‍‍‍‍دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۰ اوت ۲۰۰۸

محلل و تریاک

محمد سطوت

 

m_satvat@rogers.com

 

(1)

حاج ابوتراب یا الله گویان از چهارچوب درب خانه که همچون کاروانسرا همیشه باز بود وارد حیاط شد و مستقیما" بسمت اطاق پنجدری زهراخانم در انتهای حیاط  رفت.

از وقتی زهرا را سه طلاقه کرده بود دیگر به آزادی نمیتوانست بدیدار او برود ولی چون مالک خانه بود ببهانه وصول کرایه ها -  که همسر مطلقه اش را مأمور وصول آنها کرده بود -  هر ماه سری به او میزد و ضمن گرفتن کرایه ها، دیداری نیز از او میکرد.

اینطور مواقع همیشه جعبه ای شیرینی و یا یک پاکت میوه با خود میبرد تا زهرا بداند حاجی هنوز هم اورا دوست دارد و تنها اصرار وفشار همسر وبزرگان فامیلش اورا مجبور به طلاق اوکرده وگرنه حاجی هنوز هم همان حاجی قدیمی است و مرغ روحش همواره در هوای او پرواز میکند.

زهرا نیز که خود بر این موضوع وقوف کامل داشت بدون اینکه از بابت سه طلاقه شدن ناراحت و غمگین باشد هنگام دیدارها خودرا زیباتر از پیش میآراست وبا روئی خندان وطنازی هرچه تمامتر با حاجی روبرو میشد. او که در دوران ازدواج با زرنگی خاص خود نقاط ضعف حاجی را شناخته بود اکنون از بابت طلاق بیمی بخود راه نمیداد وخودرا برای آینده ای که میدانست از آن او و بنفع او رقم خواهد خورد آماده میساخت.

او درعین حال ضمن دیدارها طوری رفتار میکرد که حاجی جرئت آنرا نمییافت تا از چهارچوب درب اطاق پا پیش تر گذارد. او ضمن گرفتن پاکت میوه وتشکر از حاجی فورا" کرایه های جمع آوری شده را که در پاکتی پیچیده بود در دست او مینهاد و از او میخواست هرچه زودتر آنجا را ترک کند.

حاجی که در آتش عشق زهرا میسوخت و درهر دیدار شوقش برای در آغوش کشیدن او بیشتر میشد اغلب زبان به شکوه میگشود که: "زهراجان، باور کن هنوز از دل و جان دوستت دارم، زن و بچه ها و فامیل، شب و روزم را سیاه و دیوانه ام کرده بودند، همونها مجبورم کردند طلاقت بدهم، حالا هم حاضرم دوباره رجوع کنم، قسم میخورم اگر حاضر به قبول تقاضایم بشوی هرچه بخواهی بتو خواهم داد".

واقعا" هم حاجی حاضر بود برای رسیدن دوباره به زهرا هراندازه پول لازم باشد خرج  و هر کاری او بخواهد انجام دهد.

حاجی گهگاه سعی میکرد وارد اطاق شده همچون دوران ازدواج اندام زیبای زهرا را در آغوش کشد ولی هربار زهرا با لطافتی خاص و بکاربردن کلماتی ازاین قبیل که: "حاج آقا، مواظب باش همسایه ها مواظب هستند" و یا "حالا دیگه ما بهم حرام هستیم" مانع ورود حاجی باطاق میشد. او خوب میدانست با التهاب وحرارتی که حاجی برای درآغوش کشیدنش دارد درصورت ورود باطاق براحتی نمیتواند اورا از سر باز کند و این چیزی بود که نقشه های اورا برای زندگی آینده اش بهم میریخت.

زهرا از ترس اینکه مبادا همسایه ها گوش خوابانده صدای آنها را بشنوند اغلب سرش را نزدیک گوش حاجی برده  آهسته میگفت:  "حاج آقا، حالا دیگه کار از این حرفها گذشته، تو مرا سه طلاقه کرده ای و نمیتوانی دوباره برای همسری رجوع کنی" و بعد هم اضافه میکرد: "خودت بهتر میدانی که حالا ما برای رسیدن بهم، احتیاج به یک محلل داریم" و حاجی را بیچاره تر از قبل در پاشنه درب اطاق حیران برجای مینهاد، چرا که حاجی باورش نمیشد آن محلل هرکه باشد پس از بدست آوردن این زن زیبا اورا بآسانی طلاق دهد و با خود می اندیشید: "حتما" باید یک دیوانه باشد".

 

(2)

تو بازارچه نواب همه حاج ابوتراب را میشناختند. او با سه دهنه مغازه خواربار فروشی معروفتر از آن بود که لازم به معرفی باشد. مردی بود سلیم النفس و خوش برخورد که همیشه با قیافه ای بشاش و خندان با مشتریان خود روبرو میشد. سالهای جوانی را پشت سر گذارده و با داشتن همسر و تعدادی فرزند ریز و درشت سر در لاک خود داشت، اهل محل اورا بدرستی و دیانت میشناختند و حاضر بودند پشت سرش نماز بخوانند.

او صرفنظر از مغازه خواربار فروشی و خانه و زندگی شخصی یک خانه بزرگ مشتمل بر تعدادی اطاقهای کوچک و بزرگ دریکی از کوچه های همان محله خریده بود و اطاقها را برای اجاره دراختیار مستأجرین قرار میداد.

گرچه حاجی برای حفظ آبرو دربین اهالی محل و مشتریان دائمی خود هر هفته  در نمازهای جماعت مسجد محل شرکت میکرد و یکی از مشتریان پر و پا قرص هیئتهای مذهبی بشمار میرفت ولی مخفیانه هر از گاه چند روزی مغازه را بدست مش قاسم -  پیرمرد مورد اعتمادی که سالها در مغازه او کار میکرد -  میداد و خود ببهانه زیارت راهی قم و یا مشهد مقدس میشد و از شما چه پنهان استخوان سبک میکرد.

 

گرچه این مسافرتهای جسته گریخته میتوانست تا حدی آب بر آتش عطش تند دوران پیری او بریزد ولی نمیتوانست اورا سیراب ورضایت کامل اورا فراهم نماید لذا فکر تجدید فراش و دادن رنگ و بوئی تازه بزندگی هیچگاه از خاطرش دور نمیشد و تنها عاملی که مانع انجام این امر میگردید حفظ آبرو و حیثیت چندین ساله اش در میان اهالی محل بود.

دریکی از روزها که مش قاسم را برای دریافت کرایه ها بخانه اجاره ای فرستاده بود، او برایش خبر آورد که یکی از اطاقها را به مستأجر جدیدی اجاره داده است.

حاجی از او پرسید: "مستأجر جدید چه جور آدمی است".

مش قاسم جوابداده بود: "زنی است بنام زهرا خانم".

حاجی دیگر چیزی نپرسیده بود تا اینکه یکروز که خود برای سرکشی بوضع خانه رفته بود برای اولین بار با زهرا خانم (مستأجر جدید) روبرو شد.

او که مانند همیشه انتظار داشت با زنی تکیده و مغموم همچون زنان دیگر خانه -  که اغلب کیسه کش وپادو حمام بودند و یا درخانه های مردم رختشوئی میکردند -   روبرو شود ناگهان خودرا درمقابل زنی جوان، شاداب و بینهایت زیبا و کاملا" متفاوت با دیگر مستأجرین دید واز همان نگاه اول دست و بالش لرزید و برای اینکه از سابقه و همچنین منبع درآمد او باخبر شود بیدرنگ مش قاسم را مأمور کرد هرچه زودتر درمورد او تحقیق کرده نتیجه را باطلاع او برساند.

چند روز بعد مش قاسم برای او خبر آورد که زهرا خانم بیوه زنی است تنها ومنبع در آمد او پس انداز اندکی است که شوهر متوفایش برای او باقی گذارده است.

از آن پس بود که حاجی شوق بیشتری برای دیدار زهرا خانم پیدا کرد و دراولین قدم به مش قاسم توصیه نمود اطاق پنجدری انتهای حیاط را برای او آماده و بدون دریافت مبلغ بیشتری اجاره، دراختیارش بگذارد.

هنوز چند هفته ای از آمدن زهرا خانم باین خانه نگذشته بود که مستأجرین متوجه شدند حاجی که تا آنموقع برای مرمت و تعمیر خرابیهای خانه اقدامی نمینمود ودرخواست تعمیرات  را مدتها پشت گوش میانداخت حالا هر روز برای تعمیر خرابیها و بزک کردن در و دیوارها دستورات جدید میدهد و خود نیز برای بازدید آنها هرچند روز یکبار سری بخانه میزند وانجام کارها را سخت کنترل میکند.

اینهمه تلاش برای رسیدگی بوضع خانه نمیتوانست از چشم مستأجرین دور بماند و دلیل آنرا با آمدن زهرا خانم بی ارتباط  نمیدانستند و ناخودآگاه آمدن اورا بفال نیک گرفتند. دراین میان زهرا خانم نیز که با شامه تیز خود متوجه این تغییرات شده بود سعی میکرد هرچه بیشتر با حاجی گرم گرفته و با چرب زبانی اورا برای خوردن چای و شیرینی و رفع خستگی باطاق خود دعوت نماید که حاجی نیز اغلب با خوشروئی و اشتیاق دعوت اورا پذیرا شده دقایقی چند با او بگفت و شنود می نشست.

دراین نشست و برخاستها حاجی زهرا را زنی فهمیده، خوش صحبت و مهربان میدید وروز بروز بیشتر جذب محبتهای او میشد و به مش قاسم سفارش میکرد هرچه بیشتر وسایل راحتی اورا فراهم سازد.

رفت و آمدهای مکرر حاجی برای مرمت خانه و درحقیقت دیدار زهرا خانم و اقامتهای طولانی دراطاق او بتدریج سبب صحبتهای درگوشی بین مستأجرین و شایعات کم و بیش درست و نادرستی در مورد آنها گردید بخصوص که در یکی از روزها ناگهان این خبر که حاجی زهرا را صیغه کرده است در خبرها دهان بدهان گردید.

اوائل کار اعتبار و حیثیت حاجی درمحل سبب میشد تا این خبرها از مرحله شایعه تجاوز نکرده در پرده بماند ولی بتدریج ماجرای عشق وعلاقه بیش از حد حاجی به زهرا که گاهی، اغلب روزها را با او بسر میبرد باعث شد تا همه اهل محل بخصوص همسر حاجی فهمیدند که رابطه حاجی و زهرا خانم از مرحله مالک و مستأجر گذشته و او زهرا را مخفیانه عقد کرده است، چیزی که هنوز آنها نمیدانستند این بود که حاجی برای راضی کردن زهرا باین امر سه دانگ از سند خانه اجاره ای را نیز پشت قباله اش انداخته است.

عجیب نبود، زیرا پیرمرد شصت ساله و پا توی سن گذاشته ای چون حاجی برای راضی کردن بیوه زنی که بیش از سی و پنج بهار از سنش نمیگذشت ودر اوج سالهای زیبائی و طراوت زندگی خود بود، لازم بنظر میرسید.

وقتی زن حاجی از موضوع خبردار شد چون کوهی از آتش فشان بر سر حاجی فرود آمد و درخانه آتش بپا کرد ولی حاجی بدروغ برای او قسم خورد که فقط زهرا را برای مدتی کوتاه صیغه کرده است و با این دروغ -  که معلوم نبود زن حاجی آنرا باور کرده باشد -  مدتی آتش جنگ را در خانه خاموش کرد ولی از آنجائیکه شورعشق او روز بروز نسبت به زهرا بیشتر میشد و هدایای خریداری شده توسط او هر روز بیشتر سر و سینه زهرا را زینت میداد اول از همه مستأجرین خانه  و سپس اهالی محل و دست آخر هم زن حاجی خبردار شد که کار از صیغه واین حرفها گذشته و عشق زهرا، حاجی را چون موم در دستهای او قرار داده است.

چون سالی از این ماجرا گذشت و حاجی اغلب شبهای جمعه و ایام فراعت پس از تعطیل مغازه مستقیما" نزد زهرا میرفت، همسرش برای یکسره کردن کار و مجبور کردن حاجی به جدا شدن از زهرا، در یکی از شبها درب خانه را بروی او بست و گفت: "از این ببعد یا اینجا و یا خانه زهرا".

ولی متأسفانه این سیاست برای همسر حاجی نتیجه منفی ببار آورد وحاجی شبها مستقیما" نزد زهرا میرفت و بیشتر دل باو میباخت تا اینکه همسرش برای فیصله بخشیدن باین رسوائی که داستانش میرفت تا از خانه و محله باطراف شهر درز کند دست بدامن بزرگان فامیل حاجی شد و با پا درمیانی و فشار آنها حاجی مجبور شد زهرا را سه طلاقه کند.

این اقدام سبب شد تا مدت زمانی آبها از آسیاب بیفتد و زن حاجی خوشحال ازاینکه زهرا سه طلاقه شده و دیگر سر راه شوهرش قرار نخواهد گرفت زندگی عادی خودرا شروع و برای دور کردن زهرا از معرکه از حاجی خواست اورا از خانه اجاره ای اخراج کند ولی در کمال ناباوری شنید که زهرا مالک سه دانگ از خانه اجاره ایست و مستأجر بحساب نمیآید.

دراین میان حاج ابوتراب ما که درنتیجه فشار فامیل پا روی عشق سوزان خود گذارده و زهرا را سه طلاقه کرده بود پس از گذشت چند ماهی دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و بسراغ زهرا رفت و از او خواست تا با رجوع مجدد موافقت کرده دوباره همسرش گردد ولی زهرا هر بار باو خاطر نشان میساخت که این عمل دیگر آسان نیست و احتیاج به محللی سر بزیر و مطیع دارد.

درنهایت حاجی برای اینکه بهانه ای برای دیدن او داشته باشد از اوخواست اجاره ماهیانه اطاقها را جمع آوری کرده در آخر هرماه پس از کسر هزینه ها نیمی از آنرا دراختیار او بگذارد.

 

(3)

روزها با همین وضعیت از پی هم میگذشت و حاجی که لذت زندگی با زنی جوان و با محبت را تجربه کرده بود هربار که برای دیدن زهرا میرفت  ضمن خرید هدایای بیشتر برایش، درخواست خودرا برای دوباره زیستن با او تکرار میکرد.

یکروز که حاجی بیشتر از هر زمان درپاشنه درب اطاق زهرا ایستاده وعجز و لابه میکرد، زهرا برخلاف همیشه  اورا برای خوردن چای بداخل اطاق دعوت و ضمن پذیرائی از او پیشنهاد کرد درصورتیکه تمام سند خانه را باسم او کند راهی برای دوباره زیستن با او پیدا خواهد نمود. حاجی هم که بی تاب وصل او بود قسم خورد و وعده داد درصورت انجام این امر بتمام خواسته های او عمل خواهد کرد.

                                                                  

(4)

یکی از ساکنین خانه حاجی، روضه خوانی بود بنام آشیخ علی که سالها قبل از ده بشهر آمده ودر یکی از اطاقهای حاجی سکونت اختیار کرده بود. مردی بود میانه سال که تنها میزیست و سرگرمی او چون دیگر همکارانش کشیدن تریاک بود.

او نیز چون حاجی از روزیکه زهرا را دید دل باو باخت و آرزوی همبستری با او هوش و ذهنش را پر کرد و آرام و قرار را از اوگرفت ولی چون شنید که حاجی باو دل بسته، رقابت با او را در شأن و قدرت خود ندید واز همان روز اول بر آرزوی خود مهار زد وصلاح خودرا در آن دید که دل به تنها وسیله تفریح خود که همان کشیدن تریاک بود خوش کند.

روزهائی که هوا خوب بود پنجره اطاقش را باز و سینی محتوی منقل و بساط  کشیدن تریاک را روی ایوان جلو اطاق مینهاد و ضمن مرتب و مشتعل نمودن ذغالها  بستی روی حقه وافور نهاده با طمأنینه مشغول کشیدن تریاک میشد.

ولی از زمانیکه شنید حاجی زهرا را سه طلاقه کرده آرزوی وصل این زن زیبا دوباره چنگ به دلش زد و آرزوی همبستری با او یکبار دیگر در وجودش شعله کشید. اوبخوبی میدانست که حالا دیگر حاجی از معرکه و از دور رقابت دور شده و میدان برای ترکتازی او باز است.

در یکی از روزها که مثل همیشه پس از آماده کردن کار مشغول دود کردن وافور بود زهرا خانم که حالا چون مالک واقعی خانه عمل میکرد درحالیکه چادر بکمر بسته و یک روسری گلدار هم موهای سرش را میپوشاند قدم زنان در جلوی درگاه اطاق شیخ حاضر و با لحنی ملامت آمیز اورا مخاطب ساخت وگفت: "آشیخ، باز هم که دود و دم راه انداختی، نمیدانم تو کی میخواهی ازاین اعتیاد خانه براندازت دست برداری".

آشیخ علی پس از اینکه آخرین نفس را از حقه وافور گرفت و با انبر مسلح به یک قطعه ذغال آتشین محل چسباندن تریاک را لیسید، لب از وافور برداشت و درحالیکه دود غلیظ آنرا از سوراخهای بینی و دهان بیرون میداد جوابداد: "زهرا خانم، اگه قراره خونه ای برافته اون خونه ی خودمه، نه خونه ی شما" و با این کنایه باو فهماند که حالا دیگر اورا صاحب خانه میداند نه حاجی ابوتراب را.

زهرا خانم که قصدش از ملامت شیخ در واقع بازکردن باب آشنائی و نزدیکی با او بود برای اینکه قدری از زهر کلام خود بکاهد بگفته خود اضافه کرد: "همسایه ها جسته گریخته از این دود و دم شکایت دارند و از من خواسته اند اینرا بتو بگویم".

آشیخ که به فراست دریافته بود زهرا بعد از سه طلاقه شدن بیشتر دور و بر او میچرخد گفت: "زهرا خانم، خودت میدانی که من تنها و یالقوزم و هیچ کاری جز روضه خوانی و کشیدن تریاک ندارم.

زهرا این بار با لحنی که نشانه دلسوزی او بود گفت: "آخه که چی، اینهم شد تفریح  که آدم زحمت بکشه، پول درآره بعد همه را بده تریاک بخره و دود کرده به هوا بفرسته".

آشیخ علی با کمی دلخوری پرسید: "خوب، میگی چکار کنم؟".

زهرا که جواب را از قبل آماده کرده بود فوری گفت: "خیلی راحته آشیخ، ترکش کن".

آشیخ سری تکان داد و گفت: "شما همینو بلدی که بگی ترکش کن، اولا" که آسون نیست، خوب حالا ترکش هم کردم، بعدش چی، کجا برم، چکار کنم، هر روز بیام اینجا تو ایوون خونه تنها بشینم و همسایه های تو رو سرشماری کنم".

زهرا که بهدف اصلی خود از این بحث نزدیک شده بود با لحنی محبت آمیز گفت: "آشیخ چرا تنها، مثل همه مردها زن بگیر و تشکیل خونواده بده، بچه مچه راه بنداز، قول میدم دیگه هوس کشیدن تریاک از سرت بیرون بره".

آشیخ علی برای اینکه منظور زهرا را از این راهنمائیها بهتر بفهمد و از راز دل او بیشتر باخبر شود پرسید: "آخه چه کسی را بگیرم که حاضر بشه با من یک لا قبا زندگی کنه".

زهرا خانم درحالیکه دستش را روی سینه های برجسته اش فشار میداد و قیافه حق بجانبی بخود گرفته بود، گفت: "آشیخ، نگران نباش، تو حقه وافور رو بزن زمین وبشکن، من خودم پا درمیانی کرده برات زن پیدا میکنم" وبعد با چشمان سیاه خود که سرمه آنرا سیاه و جذاب تر کرده بود نگاهی پرسشگرانه که تا اعماق وجود شیخ را لرزاند، باو کرد و از جلوی درگاهی اطاق او دور شد. زهرا کلمه "خودم" را آن چنان بزبان آورده بود که قلب شیخ علی را لرزاند بطوریکه حیران و با دهان باز رفتن زهرا خانم را تا مدتی دنبال کرد.

 

(5)

زهرا از گفته های شیخ دانسته بود او فامیل ویا بستگان نزدیکی در شهر ندارد و با فراست دریافته بود که شیخ از او خوشش میآید و طعمه خوبی برای انجام منظورش میباشد لذا از زمانیکه به حاجی قول داده بود محللی سر براه پیدا کند هر از چند گاه جلو درگاه ایوان او حاضر و با زبان طنز و شوخی سعی میکرد اورا قانع کند تا از کشیدن تریاک دست بردارد ومطمئن بود با زیبائی خدا دادی که دارد سرانجام بمنظور خود خواهد رسید.

در یکی از روزها که اورا درحال کشیدن تریاک دید خندید وگفت: "آشیخ خیلی دلم میخواهد بدانم تو از کشیدن تریاک چه لذتی میبری".

 شیخ علی هم که از شوخ زبانی این زن زیبا لذت میبرد با خنده جواب داد: "خوب اینکه کاری نداره، بیا یک بست هم برای تو بچسبانم تا بدانی من چه حالی میکنم".

زهرا خانم ابرو بالا انداخت و با ملاحت جواب داد: "وا، خدا مرگم بده، یعنی میگی منم تریاکی بشم".

شیخ علی جوابداد: "خوب چه عیبی داره خانم، تازه با یک بست که آدم تریاکی نمیشه".

زهرا خندید و با عشوه و خیلی خودمانی جواب داد: "آره جون خودت، همه تریاکیها از همان یک بست اول شروع میکنند".

شیخ علی هم درحالیکه پک غلیظی به وافور زده دود آنرا بخارج میفرستاد گفت: "زهرا خانم، تنها هستم و تفریحم همین دود کردن تریاکه، کارم ضرری برای کسی نداره" او ضمن گفتن این جمله روی کلمه "تنهائی" قدری تکیه کرد.

در یکی از روزها بالاخره زهرا خانم طاقت نیاورد و در جواب شیخ با حالتی از قهر و دلخوری پاسخ داد: "ولی بمن ضرر میزنه" و با همان حال از او دور شد.

 

(6)

چند روز بعد هنگامیکه شیخ علی وارد منزل شد در میان حیاط زهرا را  دید که ایستاده وبا زنان همسایه خوش و بش میکند بطوریکه صدای قهقهه او فضا را پر کرده است. از فرم لباس وآرایش مناسبی که کرده بود متوجه شد باید از یک مهمانی و یا مجلس جشنی بازگشته باشد. اولین بار بود که او را با آرایش و بدون حجاب میدید. صورت سفید و گونه های برجسته اش که با سرخاب کمی به قرمزی میزد با موهای مشکی او که فر خورده دور گردن صافش پراکنده بود اورا بسیار زیباتر و جوانتر از سن و سالش نشان میداد. بی اختیار پایش از رفتن باز ماند وبرای اینکه بیشتر حظ بصر کرده باشد ایستاد و پرسید: "چه خبر شده که خانمها اینقدر خوشحال و خندانند".

زهرا فوری جواب داد: "مجلس عقد دختر نورعلیخان با پسر قصاب محله بود، ما را هم دعوت کرده بودند".

آشیخ گفت: "خیر است، انشاء الله همیشه از این خبرها باشه".

زهرا فوری گفت: "امیدوارم بعدش نوبت شما باشه".

لحن کلام او طوری بود که یکباره آتش به جان شیخ زد و احساس تمایل عجیبی برای تصاحب این زن زیبا در خود احساس نمود و چون با دیدارهای اخیر باین باور رسیده بود که زهرا نیز اورا میخواهد و این خواست خودرا بارها با ایماء و اشاره بزبان آورده است لذا دیگر تأمل را جایز ندانست و گفت: "زهرا خانم،اگر زن خوشگلی مثل شما پیدا کنم همین الان میبرمش محضر".

زهرا که موقعیت را برای اجرای نقشه اش مناسب دید شکفته تر از قبل از ته دل خندید و فوری گفت:  "اگر آن زن خوشگل بخواد تو اعتیادت را ترک کنی، چی؟".

آشیخ که بیتاب بود بدون درنگ جوابداد: "فوری ترکش میکنم".

زهرا خانم که بمنظور خود رسیده بود فوری دستش را بسمت حاجی دراز کرد و گفت: "آشیخ علی، مرد است و قولش".

 

(7)

صبح روز بعد آشیخ علی در مقابل چشمان حیرت زده زهرا وساکنین خانه حقه وافور در دست وارد حیاط شد، آنرا سردست بلند کرد و با شدت بر زمین کوبید وشکست و بساط جنبی آنرا نیز به زهرا خانم سپرد تا هرطور مایل باشد آنها را از بین ببرد. خود نیز وضو گرفت و هنگام نماز قسم خورد تا از کشیدن تریاک دست بردارد.

مستأجرین که شاهد ماجرا بودند دریافتند بزودی شاهد عقد وازدواج زهرا با آشیخ علی خواهند بود و برحال حاج ابوتراب افسوس میخوردند که بعد از این ازدواج و از دست دادن زهرا چه خواهد کرد.

زهرا که مایل به هیاهو نبود از شیخ خواست بی سر وصدا با یکدیگر به محضر رفته صیغه عقد را جاری کنند شیخ علی که خود نیز برای این وصلت عجله داشت و تنها به همبستری با زهرا فکر میکرد با درخواست او موافقت نمود منتها از او خواست پس از چند روز به ده رفته از بستگانش دعوت نماید تا برای شرکت در جشن عروسی به شهر آمده شاهد ازدواج او با همسر زیبایش باشند، زهرا نیز که این برنامه را با نقشه خود مناسب میدید بیدرنگ آنرا تصویب نمود.

کار بهمان ترتیب انجام شد و بعد از چند روز آشیخ شال و کلاه کرد و به زادگاه خود رفت تا از فامیل و بستگانش دیدن و ضمنا" از آنها برای آمدن بتهران و شرکت در جشن عروسی دعوت بعمل آورد تا خدای نکرده بعضی ازمردم محل که دهانشان چفت و بست ندارد و حرف مفت میزنند نگویند آشیخ علی از زیر بته بعمل آمده و قوم و خویشی ندارد.

زهرا خانم نیز خوشحال از اینکه بالاخره بمنظور خود از این ازدواج رسیده است بیصبرانه  منتظر عاقبت کار شد!!. 

 

(8)

چون پس از گذشت چند هفته از آمدن شیخ خبری نشد اول از همه مش قاسم جویای حال  شیخ از زهرا خانم شد. زهرا که چندان تمایلی به بازگشت شیخ نداشت درجواب اوگفت: "آخه چند سالی میشد که شیخ به ده نرفته بود، لابد مشغول دید و بازدید از بستگان خود میباشد و بزودی باز خواهد گشت ولی چون هفته ها به ماه تبدل شد و از بازگشت شیخ خبری بدست نیامد ناچار تلگرافی باین مضمون برای بستگان او فرستاد:

"آشیخ علی، نگران سلامتی ات هستیم، ما را بی خبر مگذار. زهرا".

چند روز بعد تلگرافی با این مضمون بدست زهرا رسید:

"با کمال تأسف دو هفته قبل آشیخ علی پس از یک بیماری سخت عمرش را بشما داد، دکتر ها مرگ او را بر اثر ترک ناگهانی تریاک تشخیص داده اند -  برادرش حسینعلی".