتس" اجرا کرده بود خاطراتی نقل کرده است؛ این که چگونه هر شب صدها پناهنده برای شنیدن ترانه‌ی "مهاجر"، به این سالن می‌آمدند، و با چشمان اشکبار از اسپانیای عزیزشان یاد می‌کردند...

وقتی سرزمینم را ترک می‌کردم
چهره گریانم را برگرداندم
زیرا آنجه را بیش از همه دوست می‌داشتم،
پشت سر می‌گذاشتم.

فرازی از این ترانه را که او سال‌ها بعد در سالخوردگی، در یکی از کنسرت‌های بزرگش اجرا کرده برای علاقمندان "از دور بر آتش" زیرنویس کرده‌ام. (این کلیپ را آگاهانه زیر یک دقیقه تدوین کرده‌ام تا در "استوریِ اینستاگرام" هم قابل عرضه باشد.)

******************

خطاب «یغمای جندقی» به جلوه‌گرانِ محراب و منبر

جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۹ – ۱۱ دسامبر ۲۰۲۰

من بارها از اهمیت هَزلیات "یغمای جندقی" چه از نظر سیاسی و اجتماعی، و چه از نظر شعر و زبان فارسی نوشته، و همواره از دو فراز زیر حجت آورده‌ام که از کتاب بسیار خواندنی "از صبا تا نیما"، نوشته‌ی استاد برجسته، "یحیی آرین‌پور" برگرفته‌ام:

[شعرای رند و قلندر ایران مانند حافظ و هم‌مکتبان او از دست کسانی که در محراب و منبر جلوه می‌کنند همیشه خون به دل و ناله بر لب داشته‌اند. اما بدگوئی یغما از دین فروشان و ریاکاران رنگ و آهنگ دیگری دارد. زبان‌درازی جسورانه‌ی او به شیخ و صوفی و واعظ و همچنین متولبان امور زمان خود دشنام ساده نیست، بلکه حمله‌ای است به وضع کهنه و فرسوده‌ی کشور و همه کسانی که مسبب یا سررشته‌دار آن هستند... ]

[یغما نسبت به زمان خود مرد روشنفکری است. مثل قاآنی در محیط خود خفه نشده و تماشاگر مطیع و منقاد حوادث نیست. با کمال خشونت و سرسختی به زندگانی موجود اعتراض می‌کند و آن‌چه را که زشت و ناپسند می‌یابد به بادِ فحش و ناسزا می‌گیرد. یغما پیشاهنگ گویندگان طنزهای سیاسی آینده است. او زود آمد و سر خورد و اگر یک قرن بعد به دنیا آمده بود شاید در میان نویسندگان عهد انقلاب [مشروطیت] ایران، مقام رهبری و پیشوائی می‌یافت.] جلد اول. ص ۱۱۶

حالا اگر یغمای جندقی به جای یک قرن، دو قرن بعد به‌دنیا می‌آمد بی‌شک امروزه یکی از شعرای نامدار در ایران می‌بود و بعید نبود حتی روزی به برنامه مدیحه‌سرایان بیت رهبری نیز دعوت می‌شد! آن‌وقت مناسب‌ترین شعری که می‌توانست در آن جمع بخواند احتمالا شعری می‌بود که در صفحه ٢٢٢ كليات يغماى جندقى چاپ شده و من آن را در این‌جا می‌آورم، گرچه ناچارم یکی دو بیت از آن را رونویس نکنم تا هم "عفت عمومی" را رعایت کرده باشم و هم به "تشویش اذهان عمومی" متهم نشوم!

البته این‌که کدام ریش‌بلند، ابیات زیر را بیشتر به ریش می‌گیرد برایم روشن نیست!

اى قامتِ كج‌واجت، چون طبع تو ناموزون
وى رؤيت میشومت، چون بخت تو ناميمون

دَد پيش تو پيغمبر، سگ پيش تو كروبى
بُز پيش تو جالينوس، خر پيش تو افلاطون

در شكل و شمايل خرس، در عفت و عصمت خوك
در مكر و حيَل روباه، در فعل و عمل ميمون

دنيا ز تو خاك‌انگيز، عُقبا ز تو آتش‌خيز
ملت ز تو بى‌رونق، دولت ز تو بى‌قانون

اى عقل ز تو جَسته، اى خلق ز تو خسته
اى رَسته ز تو بسته، اى شهر ز تو هامون

از علم، همه لاغر، از جهل، همه فربه
از جُود، همه خالى، از بُخل، همه مشحون

در پهنه‌ی كين‌توزى، ديوانه‌تر از قارَن
در سيم و زراندوزى، زن‌قحبه تر از قارون!



******************


از «پوینده» و «نازنین» اش

دوشنبه ١٧ آذر ١٣٩٩ – ٧ دسامبر ٢٠٢٠

در سال‌گشت کشته شدن محمدجعفر پوینده، این خردورز ارزنده به دست بی‌خردان بی‌ارزشِ حاکم بر وطنمان، این نوشته را در گاه نوشته‌هایم یافتم.
*
یکی از آن غروب‌های بارانی اوائل سپتامبر بود، از آن غروب‌های بارانی که هرچه غم عالم است می‌ریزد به دلِ آدم. غمی همراهِ دلشوره. رفته بودم پاریس. تنها نرفته بودم. بیژن شاهمرادی هم همراهم بود. با نازنین قرار داشتیم در رستورانی در شانزه‌لیزه، به همراه یکی دو دوست دیگر، شام بخوریم و کمی حرف بزنیم. می‌دانستم غم و دلشوره‌ای که به جانم افتاده است تنها به خاطر هوای تیره و بارانی پاریس نیست. بیش از آن است. دیدار با بازمانده‌ی یک قربانی دیگر. چقدر من این سال‌های غربت با بازماندگان قربانیان دیدار کرده باشم خوب است؟ از هر طیف و رنگی، از برادر شرفکندی بگیر تا پسر بختیار.
اما این دلشوره مثل برف بر سنگفرش داغ، به محض دیدار نازنین بخار شد و به هوا رفت. نازنین، با آن موی خیس از باران، و چتری که با فشار باد دوتا شده بود، با سینه‌ای پر از حرف، و با تلالوی شوری که از چهره‌‌ی بسیار جوانش می‌تراوید، به جمع کوچک ما پیوست و یکریز یا حرف زد، یا پرسید، یا توضیح داد، یا تشریح کرد، و تنها وقتی کمی خسته شد گذاشت برایش بگویم اصلا چرا دلمان می‌خواست از نزدیک ببینیمش!
چنان گرم و پر حرارت بود که همه ما را گرم کرد. یک کتابچه از نقاشی‌های چاپ شده‌اش برایم آورده بود. کارهائی داشت دیدنی. شام خورده نخورده تمام قرار و مدارهایمان را کنار گذاشتیم و من و بیژن و نازنین یک تاکسی گرفتیم و رفتیم به آتلیه‌اش در آن سر پاریس تا اصل کارها را ببینیم. کارهائی بود سخت شخصی با ته رنگی از سوررئالیسم و با سوژه‌هائی اغلب اروتیک. آن دسته از کارها که سخت به دلم نشست پرتره‌هائی از کودکان خردسال بود که با چشمانی سخت گیرا، پرسان به جهان خیره شده بودند.
با همان تاکسی که دم در آتلیه در انتظارمان بود به خانه نازنین که چندان دور نبود رفتیم. همراه با چای گرمی که برایمان درست کرد گنجینه‌ی تلخ عکس‌های روز تشییع جنازه پدرش را از صندوقچه‌ای درآورد و نشانمان داد. دوباره داشت آن دلشوره‌ی آغشته به غم به سراغم می‌آمد که تاکسی را که بیرون منتظرمان مانده بود بهانه کردم و راه افتادیم. توی تاکسی وقت بازگشت، چشمم به بارانی بود که بی‌وقفه می‌بارید اما ذهنم به چشمان نازنین بود که مثل قطره‌های باران بر شیشه جلو تاکسی، با چشم پرسانِ کودکان نقاشی‌اش درهم می‌آمیخت و جدا می‌شد، جدا می‌شد و درهم می‌آمیخت.



******************

خاكسپارى دكتر ملكى، و نسلى كه خود را «سوخته» مى‌نامد

جمعه ١٤ آذر ١٣٩٩ - ٤ دسامبر ٢٠٢٠

نسل جوان امروز ايران كه بدليل محروميت‌هاى ناشى از حكومت جاهلان بر وطنمان خود را نسل سوخته مى‌نامد دارد بيشترين فشارها را در رژيم ملايان تحمل می‌کند. جاى ترديد نيست كه اكثريت عظيمى از اين نسل، از بنياد با سيستم حكومتى تحميل شده بر جامعه ایران مخالف است. اين را از ده‌ها نشانه ميتوان دريافت كه روشن‌ترينش رفتن به پاى صندوق‌هاى رای است که در قلابى بودنش تردید ندارد ولی می‌خواهد به كسی رای دهد كه او را به درست يا غلط، مخالف يا دستکم متفاوت با "خامنه‌اى و بيت‌اش" مى‌پندارد؛ پنداری که خوشبختانه به نظر می‌رسد با شعار آگاهانه‌ی "دیگه تمومه ماجرا" دیگر تمام شده باشد.

اما اكثريتى از همين اكثريت، يعنى اكثر مخالفان بنيادين جمهورى اسلامى از نسل فعال جامعه امروز ايران، ابراز مخالفتشان با رژيم اسلامى را در اغلب موارد به "لايك" دادن و ندادن، و "داغ" كردن و نكردنِ اين و آن خبر در دنياى مجازى خلاصه كرده‌اند.

بزرگترين حركت اجتماعى كه از آنان در دنياى واقعى سرزده مشاركت در همان حركت اعتراضى است كه "جنبش سبز" ناميده شد؛ جنبشى كه با همه‌ى عظمت و اهميتش باز هم در حمايت از چهره‌هاى خودىِ جمهورى اسلامى بود و نه در دفاع از كس يا كسانى بيرون از آن دايره بسته.

اين مسئله گاهى شكل تاسف‌بارى هم به‌خودش گرفته است، مثل شركت هزاران هزار مخالف رژيم اسلامى در مراسم تشييع يكى از كثيف‌ترين چهره‌هاى حكومت ملايان، هاشمى رفسنجانى، با اين توجيه غيرقابل قبول كه رفسنجانى در سال‌های آخر عمرش با سيدعلى خامنه‌اى، به زبان خودشان، "زاويه" داشته است!

حساب آن اقليتى از اين دو نسل كه زير فشار كمرشكن اقتصادىِ ناشى از بى‌شعورى مسئولين، و چپاول و اختلاس ثروت ملى، حماسه‌ى آبان سال گذشته را آفريدند، يا در كارخانه‌ها دست به اعتصاب و اعتراض زده‌اند، و نیز اشخاص منفردى كه با مقاومت‌هاى فردى در مخالفت با حجاب اجبارى يا دفاع از آزادى‌هاى اساسى، چهره‌ى متفاوتى از اين نسل به نمايش گذاشته اند را بايد از اكثريت جدا كرد و به پاى تمامى اين نسل ننوشت.

يكى از اين چهره‌هاى درخشان نسل حاضر همين نرگس محمدى است كه در مراسم تدفين آزادی‌خواه برجسته، دكتر محمد ملكى، با شهامت به ديكتاتورى ملايان تاخته است؛ مراسم تدفينى كه اكثريت نسل سوخته جز در دنياى مجازى اعتنائى به آن نكرده است.

اين احساس بى‌تفاوتى البته تازگى ندارد. جوانانى كه هزاران هزار نفرشان براى دهن‌كجى به سيدعلى خامنه‌اى در مراسم تشييع رفسنجانى شركت كردند در مراسم سالگرد كشته شدن فروهرها هر ساله غائب بوده‌اند؛ در ميان انگشت شمار آزادی‌خواهانى كه به استقبال نسرين ستوده در آزادى موقتش از زندان مى‌روند اثری از آنان ديده نمى‌شود؛ و در دلدارى به مادران داغديده، مثل مادر ستار بهشتى، نسل جوان نقش در خوری بازی نمی‌کند.

و از همه تاسف‌آورتر اين كه حتى در مراسم خاکسپاری دكتر محمد ملكى، شخصيتى كه به خاطر دفاع از خواست‌هاى پامال شده‌ى همين نسل سوخته چهل سال زجر و محروميت كشيده، حضور نیافتند.



*********

دن کیشوت، اوباما، و صادق هدایت

سه شنبه ١١ آذر ١٣٩٩ - ١ دسامبر ٢٠٢٠

باراک اوباما در خاطرات تازه منتشرشده‌اش "سرزمین موعود" که من هنوز خواندن بخش آغازینش را هم تمام نکرده‌ام در مورد دوران جوانی‌اش می‌گوید چنان با کتاب خواندن دمخور بود که معدود دوستانی که در نیویورک داشت به او توصیه می‌کردند کمی از خودش بیرون بیاید.

["تو خیلی ایده‌آلیست هستی. خیلی خوبه، اما نمی‌دونم اینو که میگی شدنی باشه یا نه." من در مقابل این حرف‌ها مقاومت می‌کردم زیرا می‌ترسیدم حق با آن‌ها باشد... من مثل والتر میتی جوان بودم؛ یک دن کیشوت بدون سانچو پانزا] ص ١٢

(توضیح: والتر میتی قهرمان یکی از قصه‌های "جیمز تاربر" است که در رؤیاپردازی دست کمی از دن کیشوت نداشت!)

جائی هم قبلا خوانده بودم که "م. ف. فرزانه" در کتاب معروفش، آشنائی "با صادق هدایت"، آن‌جا که از مبارزه‌ی رودرروی صادق هدایت با غول خرافات در جامعه سخن می‌گوید او را "دن کیشوت ایرانی" می‌نامد. ص ٤٥٣

این اشارات به شخصیت دن کیشوت به عنوان یک ایده‌آلیست مرا به یاد نوشته مفصلی از خودم انداخت که هفت هشت سال پیش در دور اول "از دور بر آتش" نوشتم که لُب مطلبش در این پاراگراف آمده:

[گاهی دلم برای دن کیشوت و سانچو، و بیشتر از آن دو برای سروانتس می‌گیرد وقتی می‌بینم بر خلاف درک درستی که از کاراکتر این دو انسان پاک‌طینتِ اومانیست در دنیای اسپانیائی‌زبان وجود دارد در میان ما ایرانیان درکی به شدت متفاوت از "دن کیشوت" جا افتاده است.

نمی‌دانم چه کسی اولین بار از "دن کیشوتیسم" معنای حماقت و بی‌شعوری و دروغ‌پردازی را استنتاج کرد و در زبان فارسی جاری ساخت. در فرهنگ اسپانیائی‌زبانان "بزرگنمائی"، "غرور"، و "پوچی" منفی‌ترین معنائی است که از این لغت استنباط می‌شود. و تازه این‌ها در بسیاری موارد با اومانیسم و شیفتگی و عشق افلاطونی نیز در می‌آمیزد. حالا آیا دلم حق ندارد بگیرد وقتی می‌بینم بسیاری از اهل قلم ما گاهی شارلاتانی، حقه‌بازی و مردم‌فریبی آشکار افرادی مثل "خامنه‌ای" و "احمدی‌نژاد" را "دن کیشوت‌وار" می‌نامند؟] از دور بر از دور بر آتش (دور اول) دسامبر ٢٠١٢

این بار برای تدقیق بیشتر به جلد پنجم فرهنگ معین (فرهنگ اعلام) مراجعه کردم تا ببینم در مورد دن کیشوت چه نوشته است:

[او مردی شریف و خوش‌قلب و بشردوست است. میخواهد از مظلومان دفع ستم کند و غمدیدگان را یاری نماید ولی متاسفانه راه‌های عملی و واقعی را کنار گذاشته سعی می‌کند همه امور را از راه تخیل و وهم خود حل نماید.] ص ٥٤٥

و این هم کلمات مترادف با کیخوته (کیشوت) در فرهنگ "سوپنا"، لعت‌نامه معتبر اسپانیائی: [رویاپرداز، ایده‌آلیست، مدافع، جدی.] جلد دوم. ص ١١٧٢

و در سایت "اسپارک نت" که ویژگی‌های شخصیت‌های اغلب آثار ادبی جهان را برشمرده در مورد شخصیت دن کیشوت می‌خوانیم: [صادق ، باوقار ، مغرور و آرمان‌گرا ، او می خواهد جهان را نجات دهد.]
آیا واقعا این خصلت‌هائی که از شخصیت دن کیشوت برشمردم هیچ شباهتی با خصوصیات شناخته شده‌ی جانوران ضد انسان حاکم بر وطنمان دارد؟



***********

از زنده‌نام «آقای کلانتری»، مبارز متین و بزرگوار

جمعه ٧ آذر ١٣٩٩ - ٢٧ نوامبر ٢٠٢٠

آخرین باری که مسعود کلانتری را دیدم پشت صحنه‌ی تئاتر "دانشگاه یو.سی.ال.ای" بود، تنها دقایقی پیش از شروع نمایش "مصدق"، وقتی تماشاگران داشتند در آن سالن بزرگ و مملو از هموطنان ساکن لس‌آنجلس، بر صندلی‌هاشان می‌نشستند.

بیژن شاهمرادی، تهیه‌کننده و مسول پخش صدا، "آقای کلانتری" را – طوری که ما با همه رفاقتی که با او داشتیم صدایش می‌زدیم – در میان تماشاگران بازشناخته بود و او را با لبخند شادابی که بر چهره داشت به پشت صحنه آورده بود تا من هم او را گرم در آغوش بگیرم و به او که هرگز تصور دیدارش را در آن‌جا نداشتم خوش‌آمد بگویم.

*
با "استودیو فیلمساز"، یکی از دو لابراتوار بزرگ و مجهز ایران از همان دوران دانشجوئی در مدرسه تلویزیون و سینما آشنا بودم، از طریق دوست هنرمندِ در جوانی ازدست‌رفته‌ام، محمد فیجانی، که پدرش - که ایشان را هم تا روزی که در ایران بودم "آقای فیجانی" صدا می‌زدم – رئیس آن‌جا بود؛ همان استودیوئی که مسئولیت امور مالی‌اش را زنده‌نام مسعود کلانتری بر عهده داشت.

اما نزدیکی‌ام با "آقای کلانتری" در فاصله ی کوتاه بین آزادی‌ام از زندان (آبان ١٣٥٧) تا انقلابِ بهمن رخ داد، یعنی در اوائل دیماه ١٣٥٧ وقتی که از سفر سه هفته‌ای ام به اروپا با کولباری از خبر در مورد برادر مبارزش منوچهر، و سودابه خواهرزاده‌اش بازگشته بودم.

*
آزادی‌ام از زندان حتی بیش از دستگیری غیرمنتظره‌ام، پنج‌سال پیش از آن، برایم شوکه کننده بود. برای هر کاری جز آزادی از زندان آمادگی ذهنی داشتم!

این را نزدیکانم از همان روز آزادیم دریافته بودند و قانعم کردند برای دوری از فضای ایران و بویژه فضای خانواده به دیدار برادر کوچکم به آلمان بروم. در آلمان اما دو سه روز بیشتر نماندم و به دعوت مهربانانه‌ی منوچهر کلانتری به لندن رفتم و ده دوازده روز در خانه منوچهر در جمع گرم و دوست‌داشتنی او و همسرش از یکسو، و سودابه جزنی و همسرش از سوی دیگر، فرصت فکر کردن به آینده و تصمیم‌گیری در مورد ترمیم زندگی زناشوئی از هم پاشیده‌ام را یافتم.

*
حالا که دارم این یادداشت را می‌نویسم همان احساسی را دارم که وقتی از اروپا بازگشته و با "آقای کلانتری" در اتاق کار بزرگش در استودیو فیلمساز نشسته بودم و با سپاس بی‌پایان در تک تک کلماتم ،داشتم از مهر و صمیمیت منوچهر و سودابه و همسرانشان می‌گفتم.

هنوز رژیم شاه سرنگون نشده و منوچهر به ایران نیامده بود و هنوز تا عمال رژیم خمینی به وحشیانه‌ترین شکلی بدن منوچهر را به رگبار گلوله ببندند و "آقای کلانتری" را برای همیشه عزادار کنند چند سالی فاصله بود.

*
وقتی یک‌سال پس از انقلاب، تدوین فیلم بلند مستند "ماهی سیاه کوچولوی دانا" در مورد صمد بهرنگی را برای "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" به پایان بردم چون مطمئن بودم در بازبینی فیلم توسط مسئولین تازه‌ی کانون، امکان ادامه امور فنی‌اش فراهم نخواهد شد از بیژن شاهمرادی که آن سال‌ها دستیار من بود خواستم تا به هر ترتیب می‌تواند تنها نسخه موجود از فیلم را از کانون خارج کند و به "آقای کلانتری" بسپارد تا بدون اطلاع کانون یک نسخه نگاتیو تازه از آن بکشند که در صورت توقیف دستمان خالی نماند.بیژن که در تردستی استاد بود فیلم را شبانه به طریقی از کانون بیرون برد و به استودیو فیلمساز رساند و "آقای کلانتری" همان شب با کمک کارکنان مورد اعتمادش یک نسخه کامل بصورت نگاتیو از روی فیلم زد. بیژن فردای آن روز نسخه اصلی را بی‌آنکه رد پائی باقی بگذارد سر جایش در اتاق تدوین کانون برگرداند و چند روز بعد فیلم در بازبینی آقایان توقیف شد!

*
خبر تاسف‌بار درگذشت مسعود کلانتری را همین امروز شنیدم و تا تصویر زیبائی که از این مبارز متین و بزرگوار در ذهن دارم را با آنانی که او را نمی‌شناسند سهیم نمی‌شدم آرام نمی‌گرفتم.
و نیز به همه آنانی که شانس آشنائی با او را داشته‌اند، و به خانواده جزنی و خانواده کلانتری و بویژه به سودابه‌ی عزیز از طرف خودم و بیژن شاهمرادی صمیمانه تسلیت می‌گویم.



*******

بچه‌های فلامنکو: کلیپ آخر، لا ماکانیتا

پنجشنبه ٦ آذر ١٣٩٩ - ٢٦ نوامبر ٢٠٢٠

پس از دو کلیپ قبلی در مورد دو هنرمند فلامنکو که از کودکی در این عرصه درخشیده‌اند، - اولی رقصنده و دیگری نوازنده‌ی گیتار-، کلیپ سوم و نهائی را به یک آوازخوان فلامنکو اختصاص داده‌ام تا پرونده‌ی بچه‌های فلامنکو را تکمیل کرده باشم.

"توماسا کاراسکو" که حالا پنجاه سالگی را پشت سر گذاشته همچنان با همان نام دوران کودکی‌اش "لا ماکانیتا" شناخته می‌شود. اولین حضور او در مقابل دوربین فیلمبرداری وقتی بود که تنها چهار سال داشت و من تکه کوتاهی از آن را در کلیپ ضمیمه که دو دقیقه و اندی بیش نیست، استفاده کرده‌ام.

"لا ماکانیتا" که اکنون یکی از سرشناسانِ فلامنکوخوانی است و اجراهای جهانی بسیاری داشته متولد و رشدیافته‌ی همان شهر "خِرِز" در اندلس اسپانیاست که زادگاه بسیاری از سرشناس‌ترین هنرمندان فلامنکو بوده است.

در فیلم مستند "فلامنکو" ساخته‌ی سینماگر سرشناس اسپانیائی "کارلوس سائورا" که اغلب هنرمندان فلامنکو در هر سه رشته‌ی رقص و آواز و گیتارنوازی حضور دارند یکی از آوارخوانی‌های شنیدنی لا ماکانیتا نیز آمده است. دیدن این فیلم را به علاقمندان هنر فلامنکو توصیه می‌کنم. (لینک فیلم "فلامنکو" در یوتیوب این است: https://youtu.be/Naea31w7D_w فیلمی که نه تنها دیدنی که شنیدی نیز هست!)
من اما در کلیپ کوتاه ضمیمه، آواز دیگری از لا ماکانیتا را آورده‌ام که خودم بسیار می‌پسندم. امیدوارم شما هم آن را بپسندید.


**********

آری «قمر» این‌جاست!

دوشنبه ٣ آذر ١٣٩٩ - ٢٣ نوامبر ٢٠٢٠

با دیدن دوباره‌ی تابلوی زیبای "قمر"، کار نقاش برجسته‌مان "بزرگ خضرائی" ذهنم کشیده شد به سال‌هائی که روی شخصیت قمر و عارف و ایرج میرزا - و البته کلنل پسیان - کار کردم که حاصلش نمایشنامه "اُپرت عارف و کلنل" شد؛ نمایشنامه‌ای که به جای بر صحنه رفتن در ویترین کتابفروشی‌ها به نمایش درآمد!

این نمایشنامه را در دو پرده و سی‌و‌هفت تابلو نوشته‌ام که در آن نه تنها قمر یکی از شخصیت‌های اصلی است بلکه حتی خط قصه‌ی نمایش را هم از خاطرات خود او برداشت کرده‌ام. قمر در خاطراتش دلیل اصلی کنسرت مشهوری که در همدان اجرا کرد و عارف قزوینی در سال‌های تنهائی و دوری‌گزینی در آن شرکت داشت را دعوت‌نامه‌ای می‌داند که از یک قهموه‌خانه‌چی همدانی دریافت کرده بود.

تنها یک تابلو کوتاه از این نمایشنامه را به همراه کار زیبای بزرگ خضرائی از قمر در این‌جا می‌آورم و سخن را کوتاه می‌کنم.

تابلو هفت
قهوه‌خانه

[پلاتفرم ٢] قهوه‌خانه از مشتری خالی است. فتح‌علی به تنهائی پشت میز نشسته و دارد نامه می‌نویسد.

فتح‌علی:

با سلام و تهنيت به آرتیست شهیر بانو قمرالملوک وزیری. بنده یکی از علاقمندان به شما می‌باشم که شش سال پیش که برای اولین بار از همدان به تهران برای تحصیل در مدرسه علوم آمدم افتخار داشتم در اولین کنسرت فراموش نشدنی شما در سالن گراندهتل حضور یابم.

امروز در روزنامه امید خبر کنسرت جدید با شکوه شما را ملاحظه کردم و به یاد آن شبِ به‌یادمادنی افتادم. از آن‌جا که مدتی است این سعادت نصیبم شده که هرازگاهی به‌خدمت شاعر ملی و محبوب عموم ایرانیان وطن‌پرست، حضرت عارف قزوینی برسم بر خود فرض دیدم که وضع دردناک زندگی این آزاده‌مرد عاشق وطن را به‌اطلاع شما برسانم تا شاید....

نوری موضعی در پلاتفرم ١بر میزی می‌تابد که قمر در لباسی ساده پشت آن نشسته و دارد ادامه نامه‌ی فتحعلی را به زمزمه می‌خواند.

قمر:

... تا شاید دعوت یک قهوه‌چی را بپذیرید و شانس دیدارتان در همدان را به شاعر دلسوخته‌ای بدهید که این روزها این ابیات ورد زبانش است:

محیـط گـریه و انــدوه و نالـه و محن‌ام
کسی که یک نفس آسودگی ندید مـن‌ام
چو شمع آب شـدم بسکه سوختم، فـریاد
که دیگـران ننشستند پـایِ سـوختنــم

قمر غمگین چشم از نامه بر می‌دارد و همین دو بیت را با صدائی زمزمه‌وار به آواز می‌خواند. با آغاز موسیقی، باقی چراغ‌های پلاتفرم ١ روشن می‌شود و نوازندگان با ساز قمر را همراهی می‌کنند.

[صحنه تاریک و سپس روشن می‌شود]



******

کاكا نسيم: زبان حالِ نسل من


پنجشنبه ٢٩ آبان١٣٩٩ - ١٩ نوامبر ٢٠٢٠

با عنوانى كه براى اين مطلب انتخاب كرده‌ام حق داريد انتظار داشته باشيد كه بخواهم از دوره جوانى نسل خودم - كه انگار هزار سال پيش بود! - شروع كنم و با اشاره به مجموعه قصه‌ى "روشنفكر كوچك" مدعى شوم كه "نسيم خاكسار" از همان هزار سال پيش زبان حال من و هم‌نسلانم بوده است. يا از آن اقناع كننده‌تر، بخواهم شما را ارجاع بدهم به مجموعه قصه‌ى "بقال خرزويل" او كه حال و روز دهه‌ى اول پناهندگى نسل من در آن ثبت شده.

نه، حتى منظورم قصه‌ى كوتاه "از زير خاك" هم نيست كه داستان بخشى از اندام نسل من است كه از زير خاكِ خاوران با نسل تازه حرف مى‌زند؛ قصه اى كه دستمايه فيلم مستند/داستانى خودم شد با عنوان "با من از دريا بگو".

نه، دارم از هيچكدام از اين‌ها كه مى‌تواند به روشنى زبان حال نسل من باشد حرف نمى‌زنم.

دارم از هم اكنون حرف مى‌زنم. از امروز. از همين سال‌ها كه نسل من جان‌سختى نشان داده و هفتادوپنج‌سالگى را هم پشت سر گذاشته.

هر بار که تلفن همراهم را در انبار جا مى‌گذارم و در توالت به دنبالش مى‌گردم؛ وقتى به جاى مسواك، چنگال‌ام را به دستشوئى مى‌برم؛ و يا روزی که به جاى "تو" به "او" زنگ مى‌زنم، به ياد اين فراز از شعر بلند و زيباى "ترس" كاكا نسيم خودم مى‌افتم كه زبانِ حال و احوال امروز نسل هفتادسال به بالاست:

[از باد نمى‌ترسم
وقتی گلدان‌های بر نرده ایوانم را می‌لرزاند
از باران تند نیز
که غافلگیرم می‌کند،
وقتی بی‌کلاه و چتر از خانه بیرون زده‌ام.
از شب نمی‌ترسم
که تاریک می‌کند اتاقم را.
از اشیا خانه‌ام می‌ترسم
از قفسه‌های آشپزخانه که درهایشان
باز می‌مانند
قاشقی که از دستم می‌افتد
شیر آب و گاز خانه‌ام که فراموش می‌کنم ببندم.]


عکس از رجب محمدین

*********

بچه‌هاى فلامنكو: كليپ دوم «مورائيتو چيكو»

دوشنبه ٢٦ آبان ١٣٩٩ - ١٦ نوامبر ٢٠٢٠

در اولین کلیپِ "بچه های فلامنکو" از "اِل بوبوته"، رقصنده نامدار فلامنکو یاد کردم و حالا در دومین کلیپ به یک نام بزرگ در گیتارنوازی فلامنکو می‌پردازم.

"مانوئل مورِنو" گيتاريست نامى فلامنكو كه مثل اغلب قريب به اتفاق هنرمندانِ اين هنر، با نام مستعار دوران كودكى‌اش "مورائيتو چيكو" شناخته مى‌شده، حدود ده سال پيش در اوج شهرت و محبوبيت در سن ٥٥ سالگى با بيمارى سرطان در شهر "خِرِز" در ايالت آندلسِ اسپانيا درگذشت.

"مورائيتو" در خانواده‌اى كولى در همان شهر خِرِز متولد و بزرگ شده بود كه در واقع مركز اصلى هنر فلامنكو بوده و همچنان نيز هست. او نواختن را نزد پدرش آموخت و از آغاز نوجوانى در كافه عمويش در همان شهر برنامه اجرا مى‌كرد. هم‌نوازى او با خوانندگان نامدار فلامنكو بر شهرتش افزود و جوائز بسيارى در جشنواره‌هاى فلامنكو به خاطر تك‌نوازى‌هاى گوش‌نوازش به او اهداء شد.

هرچند "مورائيتو" بسيار زود زندگى را ترك كرد اما سبك ويژه گيتارنوازى‌اش توسط هنرمندانى كه نوازندگى را از او آموخته‌اند ادامه يافته و براى هميشه تداوم خواهد داشت.

در كليپ ضميمه، اول "مورائيتو" را در آغاز نوجوانى مى‌بينيم كه در يك جمع خانوادگى کولی‌ها گيتار مى‌نوازد و سپس گيتارنوازى او را در اوج شهرت در مراسم سالیانه "جشن‌های پائيزه" در خِرِز خواهيد ديد. (اين كليپ كمتر از سه دقيقه است.)

***********

با ياد دكتر حسين فاطمى

چهارشنبه ٢١ آبان ١٣٩٩ - ١١ نوامبر ٢٠٢٠

روز گذشته مصادف با سالگرد اعدام يكى از فرهيخته‌ترين روزنامه‌نگاران وطن‌مان بود كه پس از كودتاى ٢٨ مرداد ١٣٣٢ در مقابل جوخه آتش قرار گرفت؛ دكتر حسین فاطمى، مدير روزنامه "باختر امروز" و وزير امور خارجه در دولت ملى دكتر محمد مصدق.

قصد نداشتم به مناسبت اين روز خاص مطلبى بنويسم چرا كه نوشته‌هاى بسيارى در مورد اين شخصيت برجسته تاريخ معاصر وطنمان در اختيار علاقمندان و كنجكاوان هست و من چيزى ندارم كه به آن اضافه كنم. اما امروز به فكرم رسيد تا دو صحنه كوتاه از نمايش "مصدق" را براى دوستان در اين‌جا بياورم كه در آنان نامى از دكتر فاطمى برده‌ام.

نمايش "مصدق" را حدود پانزده شانزده سالِ پيش نوشته و با همكارى يار هميشگى‌ام "بيژن شاهمرادى" و با بازى چشمگير "ناصر رحمانى‌نژاد"، "هومن آذركلاه"، "حميد عبدالملكى" و البته "على پورتاش" در بسيارى از كشورها بر صحنه برده‌ام.

ويدئوى كامل نمايش "مصدق" در صفحه خودم در يوتيوب به اين نشانى(https://youtu.be/2L9wH1OADq0) قابل ديدن است كه كليپ سه دقيقه‌اىِ "با ياد دكتر حسين فاطمى" از آن استخراج شده.

*******

میکونوس: جنایتِ به‌روز شونده

دوشنبه ١٩ آبان ١٣٩٩ - ٩ نوامبر ٢٠٢٠

فکر می‌کنم حالا دیگر هم ذهن من، و هم ذهن خوانندگانِ "از دور بر آتش"، این آمادگی را داشته باشد تا به مطلبی بی ارتباط با دور شدنِ دست یک خودپرستِ دغلکار از مرکز یک قدرت جهانی – حتی اگر موقتی باشد - توجه کند!

چند روز پیش (پنجم نوامبر) روزنامه آلمانی "دی‌تسایت"، در یک گزارش مفصل مطلبی در مورد ترور میکونوس منتشر کرد که بیست و هشت سال پیش در برلین رهبر حزب دموکرات کردستان ایران، دکتر شرفکندی، و همراهانش را به خون درغلتاند.

من که از همان زمان، تحقیق در مورد این جنایت هولناک را آغاز، و با شروع جلسات دادگاه در برلین با بسیاری از آگاهان گفتگو کرده، و از مکان‌های مرتبط با این جنایت فیلم گرفتم، با خواندن گزارش این نشریه آلمانی که ترجمه فارسی‌اش را در روزنامه "کیهان لندن" خوانده‌ام، ذهنم چنان درگیر آن شد که نشستم و یک کلیپ هفت دقیقه‌ای از فیلم بلند مستندم، "جنایت مقدس"، فراهم آوردم که تنها به ترور رستوران میکونوس ارتباط دارد و نه به دیگر جنایات ناشی از ترور دولتی رژیم اسلامیِ حاکم بر ایران که در آن فیلم آمده است.

در گزارش روزنامه "دی‌تسایت" آن چه برای من تازگی داشت تاکید گزارش است بر این که صاحب ایرانی رستوران میکونوس - که به دلیل رعایت مقرراتِ محفوظ داشتن نام متهم او را "عزیز غ" معرفی کرده – کسی بود که تشکیل جلسه در رستورانش را به گروه ترور اطلاع داده بود.

انتشار این گزارش از یک سو یکی از جنایات جمهوری جهالت اسلامی را به‌روز کرده و از سوی دیگر بحثی را در میان آشنایان با این مسئله در مورد موثق بودن یا نبودن این گزارش، موجب شده است.
با رونویس چند فراز کوتاه از گزارش روزنامه "دیتسایت" که از ترجمه فارسی منتشر شده در "کیهان لندن" برگرفته‌ام، شما را به دیدن کلیپ "ترور میکونوس" دعوت می‌کنم.

[بنا بر اطلاعات موثق سرویس اطلاعاتی آلمان (اداره کل ضداطلاعات آلمان BND) ضاربان هنگام انجام عملیات ترور در رستوران میکونوس، یک منبع داشتند: فرد واسطه‌ای که بدون وجود او اصولا به راه‌انداختن این حمام خون ممکن نمی‌شد. این فرد، کی بود؟ ...

در شب ۱۷ سپتامبر ۱۹۹۲، در برلین، در رستوران میکونوس، عده‌ای از افراد اپوزیسیون ایران نشست مشترکی دارند تا با هم مشورت کنند. صاحب رستوران، عزیز غ. هم در میان آنهاست... عزیز، میزبانِ نشست، در حال رفت و آمد میان میزها و آشپزخانه است تا از مهمانان خود پذیرایی کند. دقایقی چند از ساعت ده شب گذشته است که «عزیز» به بیرون رستوران می‌رود تا به قول خودش هوایی تازه کند. زنی که در همسایگی رستوران زندگی می‌کند، او را می‌بیند و برای او دست تکان می‌دهد. تیم ترور هم می‌تواند او را ببیند، تیمی ‌که در انتظار یک علامت است...]

*******

بچه‌های فلامنکو
١- اِل بوبوته

سه شنبه ١٣ آبان ١٣٩٩ - ٣ نوامبر ٢٠٢٠

بچه‌کولی‌های جنوب اسپانیا با امکانات محدودی که برای آموزش و پرورش در اختیار دارند تنها امیدشان برای بیرون رفتن از دایره‌ی بسته‌ی فقر همین نام آور شدن در هنر فلامنکوست و بس. بسیاری از نامداران هنر فلامنکو در هر سه رشته - رقص، نواختن (گیتار)، و آواز -، حتی سوادِ خواندن نت موسیقی را نداشته‌اند.

در یک مجموعه نفیس شامل هشت جلد کتاب و هشت دی.وی.دی با عنوان "آئین و جغرافیای فلامنکو" صحنه‌هائی قدیمی از هنرنمائی دوران کودکی برخی از نامداران امروز هنر فلامنکو وجود دارد که من از میان آنان سه هنرمند، یک رقصنده، یک گیتاریست و یک خواننده را انتخاب کرده و از هر کدام کلیپی یکی دو دقیقه‌ای تدوین کرده‌ام.
اولین کلیپی که در این جا برای علاقمندان به این هنر جادوئی می‌آورم مربوط به "خوره سانتیاگو" معروف به "اِل بوبوته"، یکی از نامدارترین رقصندگان فلامنکوست.

********



قهرمان فیلمنامه‌ی «آب بندان»ام ، به جنگل‌های شمال پیوست

شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹ - ۳۱ اکتبر ۲۰۲۰

اگر سنگ به جام نازک سینه‌ام خورده بود اینگونه تکان نمی‌خوردم.

محمد روحی یکی از شریف‌ترین و جان‌شیفته‌ترین یارانی که در طول عمر درازم می‌شناسم همین امروز در مازندران درگذشت.

هفته پیش در یادداشت کوتاهی که برایم فرستاد نوشته بود: "لوطی، تو کس منی. رفاقت با تو را از جنگل "تازه آباد" شروع کردم. تا امروز تقریبا پنجاه سال میشه."

دقیقا پنجاه و پنج سال پیش بود که به عنوان راهنمای تعلیماتی سپاه دانش به مازندارن برگشتم و مسئول سرکشی به سپاهیان دانش دوره ششم در روستاهای بین "نکاء" و "بهشهر" شدم. در اولین دیدارم از روستای "زاغمرز" با او که جنگلبان همان منطقه بود آشنا شدم که تا وقتی در مازندارن بودم – پیش از بازگشتم به تهران و تحصیل در مدرسه تلویزیون - دوستی‌مان به دیدار هر روزه انجامید.

بعدتر هم، در تمام فیلم‌های تمام شده و نیمه تمامم مثل "دار" و "شاهد" و "چوب" که در مازندران ساختم، محمد روحی کنار دستم و سامان دهنده‌ی کارهایم بود. اولین فیلمنامه بلند سینمائی که نوشتم "آب بندان" نام داشت و شخصیت اصلی‌اش را از تصویر زیبائی که از پاکدستی و مسئولیت‌پذیری محمد روحی در شغل پر مخاطره‌اش در ذهن داشتم، وام گرفته بودم.

محمد روحی هر درخت را فرزند خودش می‌پنداشت. در دوره‌ای که عبارت "حفاظت از محیط زیست" به گوش کمتر کسی رسیده بود او حفظ جنگ‌های شمال را از دستبرد چوب‌دزدان حرفه‌ای، وظیفه انسانی‌اش می‌شمرد و در این راه هر خطری را به جان می‌خرید.


اندام بلند و سرفراز او امروز چون سروی کشیده در جنگل "تازه آباد" کاشته خواهد شد.

**********

زندگی، نه مرگ! بگذار کس دیگری از مرگ بگوید

چهارشنبه ٧ آبان ١٣٩٩– ٢٨ اکتبر ٢٠٢٠

"شروود آندرسن"، داستان‌پردازی که به نظر ادب‌‌شناسان برجسته، پدر داستانِ کوتاه‌نویسی مدرنِ آمریکاست، و حتی "ارنست همینگوی" و "ویلیام فالکنر" هم به پیروی از شیوه بدیع قصه‌نویسی او آثار جاودانه‌شان را آفریده‌اند، در روزنوشت‌هائی که پس از مرگش در سال ١٩٤١، با عنوان "نامه‌های عاشقانه مخفی" منتشر شد، جمله‌ای دارد که حالا بر سنگ قبرش نقش بسته است: "زندگی حادثه‌ی بزرگ است، نه مرگ!"

من که با این نویسنده‌ی کمتر شناخته شده، سالیان سال است آشنایم، و اغلب داستان‌های کوتاه او را خوانده‌ و یکی دو تای آن‌ها، از جمله قصه بسیار معروفش "تخم مرغ" را پیش از این‌ها به فارسی برگردانده‌ام، آن چند سالی که به ویرجینیای آمریکا برای تدریس در "دانشگاه هالینز" رفت و آمد می‌کردم، یک‌بار سری به گورستان "راند هیل" در شهرک "ماریون" زدم که خیلی هم دور نبود.
در آن سفر از سنگ گور "شروود آندرسن" فیلم گرفتم که از سال‌ها پیش در صفحه‌ام در یوتیوب هست اما حالا در ارتباط با این نوشته نسخه کوتاهِ یک دقیقه‌ای از آن را آماده کرده‌ام که ضمیمه است.
روزنوشت‌های "شروود آندرسن"، همچون داستان‌های کوتاه‌اش، سرشار از ظرافت، ایجاز، ساده‌نویسی، باریک‌بینی و ژرف‌اندیشی‌اند. عشق او به انسان، به برابری و نوع‌دوستی، در سطر سطرشان موج می‌زند. تصویر پردازی موجز و شعرگونه از باد و باران و درخت و ابر و آفتاب، درخشان است. و برتر از همه، رنجشش از نابرابری‌های اجتماعی، و آرزومندیش به رستگاری انسان بر خاک، بر دل رنجیدگان و آرزومندانی چون من و شما به گرمی می‌نشیند. یک نمونه‌اش روزنوشتِ چهارشنبه هفتم سپتامبر ١٩٣٢ است که جمله‌ی نوشته بر سنگ گورش از آن برداشت شده.

[در دریا
اینجا بین دو دنیاست. تمام روز بادی مدام می‌وزَد ــ آفتابِ روشن، بعد کمی باران، سپس خاکستری، بعد باز آفتاب. احساس غریبی از جدا افتادگی از همه‌ی زندگی. موج‌های در هم شکسته، نزدیک کشتی، ظریف‌ترین توربافت‌ها را می‌سازند. هی حرف آمریکا و انگلستان و ویلز و اسکاتلند به گوشم می‌خورد. آمریکائی‌ها مثل خُل‌ها حرف می‌زنند. من از غرور پُرم. شروع می‌کنم برای خودم خواندن. من درک خودم را از آمریکا به خودم اعلان می‌کنم.

معدن‌ها، جنگل‌ها، رودخانه‌ها، مزارع ذرت، مزارع گندم، کارخانه‌ها، شهرها، شهرک‌ها، کوه‌ها.

با صدای بلند خواندم. برای خودم آواز خواندم. سعی کردم آوازی از زندگی خودم در درون خودم بخوانم مثل آواز بلند دریا.
بگذار کس دیگری از مرگ بگوید،

زندگی حادثه‌ی بزرگ است، نه مرگ.]
*

********

علی اشرف درویشیان و حکومتِ دیو و دَد!

يكشنبه ٤ آبان ١٣٩٩ - ٢٥ اكتبر ٢٠٢٠

امروز، در سومین سالروز درگذشت یکی از برجسته‌ترین قصه‌پردازان وطنمان، علی اشرف درویشیان، خواستم با چند خطی یادی از او کرده باشم دیدم دستم به نوشتن نمی‌رود چون با یادآوری چهره‌ی مهربانش ده‌ها خاطره از ذهن خسته‌ام گذشت و احساس کردم دلم بدجوری برایش تنگ شده است.

آمدم پشت بساط مونتاژم نشستم و برخی از عکس‌ها و فیلم‌های بسیاری که از او دارم را دوباره و چندباره دیدم. یکی از فیلم‌ها گفتگوئی بود که حدود ده سال پیش در بروکسل در مقابل دوربین با او داشتم که تکه‌ای از آن را قبلا منتشر کرده بودم.

فکر کردم برای شما هم باید دیدن تصویر و شنیدن صدای گرم و زبان بی‌پروایش از هر یادواره‌ای که قادر به نوشتنش باشم، دلپذیرتر باشد. این است که کلیپ بسیار کوتاه زیر را تدوین کردم که با یاد علی اشرفِ از یاد نرفتنی، به دوستارانش تقدیم می‌کنم


*************


عشق هزارتوئی است که هرگز نشناخته بودمش

شنبه ٣ آبان ١٣٩٩ - ٢٤ اكتبر ٢٠٢٠

"گابریل گارسیا مارکِز" در مقدمه آلبومی از "پابلو میلانِس" که در آن چندین ترانه‌اش را همراه با خوانندگان سرشناس کشورهای مختلفِ آمریکای لاتین به شکل دوصدائی اجرا کرده می‌گوید: "این دیسک خانه‌ای بی‌در و پیکر است که پابلو میلانِس به هر کجا که می‌رود آنرا با خود می‌کشد، تنها برای اینکه دوستانش در تمام جهان با او در این خانه هم‌آواز شوند. خانه‌ای است که درش به روی تمام رفقایش در دنیا باز است؛ کسانی که زبان‌های مختلفی دارند اما تنها به یک زبانِ مشترک با هم حرف می‌زنند: زبانِ موسیقی."

در کلیپ دو دقیقه‌ای ضمیمه، بندِ آغازین ترانه عاشقانه‌ی "همانطور که هستم دوستم داشته باش" را برای علاقمندان به گاه‌نوشت‌های "از دور بر آتش" به فارسی زیرنویس کرده‌ام که متن‌اش این است:

[همانطور که هستم دوستم داشته باش، بی‌ترس با من باش،
با عشق لمس‌ام کن، وگرنه آرامشم از دست می‌رود.
بی‌ریا مرا ببوس، به شیرینی با من همراه شو
به من نگاه کن لطفا، تا به روح‌ات رخنه کنم.

عشق هزارتوئی است که هرگز نشناخته بودمش
از وقتی با توام می‌خواهم این افسانه را درهم بشکنم
می‌خواهم با دست تو بر تمام تشریفات فائق شوم
می‌خواهم فریاد بزنم که دوستت دارم
و فریادم به گوش همه برسد.]


****



آیت‌الله حلیمه‌خانوم

پنجشنبه ١ آبان ١٣٩٩ - ٢٢ اكتبر ٢٠٢٠

زندگی در هر شکل و روالش چیزی از قصه در خود دارد. کافی است نگاهت به زندگی از زاویه قصه‌پردازی باشد تا ساختار قصه‌مانند آن را دریابی. و وقتی دریافتی، کافی است برای بازگوئی‌اش حواشی و اضافاتش را بی‌محابا به‌دور بریزی. حالا اگر بخواهی قصه‌ات را خواندنی‌تر کنی خوب است کم و کسری و چاله چوله‌هایش را با استفاده از نیروی تخیل‌ات پر کنی بی‌آن که خیلی نگران راست و دروغش باشی!

قصه کوتاه "آیت‌الله حلیمه‌خانوم" را من با این برداشت ساده و خودمانی از قصه‌پردازی نوشته‌ام که امروز به همراه طرح زیبائی از "همایون فاتح" در "سایت ادبی بانگ" منتشر شده است.

با کلیک روی طرح می‌توانید این قصه کوتاه را بخوانید.


*********
با که توان گفت؟

دوشنبه ٢٨ مهر ١٣٩٩ - ١٩ اكتبر ٢٠٢٠

جنايت هولناك يك بچه مسلمان پناهنده چچنى در شهركى نزديك پاريس بار ديگر دنيا را تكان داد و بيش از همه آدم‌هائى چون مرا كه عليرغم داشتن سى و اندى سال تابعيت هلندى همچنان خودم را يك پناهنده سياسى مى‌دانم و باور كنيد از ديروز رويم نمى‌شود به چشم همسايگان هلندى‌ام نگاه كنم گرچه همه‌شان از سوابق كارى و عقايد ضد اسلامگرائى‌ام آگاهند.

با اين‌كه ممكن است برخى از آنان حتى فيلم "جنايت مقدس" مرا ديده باشند ولى كاش مى‌توانستم به يادشان بياورم كه اين اولين بار نيست كه جانيان اسلامگرا در فرانسه شاهرگ كسى را با چاقو مى‌درند. نزديك به سه دهه پيش در همين پاريس، زير گوش پليس، تروريست‌هاى رژيم اسلامى ايران "شاپور بختيار" و "سروش كتيبه" را سر بريدند. سر بريدن تنها با داعش و خلافت اسلامي‌شان شروع نشده بلكه اين افتخار نانجيب برازنده‌ى بنيانگذار رژيم جهالت اسلامى در ايران است.

وقتى ديروز هزاران هزار فرانسوى آزاده در پاريس جمع شدند و براى دفاع از آزادى بيان و ابراز همدردى با بازماندگان آن آموزگار شريف تظاهرات كردند دلم می‌خواست برای همسايگانم تعریف کنم كه در وطن من وقتى شاهرگ "داريوش فروهر" و همسرش به دست جنايتكاران اسلامى زده شد، و يا "محمد مختارى" و "محمد جعفر پوينده" را با طناب خفه كردند مردم ما مى‌بايد اين درد و خشم سنگين را در سينه‌هايشان نگه مى‌داشتند چرا كه بيرون ريختن آن مى‌توانست به يك كشتار جمعى به دست اسلامگرايان بيانجامد همانطور كه در آبان سال پيش در تهران رخ داد.

حيف كه نگرانى كرونائى نمى‌گذارد همسايگانم را به نوشيدن قهوه دعوت كنم و به آنان بگويم كه من و چند ميليون ايرانى مهاجر و پناهنده در سراسر جهان بسيار بيشتر از آنان، حتى بيشتر از هموطنان فرانسوى آن آموزگار نجيب، از جنايت آن مردك چچنى درد مى‌كشيم چون خواهى نخواهى از همان قانون انسانى پناهندگى بهره برده‌ايم كه او و امثال او، و هم اين‌كه مى‌دانيم مردم ما در وطنمان نه هر از گاهى كه هر روزه با ترور و وحشت اسلامى روزگار مى‌گذرانند و حتی مجال فریاد ندارند.



********
قطره اشکی به یاد وطن

شنبه ٢٦ مهر ١٣٩٩ - ١٧ اكتبر ٢٠٢٠

قطعه كوتاه ديگرى از كنسرت "اشك‌هاى سياه" را انتخاب و به فارسى زيرنويس كردم كه درد نهفته در آن براى كسى چون من كه نزديك به چهار دهه از ديدار وطن محروم مانده تا مغز استخوان درك شدنى است.

سوز دورى از وطن بيش از اين‌كه در دو بیتی كوتاه این ترانه بسیار قديمى، يا در صداى خَش‌دار و گيراى "اِل سيگالا" باشد در پيشدرآمد استادانه‌اى است كه "یِبو بالدِس" در اين اجراى به يادماندنى با پيانو مى‌نوازد.

این را هم بگویم که او در سال‌هاى طولانى دورى او وطنش پنج بار موفق به دريافت جايزه ارزشمند "گرَمى" شد كه آخرينش به همين آلبوم تعلق گرفت.

*******




یک قصه کوتاه به شکل آگهی تبلیغاتی برای مادران خانه‌دار!

جمعه ٢٥ مهر ١٣٩٩ - ١٦ اكتبر ٢٠٢٠

یکی از جوانان فرهیخته در ایران که دست به قلم ورزیده‌ای است و من شانس دیدارش را تا کنون نداشته‌ام، بعد از خواندن قصه کوتاه "سوزنبان" که در سایت ادبی "بانگ" منتشر شده، از من خواست تا داستان دیگری از نویسنده خلاق آن، «خوان خوزه آره‌اولا» ترجمه کنم. کور از خدا چی می‌خواد؟ دو چشم بینا!

خوشبختانه ترجمه قصه بسیار کوتاهی از این نویسنده را آماده دارم که به شکل یک آگهی تبلیغاتی برای مادرهای خانه‌دار نوشته شده و مثل همه‌ی آثار این نویسنده فقید مکزیکی، تخیل و طنز تلخ اجتماعی در آن در هم تنیده شده است.

این قصه کوتاه به قدری معروف است که چندین طرح و کارتون برمبنای آن کشیده و ساخته شده است که پوستر ضمیمه یکی از آن طرح‌ها است. همانطور که در پوستر می‌بینید عنوان این قصه‌ی آگهی مانند «Baby H. P.» است که مثلا نام انگلیسی دستگاه فوق‌العاده‌ای است که برای خانم‌های بچه‌دار ساخته شده است!

حالا این شما و این هم قصه کوتاه «بیبی اچ.پی» از «خوان خوزه آره‌اولا» که نزدیک به هفتاد سال از اولین انتشارش می‌گذرد.

*

سرکارِ خانمِ خانه‌دار! نیروی زندگیِ کودکانتان را به نیروی محرکه برق تبدیل کنید. هم اکنون دستگاه فوق‌العاده‌ی «بیبی اچ.پی» برای فروش عرضه شده، دستگاهی که در اقتصاد خانواده انقلاب خواهد کرد.
«بیبی اچ.پی» از فلزی مقاوم و سبک ساخته شده که به شکل کاملا قابل تنظیمی از طریق کمربندهای راحت، گردنبند، انگشتر و گیره‌ی سر به اندام ظریف بچه‌ها متصل خواهد شد. انشعابات اضافه شده به این دستگاه هرگونه حرکت کودک را دریافت کرده و آن را در بطری کوچکی به نام «لی‌دِن» که می‌تواند بسته به نیاز روی شانه یا سینه کودک نصب شود ذخیره می‌کند (بطری لی‌دِن یک انقباض کننده‌ی الکتریکی است به شکل بطری یا جامِ شیشه‌ای). وقتی بطری پُر شود عقربه‌ای‌ آن را نشان می‌دهد. آنوقت شما، سرکار خانم، باید آن را جدا کرده و به یک ظرف مخصوص متصل کنید تا به طور اتوماتیک تخلیه شود. این ظرف می‌تواند در هر گوشه از خانه آویزان شود و جایگزینی باشد از منبع برقی آماده برای هر وقت که به روشنائی یا گرما نیاز بیافتد، و نیز برای راه انداختن وسائلی که امروزه، و برای همیشه، خانه‌ها را درنوردیده‌اند.

از امروز به بعد شما به جنب و جوش آزار دهنده‌ی فرزندانتان به چشم دیگری نگاه خواهید کرد. و دیگر تحملتان را به خاطر وول خوردن‌های اعصاب خُرد کن‌شان از دست نمی‌دهید چرا که می‌دانید همین، سرچشمه‌ی سخاوتمندی از انرژی است.

دست و پا زدن‌های بیست و چهار ساعته‌ی یک نوزاد شیرخواره به همت «بیبی اچ.پی» به پُمپ کردن آب برای چندین ثانیه‌، و یا به پخش پانزده دقیقه موسیقی از رادیو تبدیل خواهد شد.

خانواده‌های پر جمعیت با نصب یک «بیبی اچ.پی» به هر عضو خانواده می‌توانند به تمامی نیازهای برقی‌شان پاسخ دهند و با یک قرارداد کوچک و سودآور می‌توانند کمی از برق اضافه‌شان را به همسایه‌ها منتقل کنند. در مجتمع‌های عظیم ساختمانی، با جمع‌آوری تمام ذخیره‌های خانوادگی، به خوبی می‌توان بر کمبود سرویس برق عمومی غلبه کرد.

«بیبی اچ.پی» هیچگونه عارضه‌ی جسمی و روحی برای کودکان ندارد زیرا نه حرکات آن‌ها را محدود و نه منحرف می‌کند. بعکس، برخی از پزشکان بر این باورند که در رشد هارمونیک اندام آن‌ها اثر مثبت دارد. و تا آنجا که یه روان آن‌ها مربوط می‌شود، می‌توان با دادن جوائزی کوچک به بچه‌ها وقتی بیش از معمول انرژی تولید می‌کنند بلندپروازی فردی آن‌‌ها را تحریک کرد. برای این منظور پیشنهاد می‌شود به آن‌ها شکلات‌های شکری داده شود چون انرژی‌شان را با درصدی بیشتر به آن‌ها برمی‌گرداند.در ضمن هرچه کالری بیشتری به غذای کودکان افزوده شود کیلووات بیشتری در کنتور برق صرفه‌جوئی خواهند کرد.

کودکان می‌باید روز و شب دستگاه «بیبی اچ.پی» را به تن داشته باشند. لازم است همواره آن را با خود به مدرسه ببرند تا ساعات ارزشمند تفریح را از دست ندهند، ساعاتی که با انرژی سرشار انباشت شده بازمی‌گردند.

شایعاتی در این مورد که برخی از بچه‌ها در اثر برق گرفتگی از برقی که خودشان تولید کرده بودند مرده‌اند به کلی بی‌پایه است. به همین گونه می‌توان گفت نگرانی خرافات‌گونه از اینکه کودکانِ دارای «بیبی اچ.پی» جاذبِ اشعه و صاعقه‌اند بی‌معناست. هیچ حادثه‌ای از این دست امکان اتفاق ندارد، بویژه اگر به توضیحاتی که در ذیل این نامه و در دفترچه‌های راهنما که به همراه هر دستگاه داده می‌شود، توجه مبذول دارید.

«بیبی اچ.پی» در فروشگاه‌های مهم در اندازه‌ها، مدل‌ها و قیمت‌های مختلف در معرض فروش است. دستگاهی است مدرن، با دوام و قابل اعتماد، که تمامی اجزاء آن قابل تعویض است و دارای ضمانت از کارخانه‌ی «جی. پی. منسفیلد و پسران» در آتلانتا می‌باشد.
□□□

*********


«اشکی سیاه، به سیاهی زندگی‌ام»

چهارشنبه ٢٣ مهر ١٣٩٩ - ١٤ اكتبر ٢٠٢٠

همین سپتامبر سال پیش بود که برای شرکت در یک کنسرت استثنائیِ فلامنکو که قرار بود در "لاس بِنتاس"، استادیوم معروف گاوبازی مادرید برگزار شود به اسپانیا سفر کردم اما در همان روز ورودم به مادرید اطلاع یافتم که بدلیل پیش‌بینی خطر بروز طوفان، کنسرت برگزار نمی‌شود!

به حواشی نمی‌پردازم تا به کوتاهی به مطلب برسم. کنسرت مورد نظرم کنسرت خواننده بسیار نامدار فلامنکو "دیه‌گو اِل‌سیگالا" بود که قرار بود ترانه‌هائی که چند سال پیش از آن به همراهی آهنگساز و پیانیست برجسته کوبائی، "بِبو بالدِس" اجرا کرده بود را حالا پس از مرگ او بر صحنه بخواند؛ ترانه‌هائی که من قبلا از آنان به عنوان "ترکیبی گوشنواز از موسیقی کوبا و فلامنکو" یاد کرده‌ بودم.

"ببو بالدس" که هفت سال پیش در سن نود و پنجسالگی فوت کرد پس از انقلاب کوبا به مکزیک و سپس به آمریکا و بعدتر به سوئد مهاجرت کرده بود. همکاری او با "دیه‌گو اِل سیگالا"، فلامنکوخوانِ ساکن مادرید، از سال ۲۰۰۰ آغاز شد که به کنسرت معروف آندو با عنوانِ «اشک‌های سیاه» در سال ۲۰۰۳ انجامید. ترانه‌های اجرا شده در آن کنسرت بعدا در آلبومی با نام «سیاه و سفید» انتشار یافت.

"دیه‌گو اِل سیگالا" پیش از آن همراه با معروف‌ترین رقصندگان فلامنکو برنامه اجرا می‌کرد اما بعنوان خواننده‌ای مستقل نامی نداشت. همین موفقیت جهانی آلبوم «سیاه و سفید» بود که او را به عنوان یک خواننده پرتوان مطرح کرد.

برای آغاز دور دوم گاه‌نوشت‌های "از دور بر آتش" هدیه‌ای مناسب‌تر از ترانه "اشک‌های سیاه" با صدای "ال سیگالا" و تنظیم و همراهی "ببو بالدس" به ذهنم نرسید.

"اشک‌های سیاه" یکی از ترانه‌های بسیار مشهور کوبائی است که ده‌ها اجرای مختلف با صدای خواننده‌های بسیاری داشته است. من ویدئوی این ترانه را از آلبوم "سیاه و سفید" گرفته و برای راحتی دوستان زیرنویس فارسی به آن افزوده‌ام که می‌توانید در زیر آن را ببینید.

(این هم متن زیرنویس برای دوستانی که اهل فیلم دیدن نیستند!)

با اینکه تو، به فراموشی‌ام سپردی
با اینکه تو، رؤیایم را در هم شکستی
به جای بدگوئیت، از خشمی بجا
در رؤیایم، از ستایش سرشارت می‌کنم.

دردی جانکاه از نداشتنت می‌کشم،
رنجی عمیق از جدائی ات.
می گریم بی آنکه بدانی، در زاری‌ام
اشکی سیاه می بارم،
اشکی سیاه، به سیاهی زندگی ام.

******

سلامى دوباره به «از دور بر آتش»

دوشنبه ٢١ مهر ١٣٩٩ - ١٢ اكتبر ٢٠٢٠

چهار سال پيش با انتشار مطلبی با عنوان "بدرود با 'از دور بر آتش'" در همین سایت "عصر نو"، از وبلاگى كه سيزده سال در آن نوشته بودم – با نزديك به هزار نوشته‌ى كوتاه و بلند - خداحافظى كردم، هرچند هرگز از نوشتن و انتشار نوشته‌هايم در سايت‌هاى مختلف همچون "عصر نو"، "راديو زمانه" و "خبرنامه گويا" تا به امروز باز نايستاده‌ام.

در طول اين چهار سال، در هر جمعى و به هر علتی حضور داشتم، دست کم چند هم‌وطنى بودند كه از من مى‌پرسيدند چرا دور تازه‌اى از گاه‌نوشت‌هايم را آغاز نمى‌كنم. برخى از آنان بيش از اين كه فيلمى از من ديده يا كتابى از من خوانده باشند، مرا از طريق همين گاه‌نوشت‌ها مى‌شناختند!

واقعيت اين است كه خودم دلم بيش از آنان براى "از دور بر آتش" تنگ شده است! از چند ماه پيش در جستجو بودم ببينم كجا و چگونه مى‌توانم اين كار را از سر بگيرم، تا اين‌كه اخيرا در تماس با دوست فرهیخته‌ام مسعود فتحی سردبير "سايت عصر نو"، به توافق رسيديم كه از اين پس گاه‌نوشت‌هايم را در اين سايتِ وزين منتشر كنم.

با سپاس از او و ديگر همكارانش، اين يادداشت را با نوشته کوتاهی که به تازگی در رسانه‌های اجتماعی منتشر کرده‌ام به پایان می‌برم تا آغازی باشد بر دور دوم گاه‌نوشت‌های "از دور بر آتش".

**




درود و بدرود


هنوز مزه شیرین خبر آزادی نرگس محمدی زیر زبانم بود که خبر درگذشت محمدرضا شجریان کامم را تلخ کرد.

هیچیک از این دو نیازی به معرفی من ندارند. نه هم نسل‌اند و نه همکار، نه همبند بوده‌اند و نه هم‌جنس. هم‌درد یک‌دیگر، و هم‌درد مشترک مردم یک کشور باستانی بوده‌اند و هستند اما.

و هم‌صدا درد یک ملت شریف در زیر نعلین چرکین یک رژیم راهزن و پلید را فریاد زده‌اند. یکی به آوازی خوش، و یکی به فریادی دلخراش.

درود به نرگس باغ پرگل ایران، و بدرود با بلبل خوش آوای وطن.




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد