‍‍‍‍دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۰ اوت ۲۰۰۸

 

می بینَمَت

برای کمپینِ یک میلیون امضا

 

رضا بی شتاب

 

می بینمت رخشان

نه در شبنم

نه در بارانِ نم نم

نه در رقصِ نسیمِ صبحگاهانی

نه در رنگِ شگفت انگیزِ هر گُل

نه در پیوندِ جام وُ ارغوانی مُل

نه با لعلِ لبانی بی بیان لال

که در وصف ات فزون آید همه قیل وُ همه قال

نه در آناتِ تنهایی نشسته در مقابل غم

خبیثانت نشان داده به دشنام وُ به انگشتِ اشاره

نه در بازارِ مکاره؛

میانِ خلسه و مسخِ عسس ها و مگس ها

که فاجر می زند جار...

می بینمت پویان

نه در طیفِ لطیفِ گیسوان در باد

نه جسم وُ جان به جادو گشته مُنقاد

نه در تشویشِ شوق آور به میعاد

نه در خلوت، خلود وُ رخوتِ مستان

نه در سامان وُ بی سامانیِ تسلیم

نه در آن ساده گردِ ساز وُ برگ اش هیچ

سبکپا رهگذر از چارسویِ تفته ی پوچ

نه بر صحنه که دلالان فروشندت چو کالا

شبانِ حاذق ات خواند به گوشِ مشتری لالا

نه آن لؤلؤ که از قَدرَت هزاران زمزمه خیزد

نه بی قوّت نه بی قوت

که خوانندت گران یاقوت اما؛ گرو در مشتِ قیّم

به ساباطِ حریص وُ حارس وُ ساحر، سبکسار...

نه در محبس به مهرِ مهلک اش ساجد

می بینمت تابان

نه در یأسِ پَرِ پروانه ای چرخان

نه در سوسویِ حزن انگیز وُ سردِ هر ستاره

به روی دفترِ بگشوده اما واژگون رفتار

نه در کابوس های کاذبِ زاهد

نه در چنگ وُ سرود وُ رودِ سالاران

نه در پیمانه ی پندارِ عاشق سینه پُر آه،

که می خواند ترا: سروِ سهی سروِ خرامان

نه در هر آستانه؛ دور یا نزدیک

نه در هر آسمانِ شامگاهانی

نه در مینا وُ مینو یا میِ خام

نه در مدهوشیِ یاد

کنارِ سفره ایی گسترده بر بام

نه جنسِ تُرد وُ دست آموز وُ خاموش

که در اوراقِ باطل گشته منقوش

نه مات وُ مُرده در تابوتِ ایام

نه بر صبرِ غریبی مانده در راهی روانکاه...

می بینمت جوشان

نه در اشک وُ شکیبایی

شکست وُ حسرت وُ بحران وُ حیرانی

نه سرگردان وُ افسرده

به سانِ خسته خاتون در حصاران

و یا قربانیِ تیغِ سواران

نه در تندر نه در ابر

نه در رگبارِ گرگ وُ میشِ هر عصر

نه در هر فاصله، فصل

نه در جولانِ مجنونان

نه سیمین تن، صنم بانو وُ ساق ات عاج

که شیادی ز بَشن ات می ستاند باج

نه در مسلخ نه دوزخ

نه در مطبخ نه بر تخت

نه گریان مانده در برزخ ازین بخت

نه در تصویرِ فرسوده به پستو

پرستویی هراسان وُ پَر افکنده به زندان

نه در بُهتِ حقارت های تاریخی همه تلخ

نه در بغض وُ شقاوت، زخمِ این چرخ

نه در قانونِ دقیانوسی وُ ناقوسِ هذیان های مزمن

نه در اسطوره شیطان وُ نه در افسانه فتان

نه بافنده طنابی در اثیری

نه مانده در پسِ صف چون اسیری

نه در تمکین وُ محکومِ شنیدن سرزنش هایش؛

که رشته در سرشت اش

نه بر شانه کشان خشتِ بهشت اش...

می بینمت جان

نه در آواز وُ رازِ هرچه پرواز

نه در عشق وُ نه در دانه نه در برگ

که پیرامون و پایاب ات بُوَد مرگ

نه در ساحل نه در ژرفای دریا

نه دُرّ مانده ساکت در صدفها

نه در عطرِ تبسم یادگارِ شعرِ شاعرهای بی تاب

درخت وُ آفتاب وُ سایه وُ ماه

نه در آیینه وُ آب

نه در باغ وُ نه در خواب...

می بینمت اینک فراوان

دهان از آتش و جانی خروشان

به تن شولای هُشیاران

خِرَد را با سخن آورده در پیمان

که خوابِ کرمِ خاکی وُ سمایی را

خیال وُ وهم وُ هول وُ هاله ی کژ را

ز هم بگسسته وُ بر خاک می ریزی

تو طومارِ تعلق، طوقِ نکبت، طلقِ صاحب را

ز قاموس اش بشویی وُ به تالاب اش دراندازی

همان برجِ سپنج وُ رنج وُ زنجیرِ زمانها را

همان خودکامه کاخِ خوفِ دوران را

ز هم یکسر نگون سازی

چراغِ دانش وُ بینش!

بیا این خانه ی متروک روشن کن

تویی رنگین کمانِ دستهای وصل

شکوفایی به زیبایی

درین آفاقِ ظلمانی

بزرگی تو شگرف آوا!

جهانی تو، جهان و جانِ شادی از تو بیدار...

2008-08-09