‍‍‍‍دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۰ اوت ۲۰۰۸

 

آکسفـــــــوردیــــه

 

 

 این «قصیدهء آکسفوردیه » را من به شوخی و از سر تفنّن ، دو سال پیش در پاسخ قصیده ای از دوست و استاد دانشور گرانقدر داریوش آشوری سروده ام.

قصیدهء آشوری از نوع تفنن ها و شوخی هایی ست که غالباً میان فضلا و استادان و ورزیدگان درمسائل مربوط به ادب و فرهنگ ایران وزبان فارسی رایج است.

پاسخ طنز آمیز من به قصیدهء «آکسفوردیهء »  آشوری این روزها می تواند از این نظر جالب باشد که ضمن آن،به مسئلهء دانشگاه های اسم و رسم دار اروپایی  و به داد و ستد ها ی رایج و بذل و بخشش «دکترا»های قلابی آنان می پردازد و خصوصاً به تیتر های «دکترا»یی اشاره می کند که این سال ها به یمن پول نفت و گاز و به زور «دیپلماسی تجاری ـ فرهنگی» کشورهای غربی  به بی سوادان و لات و لوت ها در برخی از  کشور های جهان سوم  ـ و از جمله کشور ما ــ  تعلق می گیرد و به کسانی اعطا می شود که  با شرکت فعال در امورات سیاسی و نظامی و امنیتی نظام   فاسد و سرکوبگر صاحب عالاف و علوفی و دم و دستگاهی و مقام و منصبی و پول و پله ای شده اند  و اکنون شایسته و ضروری می یابند  تا  این گونه « دارندگی » های خود را به «برازندگی» هایی همچون  عناوین و تشاریف  دکترا تزئین و تکمیل سازند و بدین وسیله قد و قوارهء خود را با مشاغلی همچون وزارت و صدارت و وکالت و امثالهم هم اندازه و هم طراز کنند و مشروعیت حوزوی خودشان را به معلومیت آکادمیک و دانشگاهی ممهور و مؤید دارند   .

جار و جنجال مربوط به  دکترای قلابی یکی دیگر از پاسدارهای رژیم  به نام کُردان که به کرسی وزارت تکیه زده مضمون این قصیده را امروزی تر و خواندنی تر کرده است. خیر پیش!

                                                                                                       م. سحر

 

 

 

 

ای دل امید دار به دادار آکسفورد

تا آورد شبیت به بازار آکسفورد

 

دستت به دست یار پریچهره وانهد

بسپاردت به دست پرستار آکسفورد

 

خندان و شَنگ و شاد  و سبکبال و تیز پَر

پنهان ز رشگ و غیرتِ اغیار آکسفورد،

 

«دستی به جام باده و دستی به زلف یار»،

آرد ترا به خانهء خماّر آکسفورد

 

مِی ریزدت به جام و لبی بر لبت نهد

زانسان که بود و هست سزاوار آکسفورد

 

چندان خوری که «محنتِ محمودی » ات زیاد

بیرون شود  به بادهء خوشخوار آکسفورد 

 

چون حافظت دهد می رندانه  تاشوی

مست شرابخانه  و هُشیار آکسفورد

 

وانگه به گـِرد شهر بگرداندت بسی

در کوچه  باغ ِ پر گل ِ بی خار آکسفورد

 

هی بنگری به زلفک زرتارِ گلرخان

هی بشنوی چغانه و مزمار آکسفورد

 

هیچت نه یاد اهل کتـُب خانه های شهر

این ثابتان ِ حُجره و سیاّر آکسفورد

 

هیچت نه یاد پچ پچِ طلاب با کتاب

هیچت نه یاد خر به  چمنزار آکسفورد


این عنبرین چراگه ِ آهن مفاصلان

چون و چرا کنان ِِ چَرا خوار آکسفورد

 

هرجا روی بهشت نقاب افکند ز روی

تا حوریان شوخ و فسونکار اکسفورد،

 

پیشت به عشوه دست  فشانند و شاخ ِ گـُل .

از گلبنان ِ چیده  زگلزار آکسفورد

 

یعنی بیا که دیده به دیدارت افکنیم

یعنی بیا بیا که تویی یار آکسفورد

 

یعنی مرو مرو که دل از ما ربوده ای

یعنی مخواه دیدهء خو نبار  آکسفورد

 

اما تورا نه فرصت و ویزای عشرت است

با ساحران ِ شوخ ِ پریوار آکسفورد

 

زیراک جستجو گر علمی در این بَلـَد

نی دست عیش بُرده به جُستار آکسفورد

 

نی پای جهد کرده به پوتین کیف و حال
نی سر ز لـَهو بسته به دستار آکسفورد
«فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید»
شرم است بارِ طالب بی عار آکسفورد

شرم است بارِ آنکه به غفلت وظیفه خورد
چون مفتخوار ِ بیهده کردار آکسفورد

آن کو فراهم آمد« پی ـ اچ ـ دی» اش ولی
آدم نشد چو مردم هشیار آکسفورد

از ما دریغ باد نیاز پریرخان
چون ناز ِ نازُکان ِ دل آزار آکسفورد

 

مارا جهان سوم ما بس که حوریانش

نازک ترند از بُت فرخارِ آکسفورد

 

با صیغه ای خدات رساند رفیقه ای

مهپاره تر به جلوه ، ز اقمار آکسفورد

 

باکی نه گر نقاب به رخ درکشیده یار

یار نقابدار به از یار آکسفورد

 

یارِ نقابدار مجازی نمی شود

چون یارِ آکسفورد به بازار آکسفورد

 

ای دل کنون به «مِحنت محمودی » ات بساز

دل در قفا و روی به دیوار آکسفورد

 

گر در صف دَکاتره آرد ترا بس است

رنج فراق و فرصتِ دیدار آکسفورد

 

اسرارآکسفورد یکی کاغذ است و بس

آبی و کوزه ای بود اسرار آکسفورد

 

آنروزها گذشت که مردان ِ مُلک جم

بودند بهرِ علم خریدار آکسفورد

 

دورِ حمید های عنایت گذشته گیر

واهل هنر مجو به هنرزار آکسفورد

 

امروز روز دکتری پاسدارهاست

واوباش سرورند به  دُکتار آکسفورد

 

گیرم که طرف بستی و دانش به دست شد

از رنج  های سوربُن و از کارِ آکسفورد

 

زینسان که سنگ و خشتِ وطن سرطویله ایست

مردُم بَرَد چه سود زمعمار آکسفورد؟

 

تا جهل پادشا ست  کسان  را کدام سود

از شاخ و برگ یا زبر و بار آکسفورد؟

 

علمی که زرخریدِ رذالت شده ست و جهل

آن به که خود  بمانـَد در غار آکسفورد

 

آن به که شبروانش زبهر چراغ راه

بیرون نیاورند از انبار آکسفورد

 

آن به که هیچ زنگی ِ مستش نیاورد

 تیغی  به کف ز علم ِ اتُم کار آکسفورد

 

دردا که اهل ِ دانش ما را نداشت سود

اصرافِ  کمبریجی و ادرار آکسفورد

 

کندیم و کاشتیم و دوردند جاهلان

تیمار خویش دار ، نه تیمارِ آکسفورد!

 

 

گفتم من این قصیده بدان سان که داریوش
اشعار خویش گفت در اخبار آکسفورد !ـ
.............

م.س

30/11/2006

http://msahar.blogspot.com/

 

 کسانی که دوست دارند قصیدهء آکسفوردیهء داریوش آشوری را بخوانند می توانند به این نشانی مراجعه کنند

http://ashouri.malakut.org/archives/2006/11/post_37.shtml