"...حاجآقا موسوى باباىما
است آقا ....پارسال بابا مون شد، خيلى بد اخلاقه آقا... نمى تونيم بياريمش
اينجا...جرات نداريم بهش بگيم بيا مدرسهآقا معلمکارتون
داره. معلم
بچه ها را که يک صدا فرياد زدند: " آقا! باباى راستکيش مرده ..." ساکت
کرد، و به يکى ازآنها ، که در همهمه ى بچه ها گفته بود: "....باباش نمرده ، کشته شده ..." اشاره
کرد: " چى گفتى ؟ " "....هيچى آقا.... باباش آرتشى بود، يه روز خودش
گفت که باباش کشته شده .... توجنگ ....همون وقت ها که موشک مى آمد...." يکى
ديگر از بچه ها ... " آقا! ما، باباشو ديده بوديم، همسايه مون بود...با
جيپ مى آمد و مى رفت ...راننده داشت ..."
معلم مجددا کلاس
را ساکت کرد و از " ايرج " خواست که زنگ تفريح برود دفتر.
" بيا دفتر، باهات حرف
بزنم. "
" آقا اجازه بدين مادرمون
را بياريم ...اگه اين دفعه را ببخشين، قول ميديم خوب بشيم ...هرچه بگين انجام
ميديم ..." " اگه قول بدهىکه ديرنيائى مدرسه، وهمه تکاليفت را
به خوبى انجام بدهى، لازم نيست مادرت را هم بياورى، اما زنگ تفريح بيا دفتر، نترس
کاريت ندارم "
"...اونا طاغوتى بودن،
آقا! " معلم
خودش را با پاک کردن تخته سياه که چيزى رويش نوشته نشده بود مشغول کرد، و پشت به
کلاس گوش خواباند .... "...حاج آقا موسوى، از باباش گنده تره ..." "...اونم با جيپ مياد و ميره . " " ...شايدم جيپ خودشونه که حالا حاج آقا سوارش ميشه
..." "باباش
تو جنگ کشته نشده ..." معلم،
ناگهان سرش را چرخاند و گفت : " کى بود ؟ " چهار،
پنج نفر، اسم چهار، پنج نفر را گفتند، ولى
ايرج، با فرياد گفت : " آقا!جعفر بود....اما، آقا ما
بابامون زنده نيست ..." معلم،
کلاس را که پرازهمهمه بود ساکت کرد و دستور داد : " هيچکس حق ندارد، بى اجازه حرف بزند. " "...اجازه آقا!؟ " و قبل
از اجازه ، ادامه داد:
"...ماهم بابامون تو جنگ
شهيد شده ....ترکش خورد..." " گفتم هيچکس حق ندارد حرف بزند..." "...آقا! دروغ ميگه، باباش ترکش نخورده، موجى شده، مادرمون ميگه:
" خيلى وقت پيش، باباى
حسين که موجى شده بود، گذاشت و رفت. ديگه هم برنگشت ..."
"... مادرش به همه ميگه شهيد
شده، مى خواد از مسجد يخچال بگيره " معلم که
نمى خواست بحث ادامه پيدا کند، ناچار دو نفر را از کلاس بيرون کرد تا بقيه ساکت
شوند ودستورداد:
" ديکته بنويسيد! "
" آقا اجازه؟ " " نه، اجازه نيست، گفتم قلم و کاغذ حاضر کنيد." "...آقا! صيغه يعنى چى؟ "
" خفه شو! " "...خودش ميگه، مادرمون هم ميگه ..." معلم که
کنجکاوى جانش را ميجويد، با اخم پرسيد:
" مادرتون چه ميگه؟ "
"آقا، ميگه مادر ايرج صيغه حاج آقا شده ..." و
درهمهمه سنگين کلاس، با صدائى که واضح نبود، ادامه داد: "...مادرمون ميگه:
" مجبور شده، يعنى حاج
آقا مجبورش کرده..." معلم که
از ساکت کردن بچه ها عاجز شده بود، نگاهى به ساعتش انداخت ، هنوز نيم
ساعت مانده بود. معلم فهميده بود که بچه ها تمامى جيک و پوک زندگى ايرج را ميدانند،
و متوجه شده بودکه ادامه اين وضع، او را
آزرده خواهد کرد...چند قدم به طرف بچه ها بر داشت و این بار همه وجودش را در نهيب گذاشت:
" خفه شيد! " کلاس
يکباره نشست کرد، و همه آرام شدند... .ايرج داشت گريه ميکرد .