‍‍‍‍سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۲ اوت ۲۰۰۸

زیبای بی نام و نشان

 

راشل زرگریان

 

من کی و چی هستم؟ اصلا" برای چی به دنیا آمدم؟ من که نام و نشانی ندارم؟ کسی که منو نمی شناسد. خودم نیز خودم رو نمی شناسم. هر روز تکرار می شه. صبح می شه، سپس شب می شه. باز هم صبح می شه، دو مرتبه شب می شه.

لحظه ها و دقیقه ها، ساعت ها و ما ه ها، سال ها و سال ها می گذرند. تورم و نابسامانی، بیماری و بدبختی، جنگ و ویرانی، کره زمین رو در برگرفته. آیا این همه سنگینی چگونه می تونه قابل هضم باشه؟ چه کسی می تونه پاسخگو و یا مشکل گشا باشه؟ شاید هم انسان سیاهی ها رو می بینه و به زیبائی ها غفلت می کنه.   

 

رونا با این افکار و لباسی که شبیه لباس کولی های دوره گرد داره بغل ساحل ایستاده. او نوزاد یک ساله اش را درون کوله پشتی که با پارچه ساده ای درست کرده، درپشت خود قرارداده.   رنگ لباس رونا با رنگ خاک های بغل ساحل تطبیق می ده و چهره او را در مقابل آفتاب داغی که همه فضا را احاطه کرده زیبا تر نشان می دهد.  شن های داغ زیر پای رونا او را به یاد فیلم ده فرمان می اندازد که آدم ها با پاهای برهنه توی بیابان ها سرگردان بودند. آب های آسمانی رنگ دریا با این که آرام آرام به هم برخورد می کنند، نشان دهنده یک طوفان درونی است که درعمق دریا به طور دائم مسیری را طی می کنند. سنگ ها و صخره های زیبا و شکست ناپذیر باعث تقویت قلب رونا می شوند.  جلبک های بغل ساحل مثل پرده ای حافظ روی کف دریا به چشم رونا جلوه خاصی می دهند. رونا می داند که کودک یک دانه اش به خواب عمیقی فرورفته و از دیدن این همه زیبائی بهره نمی برد.  او سرش را بلند می کند و نگاهی به آسمان آبی تر از دریا می آندازد.  

  آسمان صاف و چون دریا آرام و بی سر و صداست.  اما در عمق آن نیزطوفان هائی نهفته است. یاد ابرهای روشن و تیره و ستاره های درخشان و پرفروغ  وهلال بی نظیر ماه،  رونا را هرلحظه به فکر معجزه ای می اندازد که شاید زندگی یک نواخت و خسته کننده اش را تغییر دهد. رونا از صبح تا پاسی از شب به طور دائم وظائفی را انجام م یدهد که عشق وعلاقه ای به آن ها ندارد. او علاقمند است برای یک بار هم که شده،  زیبائی طبیعی اش  مانند طبیعت قشنگ، ستایش شود.

 

رونا تعدادی مرغ دریائی رادرحال پرواز بر روی آب مشاهده کرد. بعضی از آن ها تعدادی ماهی کوچولو صید کردند و به پرواز ادامه دادند. او با خود گفت: ای کاش من یکی ازاین پرنده ها بودم.  پس از ادای این جمله پرنده ها در هوا محو شدند و دو مرتبه تعدادی از آن ها برگشتند و به همین طریق به بازی روی آب ادامه دادند. رونا این بار نگاهش را متوجه صخره ای کرد. چند قدم جلو رفت و روی صخره جاگرفت. با خود گفت: ای کاش من هم قالبی چون این صخره های قوی داشتم  و هرگز حتی یک شکاف هم برنمی داشتم. آب دریا با برخورد کردن به پاهای رونا احساس خوبی در او بیدارکرد و به خود گفت: ای کاش من آب بودم و به هر سو که می خواستم در حرکت باشم. آفتاب بی نهایت داغ بود. کمی نگران نوزادش شد و سعی کرد او را بیشتر بپوشاند که از گرمای بی نهایت در امان باشد. این بار رونا به خود گفت: ای کاش من این آفتاب سوزان بودم و هرمانعی را آتش می زدم.

ناگهان آفتاب سوزان مثل تکه ای آتش خاموش شده، جای خود را به نسیمی خنک داد که احساس نرمی و طراوت خاصی را در وجود رونا بیدارکرد. رونا باخود گفت: ای کاش من نسیم بودم و هر خوبی را نوازش می کردم.

به دنبال نسیم، بادی تقریبا" قوی برخاست و باعث تحریک موج های دریا شد. رونا به خود گفت: ای کاش من موج دریا بودم وهرآن جه دوست داشتم باخود حمل می کردم. ناگهان متوجه تخته چوبی شد که ساکن و بدون حرکت گوشه ای از زمین پهناور را اشغال کرده بود. تخته چوب بدون این که از آفتاب و یا باد و یاهرعامل دیگری ناراحت شود به آرامی بغل ساحل قرارداشت و هرلحظه توسط آب های ساحل شسته می شد. رونا به خود گفت: ای کاش من این تخته چوب بودم و هر اندازه که می خواستم آب دریا را بنوشم.  رونا این بار ناامید شد و به خود گفت: من در مقابل این همه زیبائی چه قدر و ارزشی دارم؟ من اصلا" کیستم؟ یک زن خانه داره بی اسم و رسم. یک نفر بی نام ونشان.

 

اشکهای رونا از چشم هایش سرازیر شدند. او به خود گفت: من گریه می کنم به خاطرطعم تلخی که روی لب هایم دارم.  من گریه می کنم به خاطر آینده نامعلوم و حال خسته کننده ای که دارم. اشک های من لباس هایم را لکه می کنند.

رونا تا آن لحظه فکرمی کرد که تنهاست ناگهان متوجه پسر جوان و خوش سیمائی شد که به نظرمی رسید مشغول نقاشی کردن از طبیعت زیباست. چند قدم جلوتر نیز متوجه دو دختر جوان شد. آن ها بیکینی به تن داشتند و روی ساحل زیبا باآرامش خاصی دراز کشیده بودند. رونا به هر چیز و هر کسی با حسرت نگاه می کرد و به خود به اندازه کافی بها نمی داد.  او احساس کرد که نوزادش بیدارشده و بدون شک گرسنه است. در حینی که به فرزندش شیر می داد سعی کرد یک بار دیگر به طبیعت زیبا و دختران و پسر جوان نگاهی بیاندازد. این بار به خود گفت: بدون شک آن پسر جوان مجذوب آن دو دختر زیبا شده  که با آرامش خاصی روی ساحل دراز کشیده اند. چه کسی به من نگاه می کند که مانند ساندویچی خودم را پوشانده ام.  دست نوازشی به سرکودک کشید و باکشیدن آهی بلند از آن جا دورشد.  

 

سال های دراز  از عمر رونا با کار و زحمت یک نواخت و همیشگی گذشت. روزی با دو تن از دوستانش به یک گالری زیبا رفتند. آن ها مشغول دیدن انواع و اقسام تابلو ها بودند. ناگهان چشم های رونا متوجه تصویری شد که بسیار شباهت به روزهای تین ایجری او بود. رونا با اشاره به تابلوی مورد نظر رو به دوستانش گفت: باور کنید من کاملا" این شکلی بودم. چنان چه درآن روزها مرا می دید شاید می گفتید که این تصویری ازچهره من است. دوستان رونا پس از انداختن نگاهی به تصویر، به روناگفتند: فرض کنیم که شبیه او بودی. توکه معروف نیستی و یا اسم و رسمی نداری. تصویری که دراین تابلو دیده می شود حتما" متعلق به زنی سرشناس و مشهور است و سپس خندیدند. او در عمق قلب می دانست که تصویر متعلق به او ست و به یاد روزی که با نوزادش کنار ساحل ایستاده بود، افتاد. اما ترس درونی به طور دائم او را درشک و تردید خاصی قرار می داد. به همین خاطر جرات بروز حقیقت را نداشت.  رونا مثل همیشه آهی کشید و چیزی نگفت. درپائین تابلو باخط بسیارقشنگ و ریز نوشته شده بود، "زیبای بی نام ونشان" هرسه تای آن ها بدون توجه به نوشته، ازگالری دورشدند.

گاهی اوقات زندگی مانند خوابی است که هرگز از آن بیدار نخواهیم شد.

 

rashel_14@walla.com