هایده ترابی، سعید یوسف
اندر تیرهگونیهای تیرگانی
ماهها پیش شنیده بودیم که "یکی بود و یکی نبود"ی هست.
"بود" و "نبود"ها را هم به حساب نزدیکیها و دوریهای خطها و آدمها
گذاشته بودیم. کیست که نداند بدهبستانهای محفلی همیشه و همه جا از شایعترین
معیارهای گزینش و پشتیبانی برای آثار هنری بوده است؟ در تبعید هم همین است. گفتیم:
"چه خوب!" و روشن بود که جای ما آنجا نیست. پس از کنارش گذشتیم و دیگر
پاک یادمان رفته بود که جنجالها بالا گرفت، بالا گرفت و بالا گرفت... تا سرانجام
گوشمان کر شد. گفتیم برویم کمی "کار پژوهشی" کنیم، ببینیم جریان چیست؟
دیدیم باز فیلی هوا کردهاند. اینبار نه از "جادۀ ابریشم" به کلن و
"جشنوارۀ تئاترایرانی در تبعید"، بلکه از قعر "ایران باستان"
به تورنتو و "جشنوارۀ تیرگان" پرتاب میشویم. تیر و تیرپرتابی و تک تیر
و تیرباران و تیرهگی؟ پس بیایید اندکی روشن کنیم.
تاریخ تبعید و "گریز ناگزیر" همدلان و همدوشان خیزش ۵۷ و انقلاب
آزادیخواهانۀ مردم ایران میرود تا سه دهه از عمر ناچیز ما را در برون از ایران
رقم زند. در گذراین سالها دگرگون شدهایم و دگرگون کردهایم. تبعید را یک کندهشدن،
یک فرود، یک سستی، یک نابرابری، یک دیدهنشدن، یک شیندهنشدن، یک بهحاشیهراندهشدن،
یک دنکیشوتخویی، یک رؤیامندی، یک پیامد و یک بایستن چالشگرانه دیدهایم.
ما که بودیم؟ "انیرانیانی" ازمیهنگریخته، شاهدانی از بهخونتپیده
نسلها در "مرز پرگهر"، گزارشگرانی "بیوطن"، بی هیچ میلی به
مکیدن "پستانک سوابق پرافتخار" باستانی. گاه در طنزی به یک "شیشکی
تاریخی" میاندیشیدیم و در کابوسی صدای خمینی را از بالکن جمارانش می شنیدیم:
"مشت جنگیر به دندان اتم"، "سیلی فقه به گوش ویروس"،
"لگد صیغه به پشت قحبه"، "تف سیجزو به سینطفۀ حیض". و ایران
را می دیدیم: "یک خندۀ خونین بزرگ".
"ایرانیت"؟ "ایرانی"؟ کدامش؟ زن؟ مرد؟ فرادست؟ فرودست؟ کرد؟
فارس؟ بلوچ؟ عرب؟ ترک؟ ترکمن؟... "هویت"؟ نه، ما مردم ایران هرگز یکی
نبوده ایم. همسرنوشت؟ شاید. همبند؟ شاید. همصدا؟ شاید. اما "همهویت"؟
هرگز! "تیرگان"؟ آری، "جشنی ایرانی". اما کدام
"ایران"؟ حواسمان که هست: روز پرتاب تیر و مرزکشی و گستردن قلمروهاست. نام
روز سیزدهم است از تیرماه. در همین روز بود که منوچهر در جنگ با فرمانروای توران،
افراسیاب، ناگزیر بماند و به مازندران پناهیده شد. "لکن
سپس بر آن نهادند که دلاوری ایرانی تیری گشاد دهد و بدانجای که تیر فرود آید مرز
ایران و توران باشد، آرشنام پهلوان ایرانی از قلۂ دماوند تیری بیفکند که از بامداد
تا نیمروز برفت و بکنار جیحون فرود آمد و جیحون حدّ شناخته شد. [...] و آرش با این
آگاهی تن به مرگ درداد و تیر اسفندارمذ را برای سعه و بسط مرز ایران بدان
صورت که گفتیم بیفکند و درحال بمرد."*
اینک ما را چه به این نماد تیرپرتابی و مرز و مرزکشی؟ به نماد جنگ منوچهر
و افراسیاب؟ به نماد جانباختن آرش (یک سرباز) برای "شاه پاکنژاد
ایرانی" و "ایران زمین"ِ تا مغز استخوان پدرسالار؟ ما را چه به این
اپیدمی تخمهگرایی یا نیازدگی ایرانی که چپ و راست و مسلمان و زندیق هم نمی شناسد؟
ما که هستیم؟ "تبعیدی"؟ کدام تبعیدی؟ تبعید کجاست؟ اینجا هم
"همهویت" نیستیم. اینجا هم "همتعریف" نیستیم. تبعید را یک ریشهدرخودیافتگی،
یک چشموگوشبازشدگی، یک جهانآگاهی، یک جهانوندی، یک بینیازی، یک پالایش، یک
فراز دیدهایم. به هواهای تازه رسیدهایم. شمایلها، خیرها، شرّها، یقینها، حقها
و باطلها را به پرسش گرفتهایم. از هیچ "نامی" (چه خرد، چه کلان) حساب
نبرده ایم و به یال و کوپال کس اعتنا نداشتهایم. بیش از همه، امّا، از
"خود" آغازیدهایم. و بیرحم بودهایم، سخت بیرحم. بیهیچ استثناء. در
شعر، در نمایش، در نقد، خودزنی کردهایم، ویران کردهایم، اما "خود" را
گم نکردهایم. توجه میکنید؟
پس، اگر هنوز تیره است، روشن کنیم:
بدینوسیله به "جشنوارۀ تیرگان" ، در دل و اندیشه، "نه" میگوییم!
زیرا آن را نمادی از پرده پوشی بر شکافها و ناهمسازیهای هویتی، تاریخی و طبقاتی مردم
ایران میبینیم. به آن نه میگوییم، زیرا آن را هیاهویی برای "یکیسازی"های
جعلی، برای گم شدن صداهای ناهمساز تبعیدیان میدانیم. به آن نه میگوییم زیرا ما
از این "جشنواره سازان" و "حمایتهای مالی شرکتها و صاحبان
صنایع و کسبۂ ایرانی" دراندیشهایم. به آن نه میگوییم، زیرا در حیرتیم که
چگونه، یکباره " شرکتها و صاحبان صنایع و کسبۂ ایرانی" برای "بازشناسایی
فرهنگ و هنر ایرانی" اینگونه گشادهدست گشتهاند؟ چه (از تک و توک نمونههای
دیگر که بگذریم) دیدهایم و چشیدهایم که این "صنف شریف و میهنپرست و فرهنگدوست
ایرانی" نه تنها چشم دیدن ما را ندارد، نه تنها دلسوختۀ "فرهنگ و
هنر" مایان نبوده، چه بسا، در برابر ما، کارشکن و سدساز هم بودهاست.
از این "صنف"
بگذریم و به نمایندگان برگزیدۀ "فرهنگ و هنر ایرانی" نگاه کنیم. فیلم
"گاو" را هنوز دوست میداریم. اما "گاویدن" مهرجویی را با
قدرت و جمهوری اسلامی درک نمیکنیم. فیلمهای سه دهۀ اخیرش را هم دوست نمیداریم،
زیرا پسرفته و ضعیف است. جعفر والی را دوست میداریم، برای گذشتۀ هنریاش، برای
ارزشهایی که در هنر بازیگری آفرید، برای صفایش و مهربانیهایش. اما از "نقالی"اش
در "جشنوارۀ تیرگان" متأسفیم. می پرسیم: اگر ساعدی زنده بود، جایگاهش در
این رویارویی کجا بود؟
عباس
کیارستمی را وامیگذاریم به دوستدارانش که ما نه "عینکش" را دوست داریم
و نه "حافظ"اش را. نه "سینمای غیرسیاسی"اش را باور داریم و
نه "سیاست غیرسینمایی"اش را. نامۀ عاشقانهاش به محمود احمدی نژاد هم
از "شاهکارهای ادب پارسی" به شمار می رود. به ناصر تقوایی چه میتوانیم
بگوییم جز: "دروغ چرا بابام جان؟ تا قبر آ آ آ..." خانم مهشید امیرشاهی
را نویسندهای خوش قلم و با سواد میدانیم. ترجمۀ ایشان را از داستانهای جیمز تربر
هنوز به خاطر داریم و نیز با آگاهی بر نگاه، دیدگاهها و کارنامۀ سیاسیشان میتوانیم
حضورشان را در "تیرگان" درک کنیم. از لطفی و
آغداشلو و... هم میگذریم که هرگز روی سخن ما نبودهاند و از جَنم دیگرند. با
اینهمه، نه خوش رقصی "آرش کمانگیر" را در "تیرگان" از خود میدانیم
و نه با کژرواییها از فرهنگ و ادبیات ایران یکی هستیم.**
میماند نگاه ما به "جشنواره سازان" و "جشنواره گزاران". ایشان
آزادند بروند "فرهنگ ایرانی" خودشان را، "هنر ایرانی" خودشان
را، با "تیر و تیرگان"ها برگزینند و به مردمان کانادا بشناسانند، اما حق
ندارند از آن جایگاه، از "هویت یگانۀ" ایرانیان با آنان سخن بگویند، و
حق ندارند از آن جایگاه "فرهنگ و هنر برگزیدۀ" خودشان را، فرهنگ
و هنر برگزیدۀ همۀ مردم ایران قلمداد کنند.
۱۴ ژوئیه ۲۰۰۸
* به نقل از لغت نامۀ دهخدا.
** گیرم دوستی نازنین چون فرشته مولوی، نویسندۂ جدی و کم سروصدا، نیز در حاشیۀ
این معرکه درگیر شده باشد.