‍‍‍‍دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۸ اوت ۲۰۰۸

نفرت و نزاد پرستی

 

راشل زرگریان

 

تنفریک احساس انسانی است. انسان میتواند ازموضوعی ویاشخصی  متنفرباشد که دلیل آن برخود اوواضح است. اما آیاتابحال کسی ازخود سئوال کرده است که چراوچگونه میشود ازیک ملت ویاقوم متنفربود؟ چنانچه شخص بخواهد ازیک ملت متنفرباشد یعنی ازتاریخ هیج درسی یاد نگرفته است. نمونه واضح آن جنگ جهانی دوم وبرهمه آشکاراست که هدف هیتلرنابودی قوم یهود بود. بزرگترین اشتباه هیتلر گذشته ازروانی بودن او, این بود

که یک خصومت شخصی راروی میلیونهاآدم تلافی کرد. بگفته "هانس فرانک" بعدازهزاران سال گناه  هیتلرپاک نخواهد شد. درصورتیکه درقوم یهود نیزمانند هرملت دیگری بد وخوب وجوددارد. برفرض اینکه انسان ازکسی متنفرباشد چراباید دست به خشونت وآدم کشی بزند؟ تنفربه یک ملت یعنی نزادپرستی.

 

 انواع واقسام انسانهای مختلف برروی کره زمین وجوددارند.  اما تعداد خوبها همیشه بیشترند. من درکشوری جنگ زده زندگی میکنم وشاید باورنکنید آنهائیکه  درایام جنگ ویابهنگام ترورکشته شدند اکثرااشخاصی بودند که هرگزطرفدارجنگ نبودند وباطرف مخالف, هیچ دشمنی احساس نکردند. تعدادزیادی ازآنها ازطرف مخالف دارای دوستان بسیاری بودند وازجنگ وخونریزی ازهرنوع آن بیزاربودند. عده ای ازآنهانیزباهم وصلت کردند. این حقایق  ازدوطرف صدق میکند.  چنانچه کسی ازنزدیک سطح  آسیب وزیان جنگ راببیند ویابه قدرت وحشتناک بودن آن, آگاه باشد هرگزطرفدارجنگ نخواهد بود. اگرانسانها گذشته های هولناک حاصل ازجنگ را بیاد بیاورند دیگرآرزو نخواهند کرد حتی برای لحظه ای درآن باشند. برای جلوگیری ازفجایع عمومی, بهترین وسیله تجربه ازتاریخ است. براساس این اصل توجه شمارادراینجا به داستان ذیل که اززبان یک افسرنازی است جلب میکنم. تذکراینکه این نامه را نیم ساعت قبل ازبرگشتن به جبهه ای که درآن خدمت میکرده نوشته است.

 

شروع داستان: آلمان: سال  1942.  من درآنزمان یک سربازنازی بودم. همیشه یک تفنگ سیاه وبلند بهمراه داشتم. من بالباس ارتشی, باعلامتی که نشان میداد که  یک افسرارتش هستم. اما تا آن موقع هنوزبه هیچ یهود حمله نکرده بودم. یک روزدست بچه ام "امیل" دردستم بود. اوفقط شش سال داشت. باهمدیگربه فانفار(پارک بازی بچه ها) که نزدیک به منزل مابود رفتیم. ناگهان یک بچه یهود درست همسن پسرمن , درآنجادیدم. اوبرچسب زرد رنگ بصورت ستاره ای که مظهریهود است نصب برسینه اش داشت. بیدرنگ ماشه تفنگ رابه طرف او نشانه گرفتم. باعصبانیت تمام به اوگفتم که برای یهودهاخارج شدن ازخانه هایشان ممنوع است.  مثل اینکه یهودها ازقانون ومقرراتی که برای آنها تعیین کردیم چشم پوشی میکنند.  شرم آوراست! بازهم گریه میکنند که فک وفامیلهای آنهاتوسط ماها کشته شدند...اما این قانون است وباید رعایت شود. درآن لحظه میشود گفت که تقریبا" روی ماشه رافشاردادم.  امادریک دم درشگفتی من, ناگهان امیل بالبخندی برلب بطرف بچه یهود قدم زد. اصلا" باورم نشد زیراکه لبخند اومملوازشادی وشعفی بود که همبازی وهمرازخودراپیداکرده است. درهمان لحظه شوکه شدم. بچه یهود دستپاچه شده بود نمیدانست بمن توجه کند یاجواب لبخند امیل رابدهد. فورا" دست امیل راعقب کشیدم وبه اوگفتم که نباید هرگزبایهودقاطی شد. امابانگاهش فهمیدم که تعجب عجیبی دراوبرانگیختم. اوبهت زده بمن گفت:

چه عجب بابا! پس چی که اویهود است؟  اوبامن فرقی ندارد. درست مثل من است. چراازاومنتفری؟ من عصبانی بودم وجواب سئوال امیل راندادم. امیل پس ازاینکه موفق به جواب ازطرف من نشد بی درنگ به بچه یهود نزدیکترشد وشروع کرد بااو به صحبت کردن.  دریک آن باخود فکرکردم سئوالی که بچه من ازمن کرد, من هرگزجرات نداشتم ازکسی بپرسم.  اوباعث شد که من به فکرفروروم که راستی چراازیهود متنفریم؟  متوجه نشدم چند لحظه ویاچنددقیقه ازاین صحنه عجیب گذشت که ناگهان امیل روبمن کرد و به چشمهای من باحالت معصومی نگاه کرد. خیلی دلم میخواست که بدانم دقیقا" امیل چی فکرمیکرد اماحالت چشمهای اویک چیزرابدون شک بیان کرد که به چه دلیل من اینچنین نفرت انگیزباآن بچه رفتارکردم؟ احساس کردم که همه بدنم سرتاپاغرق عرق شده است. امیل راست میگفت. هیتلروآدمهای اوهرگزتوضیح ندادند چرا ماازیهود متنفریم. آنهافقط گفتند تنفرازیهودبرای هدف خوب است وهمین توانست مراقانع کند. زیراکه من مرد قانون هستم وتمام وجود من دراختیارحکومت جدید آلمان است. ناگهان دریک لحظه متوجه خود شدم وبه آن بچه یهود به دید دیگری نگاه کردم. بصورت بچه ای که هرگزبدی به کسی نکرده است. بچه ای که دوست داشتنی وساده بنظرمیرسد, درست مثل امیل من. اصلا" باورم نشد که من آنچنان هیولائی بودم. بخود گفتم وبخوددرد آوردم ازآن رفتارناشایستی که انجام دادم. دست راستم راروی شانه امیل گذاشتم وبه اوگفتم تودرست میگوئی. این جمله راباتمام وجودم گفتم بدون اینکه حتی ذره ای شک درصحت گفتن آن داشته باشم. به امیل اجازه دادم که هرچقدرمیخواهد باآن بچه بازی کند. درهنگام بازی به آنهانگاه میکردم وقلبم ازخوشحالی داشت منفجرمیشد. چقدراین صحنه دوست داشتنی ومخصوص بود. یکی ازشگفت انگیزترین صحنه هائی که تاکنون درزندگی مشاهده کرده بودم. اماناگهان دومرتبه آن سئوال به من حمله کرد که چراما ازیهود متنفریم؟ این سئوال مرارهانمیکرد. سعی کردم همه امکانات راتجزیه وتحلیل کنم که بتوانم جوابی بیابم که چگونه تنفربدون علت بوجود میآید؟ ناگهان بخود گفتم: باید روزی به این احساس نفرت انگیزوفتنه بپاکن پایان داده شود.

 

دریکی ازهمان روزها باعده ای سربازوافسرنازی طوری قدم میزدم که پشت من به آنها باشد. تمایل نداشتم که به چهره آنهانگاه کنم ویادربحثهای شیطانیشان شرکت کنم.  بعد ازمواجه شدن با آن صحنه, بچه ام امیل وآن بچه یهود,  تغییرکرده بودم وحقیقتی راراجع به خود کشف کردم ازاینکه من ذاتا شیطان صفت نیستم بلکه قلب من  میتواند  مملو ازرفعت ومهربانی باشد. اماقبل ازاین جریان, من باسربازها وافسران نازی باافتخارقدم میزدم ومثل بقیه ازآنهاپشتیبانی میکردم. درآنروزنیزمثل روزهای سابق, آلمانیهاباشوروشعف ازهمه ما استقبال کردند. همراهان من ازاستقبال مردم کشورمان خوشحال شدند وازشادی شروع به خواندن آهنگ کردند. مثل همیشه این شادی میبایست قلب مراروشن کند. اماازآن احساس خبری نبود وهرلحظه که باآنهاقدم میزدم این سئوال که چراما ازیهود متنفریم آرامش مرابهم میزد.  درهمین فکربودم که ناگهان متوجه شدم که یک سیب زمینی گندیده توی سرفرمانده من خورد.

  همگی توقف کردیم وسکوتی مطلق جای سروصدا وآهنگ خواندن راگرفت. این سکوت توسط یک زن یهود بابچه اش که خود رادرگوشه ای پنهان کرد شکسته شد. این زن یهود باصدای فریاد مانند, به همه ماگفت بروید جهنم. فرمانده من به طرف اودوید وقبل ازاینکه زن یهود موفق به فراربشود گلوی اوراگرفت. آنقدرگلوی اورافشارداد که مامطمئن بودیم آن زن تمام کرده است. اما درآن لحظه بچه اش ناگهان ازپناهگاه بیرون آمد. ازقرارمعلوم فکرکرده بود که مادرش موفق به فرارشده که اوهم بدنبالش برود. فرمانده من بمحض دیدن بچه یهود گلوی زن رارهاکرد وبطرف آن بچه, بااسلحه اش نشانه گرفت. ناگهان شگفت وشوک عجیبی سرتاپای مرافراگرفت. زیراکه آن بچه همان بچه ای بود که چندروزقبل با امیل من بازی کرده بود.  یک لحظه  بخود شک راه ندادم وبه طرف فرمانده ام بدون هیچ ترسی حمله کردم وبه اوگفتم که جرات نکند به این بچه دست بزند. همه سربازان وبقیه فرمانده ها بحالت تعجب انگیزبمن خیره شدند.  جمعیتی که درآن لحظه جمع شده بودند شروع به درگوشی حرف زدن بایکدیگرکردند. ازیک زاویه چشم متوجه شدم که چند تن ازساکنین خانه های آنجا در پشت پنجره باحالت خوشحالی بمن نگاه میکنند ولبخند میزنند. فهمیدم که آنهایهود هستند. فرمانده من ازحیرت, بچه راول کرد وبحالت غضبانکی متوجه من شد. فعلا" بچه یهود بامادرش, فرصت راغنیمت شمردند وموفق به فرارشدند.

 

فرمانده من شوکه شده بود که چرامن ازیک بچه یهوددفاع کردم؟ اوفریادهائی سرمن کشید که پرازخشم وغضب ترسناکی بود. آنچنان خشمناک بود که یک دم فکرکردم منفجرخواهد شد. اوبمن گفت: آیامیدانی چکارداری میکنی؟ آیافراموش کرده ای به چه ارتشی تعلق داری وچه کسی فرمانده توست؟ چگونه توانستی جلوچشم همه ما,بماخیانت کنی؟ ها...تو...توضیح بده...من اصلا" خجالت نکشیدم. برعکس بخودافتخارکردم وقلب من بمن گفت که من درست فکرمیکنم ودرست کارمیکنم. درمقابل غرشهای فرمانده ام باخونسردی ازاوسئوال کردم چراازیهود متنفریم؟ چنانچه بمن جواب دهی مراخوشحال خواهی کرد. اودرجواب من سکوت کرد وفهمیدم همه عشق ومحبتی که قبلا" نسبت بمن داشت ناپدید شد ونتفرعظیمی جای آنراگرفت. من حتی اهمیت ندادم که درآن لحظه بازندگی وداع کنم.  میدانستم که زندگی من تمام شده است وهمین رانیزبه فرمانده ام گفتم. هیچ تغییری درنگاه اوبوجود نیامد. ازاوخواهش کردم که برای یک ساعت بنزد زن وبچه ام بروم وبعدا برمیگردم. اوموافقت کرد وبمن گفت این آخرین نیکی است که درحق توخواهم کرد.

 

بمنزل برگشتم. زنم رابغل کردم وهمه حقایق رابرای اوتعریف کردم. اویکریزاشک میریخت.  دانستم که بزودی بیوه خواهد شد. قلبم برای اوداشت پاره میشد. اما من هیچ چاره ای نداشتم. باصدائی که پرازغم بود به اوگفتم که بعد ازمن ازدواج کند. اماباکسی که مثل من اورادوست داشته باشد. همچنین نازی نباشد.  نمیخواستم که شوهرآینده زنم,  دستهایش آغشته بخون باشند. سپس پسرم "امیل" رابغل کردم. اورابوسیدم ودرگوش اوزمزمه کردم که چقدر به اوافتخارمیکنم. اشکهای من مراخفه کردند. جدائی بینهایت غم انگیزی بود. هم اکنون که این نامه رامینویسم یک امید دارم که روزی کسی جواب سئوال مرابدهد. من میبایست به فرمانده ام برگردم. باقدمهای استوارباقامتی ایستاده و پرازافتخاربطرف مرگ میروم.  

 

Rashel_14@walla.com